چون دخترم

به قلم یاسمن‌.میم.ضاد

عاشقانه درام

دختر بعضی وقت‌ها خوبه که یه رابطه هایی رو تموم کنی. خوبه که دوست چندین ساله رو کنار بذاری. خوبه که از یه کار خسته کننده استعفا بدی. خوبه که یه روزهایی رو فقط استراحت کنی. خوبه که از شهر قدیمیت فاصله بگیری. خوبه که کشورت رو برای همیشه ترک کنی. خوبه که برای آرامشت خیلی از خیلی چیزا دل بکنی؛ چون هیچ‌وقت هیچ چیز اونقدر گرانبها نیست که به قیمت از دست رفتن آرامشت تموم بشه کاش منم می تونستم برگردم به عقب به خودم یاد آوری کنم که؛ باید بلند حرف بزنی،باید دادبزنی،باید به خودت افتخار کنی به خودم یاد آوری میکردم که زیبا وبی نقصم و درست همینجا باید بدونی می تونی زیبا وبی نقص باشی وهرچیز رو که می خوای داشته باشی یاسمن.میم.ضاد


16
798 تعداد بازدید
4 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

⛔سلام قبل از شروع رمان باید بگم که من قصد توهین به اعتقادات و سنتها
افکار کسی ندارم
پس چیزی به دل نگیرید⛔
______________________________
«به نام پروردگاری که اشک را آفرید تا دهکده ی غم آتش نگرید»
شروع داستانی پر از درد و غم و تلخی درسته مثل همان قهوه ای که بعد از چند
دقیقه سرد شده است
مزه ی زهر مار می دهد
اما هر داستانی که شنیدیم آخرش با شادی و امید همراه بود
داستان ماهم اینگونه به پایان میرسد!؟
داستان ماهم در آخرش دهان مان دیگر مزه ی تلخی نمیدهد و شیرین می شود! حتما به کل آرزوهایمان نه ولی به یکی از آنها میرسیم دیگر؟
با قدم های محکم پابه خیابان آزادی میگذارم
دانش آموز یا دانشجویی را دیده ای تا به حال بدون استاد درس بیاموزد؟ روزگار استادی سخت گیر و سنگ دلی است که روی صندلی قدیمی اش نشسته تا تو با نگاه به تخته ی سیاه خالی از هر نوشته درس بیاموزی واقعا عجیب نیست؟ اما خب هرکس پارتی کلفتی داشت از آزمون آن رد شده اما ما بدبخت ها هنوز به آن تخت خیره هستیم
کوچه ی نواب 12 را پیدا میکنم
وارد کوچه میشوم و برای چندمین بار آن نگاههای کثیف را به جان میخرم من نمیدانم مقدسات آنها چه چیزی گفته است
ولی من از هر نظر که نگاه میکنم با آن مانتو بلند سیاه که تا ساقه ی پاهایم قد دارد و زیاد تنگ و چسبیده نیست و حکم چادر را دارد چیزی برای دیده شدن
ندارم
و تنها گناهم آن است که چند تار مو روی پیشانی ام نشسته است و باز هم صدای نحس همسایه فضول مان را میشنوم
"دختر این چه وضعشه تو این کوچه پسر جوان زندگی میکنه ، یکم عفت داشته باش"
با پوزخندی در خانه را با کلید باز میکنم
عفت؟
عفت برای من یعنی هرزه نبودن ولی برای شما چه؟
که وقتی قصد قهقه دارم جلوی مردان و پسران شما قهقه نزنم!
که با یک پسر مجرد یا مردان غربیه حتی برای کار حرف نزنم ، که لباس های زیبایم را برای دکر در خانه بگذارم تا با پوشیدنش آن مردان و
پسرانتان تحریک نشوند
خدایا کرمت را شکر
با لبخند مصنوعی که رفیق شیش این روزهای من شده است
به طرف آشپز خانه میروم
تا خسته نباشی به مادر عزیزم بگویم
که با دیدنم ضربه ای به گونه اش میزند
"برو سریع لباست و عوض کن تا بابات نیومده ، تو همش دوس داری تو این خونه چال میدون باشه؟ چرا آدم نمیشی!"
و باز هم مثل همیشه مادر عزیزم به گرمی پاسخ می دهد
بی حوصله وارد اتاقم میشوم بدون اینکه لباس عوض کنم روی تخت فرود می آیم مقصدم رفتن به شهر رویاها و آرزوها است
جایی که هرچند کوتاه مدت است اما تنها راه نجات این روزها است
از این دنیایی که دیگر جای زندگانی نیست
حسرت دارم ، حسرتی که عجیب بوی عقده میدهد فقط یک روز با نوازش از خواب چشم بازکنم با نوازشی مادرانه و پدرانه...
اگه زیادی است با صدایی پر از مهرمادرانه هم قانع میشوم
با سرد دردی عجیب از خواب شیرینم چشم باز کردم و بلند شدم جلوی آینه با چشمانی که بر اثر خواب خمار شده بود به خودم چشم دوختم شهرزاد ، دختری زیبا بود که داستانهای هزار و یک شب از زبان او نقل شده است ومن ،شهرزاد دختری افسرده هستم که داستان هزار و یک شب بدبختی ها را زندگانی میکنم نه عاشقی شکست خورده ام و نه لیلی در انتظار مجنون فقط یک دخترم!
در هزار و یک شب ما دختر بودن جرم بزرگی است
انگار مثل کرم ابریشم تا آخر در پیلهای تنگ و تاریک و گوشه گیر باید بود
تا در آخر آزاد خواهیم شد و پرواز خواهیم کرد
یا همان جا میمیریم!
آیا رویای آزادی ، آرزویی بزرگی است؟
یا دنیا چشم دیدن آزادی ما را ندارد
مادرم عزیزم بی توجه به حال خرابم حال یاد دردهای دوران نوجوانی اش افتاده است
انگار من آدمی بی دردم
درست است که او در آن زمان با زور آقا بزرگش قالی بافته است اما شادی و بچگی اش را کرده بود و حال برای انتخاب اشتباه همسر طلب کار است و در این موضوع هیچ کس به جز خودش مقصر نیست
ولی من چه!
من بچگی نکردنم را طلب کارم
من به دوران بچگی که اندازه ی یک آدم بالغ همه چیز را درک می کردم شکایت
دارم به دوران نوجوانی شبیه پیرزنها از درد و غم چروک شدن پوست و سفید شدن مو هایم را شکایت دارم
بازم بگویم؟
اما حیف که اینها را فقط در دل با خود میتوانم بگویم.
چرا
چون چیزی به نام احترام به مادر در دنیا وجود دارد
انگار روی پیشانی ما نوشته بیایید ما را بشکنید و بروید چون ما کوچک ها احترام نداریم
بی اهمیت به مادر گرامی که من و پدرم ، هفت تیر و تبارمان را مورد فحش های آب داری قرار میداد به سمت حمام قدم برداشتم
من که نمی توانم دردهای گذشته اش را تسکین دهم
پس بهتر آن است که گوش ندهم کاش مادر گلم کمی به فکر حالم بود! قطره های آب روی بدنم در حال رقص بودن کوتاه مدت اما زیبا بخار سراسر حمام را در بر گرفته بود
از حالم بگذریم دگر نایی برای گفتن هم ندارم
چه کسی میگفت که دارم اشک میریزم
اینها که اشک چشمانم نیست....
قطرات آب دوش بود که در حال فرو ریختن است
رقیه، بهترین دوست در دوره ی متوسط اولم بود
وقتی برایش از دردهای زندگانیم میگفتم
در جواب پاسخ میداد که هر وقت به جایی رسیدی که دلت برای خودت سوخت... انقدر که چشمانت گریان شد کسی را برای تکیه گاه بودن نداشتی می فهمی که درد واقعی چیست
فک میکردم چون زندگی آن بهتر از من است مرا درک نمی کند
اما!
امان از این اما ها که زندگی را زیر و رو میکند و برای بعضی ها هم آوار
یک روز دلیل آن خندههای سنگین و گرفته اش را فهمیدم
دلیل درونگرا بودنش را فهمیدم
شکستم به قدری که شرم سار شدم
هر روز در راه خانه به سمت دکه ای کوچک و نقلی میرفتیم و او هر روز آب میوه ای که دوست نداشت را میخرید زیرا فقط آن آب میوه در آنجا موجود بود همیشه برایم جای سوال داشت که این همه مغازه در پیرامون مدرسه وجود داشت چرا این دکه کوچک و نامرتب!!؟
بعد از خودکشی که کرد فهمیدم!
چقدر آدم خود خواهی هستم نه!؟
هروز به آن دکه میرفت در کنار پول آب میوه نامه ی عاشقانه یا گل رز سفید مورد علاقه پسره صاحب دکه می داد.
رفیق عزیزم عاشق شده بود اما پدرش آن پسر را در حد دخترش نمی‌دید می خواست به یک مرد با اصول و نسب و از همه مهم تر پول دار بدهد
واقعا ارزش مرگ دخترش را داشت!
با اینکه می دانستم اخرش یک دل سر کتک خواهم خورد گفتم
وقتی داشتن رفیق عزیز تر از جانم را زیر خروار ها خاک می ذاشتن گفتم
با صدای بلند رو به پدر عوضی اش عربده زدم:
_خوب ببین! چرا گریه میکنی مگه خودت همین رو نمی خواستی، نمی خواستی عروسش کنی عروس مردی که دوسش نداره! پول ارزش مرگ دخترت رو داشت!!
و درست حدس زدم بعد از آن یک دل سیر کتک خوردم که تا یک هفته بخاطر کبودی های روی تنم در خانه خودم را حبس کردم
بعد از یک هفته شال و کلا کردم تا به دیدن عشق رفیق بی معرفتم بروم
هنوز هم باورم نشده بود هر لحظه فکر می کردم
العان است که از در بیاید داخل و بگویید خوشی بود! اما هرچی انتظار میکشیدم نمی آمد
چرا به من نگفت اگه می گفت شاید آخرش مرگ نبود فرار میکردن ،میرفتن به یک جای دور جایی که دست کسی به آن ها نرسد
به امید اینکه پسر داخل دکه باشد جلو رفتم اما نبود پدرش ایستاده بود با نگاهی غم زده
با صدایی که خودم به سختی می‌شنیدم گفتم:
_سلام!پسرت کجاست؟
سر بلند کرد و با آن نگاه غم زده گفت:
_تو دوست اون دختری؟
نمی دانم چرا بی دلیل از آن نفرت داشتم با نفرت به چشمانش خیره شدم و سر تکان دادم
سرش را پایین انداخت گفت:
_شرمندم دخترم نتونستم کاری بکنم رفتم پیش پدرش بخاطر پسرم بهش التماس کردم قبول نکرد
نیش اشک را در چشمانم احساس میکردم با شنیدن حرف هایش حسم نسبت به آن پدر فداکار عوض شد با ملایمت گفتم:
_خودت رو مقصر ندون ،کسی که مقصره اصلی ادعای پدر بودن میکنه و واس دخترش لباس سیاه پوشیده حالا بگو پسرت کجاست باهاش کار دارم
با سر به خانه ی رو به روی دکه اشاره کرد:
_داخل خونه ست در بازه برو
بی طاقت به سمت خانه رفتم داخل حیات که کسی نبود برای جلو گیری از دیدن صحنه های خجالت آور
به مغزم فشار آوردم تا اسمش را به یاد بیارم
چه بود؟من که اولین بار بود که قصد دیدن او را کرده بودم
با تلنگری به یاد رمز گوشی رقیه افتادم
رمز گوشی اش وارونه بود
همیشه مسخره اش میکردم که ناهام دگر چه کلمه ای است
به سمت خانه رفتم و بلند صدا زدم:
_آقا ماهان....آقا ماهان هستید؟
فایده ای نداشت به داخل خانه رفتم یکی یکی در اتاق ها را باز کردم به آخرین اتاق که رسیدم بعد دیدن آن اتاق دگر من ، من گذشته نشد
حتی توان جیغ زدن هم نداشتم
تقریبا تا یک ماه مثل مرده ها زندگی میکردم
هیچ وقت تصویر ماهان که غرق خون کف اتاق داشت جون می‌داد را یادم نمیره
دیوانه وارد خود کشی کرده بود
رگ هر دو دستانش را عمیق بریده بود
دیگر جای ای کاش ، اگر و شاید نیست فقط تا جایی که در توانم بود خود را از مرد جماعت دور کردم حتی پدر
وقتی پدر ماهان داخل خونه شد من را آن گونه میخ کوب دید ، ندیده فهمید و آن مرد که از نگاهش مهر جاری بود شکست و فقط مشت بر سر خود می‌کوبید و ناله وار چیز هایی را زمزمه می کرد آخرین باری که اشک مهمان چشمانم شد آن وقت بود که دیدم یک مرد واقعی چگونه برای تک پسرش خون گریه میکرد
با مشت هایی که بر در حمام کوبیده می شد
به خودم آمدم حتی در این موقعیت نگران قبض آب بود
اما برای من دیگر عادی شده بود
فقط خالی از هر احساسات به اتفاقات اطرافم نگاه می‌کردم و در خانه ی پدر و مادری خود مثل غریبه ها رفت و آمد میکردم
حوله را به دورم پیچیدم و از حمام خارج شدم
اول از همه در اتاق را قفل کردم
وبرهنه روی تخت نشستم
همیشه از بچگی دوست داشتم ذهن آدم های پیرامونم را بخوانم در گذشته احساسات آدم ها نسبت به خودم برام خیلی مهم بود
اما حال دریافتم
انسان هر وقت به نفع خودش باشد دوست و دشمن یا عاشق است وقتی استفاده شان را کردن مثل اشغالی گوشه ای دور می اندازن
بعضی وقت ها به شیطان حق می دهم که بر انسان سجده نکرد کسایی که سجده ام کرده اند الان پشیمانن
نیم نگاهی به ساعت روی دیوار اتاق انداختم
بلند شدم تا لباس به تن کنم
موهایم را با حوله کمی خشک کردم در حدی که آبش گرفته شود
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • طنین

    00

    خیلی قشنگ بود

    ۲ ماه پیش
  • زهرا

    00

    عالی خیلی خوب بود

    ۲ ماه پیش
  • الییی

    10

    عالییییی

    ۳ ماه پیش
  • اسما

    00

    خوب بود ولی تیکه ی اول رمان رو ااز معنی اهنگ لیتل می نوشتی

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.