رمان سیـــــزده،هشتــــادو نه به قلم حدیثه اسماعیلی
آیه دختری با سرگذشت و سرنوشتی،جالب!
این دختر تو بچگیش مشکلاتی داشته و ترسهایی رو تجربه کرده که بعد از بیست و یکسال نمیتونه فراموششون کنه.
ترسوندن آیه تو بچگیش،سرگرمی نوه های بزرگ فامیل بود و خیلی هارو به خنده مینداخت!
ترس هایی که شاید با روح و روان دختر،بازی کرده.
سعی میکنه فراموش کنه اما یکبار دیگه،تو سن بلوغش،کسی دست رو نقطه ضعف آیه میذاره و دوباره زندگی اون رو درگیر میکنه...اینبار بدتر از همیشه...اینبار احساسات هم درگیره...
ولی این سال،سالی نیست جز..
سیــــــزده،هشتادو نه!
اون دختر،حالا بیست و یکسالشه،دختری پر از ترس و دلهره!
آیه داستان ما دختری عصبیه و مجبوره بخاطر درمان خودش و از بین بردن ترسهایی که زندگیش رو نابود میکنن از یکی کمک بگیره!
و چه کسی بهتر از یک روانشناس؟!
سیـــزده،هشتــادو نه!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۵ ساعت و ۳۴ دقیقه
پد پنکیک رو به صورتم کشیدمو بی توجه به سوال ساره گفتم:
دیشب میگفت خوشگل شدم!
صدای پوزخند مهرناز رو شنیدم.میدونستم که الان میخواد تو دلش اون پسره پنج سال غیب شده تو زندگیمو خفه کنه!اون بیشتر از ساره تو بهتر شدنم نقش داشت!آرایش چشمام که تموم شد گفتم:
میگفت دلش برام تنگ شده!
ساره:
غلط کرده!
ولی مهرناز با چشمهای نگرون نگاهم میکرد.شاید میترسید باز هم دلم برای بیخودی ترین پسره توی عمرم بلرزه!رژ لب جیگری رنگی به لبم زدم و همونطور که مانتو مشکیمو تنم میکردم گفتم:
میگفت بخاطر من برگشته...
ساره:
تو چی گفتی!
- گفتم....گفتم اصلا نیازی به این کار نداشتم..
ساره نیشی باز کرد و مهرناز هم لبخند مهربونی به صورتم پاشید!هردوشون سریع آرایشاشونو تمدید کردن وبعد،هرسه نفر از خونه بیرون زدیم!باشگاه کمی دور تر بود.بعد از ده دقیقه تاخیر رسیدیم.خداروشکر کردم که توراه با سوال هاشون منو اذیت نکردن!پردرو کنار زدم و وارد شدم که صدای خوشحال چندنفر شنیده شد.سلامی به همشون کردم و به سمت رخت کن رفتم و گذاشتم چند نفری مهرناز رو درباره کلاس رقصش سوال پیچ کنن،و بعد برگشتم!فلش آهنگام رو به مسئول باشگاه دادم.فلش رو که زد ،آهنگ خارجی،باشگاه رو برداشت.همه با ذوق جلوی آینه های سراسری ایستادن و من بعد از اینکه آهنگ "تکون بده از آرش"رو برای گرم کردن انتخاب کردم جلوی همه،روبه روی اینه ایستادم و شروع کردم.
****
مهرناز بعد از کلاسی که من سر خیابون خالینا داشتم سریع به خونه رفت تا برای کلاس زبانی که با دوتا بچه پولدار داشت آماده بشه.مهرناز از هممون پرکار تر بود!سه روز هفته تا ساعت نه شب که همه باهم دانشگاه داشتیم.دوروز دیگش مهرناز کلاس خصوصی زبان داشت.و بعد پنجشنبه هاهم رقص های ایرانی رو توی باشگاهی که من زومبا آموزش میدادم،به تعداد زیادی شاگرد یاد میداد!از وقتای آزادش هم برای درس خوندن استفاده میکرد.منو ساره به سمت خونه ما رفتیم.احسان همونطور که تست میزد گفت:
آیه امروز خاله زنگ زد برای جمعه شب دعوتمون کرد مهمونی بردیا
یه لعنتی اروم زیرلب گفتم که از گوش تیز احسان دور نموند و گفت:
چیزی گفتی؟
- نه.تستتو بزن!
و با سر به کتاب تستش اشاره کردم اما اون موشکافانه نگاهم میکرد!چندباری ازم پرسیده بود مشکلم با خانواده خاله چیه اما جواب نداده بودم!اون زیادی غیرت داشت...روی منی که درنبود مامان که الحمدوالله هیچ موقع نبود ازش مواظبت میکردم.اگه میفهمید مشکل اصلیه من با بردیائه و همون پسر ترس های دوران نوجونیم رو به وجود آورده کلا خانواده خاله رو میشست و میذاشت کنار!وارد اتاق که شدیم ساره گفت:
میخوای بری؟
- نرم؟بهونه بدم دستش؟
- بری و بشه کابوس شبات؟
- یه ساله فراموشش کردم!
- ولی دیروز خوب نخوابیدی!
به طرفش برگشتم.
ساره:
تو هنوزم از تاریکی میترسی.از رعدو برق میترسی.تو هنوزم شبا تنها برنمیگردی خونه!تو به جز دانشگاه شب ها بیرون نیستی!هنوز هم وقتی میبینیش ازش بدت میاد...هنوز..هنوز هم اون قوطیه قرص های خواب آور ته کشوته!تو فراموش نکردی!کنار اومدی...
لبخندی زدمو گفتم:
فراموش میکنم.باید...فراموش کنم.
و حولمو برداشتم و وارد حموم شدم.حرفهای ساره جالب بود.فراموش نکردم...کنار اومدم!لبخند کجی به حرفاش زدمو ودوش سر سری گرفتم و ده دقیقه ای بیرون زدم.صدای بحث احسان و ساره بلند شده بود.
احسان:
بابا من حل کردم جوابش این میشه
- نخیرم.همچین سوالی و من قبلا حل کردم
- تو که اصن رشتت ریاضی نیس!
- با من بحث نکن جوابش این میشه!
به بحث بچگونشون لبخند زدم و به سمت آشپزخونه رفتم!کمی سالاد از دیروز مونده بود.اونرو بیرون آوردمو برای بچه هاهم یکم خوراکی بردم و نشستم رو مبل!با صدای موبایلم دست دراز کردمو از روی میز عسلی برش داشتم.شماره ناشناس بود.گزینه سبز رو فشار دادم و گفتم:
بله.
- سلام.
- شما؟
- بردیام!
نفس تو سینم حبس شد.دستم رفت رو گزینه قرمز و تماس قطع شد!چند دقیقه ای به شماره رندش نگاه کردمو بعد گوشیمو روی سایلنت گذاشتم.اما نه...باز میتونست زنگ بزنه.دستم رو دکمه کناریش رفت.دکمه رو فشردم.صفحه قفل گوشیم رفت و برند گوشم روی صفحه تاریک تکونی خوردو بعد...گوشی خاموش شد!پاهام رو توی شکمم جمع کردم و به تلویزیون خاموش خیره شدم...بردیا عوض نشده بود...جالب شده بود!صدای زنگ خونه درومد.از جا بلند شدم و به سمت آیفون رفتم..بادیدن چهره مامان...تعجب سراپام رو گرفت.مامان؟؟؟؟مامان الان از کارش زده اومده خونه؟دکمه ای روفشردم و به سمت در خونه رفتم.اسانسور به طبقه همکف رفت.درش باز شد،بسته شد و دکمه طبقه ما ابی شد.آسانسور آروم اروم بالا اومد.به طبقه ما که رسید در با صدا باز شدو مامان بیرون زد.لبخندی بهم زدو گفت:
خوبی؟حاضری؟
- حاضر؟؟؟
- من که به احسان گفتم بهت بگه حاضر شی
- حاضر شم واسه چی؟
- خرید...
- خرید؟خریده چی؟
چهرش معجب شد:
وا آیه.خالت زنگ زد واسه جمعه شب دعوت کرد مهمونی بردیا.باید هم یه کادوئه مناسب بگیریم هم لباس.من لباس ندارم
- ولی من دارم.نیازی هم به لباس ندارم
- نه.همه لباسات تکراری شده.
- مامان من یه لباس رو دوبار هم نپوشیدم تکراری شده؟
- نمیخوام بد به نظر بیای!
پوزخند زدمو گفتم:
بد به نظر نمیام.خیالت راحت.برو.خوش بگذره
- خیله خب.هدیه چی بخرم؟
- من نمیدونم.هرچی میخوای!
- خب.خدافظ
Sama
00رمانی متفاوت و جذب کننده،اما میشد بعضی جمله های تکراری رو حذف کرد.اوایلش نمیدونسم که ارزششو داره وقتمو بزارم براش یا نه ولی کم کم داستان جالب تر میشد☕️. و شخصیت سبحان ستودنی بود🦋!.
۴ ماه پیشفاطمه
۲۲ ساله 00چندسال پیش خونده بودم بازهم خوندمش رمان خوبیه ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟
۹ ماه پیشپت و مت
00عالییی از شخصیت و عشق سبحان خوشم اومد
۹ ماه پیشسلطان غم
10رمان جالبی بود عشق سبحان ستودنی بود♥️♥️♥️
۱ سال پیشلیلی
۳۶ ساله 04کاش منم مثل اون دوستی که گفت تا قسمت ۷خونده و بعدش بی خیال خونده این داستان شده منم بی خیالش میشدم واقعا رمان خیلی بی خودی بود حیف وقتی که گذاشتم برای همچین داستانی ،اه
۲ سال پیشستاره
۲۲ ساله 00رمان قشنگی بود، شخصیت سبحان رو دوس داشتم ولی اگه یه کم از وسطاش کم کرده و به آخرش اضافه کرده بود ک سبحان و آیه ازدواج میکردن و اینا بهتر بود، ممنون از نویسنده عزیز، انشالا ک رمان های بعدی بهتره باشه
۲ سال پیشخانومی
00وای خیلی رمان قشنگی بود . دو ساله دنبالش میگشتم . اسم فصل دومش چیه ؟
۲ سال پیشمهنا
20خیلی قشنگ بود
۲ سال پیشفربد
00خوب و سرگرم کننده............
۲ سال پیشمریم
40به نظر من که عالی عالی بود خدا کن همه ی دخترا و پسراسرزمینم همین طوری خوشبخت وعاقبت بخیر بشن
۲ سال پیشمبینا
10ب جزئیات زیاد و حوصله سر بر...
۲ سال پیشنفیسه
۲۹ ساله 10خیلی توضیح اضافه داشت
۲ سال پیشمرجان
00قلم نویسنده عالیه همه رمان هاش خیلی قشنگه پیشنهاد میکنم بخونید اگ رمان کامل باشه جذابیتش بیشتره
۲ سال پیشآهو
00میشه اسم فصل دومش رو بگید ممنون میشم
۲ سال پیش
زینب
10همه ی جملاتش تکراری بود خیلی هم کسل کننده بود خیلی هم طولانی بود یعنی طولانی بی معنی بنظرمن که اگه امیر شخصیت اصلی داستان بود هیجانش بیشتر میشد تا سبحان