رمان روستای وحشت به قلم پروانه سلیمانی
ماجرا در مورد پسری به اسم امیر که با دوست هاش میرن به عروسیه پسر عموی یکی از دوستانش که تو روستا زندگی میکنند...و اونجا درباره یک روستایی میشنوند که بنظر متروکه میاد و شایعه شده که تو اون روستا اتفاقات عجیبی برای مردم اونجا اتفاق افتاده و اونجا موجودات ماورالطبیعه ای زندگی میکنند و امیر و دوستانش کنجکاو میشوند تا برن به اون روستا وببینند که آیا این شایعه ها واقعیت دارند یا نه.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳۲ دقیقه
حدود نیم ربعی گذشته بود در تی این نیم ربع هیچ کداممان نه حرفی زدیم ونه چشم رو هم گذاشتیم وهر لحظه رو با ترس سپری میکردیم.
صدای وحشتناک زوزه هایی رو شنیدیم که از ترس مورمورمان شد. علی پرسید : این صدای چی بود. حسین جواب داد: فکر کنم صدای گرگ بود
مجید گفت : چی گرگ؟ رو به داوود کرد و گفت: مگه این جنگل گرگ هم داره. داوود جواب داد: والله نمیدونم اینجا جنگله هرحیوونی میتونه داشته باشه. شنیدم که صدای زوزه ها نزدیکتر و نزدیکتر میشد. داوود گفت: بچه ها میگم چطوره که دوباره به اون روستا برگردیم...
علی گفت: چیـــــــــی؟ کدوم روستا رو میگی. داوود جواب داد : بنظرت کدامشان نزدیکتره هوم...؟ من چرا باید به اونجا برگردیم. داوود جواب داد: شاید اونجا کسی باشه که بتونه
به ما کمک کنه. مجید گفت : اما وقتی ما رفتیم اونجا کسی اونجا نبود که. داوود گفت : بچه ها اینجا جنگله ها درسته در باره اون روستا حرفای ترسناکی شنیدیم اما وقتی رفتیم اونجا هیچ خبری از چیز های عجیب غریب ماورالطبیعه نبود که بچه ها اینجا جنگله هیچ جای دنیا از جنگل که نمیتونه ترسناکتر باشه... ترسناکتروخطرناکترباشه...، حسین گفت : روستا رو نمیدونم اما من تواین جنگل اصلا یه درصد هم احساس امنیت نمیکنم بنظرم بریم همون روستا شاید بتونیم یه جایی واسه موندن پیدا کنیم. مجید گفت : اما اونجا جن داره ها... حسین گفت : یعنی این جنگل نداره؟
داوود گفت : امیر تو نظرت چیه بریم یا نریم... من با تردید گفتم: بنظر منم... اگه از اینجا بریم بهتره...بریم به اون روستا...داوود گفت: پس پاشید منتظر چی هستید دیگه. همه مون با ترس آروم از ماشین پیاده شدیم در همین لحظه در آسمان رعدوبرقی با صدای خیلی بلند و ترسناک صورت گرفت که کم مانده بود قلبمان از دهنمان بیرون بزند
کم. کم بارون گرفت. رعدوبرق. جنگل رو با نورش روشن وتاریک میکرد تو اون لحظه آدم وقتی درخت یا بوته هم میدید ازش وحشت میکرد برگهای خشکیده وخیسیکه رو زمین زیرپا هامون خرش. خرش میکردند... به سمت روستا حرکت کردیم وتا اونجا حدود بیست دقیقه پیاده راه رفتیم وخوشبختانه ویاهم بدبختانه رسیدیم به روستا مجید گفت : بچه ها من خیلی میترسم. علی: مجید همه مون میترسیم. حسین. آدم تو روز روشن اینجا میترسه چه برسه به الان که شبه آدم از ترس میمیره. حسین راست میگفت روستا بشدت ترسناک بود و همه جا تاریک بود وخرابه ها یکه آدم هر لحظه میترسید که چیزی از داخلش بپره بیرون وبهمون حمله کنه
من گفتم : باید بریم و یک سر پناهی پیدا کنیم و گرنه زیر بارون خیش آب.میشیم.نور گوشی رو دور و اطراف چرخاند تا ببینم از بین ویرانه ها وخرابه ها خانه سالمی هم میتوانیم پیدا کنیم یا نه در همین لحظه خانه ای را دیدم که از بیرون بنظر سالم میرسید. با انگشتم به اون خونه اشاره کردم و گفتم: بچه ها اونجا رو... رفتیم سمت خانه درش بسته بود ولی قفلی بهش آویزان نبود. مجید گفت: من عمرا برم تو این خونه. من گفتم : یعنی اگر این بیرون زیر بارون بمونیم و خیس آب بشیم واز سرما یخ بزنیم بهتره... شاید هم کسی داخل باشه وبتونیم ازش کمک بخوایم...
چند باری در رو با مشتم کوبوندم اما کسی درو باز نکرد در رو هل دادم اما باز نشد این بار محکمتر هل دادم که باز شد خواستم برم داخل که مجید با دستش پیراهنمو گرفت و گفت: نه نرو داخل خطرناکه
من گفتم : نگران نباش مواظبم. وارد خونه شدم ابتدا وارد یک هال بادیوار های کاه گلی شدیم که از همان ابتدا خانه یک حس و حال عجیبی داشت انگار که یک انرژی منفی ای تو این خونه باشه جلو تر رفتم ونور گوشیمو به دور واطراف چرخوندم خانه خالی بود به بچه ها اشاره کردم که میتونن بیاین داخل با داوود اتاقها رو چک کردیم دو اتاق تو در تو سمت راست قرار داشتند و یک اتاق هم سمت چپ قرار داشت
تو اتاقهای تو در تو بجز چند تا صندلی شکسته و یک کاناپه کهنه چیز دیگه ای نبود تو او نیکی اتاق هم یک تخت قدیمی آهنی. پر از گرد و خاک بود کل هال و اتاقها رو تار عنکبوت گرفته بود حتی داخل خونه هم مثل بیرون ترسناک و سرد بود. به داوود گفتم : داوود نظرت چیه که بریم و یه آتیش روشن کنیم. داوود به کف زمین اشاره کرد و گفت:
اینجا رو زمین..؟
جواب دادم: نه اینجا رو ببین به شومینه ایکه تو دیوار هال قرار داشت اشاره کردم. اینو میگم. داوود گفت : چوب از کجا بیاریم بیرون که بارونه بنظرت بتونیم چوب خشک پیدا کنیم. من گفتم : فکر نکنم بتونیم پیدا کنیم . حسین گفت : اما اینطور یکه از سرما یخ میزنیم. من گفتم : یه فکری... شاید بتونیم از تکه چوب های اون صندلیهای ی شکسته تو اتاق استفاده کنیم. داوود گفت: آره شاید بشه. رفتیم و صندلیهای شکسته رو برداشتیم و انداختیم تو شومینه از بچه ها پرسیدم که کسی کبریت یا فندک داره. علی گفت : من فندک دارم بیا بگیر.
با فندک آتیش رو روشن کردیم و کنارش نشستیم باد هی میومد و آتیش داشت خاموش میشد. من گفتم : این باد از کجا میاد. حسین گفت : اونجارو اون پنجره شکسته. داوود گفت : باید یجوری درستش کنیم. من و حسین دور اطرافو گشتیم و حسین چند تا روزنامه پیدا کرد و گفت: اینا خوبه من جواب دادم : اره خوبه.
حسین گفت: حالا با چی بچسبونیمش. نه چسب داریم و نه میخ .
کمی فکر کردمو گفتم: شاید با یه چیز دیگه هم بتونیم در رو باز کردم مجید و علی گفتن چرا در رو باز کردی. بیرون رو نگاه کردم هنوز داشت بارون میمومد و تنها صدایکه به گوش میخورد صدای شر. شر بارون بود بیرون واقعاً ترسناک بود با صدای حسین به خودم اومدم. حسین پرسید : امیر داری چیکار میکنی زود باش درو ببند.
ـبادستم کمی گِلِ نه خیلی شل از زمین برداشتم و اومدم داخلو درو بستم.
از حسین خاستم روز نامه هارو به سمت سوراخ پنجره قرار بده ومن هم گِل ها رو به دور روز نامه ها چسبوندم خوشبختانه راه حلم کار ساز بود و تونستیم جلوی سوراخ رو ببندیم.لباسهایمان هنوز خیس بود رفتیم پیش بچه ها و کنار آتیش نشستیم . علی گفت : فکرت خوب کار میکنه ها
داوود پرسید: میگم بنظرتون این خونه بقدری سالم و محکم هست که زیر این بارون دووم بیاره ونریزه
من: والله نمیدونم. خدا کنه همینطور باشه
(ساعت 20:10شب)
حسین در حالیکه دستاشورو آتیش گرم میکرد لبخند کجی زدو گفت: بچه ها یه چیزی بگم...اگه الان بیرون چند تا جن ایستاده باشند و منتظر ما باشن تا بریم بیرون و بهمون حمله کنن چی.
مجید زد به بازوی حسین و گفت: وای خدا نکنه زبونتو گاز بگیر
( بسم الله الرحمن الرحیم.)
داوود نیش خندی زدو گفت: یا شایدم همین الان تو این خونه کنارمون نشسته باشنو دارن بهمون نگاه میکنن آخرشم زد زیر خنده. علی گفت : خواهش میکنم تو این وضعیت از این حرفا نزنید خوبیت ندارها. من گفتم : امشب رو هرطور شده باید اینجا بگذرونیم چون مجبوریم...
با علی رفتم اتاق تکی و اون تخت کهنه آهنیرو برداشتیم و آوردیم تو هال کمی تکوندیمش تا گردو خاکش از بین بره رفتیمو تو اتاقهای تودرتو گشتیم و یه کاناپه کهنه و یه فرش پاره کهنه پیدا کردیم تکوندیمش و رو زمین کنار شومینه پهنش کردیم حسین رو تخت دراز کشید داوود رو کاناپه منو علی و مجید هم رو فرش دراز کشیدیم دستمونم زیر سرمون گذاشتیم. مجید گفت : من که از ترس اصلا خوابم نمیاد، علی گفت : منم همینطور
داوود گفت : شما دوتا چقدر ترسویید ها .
20دقیقه گذشت و همه انگار تازه خوابیده بودن
من بیدار بودم اما چشامو بسته بودم تا خوابم ببره.،
(ساعت ۲۰:۳۰دقیقه شب)
حسین میگوید : با شنیدن صدایی بیدار شدم دور و برمو نگاه کردم همه خواب بودن صدای تق تق در رو شنیدم انگار یکی داشت در میزد ترسیدم یعنی کی میتونه باشه از جام بلند شدمو بسمت در رفتم درو آروم باز کردم دستام داشت میلرزید بیرونو نگاه کردم اما هیچکس نبود بارون بند اومده بود و آسمون نیمه ابری بود قرص ماه هم وسط ابرها خودنمایی میکرد نصف درختهای جنگل رو مه پو شونده بود و باد درختهای بلند رو تکون میداد بقیه خونه ها وخرابه هاهم در سکوت مطلق قرار داشتند. احساس کردم که شخصی دستشو رو شونه ام گذاشت. که از ترس به خودم لرزیدم. برگشتم دیدم امیر بود. امیر: داری چیکار میکنی. حسین میگوید : منکه کمی شکّه شده بودم با لکنت گفتم.: خب... خب راستش من... شنیدم که یکی داشت در میزد اما وقتی درو باز کردم هیچکس بیرون نبود. امیر: دست بردار خودت میدونی که نمیتونی منو با این حرفات بتر سونی فهمیدی. حسین: بخدا دروغ نمیگم باورکن. امیر: قسم دروغ نخور این خیلی اشتباهه. بعد درو بست و رفتیم. وتوجاهامون دراز کشیدیم کمی میترسیدم اما بالاخره خوابم برد
(ساعت:۰۰ 21دقیقه شب)
داوود میگوید : بیدار شدم خیلی تشنه ام بود با چشم های خواب آلودم دور و برو نگاه کردم و دنبال
کیف علی گشتم که توش چند تا بطری آب بود البته شاید کمی خوراکی هم بود و منم خیلی گرسنم بود اما نتونستم کیفشو پیدا کنم دیدم از اتاقهای تودر تو داره صدا میاد... صدای
پچ پچ کردن شخصی... با چشای خواب آلودم دنبال گوشیم گشتم و برداشتمش چراغشو روشن کردمو رفتم سمت اتاقها وارد اولین اتاق شدم نور رو دور و بر چرخوندم خالی بود وارد اتاق دومی شدم دیدم یکی از بچه ها پشتش به منه و داره تو کیف علی دنبال چیزی میگرده وهمه وسایلشوداره میاره بیرون و پرت میکنه اینور و اونور. ازش پرسیدم : داری دنبال چی میگردی...؟ حرفم تموم نشده بود که سریع روشو برگردوند طرفم. نور رو گرفته بودم سمتش تا ببینم کدوم یکی از بچه هاست. که با صحنه ای که دیدم قلبم از تپش ایستاد. یک موجود که پوست صورتش سیاه بود ومو نداشت چشاش هم مثل گربه ها که تو شب میدرخشن میدرخشید ودندونهای بزرگ و وحشتناکی داشت گوش هاشم یک شکل عجیبی داشت بزرگ کشیده بودند دست و پا ها ش هم چهار تا انگشت بیشتر نداشت و اصلا شبیه دست و پای انسان نبود ... کل تنم شروع به لرزیدن کرده بود واز شدت ترس خشکم زده بود زبانم بند آمده بود و نمیتونستم چیزی بگم یا فریاد بزنم فهمیده بودم که این چه موجودی است آن موجود دوید سمتم و منم گوشیم از دستم افتاد وچشام تار شد.،...
(ساعت 21:35دقیقه شب)
علی میگوید : با صدای تق تق در بیدار شدم... یکی داشت در میزد ترسیدم یعنی کی میتونست باشه یه ترس کوچیک تو دلم ایجاد شد دور و برمو نگاه کردم تا یکی از بچه هارو بیدار کنم تا باهم ببینیم که کی پشت دره اما دیدم که داوود تو جاش نبود یعنی کجا رفته نکنه داوود رفته بیرون برم و در رو براش باز کنم
رفتم ودر رو باز کردم دیدم داوود بود. ازش پرسیدم : داوود تو بیرون چیکار میکنی چرا رفتی بیرون...؟ داوود خیلی آروم بود وبا اشاره ازم خواست تا برم پیشش از خونه رفتم بیرون و گفتم: چیه چی کارم داری داوود با انگشتش به گوشه ایکه یه خرابه بود و.
دور شو درخت گرفته بود اشاره کردو گفت:
با من بیا اونجا یه نفرو دیدم که گفت میتونه به ما کمک کنه . من گفتم کجا...؟
داوود گفت : دنبالم بیا...
دنبالش رفتم چند قدمی رفته بودیم که صدای امیر رو از پشت سرم شنیدم که صدام زد .علی... داری کجا میری ؟
علی میگوید : برگشتمو بهش نگاه کردم وجواب دادم: داوود گفته که یه نفرو پیدا کرده که میگه میتونه به ما کمک کنه. اما امیر با نگرانی پرسید: داوود... پس اون کجاست. علی جواب داد : همینجا ست دیگه ...روم رو برگردوندم سمتش اما اون اونجا نبود؟
امیر گفت : علی بیا اینجا.
علی میگوید:
شکه شده بودم پس داوود کجا رفت. برگشتم پیش امیر و رفتیم داخل خونه
امیر میگوید : دیدم داوود نبود بچه ها رو صدا زدم تا بیدار شن. مجید... حسین... بیدار شید. اونا بیدار شدن و پرسیدن چی شده. ؟
من جواب دادم : داوود نیست.
بچه ها گفتند: کجا رفته پس.
من بهشون گفتم : بیاید تا دنبالش بگردیم ... منو علی رفتیم بیرون و دور اطرافو نگاه کردیم اما خبری از داوود نبود. دیدم مجید صدامون زد وگفت: بچه ها... بیاید داوود اینجاست.
برگشتیم داخل تو هال رو نگاه کردیم نبود رفتیم اتاق تو در تو حسین تو اتاق دومی نشسته بود وارد اتاق شدیم و رفتیم پیششون که دیدم داوود افتاده رو زمین واز دهنش کف اومده بیرون با نگرانی رو زانو هام نشستم و سرشو تو دستام نگه داشتم و با نگرانی گفتم : داوود... چشاتو باز کن... داوود... اما اون هیچ جوابی نداد با بچه ها بردیمش تو هال و رو کاناپه گذاشتمیش وبه شومینه نزدیکش کردیم رنگ پوستش پریده بود و مثل یخ سرد بود. با دستم چند بار به صورتش ضربه آرومی زدم. گفتم: چشاتو باز کن. گوشمو گذاشتم رو قلبش اما صدای ضربان قلبشو نشنیدم که سرمو بلند کردمو شکه ودرحالیکه اشکام از چشام سر آزیر شدن گفتم : ق... قلب... قلبش نمیزنه. بچه ها هم چشاشون پر از اشک شد حسین درحالیکه گریه میکرد فریاد زد و گفت : یعنی چیکه قلبش نمیزنه. همه بچه ها داشتن گریه میکردن حسین و علی آب دهنشون از دهنشون میچکید و بلند فریاد میزدن. داوود.... داوود پاشو... داوود...
بیست دقیقه همینطور گریه میکردیم و با ورمون نمیشد که داوود دیگه پیش ما نیست حسین بینیشو کشید بالا و گفت: چرا اینطوری شد... داوود که حالش کاملا خوب بود پس چرا...؟
من: از مرگ داوود خیلی شکه و غمگین بودیم اما بازم چاره چی بود، رو کردم به مجید وگفتم: مجید پاشو. تخت داوود رو گذاشتیم گوشه هال و صورتشو بایه دست مال پوشوندیم وبعد نشستیم حدود بیست دقیقه همینطور بدون هیچ حرفی نشسته بودیم که یهو صدای بلند زدن در رو شنیدیم یکی چنان در رو با مشت میکوبوند که انگار چند نفر دارن همزمان در میزنند. همه ترسیده بودیم علی باترس و وحشت پرسید: این دیگه کیه.
همه مون بهم چسبیده بودیم وبه در نگاه میکردیم یکم مونده بود که در از جاش کنده بشه بچه ها گوشاشونو گرفته بودن قلبمون تند تند میزد. بعد چند دقیقه همه جا آروم شد. مجید پرسید : اینا دیگه کی بودن...؟
من جواب دادم : شاید صاحبای خونه بودن و واسه اینکه بی اجازه وارد خونه شون شدیم خیلی عصبانی شدن. از جام پا شدم ورفتم سمت در وبا صدای بلند گفتم:لطفا آروم باشید ما دزد نیستیم فقط چون امشبو یه سرپناه لازم. داشتیم اومدیم اینجا لطفاً از دست ما عصبانی نشید واقعاً معذرت میخوایم. در رو باز کردم بچه ها زود اومدن سمتم و گفتند: نه نباید در رو باز میکردی. بیرون رو نگاه کردم اما هیچ کس بیرون نبود. حسین رو کرد به من و گفت: دیدی امیر بهت گفتم که قبلا هم یکی اومد ودر زد وقتی در رو باز کردم کسی رو بیرون ندیدم. مجید گفت : چـــــــــی؟. امیر حسین داره راست میگه...
اما من هیچی نگفتم. در رو بستم وروفرش کنار شومینه نشستم وزانو هامو بغل کردم بچه ها هم اومدن و کنارم نشستن. چند دقیقه همینطور ساکت نشسته بودیم بعد چند دقیقه حسین و علی و مجید همانطور نشسته خوابشون برده بود منم چشمام خیلی سنگین شده بودن دست خودم نبود چشمامو بستم...
(ساعت 24:15دقیقه شب)
حسیـــــــن... حسیـــــــن...
نفس
۱۳ ساله 00کاشکی ادامه را مینوشتید
۲ هفته پیشAnita
۲۵ ساله 00خیلی عالی بود ولی میشه ادامشم بنویسی 📝👻
۳ هفته پیشقائژه
۲۶ ساله 00جالب بود
۱ ماه پیشزهرا
۲۵ ساله 00مضخرف حیف نتی ک برای دانلود حروم کردم
۱ ماه پیشZeynab oshooee
۱۳ ساله 00خدایی ترسناک بود برای منی که 13 سالمه
۲ ماه پیشکرشمه
00جالبه.جوری نوشته شده که انگار براساس واقعیته
۲ ماه پیشمریم
00مسخره ترین رمان
۲ ماه پیشیکتا
۲۹ ساله 00جالب بود
۲ ماه پیشStar
۹ ساله 00ازنظر خیلی خوب بود ولی احساس میکنم زیاد ترسناک نبود
۵ ماه پیشپروانه سلیمانی | نویسنده رمان
منتظر رمان بعدی باشید انشاالله رمان بعدی ترسناکتر وطولانی تر خواهد بود ❤
۲ ماه پیشاسما
۱۳ ساله 00عالی بود ممنون
۳ ماه پیشسارا
00جالب بود ، برای لحظاتی ترسیدم
۳ ماه پیشNilaa
00عالیییی بود کاشکی ادامه داشت و فقط یه قسمت نبود دستت طلا نویسنده عزیز
۳ ماه پیشپروانه سلیمانی
00بله همش یک قسمت هست
۳ ماه پیشAkram.
00خیلی عالی متشکر
۳ ماه پیش
z
00خیلی عالی باز هم بزارید