رمان ساختمان دو واحده به قلم حدیثه اسماعیلی
دختری بنام عسل که در شمال زندگی میکنه،تهران دانشگاه قبول میشه و با دوستش رها تو تهران خونه مجردی میگیرن.هردو فکر میکنند خونه روبه رویی تاابد خالیه اما غافل ازاینکه باشروع شدن دانشگاه خونه روبه رویی هم خونه مجردی پسرونه میشه.اما…اونها که خبر ندارن …
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۴۴ دقیقه
بهنام یه پس گردنی زدو گفت:
علی آقا 16 سالته ماشاالله بزرگ شدی بلدی غذا هم بپزی پاشو پاشو آفرین
مامانم گفت:
شام دیر شه من میدونمو شماهاااا!
نوید گفت:
چشم خاله بچه ها بیجنبه بازیو بس کنید پاشید دیگه
مامانم گفت:
راستی یکم خونرو هم تمیز کنید.
و فرصت حرف به هیچکیو نداد.بهنام پاشد یه دستمال بست دورکلش وخواست گردگیری کنه که گفت:
خاله اینجا اصلا کثیف نیست من چیو تمیز کنم
مامان گفت:
معلومه که کثیف نیست.قبل اینکه شما بیاین گردگیری کردم ولی الان شما دوباره انجامش بدین
بهنام سری تکون دادو شروع کرد.علی جارو میکشید.نوید شروع کرد به کباب درست کردن عرفانم برنج گذاشت!عرفان دمکنیو گذاشت رو سرش و پیشبندم بست و مثلا داشت به نوید آموزش میداد.نوید گفت:
عرفان بپیچونیم بریم؟
عرفان با ملاقه زد تو سرشو گفت:
غذاتو بپز عجیجم
و بعد صداشو جدی کردو گفت:
این همه کار میکنم که بدم توعه گوریل شکمو بخوری؟توام که پول نمیدی بریم بیرون من باید حساب کنم.پس بشین غذاتو بپز
مااینور ترکیده بودیم ازخنده.تقریبا دوساعت بعدغذا حاضر شد.حالا تازه ساعت6 بعد از ظهره.عرفان سرشو خاروندو بلند گفت:
مامان برنج داره میپزه چیکارش کنم؟؟؟؟ساعت شیشه تازه
مامان گفت:
من تقلب نمیرسونم
بهنام با تاسف گفت:
دیوانه ساعت چهار برداشتی برنج گذاشتی همین میشه دیگه.دانشمند باید الان زیرشو خاموش کنی
عرفان هم همونکارو کردوگفت:
شیطون واسه خودت خانومه خونه ای شدیا وقت شوهر کردنته
بهنام با ناز گفت:
من میخوام ادامه تحصیل بدم
و عرفان درجواب گفت:زارت
منو دخترا وارد اتاق شدیم مامان هم قرار بود بره خونه مادر بزرگم.بهار گفت:بچه ها بیاید ببینیدو گوشیو گذاشت وسط.از دونه دونه کاراشون فیلم گرفته بود.اینو کی گرفت؟؟؟؟؟؟؟؟خودش جواب داد:انقد یواشکی فیلم گرفتم هیچکدومتون نفهمیدید...ماام کلی خندیدیم.تقریبا ساعت 8همه مهمونا اومدن.باباهم با یه بسته شیرینی اومده بود.پسرا سریع شامو آوردن.خوردیم غذارو...ولی بزور خوردیم... علی هم مثلا سالاد درست کرده بود.کاهو رو دو نصف کرده بودو انداخته بود تو ظرف.انقد کاهوهارو بزرگ خورد کرده بود هرکی فقط دو تیکه برمیداشت.غذا که تموم شد پسرا جمعش کردنو ظرفارو شستن.برای اولین بار خوب بود.خاله و زنداییم هم کلی بهم تبریک گفتن.داییم بحث اصلیو باز کرد:
خب حالا محمد(اسم بابامه)چه تصمیمی داری؟؟؟
_من با آقای دادفر(بابای رها.تنها رفیق فاب بابامه)صحبت کردم.تصمیم گرفتیم دوتامون پول بذاریم نزدیک دانشگاشون براشون خونه اجاره کنیم
.انقد ذوق کرده بودم نزدیک بود جیغ بزنم.ولی نمیشد بروزش داد.لبخند دندون نمایی زدم و هیچی نگفتم.دایی گفت:
فکر خیلی خوبیه.عسل هم کلی پیشرفت میکنه
و شروع کردن به بحثای متفرقه.بهنام گفت:عسل میای جرئت حقیقت؟؟با لبخند به اونها ملحق شدم
****************
خلاصه این بچه ها تا یه هفته خونه ما چتر شدن.میگم چتر مامانم میگه زشته.انقد باهاشون شوخی کرده بودیم دیگه عادت کرده بودن.از فردای رفتن اونا هممون به فکر خونه و وسایلش بودیم.باباینا دنبال خونه بودن و آخرشم یه خونه تو طبقه پنجم یه آپارتمان نزدیک دانشگاه اجاره کردن.منو رهاهم میرفتیم وسایل خونه بخریم.خدایی مگه نباید همچی خوشگل باشه؟خونه مجردیه ولی باید در حد توان شیک باشه دیگه.وقتی من میتونم چیزارو باهم ست کنم چرا نکنم.این رهای پررو ام که همش گیر میداد آخرشم با عصبانیت گفت:
میزنم تو دهنتا.جهاز نمیخری که!آخه کی جعبه دستمال کاغذیو با مبل خونه ست میکنه
_جلوه قشنگ تری داره
و به کارم ادامه دادم.بعد خریدن وسایلا و انتقال اونها به تهران قرار بر این بود فردا که نهم مهر بود ما به تهران بریم و کارای دانشگامونو انجام بدیم.چون کارا زیاد بود تا زمان شروع دانشگاه تهران میموندیم.فردا صبح با رها به تهران میرفتیم.ساعت 6 بعد از ظهر بود که کمکم حالو هوای ناراحتی تو خونه ما پیچید.عرفان از این ناراحت بود که چرا ما خونه مجردی گرفتیم.میگفت دوتا دختر تنهاتو شهر غریب امنیت ندارن.خوب شد بااین حرفاش بابا خونه رو بیخیال نشد.آخرشم عرفان گفت:
پس من هروقت دلم بخواد میرم بهشون سر میزنم به من هم ربطی نداره که چه روزی باشه
و از خونه رفت بیرون...یاامام زمان.عرفانو تاحالا اینجوری ندیده بودم.از علی بعید نبود.ولی علی الان فقط اخم میکردو حرفی نمیزد.شامو که خوردیم معلوم بود مامان بغض داره.ظرفارو که شستیم خواستم بخندونمش که موفق نشدم.بعد از اون رو مبل نشستیم و همگی به تلویزیون زول زدیم.هیچی از فیلمش نمیفهمیدیم.خواستم یکم بحثو احساساتی کنم و گفتم:
من دیگه فردا میرم حلالم کنید.اگه اذیتتون کردم ببخشید
من تمام سعیمو داشتم حرفم اوج حس رو داشته باشه که علی زد به بازومو گفت:
خرس گنده از تو بعید بود
هرچی زده بودم پرید.
_بی تربیت فردا دارم میرما
_بهتر اتاقت مال من میشه
مامان لبشو گاز گرفتو گفت:
علی...زشته
و علی زد زیر خنده.وا!مثه اینکه هوا آلوده شده زده به مغز علی. داداشم داره دیوونه میشه!بعد دیدن فیلمی که اصلا متوجهش نشدن از جامون پاشدیمو هرکی به سمت اتاقش رفت تا بخوابه.منم با یه دنیا اخم رفتم تو اتاقم که یهو یه صدا اومد که من منفجر شدم از خنده.دستشویی نزدیک اتاق من بود و صدا واضح رسید.هرکی بود بی شک ترکید.صدایی که من شنیدم چیزی جز این نمیگفت.خلاصه شب با هزار جور فکرو خیال خوابیدم
**********
با لبخند از جام پاشدمو به گوشیم نگاه کردم.لبخندم کاملا عصبی بود.روبه گوشیم گفتم:
وا مونده ی خر میمیری انقد زنگ نزنی؟بزنم همینجا تو دیوار له شی .مسخره
و از جام پاشدم رفتم طرف دستشویی که دیدم همه خوابن.چقد بدرقه خوبی واقعا.مطمعن باشم من سر راهی نیستم؟؟؟؟انگار نه انگار من دارم میرم پاشید بابا.رفتم طرف دستشویی و بعد چند دقیقه بیرون اومدو به دستشویی گفتم:
دلم برات تنگ میشه
و دماغمو کشیدم بالا.در اتاق پسرا باز بود.علی که خدایی نکرده عین میت افتاده بود رو تخت.عرفانم نبود.چه داداش مهربونی.پاشده رفته سرکار.همون موقع صدای آلارم گوشیه باباهم به گوش رسید و هردوشون از خواب بیدار شدن.بابا با لبخند گفت:
سلام دختر تهرونی
نازنین
00رمان جالبی بود ولی یکم غیر طبیعی بود اولش قشنگ بود ولی اخراش یکم غمگین شده بود کلا قشنگ بود خوشم اومد همینجوری ادامه بده ولی یکم زندگیشون رو واقعی تر نشون بده ممنون از رمان قشنگت🤩
۳ ماه پیشارام
۲۲ ساله 00سلام اونقدری که فکر میکردم خوب نبود راستش خیلی سانسور داشت و گذر زمان زیاد بود و انگار فقط میخواست جمع بشه داستان
۴ ماه پیشنیلو
۱۵ ساله 00دوست عزیززززززز یه سوال دارم اصلا بچه چه شکلی بود اسم بچه های رها و عرفان چی بود دختر بودن یا پسر شهاب کجا رفت سحر چی شد مرتضوی کجا رفتنت ساحل و نیوشا کجان داداشششششششششششششششششششششششششششش
۵ ماه پیشالناز
۱۸ ساله 00سلام حدیثه خانم من عاشق رمان های شما هستم اگر امکانش هست بازم تو این سبک ها و تو سبک آرام در تنهایی رمان بنویسید . بهترین نویسنده واقعا کارتون حرف نداره
۵ ماه پیشیلدا
۱۴ ساله 00قلمت یکم ضعیفه باید بیشتر روش کار کنی
۵ ماه پیشآرام
۱۵ ساله 00فوق العاده بود
۵ ماه پیشآق بابک
00سلام وقت بخیر برای من رمان کامل نمیاد
۶ ماه پیشOmoli
۱۷ ساله 01قلمش ضعیف بود اگه میخوایین رمان بنویسید لطفا خواننده رمان رو اسکل فرض نکنین ممنون میشم
۹ ماه پیشRozhina
01مسخره بود آخرشم خیلی مسخره تموم شد من که خوشم نیومد
۱۱ ماه پیشرومینا
01اصلا خوشم نیومد، اخرای رمان حوصلم سر رفت و نصفه ولش کردم، برای شروع خنده دار و جالب بود ولی اخراش که عاشقی شروع شد رمان به شدت خسته کننده شد، ایکاش یه بارم شده تو یه رمان عشق نباشه.
۱۲ ماه پیشZahra
۱۶ ساله 70یکی از بهترین رمانهایی بود که خوندم . و همینطور تشکر میکنم از خانم حدیثه اسماعیلی .🌹🌹 و بهتون این رمان رو پیشنهاد میکنم
۲ سال پیشمهیا
۱۷ ساله 21اگه رمان خوان واقعی باشید میفهمید چرت وپرته و قلمش ضعیفه ای کاش رمان های بهتری بیاد
۱ سال پیشمهیا
۱۷ ساله 03این چرت و پرت چیه جن چیه دعا چیه نویسنده اصلانویسندگی بلد نبوده عسل خیلی لوس و کلا دختر چرتی بوده واقعانمیدونم نویسنده اینا رو از کجاش در میاره رمان طنز واقعی مثل رمان دلواپس توام نه این چرت و پرت
۱ سال پیشباران
۱۹ ساله 00بسیارتشکر
۱ سال پیشسعیده
۳۰ ساله 00خیلی خنده دار بود بعضی جاهاش من خیلی خندیدم از تیکه های عسل😅😅
۱ سال پیش
ف
00ضعیف با پایان ضعیف