رمان رویا به قلم مهناز صیدی
این داستان، داستان زندگی دختری به نام شقایق است که اعضاء خانوادهاش را در یک کشتار گروهی از دست داده و تک و تنها به عنوان تنها شاهد قتل اعضاء خانوادهاش تحت حمایت یک پلیس سختگیر به نام علیرضا قرار گرفته است و به نوعی علیرضا و تمام پلیسهای دیگر را مقصر در قتل خانوادهاش میداند و از آنها کینه به دل دارد. این کینه باعث میشه که...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۵۱ دقیقه
اما تا روز بعد برسد شقایق نتوانست آرام بگیرد. تمام شب را تا صبح بیدار بود و از شدت ناراحتی و اضطراب در اتاقش راه رفت. درست در اتاق طبقه پایین نیز عمه و شوهر عمه اش بیدار بودند. خانم نیازی تا صبح آنقدر گریه کرده بود که چشمانش به یک کاسه خون تبدیل شده بود. همین که ساعت 8 شد، شقایق لباس پوشید و پایین رفت. شوهر عمه اش با دیدن او گفت:
- چرا این قدر زود بیدار شدی؟ تا ساعت ملاقات خیلی مانده. از طرفی دیگر فراموش کردی دکتر سفارش کرد که استراحت...
شما را به خدا من را پیش پدر و مادرم ببرید. من دیگر نمی توانم اینجا بمانم.
- اما الان که وقتش نیست...
شقایق به گریه افتاد:
- من نمی توانم. می فهمید؟ برویم بیمارستان. آنجا آرام می گیرم تا ساعت ملاقات برسد. قول می دهم.
خانم نیازی نیز با لباس بیرون وارد سالن گشت و گفت:
- حق با شقایق است. به آنجا می رویم، من هم دیگر طاقت ندارم.
شقایق خودش را در آغوش عمه اش انداخت و تشکر نمود. از لحظه ای که حرکت کردند شقایق از شدت اضطراب گریست. خودش هم نمی دانست که چرا نمی تواند آرام بگیرد. صحنه زخمی شدن شبنم مدام مقایل چشمش بود و او را وامی داشت تا به حرفهای عمه اش شک کند. سرانجام زمانیکه به سر خیابان پزشکی قانونی رسیدند شوهر عمه اتومبیل را متوقف کرد. نگاهی به همسر و دو دختر رنگ پریده اش انداخت و بعد رو به شقایق نمود. آنها توانسته بودند جنازه ها را در سردخانه آنجا به امانت بگذارند تا حال شقایق بهتر شود و در مراسم تدفین خانواده اش حضور داشته باشد. گر چه شوهر عمه اش آن را بیشتر به ضرر شقایق می دانست. شقایق دختر شدیدا حساسی بود و مطمئنا این حادثه اثر بدی بر روی او می گذاشت. اما نظر او در مقابل همسر و دخترانش رد شد. شقایق پرسید:
- چرا اینجا ایستادید؟ مگر نگفتید آنها در بیمارستان... بستری اند؟
شوهر عمه اش آب دهانش را قورت داد و گفت:
- دخترم واقعا متاسفم که این خبر می دهم... اما...
انگار از چیزی که وحشت داشت و در تمام مدت تلاش کرده بود از آن فرار کند
صورت حقیقت به خود می گرفت. بی اختیار از اتومبیل پیاده شد و شروع به دویدن کرد. مثل کسی که هدایت می شود به طرف مقصد نا معلومی می رفت. در میانه راه در مقابل پزشکی قانونی از حرکت ایستاد. دست به دیوار گذاشت و وارد شد. دنیا دور سرش داشت می چرخید. سینه اش به شدت می سوخت. صدای عمه و شوهر عمه اش را از پشت سر شنید که او را صدا می کردند. زبانش بند آمده بود. با لکنت گفت:
- دروغ است مگر نه؟ عمه خودش به من گفت که آنها زنده هستند.
عمه اش او را محکم در آغوش گرفت و گریست.
-الهی عمه برایت بمیرد...
شقایق خود را از آغوش او بیرون کشید و به طرف نا معلومی حرکت کرد. نفسش به سختی در می آمد. داشت از حال می رفت، اما با خود می گفت: نه حالا وقتش نیست. باید ببینم که آنها دروغ گفته اند . چطور ممکن است؟ همه به من گفتند که آنها زنده اند.
گریه اش بند آمده بود. فریاد زد: دروغه، می خواهم آنها را ببینم . من خانواده خودم را می خواهم. شما گفتید که زنده اند.
همه در سالن برگشته و او را نگاه می کردند؛ اما برای او مهم نبود. او می خواست مطمدن شود همه اینها دروغ است و او باز هم می تواند خانواده اش را ببیند. نمی دانست که بود ولی کی دستش را گرفت و داخل یک سالن که بوی بدی می داد کشید. احساس می کرد هر آن بالا می آورد اما گلو و دهانش خشک بودند. صداها در اطرافش کشیده می شد. در مقابلش درهای سردخانه باز شدند و افرادی که داخل آنها بودند بیرون کشیده شدند. چشمانش را بیشتر باز کرد تا از افتادن خودش جلوگیری کند. در مقابل چشمهای وحشت زده ی او پدر، خواهر و دو برادر و دست آخر مادرش قرار گرفتند. پیشانی ها و سینه ها شکافته بودند. به شدت شوکه شده بود. با انگشتان بی جانش تمام اجزای صورت آنها را لمس نمود . واقعی بودند. دلش می خواست فریاد بزند ؛ از ته دل، اما دهان و زبانش قفل شده بودند. از دوردستها صدای گریه می آمد. میان زمین و آسمان معلق بود و کم کم همه چیز در اطرافش در مهی غلیظ فرو می رفت. تلاش برای سر پا نگه داشتن خود بیهوده بود و تا به خود بیاید نقش بر زمین گشت.
در میان بهت و حیرت او همه عزیزانش را در زیر تلی از خاک ئفن می کردند . از دو روز پیش که در بیمارستان به هوش آمد هیچ حرفی نزده بود، نه اشکی نه گریه ای و نه هیچ عکس العملی در مقابل اطرافیانش. اصلا متوجه چیزی در اطرافش نبود . صدای گریه و شیون زنی را در کنار خود می شنید اما خود هیچ. کمی دورتر بازپرس و همکارش ایستاده بود . بازپرس زیر لب زمزمه کرد : به نظر می آد دخترش در حال طبیعی نیست.
-فکر کنم طبیعی است که آدم وقتی تمام خاتنواده اش در مقابلش کشته شوند و فقط او زنده بماند و تازه مدتها فکر کند که آنها هم سالم هستند یک دفعه وقتی با حقیقت روبرو شود ، ناراحت باشد.
-نه این ناراحتی نیست. انگار اصلا متوجه محیطش نیست . شوکه است. امیدوارم این پرونده هم زودتر بسته شود، احساس خوبی ندارم.
هنوز هم باور آن برایش سخت بود. چطور می توانست این ماجرا به این سادگی انجام شده باشد و او تمام اعضای خانواده اش را در عرض چند دقیقه از دست بدهد. در تمام مدت در اتاق خود را زندانی می کرد و به گوشه ای خیره می شد. روانپزشکی حال او را شوک عاطفی نامیده و معتقد بود اگر او کمی گریه کند ، بهتر می شود ولی دریغ از یک قطره اشک. سه هفته گذشت و او در سکوت خود به سر می برد. کابوس های شبانه اش نیز امکان خواب را از او ربوده بودند. شبها به خاطر فرار از کابوس نمی خوابید و مثل یک بیمار روانی روی صندلی چرت می زد. با وجود اینکه قرص هایی که مصرف می کرد به شدت قوی بودند و دکتر توصیه کرده بود که تا حد ممکن از آنها استفاده نکند، ولی او بدون آن قرص ها حتی در بیداری هم دچار کابوس می شد. صدای پا می شنید و تمام اطرافش را خونین و به هم ریخته می دید. وضعیت آشفته روحی اش کاملا در چهره اش هم هویدا بود یزی نگذشت که حالتهای جدیدی نیز از خود بروز داد. دچار نوعی گم گشتگی و فراموشی می شد که اوایل فقط چند دقیقه طول می کشید . یکباره شاد و خندان حرف می زد و سر به سر دیگران می گذاشت. با اعضای خانواده اش بلند بلند صحبت می کرد . لباسهای رنگی می پوشید و می خواست به خانه خودش برود . وقتی با هزار حیله و ترفند یادش می آوردند چه موقعیتی دارد و به خود می آمد دوباره در سکوت و بهت و بیماری فرو می رفت . کم کم وقت این رفتارها به روز هم کشیده شد . وحشت و نگران یاز آینده به جان خانم نیازی و خانواده اش افتاد .
صبح شقایق از روی تختش برخاست. لباس پوشید و به طبقه پایین رفت. جز سحر کس دیگری خانه نبود که او هم در اتاقش مشغول جمع و جور کردم وساسلش بود تا بداند برای رفتن چه چیزهایی لازم دارد. بدون ایجاد سر و صدای اضافی از خانه خارج شد . در دلش آشوبی برپا بود که نشستن و نگاه کردن به در و دیوارهای اتاقش آن را آرام نمی کرد. به اولین اتومبیلی که مقابل پایش استاد سوار شد. راننده پرسید: کجا برم؟
شقایق آدرس خانه خود را داد و مردبه راه افتاد . سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست. هر نفسی که می کشید برایش عذابی بود تصور اینکه او زنده بود و راه می رفت و نفس می کشید در حالیکه تمام عزیزانش در زیر خاک خفته بودند دیوانه اش می کرد. هوای داخل سالن را بویید . ذره ذره فضای آنجا بوی آنها را می داد. در اتاق خودش و شبنم باز بود. کنار کمد دیواری او ایستاد. دکور کمد خالی بود. حدس زد عمه اش آن را خالی کرده باشد. کمد پایین آن هم قفل بود. به شدت دستگیره در را کشید اما در کمد باز نشد. روی زمین نشست و زیر پایه میز تحریر شبنم را بلند کرد او همیشه کلید کمدش را انجا پنهان می کرد کلید را پیدا نمود و با آن در را باز کرد. به محض باز شدن در کند خرگوش عروسکی شبنم که بسیار دوستش داشت بیرون افتاد. خم شد و آن را برداشت . روی یک یا زمبلهای سلطنتی محبوب مادرش نشست
عروسک را به شدت به خود چسباند. هق هق گریه هایش سکوت خانه را می شکست . می دانست تا حالا حتما همه متوجه غیبتش در خانه شده بودند . اما برایش مهم نبود . می خواست پیش خانواده اش باشد. به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. چشمانش کم کم گرم شدند و کمی بهپعد به خواب رفت. باز داشت خواب می دید. خواب یکی از آن روزهایی که هنوز در عمان بودند . زندگی چقدر شیرین بود. دوستان عربش که ساعتها با هم در کوچه و خیابان بازی می کردند ، به پارک می رفتند و با غروب آفتاب پرد به دنبال آنها می آمد.
با نوازش صورتش چشمهایش را گشود . نور چشمانش را زد ولی با ریز بودن چشمهایش عمه اش را دید که بالای سرش نشسته بود : تو که ما را نصفه جان کردی. چرا نگفتی اینجا می آیی؟
می خواستم در خانه خودم باشم.
– در خانه ما راحت نیستی؟
- می خواهم در خانه خودم باشم. پیش خانواده ام.
– ما با هم صحبت کردیم؛ مگر نه؟ گفتم که اگر خانه ما باشی من خبالم راحت است. اینجا تنهایی می خوای چی کار کنی؟
ولی من تنها نیستم همه اینجا هستند.
عمه اش دوباره با نگرانی به او نگاه کرد.
– عمه اینطور نگاهم نکن. من حالم خوب است . فقط می خواهم با آنها باشم. من در خانه شما راحت نیستم.
من چطور چنین اجازه ای به تو بدهم؟ در خانه خودم جرات نمی کنم که تو را تنها بگذارم. آن وقت اجازه بدهم که تو تنها اینجا که یک بار هم امنیتش از بین رفته است، بمانی، غیرممکن است.
شقایق به شدت فریاد زد:
- من می توانم برای خودم تصمیم بگیرم. ولم کنید. می خواهم تنها باشم. سر و صدای خانه شما دیوانه ام می کند. من خانواده خودم را از دست دادم. آن وقت چطور ببینم که تو به بچه هایت محبت می کنی، در حالیکه مادر من زیر خاک است.
- اما عزیزم من هم تو را دوست دارم. من هم مثل مادرت هستم...
شقایق دست روی گوش هایش گذاشت و با تمام توان فریاد زد:
- نه، نه. من مادر دارم! نمی خواهم تو مادر من باشی. از اینجا برو، نمی خواهم جای مادرم را بگیری. برو...
خانم نیازی تلاش نمود تا او را آرام کند، اما غیرممکن بود. او فقط فریاد می زد. سارا جلو دوید و مادرش را وادار کرد تا او را تنها بگذارد.
مادرش او را به آغوش کشید و گریست. وضعیت بدی بود. شقایق آن قدر وابسته خانواده اش بود که نمی توانست این حقیقت را به راحتی بپذیرد زمان لازم بود تا خوب شود.
* * *
بازپرس پناهی دوبار تماس گرفته بود تا شاید بتواند با شقایق صحبت کند، ولی بنا به گفته عمه اش او حاضر به هیچ مسالمتی نبود. عمه اش برایش وقت دکتر گرفته بود و منتظر بود تا شاید از این طریق او را از خانه بیرون بکشد چند روز بیشتر به پروازشان نمانده بود و باید او را هم برای رفتن آماده می کردند.
وقتی آن سه از مطب دکتر به خانه برگشتند دخترها با نگرانی به طرف مادرشان رفتند تا نظر دکتر را بدانند، اما با دیدن چهره درهم مادر فهمیدند که نباید امید خبر خوب داشته باشند. سحر جلو رفت و بازوی شقایق را گرفت و از مادر خواست که اجازه دهد او شقایق را به اتاقش ببرد. شقایق به آرامی روی تختش نشست. سحر پرسید:
- چیزی می خواهی؟
سرش را تکان داد و گفت:
- آره، مرگ.
شقایق بدون هیچ مقاومتی در بیمارستان بستری شد . برای او دیگر هیچ فرقی نمی کرد که کجا باشد . فقط میخواست دوباره او را راحت بگذارند تا هر طور که میخواهد روزهای خود را بگذراند .بر خلاف عمه و دختر عمه هایش در سکوت لباس عوض کرد و خیلی آرام زیر پتو رفت وچشم هایش را بست . انگار اصلا متوجه اطرافش و جایی که اورا آورده بودند ، نبود . پرشکش که مردی میانسال بود وارد اتاق شد . جلو رفت و او را صدا کرد. شقایق چشمانش را به آرامی گشود . به مقابلش خیره شد . دکتر پرسید : شقایق حالت خوبست ؟ جواب نداد
دوست دارم کمی بنشینی تا با هم صحبت کنیم
نه من نمی خواهم . من میخواهم بخوابم . چراغ را خاموش کنید . راحتم بگذارید
دکتر به انها اشاره کرد تا اتاق او را ترک کنند. به پرستاری که همراهش بود گفت: یک آرامبخش اعصاب تزریق کنید تا کمی بخوابند
*******
بازپرس برخاست تا اتاق را ترک کند ساعت کار تمام شده بود. اما هنوز در را قفل نکرده بود که صدای تلفن بلند شد . می خواست بدون توجه برود . ولی با تصور اینکه شاید مادرش باشد با عجله برگشت و جواب داد بله
آقای پناهی
بفرمایید خودم هستم
من نیازی هستم ، عمه شقایق....
وفا
۴۰ ساله 00درود رمان طولانی بود وخسته کننده بخاطر کنجکاوی مجبور شدم تا آخرفصل بخونم
۳ ماه پیشآتوسا
۲۱ ساله 10سریال پسران برتر از گل 🥹کیا این سریالو دیدن ❤🥰
۱۲ ماه پیشدل
00دوست دارم ببینم ولی صدا سیما پخش نمیکنه
۳ ماه پیشملیکا
۲۰ ساله 00گیج میشه ادم بخونه یا ن
۴ ماه پیشMelika
00کاش کتابی نبود و اینکه خیلی طولانی بود .. ژانر پلیسی و عاشقانه داشت ولی برای من مثل مستند بود چون خیلی طولانی بود ولی خیلی خوب بود ممنونم از نویسنده 🩵
۴ ماه پیشآذر
۳۸ ساله 00من عاشق این رمانم ۴ بار خوندم تا حالا
۸ ماه پیشسلام خــیلی عـالـی
۱۱ ساله 00سلام اصلا خوب نبود بلکه. عالی بود من نخریدم ولی خالم سفارش دادم من خوندم عاااالی
۹ ماه پیشهیلا فرهادی
۳۸ ساله 00بسیار زیبا و دلنشین
۱۰ ماه پیشآتسوکو
۱۲ ساله 00نمیدونم به نظرم مسخره ست
۱۰ ماه پیش....
۱۸ ساله 00میتونست خیلی جالب تر بشه این رمان باید شقایق میوفتاد ب دنبال انتقام و میشد ی قاتل تو خونه ی پلیس ..کلن میتونست هیجانی تر باشه💜🤝 و اینکه اصلا خوب نبود کتابی بودنش
۱۰ ماه پیشآسیه
00کتابی بود و خیلی طولانی شد دیگه من از فصل۱۳به بعد نخوندم خیلی وقت گیر بود و کش داده بود اولین رملنی هست که نصفه ولش کردم دیگه ازش خسته شدم
۱ سال پیشالهام
۳۱ ساله 00خوب بود اما خیلی غلط املا داشت اما چقدر اتفاق برای شقایق افتاد خوشم نیومد
۱ سال پیشصدف
۴۲ ساله 20سلام اگه رمان کتابی نوشته نمیشد خیلی بهتر خواننده رو جذب میکرد اینجوری ادم از خوندنش خسته میشه ممنون از نویسنده ولی من کتاب رو بعد از سه فصل کنار گذاشتم چون خستم کرد و جذبش نشدم
۱ سال پیشآرمیتا
۳۵ ساله 30بسیار رمان خوبی بود ولی خیلی اذیت شدم تو خوندن تا اینکه این علیرضا اعتراف کرد بیشترم کتابی بود
۱ سال پیشنازنین
00سلام و خسته نباشید میگم به نویسنده رمان زیبایی بود،فقط حس کردم بعضی جاهاش یه خورده خیالی بود مثل این که بعد ۷ سال برگشت؛یا دختره خیلی بلا سرش اومد
۱ سال پیش
Eli
۳۵ ساله 00عالی