ماجرا در مورد پسری به اسم امیر که با دوست هاش میرن به عروسیه پسر عموی یکی از دوستانش که تو روستا زندگی میکنند...و اونجا درباره یک روستایی میشنوند که بنظر متروکه میاد و شایعه شده که تو اون روستا اتفاقات عجیبی برای مردم اونجا اتفاق افتاده و اونجا موجودات ماورالطبیعه ای زندگی میکنند و امیر و دوستانش کنجکاو میشوند تا برن به اون روستا وببینند که آیا این شایعه ها واقعیت دارند یا نه.

ژانر : اجتماعی، ترسناک

تخمین مدت زمان مطالعه : ۳۲ دقیقه

مطالعه آنلاین روستای وحشت
نویسنده : پروانه سلیمانی

ژانر : #اجتماعی #ترسناک

خلاصه :

ماجرا در مورد پسری به اسم امیر که با دوست هاش میرن به عروسیه پسر عموی یکی از دوستانش که تو روستا زندگی میکنند...و اونجا درباره یک روستایی میشنوند که بنظر متروکه میاد و شایعه شده که تو اون روستا اتفاقات عجیبی برای مردم اونجا اتفاق افتاده و اونجا موجودات ماورالطبیعه ای زندگی میکنند و امیر و دوستانش کنجکاو میشوند تا برن به اون روستا وببینند که آیا این شایعه ها واقعیت دارند یا نه.

مقدمه

من همیشه چیزی رو که از دهن وگفته ی دیگران میشنیدم رو اصلا باور نداشتم وتا زمانیکه آنجا حضور نداشتم و چیزی رو با چشم ها وگوش های خودم نمیدیدم ونمیشنیدم رو قبول نمیکردم و همین طرز فکر من باعث شد که من دیده ها و شنیده های دیگران را با ور نکنم و نادیده بگیرم و همین باعث شد که تصمیمی اشتباه بگیرم که اینبار.؟ خودم آنجا بودم و دیدم و شنیدم که آیا آنها واقعیت داشتند

یا نه ...؟

در ایستگاه اتوبوس نشسته بودم .

داوود را دیدم که به سمتم آمد و کنارم نشست داوود هم دوستم بود و هم همکلاسیم.

داوود گفت : چخبر...

من جواب دادم : سلامتی از تو چخبر...

داوود جواب داد : سلامتی.خبر خواصی ندارم.،

اتوبوس ازراه رسید وسوار شدیم وقتی رسیدیم از اتوبوس پیاده شدیم ووارد مدرسه شدیم چشمم به حسین مجید وعلی افتاد که گوشه حیاط ایستاده بودند و داشتن باهم صحبت میکردند...

ماهم رفتیم پیششون وباهم رفتیم به کلاس

سلام دادیم و نشستیم، وقتی کلاس شروع شد حواسمون رو دادیم به حرفای آقا معلم ودیگه در مورد چیزی حرف نزدیم وقتی زنگ آخر خورد آقا معلم گفت: بچه ها فردا پنج شنبه است پس شما تا دو روز قرار نیست بیاید به مدرسه . تا هفته آینده ازتون میخوام که درساتونو خوب بخونید. موفق باشید بچه ها.

کتابا و دفترهامونو جمع کردیمو گذاشتیم تو کیف و رفتیم حیاط دیدم حسین و علی انقدر خوشحالن که یکم مونده بود از خوشحالی بال دربیارن علی با خوشحالی گفت:

انگار خدا صدای دعا هامونو شنید. بچه ها حالا که دو روز تعطیلیم بنظرتون این دو روز رو چیکار کنیم حسین انگشت اشاره شو چند باری زد به شرش و گفت : اووووم چطوره که تفریحی بریم کوه...

من گفتم: آخه مگه دیوونه شدیم که تو این سرما بریم کوه؟

مجید گفت : امیر راست میگه اگه بریم کوه دوباره مریض بر میگردیم خونه،

علی گفت : پس چیکار کنیم.

داوود گفت : بچه ها من کلا چند روزی اینجا نیستم.وقراره برم جایی؟ حسین: کجا ؟

داوود جواب داد : آخه چند روز بعد عروسیه پسر عمومه که خونشون تو روستاست مامانو بابامم دیروز رفتن اونجا منم بخاطر اینکه باید برم مدرسه نبردن اما الان که تعطیلیم میتونم برم.

حسین لبخندی زد و گفت :خوش بحالت میری روستا اونجا با خانواده و فامیلات خوشمیگذرونی.

داوود گفت:

خب شماهام باهام بیاین...

حسین ابروها و پیشونیش رو داد بالا که پیشونیش چین افتاد و گفت: واقعا:واقعا میگی... داوود جواب : اره خب شما رو هم دعوت میکنم عروسیه پسر عموم

تو رو خدا نه نگید و باهام بیاید باور کنید خیلی خوشمیگذره روستا جاهای خیلی قشنگو سرسبزی داره جوندمیده برای گردش و تفریح...

همه قبول کردیم اما باید از خانواده هامون اجازه میگرفتیم.

خلاصه از بچه ها خداحافظی کردمو برگشتم خونه شب که بابا و سعید اومدن قضیه رو براشون تعریف کردم و اونا که دیدن چند روزی تعطیلم قبول کردند البته اینم میدونستن که اگه اجازه نمیدادن مخالفطی نمیکردم.

تشکر کردم و رفتم اتاقم رو تختم دراز کشیدم و کم کم چشام بسته شد.

صبح اون شب من و دوستام آماده شده بودیم و منتظر اتوبوسیکه ساعت 7صبح به سمت روستا حرکت میکرد بودیم. وقتی اتوبوس رسید وسایلمون رو تو صندوق عقب گذاشتیم وسوار شدیم تا روستا حدود2ساعت راه بود.

خلاصه بعد از دو ساعت راه خسته کننده بالاخره رسیدیم به روستا

پیاده شدیم وسایلمون رو از صندوق عقب برداشتیم وتا خانه عموی داوود پیاده راه رفتیم

وتا اینکه به یک خانه بزرگ رسیدیم که یک در چوبی داشت.

داوود در خانه را زد و بعد از اندکی انتظار پسری که حدوداً 23ساله میومد در رو باز کرد. بعد از آنکه داوود باهاش احوالپرسی کرد. ما رو به اون پسره معرفی کرد و گفت:

بچه ها این شاهینه ... پسر عموم که قراره عروسی کنه...

ماهم احوالپرسی کردیم و عروسیش رو

پیشا پیش بهش تبریک گفتیم. شاهین گفت : بفرمایید داخل...

همگی در حین وارد شدن یا الله گفتیم.

در انتها وارد حیاط بزرگی شدیم که در وسط آن حوض زیبای فیروزه ای قرار داشت ودر گوشه ای از حیاط باغچه ای بزرگ قرار داشت که درختها و گیاه های سرسبز در آن رشد کرده بودند.

شاهین ما را به اتاق بزرگی راهنمایی کرد که سه نفر از جمله بابای داوود بین آنها نشسته بود.

داوود آنها را به ما معرفی کرد...

ـ این پدربزرگمه که عزیز تر از جانمه و این هم عمو مسعود مه.

بعد ما رو به اونا معرفی کرد.

آقا مسعود ازمون خواست تا بنشینیم ماهم رفتیم و نشستیم بعد شاهین برامون چای و میوه آورد. وقتی زمان نماز رسید با بچه ها رفتیم و وضو گرفتیم ورفتیم نماز خوندیم بعد نماز ناهار رو آوردند واقعاً خیلی گرسنه بودیم با اشتها همه شروع کردیم به خوردن وای که غذاهاشون چقدر خوشمزه بود. خلاصه شب شد و همه شام رو هم خورده بودیم و داشتیم چای مینوشیدیم که داوود رو کرد به بابا بزرگش و گفت:

بابا بزرگ میشه مثل قدیما برامون داستانهای ترسناک تعریف کنید آخه تو شبا داستان ترسناک اونم از دهن شما خیلی میچسبه.

بابا بزرگ دستی به ریشش کشید و گفت:

وقتی از یک حادثه یا ماجرا زمان زیادی بگذرد مردم آن را داستان و قصه خطاب میکنند و نمیگویند که آن اتفاقات در زمانی برای کسی واقعاً رخ دادند و واقعی هستند...

سالها پیش در روستای آنطرف جنگل مردم درباره چیزهای عجیبی صحبت میکردند... میگفتند که آنها گاهی صداهای عجیبی میشنوند ویا چیز های عجیبی میبینند.

داوود. با ذوق فراوان به پدر بزرگش نزدیکتر شد و با چشم های گرد شده گفت:

مثل چی؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا بزرگ جواب داد :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل صدای پچ پچ کردن ویا خندیدن چند نفر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داوود با کنجکاوی پرسید :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یعنی آن صدا ها صدای ارواح بودند. بابا بزرگ جواب داد :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه پسرم تبق گفته هاشون آنها صدای جن بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهین گفت : بعضی از اهالیه روستاشون هم میگفتند که وسایل خونه شون جا به جا میشن ویا وهم گم میشن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر بزرگ حرف شاهین را تایید کرد و گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بله همینطور ه بدلیل اینکه مردم آنجا دیگر بتنگ آمده بودند به روستا های دیگری نقل مکان کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داوود پرسید :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا بزرگ یعنی حالا اون روستا متروکه شده و کسی اونجا زندگی نمیکنه.؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا بزرگ جواب داد :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی وقته که دیگه از اون روستا خبری نداریم خیلی از ساکنینش که اونجا رو ترک کردند اینکه کسی تابحال هم در اون روستا زندگی میکنه یا نه رو دیگه ازش خبری ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خلاصه دیگه دیر وقت بود،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهین برای همه مون دوشک پهن کرد وماهم تو جاهامون دراز کشیدیم. لامپ اتاق خاموش بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا بزرگ و عموی داوود وباباش انگار خوابیده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین و داوود وعلی کنار هم دراز کشیده بودند و منو مجید هم در کنار هم دراز کشیده بودیم داوود وحسینو علی هی پچ پچ میکردند و در باره جن ها صحبت میکردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجید آرام ودرحالیکه کمی خشم در صدایش بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه ها لطفاً ساکت شید ما نمیتونیم درست بخوابیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از حرف مجید اونا ساکت شدند. بعد از دقایقی مجید بهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر من خوابم نمیاد...؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: چرا؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجید جواب داد : اگه بگم بهم نمیخندی من: من گفتم: نه،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجید گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میتر سم. من پرسیدم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجید جواب داد :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حرفهایکه بابا بزرگ داوود زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من گفتم : یه چیزیو بهم بگو...تو تابحال جن و روح دیدی یا نه. مجید جواب داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ:خب...نه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من گفتم : پس به چیزیکه تابحال هیچ وقت ندیدی چطور باور داری و ازش میترسی منکه اصلا به این چیزا اعتقاد ندارم پس ازشون هم نمیترسم پس راحت بگیر بخواب. همه این حرفا داستان خیالیه و بس.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردای آن شب که همگی سر سفره نشسته بودیم وصبحانه میخوردیم علی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـ بچه ها باورتون نمیشه تمام شب نتونستم خوب بخوابم. حسین گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما من اصلا نترسیدم وخیلی خوب خوابیدم، داوود گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه ها میگم چطوره که یک بار هم که شده بریم به اون روستای متروکه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجید لقمه تو گلویش گیر کرد و چند بار سرفه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چــــــــی.؟بریم اونجا واسه ی چی مگه دیوونه شدیم که بریم اونجا. علی گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی میترسم اما بنظر منم فکر بدی نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماکه نمیخوایم شب به اونجا بریم تو روز روشن میریم و یک نگاهی بهش میندازیم و دوباره بر میگردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من گفتم : نه بنظر منم این کار درست نیست. حسین وعلی و داوود دست بیکی کرده بودند. و میگفتند که زود میریم ویه نگاهی مینازیم بر میگردیم. وتااینکه همه رو راضی کردند. داوود رفت و ماشین باباش رو آورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علی یک کیف با خودش آورد بود که داخلش دوربین عکاسی و چند بطری آب و... گذاشته بود،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه سوار شدیم و به طرف روستا حرکت کردیم در راه روستا یک جنگل خیلی بزرگ و ترسناک قرار داشت بعد از یک ساعت رسیدیم به همون روستا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت تقریبا 13بود پیاده شدیم کل روستا ساکت و آروم بود و فقط صدای هو هوی باد و صدای پرندگانیکه رو درختهای گوشه کنار اونجا سروصدا میکردند به گوش میرسید. و

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بقیر از خانه های قدیمی وخرابه ها و درختان بزرگ و بلند چیز دیگری به چشم نمیخورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه ها هیجان زده وبا شوق فراوان وارد روستا شدند. علی با دوربینش از هرچیزیکه بنظرش جالب میومد عکس میگرفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داوود هیجان زده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باورم نمیشه که دارم از نزدیک اینجا رو میبینم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه ها بیاین تا جلو تر بریم شاید هم به چند تا جن برخوردیم و دوست شدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجید که کنارش ایستاده بود اخم ریزی اومد رو پیشونیش و با آرنجش زد تو پهلویش و گفت: از این حرفا نزن شاید اونا همینجا کنارمون ایستاده باشند و حرفهای ما رو شنیده باشند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو هم که چه تر سویی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونها هر چقدر جلو تر میرفتند من بیشتر نگران میشدم منو مجید هم پشت سرشون راه میرفتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داوود در حالیکه دستها شو کنار دهنش گرفته بود با صدای بلند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کسی اینجا هست... لطفاً جواب بدید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما کسی جواب نداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه ها هر چه بیشتر دور و اطراف رو میگشتند بیشتر جذب دیدن روستا میشدند. من بهشون گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه ها بنظرم دیگه همینقدر کافیه باید برگردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چــــــــــی.؟ منکه فقط برای دیدن چند تا خرابه این همه راهو نیومدم که.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجید پرسید :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس برای چی اومدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خب دلم میخواد بدونم که آیا جنها واقعاً وجود دارن یا نه آیا حرفهایکه بابا بزرگ داوود میگفتند راسته یانه. مجید عصبانی شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این مزخرفات دیگه چیه مگه قرار نبود که فقط از دور یه نگاهی بندازیموو زود برگردیم. اما الان کلا وارد روستا شدیم بازم میگی بس نیست. من گفتم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجید راس میگه دیگه باید برگردیم. علی گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما ای کاش یکم دیگم میموندیم خب. داوود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم دلم میخواد اما الان دیگه ساعت تقریبا 17:۰۰ تا بخوایم به روستایمان برگردیم هوا تاریک شده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه به سمت ماشین رفتیم وسوار شدیم و حرکت کردیم از ده متروکه خارج شدیم وبه جنگل رفتیم راه زیادی رو تی نکرده بودیم که

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علی با دست پاچگی کیفش رو میگشت. داوود پرسید :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چیزی گم کردی. علی با حالی نگران جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر چی میگردم نتونستم دوربینمو پیدا کنم. داوود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکم بیشتر تو کیفتو بگرد شاید بتونی پیداش کنی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علی گشت اما بازم نتونست دوربینشو پیدا کنه خیلی ناراحت بود. علی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه ها اون دوربین بابام بود اگه نتونم پیداش کنم بابام منو میکشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه وقتی حال علی رو دیدن تصمیم گرفتن برگردیم روستا ودوربینو پیدا کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داوود دور زد وبرگشتیم روستا. ماشینو نگهداشت و همه پیاده شدیم تا دنبال دوربین بگردیم رفتیم وجاهایکه علی اینا تا چند دقیقه قبل از اونجا ها رد شده بودن ودیدن کرده بودن رو گشتیم وخوشبختانه دوربین رو پیدا کردیم که رو سنگ بزرگی قرار داشت علی برداشتش وبرگشتیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو ماشین. به سمت روستای داوود اینا حرکت کردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هو اهم کم کم دیگه داشت تاریک میشد از روستا خارج شدیم و وارد جنگل شدیم. هواتقریبا تاریک شده بود و رانندگی تو جنگل اونم تو تاریکی و رد شدن از بین درختهای بلند یکه کل جنگلو پو شونده بودن و شاخه هاشون که جلوی دید رو گرفته بودند خیلی سخت بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همینطور که داوود داشت رانندگی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میکرد یک دفعه ماشین ایستاد. علی پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چیشد چرا ترمز کردی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داوود با گیجی جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترمز نکردم خودش ایستاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجید گفت: یعنی چی؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داوود گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه ها فکر کنم ماشین خراب شده .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علی با تعجب گفت چـــــی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من گفتم : آروم باشید بیاید پیاده شیم تا ببینیم مشکلش چیه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجید با لحنی نگران گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه پیاده نشید خطر ناکه. من گفتم : نگران نباش بهرحال باید بفهمیم که مشکلش چیه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منو حسین وعلی پیاده شدیم و از داوود خواستیم تا استارت بزنه اما ماشین اولش فقط کمی صدا میداد ودوباره خاموش میشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داوود که کمی عصبانی شده بود گفت: آخه این ماشین یک دفعه چه مرگش شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داوود پیاده شد و قسمت جلوایه ماشین رو داد بالا که ازش دود بلند شد داوود زود ولش کرد ودستاشو تکون داد، وگفت: لعنتی ماشین که داغ کرده. من پرسیدم : حالا درست میشه یانه. داوود جواب داد: راستش من که ازش سردر نمیارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجید گفت : پس الان چیکار کنیم. علی زنگ بزن به شاهین بهش بگو ما تو جنگل گیر افتادیم و ماشین هم خراب شده تا بیاد و بهمون کمک کنه. داوود گوشیش رو از تو جیبش در آورد و زنگ زد به شاهین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه ها با ترس به دور و برشون نگاه میکردن، من پرسیدم : چیشد پس؟ داوود اخم ریزی اومد رو پیشونیش و

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت: لعنتی آنتن نمیده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علی به داوود گفت : صبر کن تا ماهم امتحان کنیم همه مون گوشی هامونو چک کردیم اما آنتن نمیداد. حسین با استراب گفت: بچه ها یعنی الان چی میشه...یعنی قرار نیست که امشب از اینجا بریم. در همین لحظه شنیدیم که انگار چیزی داره پشت بوته ها تکون میخوره و همگی ساکت شدند. مجید: اون دیگه چی بود. علی گفت : شاید یک حیوون وحشی باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین گفت : بچه ها بیاید سوار ماشین شیم بیرون خطر نا که . همه سوار شدیم. من با حالی نگران پرسیدم : حالا چیکار کنیم...، داوود: جواب داد: نمیدونم. مجید گفت : دیدید گفتم... اومدنمون به اینجا از همون اولم اشتباه بود اما شما ها گوش نکردید حالا ببینید تو چه وضعی گیر افتادیم هم تو جنگیم هم ماشین خراب شده و هم گوشی ها مون آنتن نمیده ... همش تقصیر شماها بود از همون اول نباید باهاتون میومدم.، حسین گفت : خب میخواستی نمیومدی کسی که مجبور ت نکرده بود. مجید خواست چیزی رو در جواب حسین بگه که داوود مانع حرفش شد و گفت : بس کنید دیگه بجای اینکه انقدر بهم بپرید اعصاب ماروهم خراب کنید بجاش فکر کنید و یک راه حل پیدا کنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حدود نیم ربعی گذشته بود در تی این نیم ربع هیچ کداممان نه حرفی زدیم ونه چشم رو هم گذاشتیم وهر لحظه رو با ترس سپری میکردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای وحشتناک زوزه هایی رو شنیدیم که از ترس مورمورمان شد. علی پرسید : این صدای چی بود. حسین جواب داد: فکر کنم صدای گرگ بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجید گفت : چی گرگ؟ رو به داوود کرد و گفت: مگه این جنگل گرگ هم داره. داوود جواب داد: والله نمیدونم اینجا جنگله هرحیوونی میتونه داشته باشه. شنیدم که صدای زوزه ها نزدیکتر و نزدیکتر میشد. داوود گفت: بچه ها میگم چطوره که دوباره به اون روستا برگردیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علی گفت: چیـــــــــی؟ کدوم روستا رو میگی. داوود جواب داد : بنظرت کدامشان نزدیکتره هوم...؟ من چرا باید به اونجا برگردیم. داوود جواب داد: شاید اونجا کسی باشه که بتونه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ما کمک کنه. مجید گفت : اما وقتی ما رفتیم اونجا کسی اونجا نبود که. داوود گفت : بچه ها اینجا جنگله ها درسته در باره اون روستا حرفای ترسناکی شنیدیم اما وقتی رفتیم اونجا هیچ خبری از چیز های عجیب غریب ماورالطبیعه نبود که بچه ها اینجا جنگله هیچ جای دنیا از جنگل که نمیتونه ترسناکتر باشه... ترسناکتروخطرناکترباشه...، حسین گفت : روستا رو نمیدونم اما من تواین جنگل اصلا یه درصد هم احساس امنیت نمیکنم بنظرم بریم همون روستا شاید بتونیم یه جایی واسه موندن پیدا کنیم. مجید گفت : اما اونجا جن داره ها... حسین گفت : یعنی این جنگل نداره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داوود گفت : امیر تو نظرت چیه بریم یا نریم... من با تردید گفتم: بنظر منم... اگه از اینجا بریم بهتره...بریم به اون روستا...داوود گفت: پس پاشید منتظر چی هستید دیگه. همه مون با ترس آروم از ماشین پیاده شدیم در همین لحظه در آسمان رعدوبرقی با صدای خیلی بلند و ترسناک صورت گرفت که کم مانده بود قلبمان از دهنمان بیرون بزند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کم. کم بارون گرفت. رعدوبرق. جنگل رو با نورش روشن وتاریک میکرد تو اون لحظه آدم وقتی درخت یا بوته هم میدید ازش وحشت میکرد برگهای خشکیده وخیسیکه رو زمین زیرپا هامون خرش. خرش میکردند... به سمت روستا حرکت کردیم وتا اونجا حدود بیست دقیقه پیاده راه رفتیم وخوشبختانه ویاهم بدبختانه رسیدیم به روستا مجید گفت : بچه ها من خیلی میترسم. علی: مجید همه مون میترسیم. حسین. آدم تو روز روشن اینجا میترسه چه برسه به الان که شبه آدم از ترس میمیره. حسین راست میگفت روستا بشدت ترسناک بود و همه جا تاریک بود وخرابه ها یکه آدم هر لحظه میترسید که چیزی از داخلش بپره بیرون وبهمون حمله کنه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من گفتم : باید بریم و یک سر پناهی پیدا کنیم و گرنه زیر بارون خیش آب.میشیم.نور گوشی رو دور و اطراف چرخاند تا ببینم از بین ویرانه ها وخرابه ها خانه سالمی هم میتوانیم پیدا کنیم یا نه در همین لحظه خانه ای را دیدم که از بیرون بنظر سالم میرسید. با انگشتم به اون خونه اشاره کردم و گفتم: بچه ها اونجا رو... رفتیم سمت خانه درش بسته بود ولی قفلی بهش آویزان نبود. مجید گفت: من عمرا برم تو این خونه. من گفتم : یعنی اگر این بیرون زیر بارون بمونیم و خیس آب بشیم واز سرما یخ بزنیم بهتره... شاید هم کسی داخل باشه وبتونیم ازش کمک بخوایم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند باری در رو با مشتم کوبوندم اما کسی درو باز نکرد در رو هل دادم اما باز نشد این بار محکمتر هل دادم که باز شد خواستم برم داخل که مجید با دستش پیراهنمو گرفت و گفت: نه نرو داخل خطرناکه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من گفتم : نگران نباش مواظبم. وارد خونه شدم ابتدا وارد یک هال بادیوار های کاه گلی شدیم که از همان ابتدا خانه یک حس و حال عجیبی داشت انگار که یک انرژی منفی ای تو این خونه باشه جلو تر رفتم ونور گوشیمو به دور واطراف چرخوندم خانه خالی بود به بچه ها اشاره کردم که میتونن بیاین داخل با داوود اتاقها رو چک کردیم دو اتاق تو در تو سمت راست قرار داشتند و یک اتاق هم سمت چپ قرار داشت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو اتاقهای تو در تو بجز چند تا صندلی شکسته و یک کاناپه کهنه چیز دیگه ای نبود تو او نیکی اتاق هم یک تخت قدیمی آهنی. پر از گرد و خاک بود کل هال و اتاقها رو تار عنکبوت گرفته بود حتی داخل خونه هم مثل بیرون ترسناک و سرد بود. به داوود گفتم : داوود نظرت چیه که بریم و یه آتیش روشن کنیم. داوود به کف زمین اشاره کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینجا رو زمین..؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جواب دادم: نه اینجا رو ببین به شومینه ایکه تو دیوار هال قرار داشت اشاره کردم. اینو میگم. داوود گفت : چوب از کجا بیاریم بیرون که بارونه بنظرت بتونیم چوب خشک پیدا کنیم. من گفتم : فکر نکنم بتونیم پیدا کنیم . حسین گفت : اما اینطور یکه از سرما یخ میزنیم. من گفتم : یه فکری... شاید بتونیم از تکه چوب های اون صندلیهای ی شکسته تو اتاق استفاده کنیم. داوود گفت: آره شاید بشه. رفتیم و صندلیهای شکسته رو برداشتیم و انداختیم تو شومینه از بچه ها پرسیدم که کسی کبریت یا فندک داره. علی گفت : من فندک دارم بیا بگیر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با فندک آتیش رو روشن کردیم و کنارش نشستیم باد هی میومد و آتیش داشت خاموش میشد. من گفتم : این باد از کجا میاد. حسین گفت : اونجارو اون پنجره شکسته. داوود گفت : باید یجوری درستش کنیم. من و حسین دور اطرافو گشتیم و حسین چند تا روزنامه پیدا کرد و گفت: اینا خوبه من جواب دادم : اره خوبه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین گفت: حالا با چی بچسبونیمش. نه چسب داریم و نه میخ .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی فکر کردمو گفتم: شاید با یه چیز دیگه هم بتونیم در رو باز کردم مجید و علی گفتن چرا در رو باز کردی. بیرون رو نگاه کردم هنوز داشت بارون میمومد و تنها صدایکه به گوش میخورد صدای شر. شر بارون بود بیرون واقعاً ترسناک بود با صدای حسین به خودم اومدم. حسین پرسید : امیر داری چیکار میکنی زود باش درو ببند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـبادستم کمی گِلِ نه خیلی شل از زمین برداشتم و اومدم داخلو درو بستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حسین خاستم روز نامه هارو به سمت سوراخ پنجره قرار بده ومن هم گِل ها رو به دور روز نامه ها چسبوندم خوشبختانه راه حلم کار ساز بود و تونستیم جلوی سوراخ رو ببندیم.لباسهایمان هنوز خیس بود رفتیم پیش بچه ها و کنار آتیش نشستیم . علی گفت : فکرت خوب کار میکنه ها

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داوود پرسید: میگم بنظرتون این خونه بقدری سالم و محکم هست که زیر این بارون دووم بیاره ونریزه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: والله نمیدونم. خدا کنه همینطور باشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(ساعت 20:10شب)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین در حالیکه دستاشورو آتیش گرم میکرد لبخند کجی زدو گفت: بچه ها یه چیزی بگم...اگه الان بیرون چند تا جن ایستاده باشند و منتظر ما باشن تا بریم بیرون و بهمون حمله کنن چی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجید زد به بازوی حسین و گفت: وای خدا نکنه زبونتو گاز بگیر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

( بسم الله الرحمن الرحیم.)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داوود نیش خندی زدو گفت: یا شایدم همین الان تو این خونه کنارمون نشسته باشنو دارن بهمون نگاه میکنن آخرشم زد زیر خنده. علی گفت : خواهش میکنم تو این وضعیت از این حرفا نزنید خوبیت ندارها. من گفتم : امشب رو هرطور شده باید اینجا بگذرونیم چون مجبوریم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با علی رفتم اتاق تکی و اون تخت کهنه آهنیرو برداشتیم و آوردیم تو هال کمی تکوندیمش تا گردو خاکش از بین بره رفتیمو تو اتاقهای تودرتو گشتیم و یه کاناپه کهنه و یه فرش پاره کهنه پیدا کردیم تکوندیمش و رو زمین کنار شومینه پهنش کردیم حسین رو تخت دراز کشید داوود رو کاناپه منو علی و مجید هم رو فرش دراز کشیدیم دستمونم زیر سرمون گذاشتیم. مجید گفت : من که از ترس اصلا خوابم نمیاد، علی گفت : منم همینطور

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داوود گفت : شما دوتا چقدر ترسویید ها .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

20دقیقه گذشت و همه انگار تازه خوابیده بودن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من بیدار بودم اما چشامو بسته بودم تا خوابم ببره.،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(ساعت ۲۰:۳۰دقیقه شب)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین میگوید : با شنیدن صدایی بیدار شدم دور و برمو نگاه کردم همه خواب بودن صدای تق تق در رو شنیدم انگار یکی داشت در میزد ترسیدم یعنی کی میتونه باشه از جام بلند شدمو بسمت در رفتم درو آروم باز کردم دستام داشت میلرزید بیرونو نگاه کردم اما هیچکس نبود بارون بند اومده بود و آسمون نیمه ابری بود قرص ماه هم وسط ابرها خودنمایی میکرد نصف درختهای جنگل رو مه پو شونده بود و باد درختهای بلند رو تکون میداد بقیه خونه ها وخرابه هاهم در سکوت مطلق قرار داشتند. احساس کردم که شخصی دستشو رو شونه ام گذاشت. که از ترس به خودم لرزیدم. برگشتم دیدم امیر بود. امیر: داری چیکار میکنی. حسین میگوید : منکه کمی شکّه شده بودم با لکنت گفتم.: خب... خب راستش من... شنیدم که یکی داشت در میزد اما وقتی درو باز کردم هیچکس بیرون نبود. امیر: دست بردار خودت میدونی که نمیتونی منو با این حرفات بتر سونی فهمیدی. حسین: بخدا دروغ نمیگم باورکن. امیر: قسم دروغ نخور این خیلی اشتباهه. بعد درو بست و رفتیم. وتوجاهامون دراز کشیدیم کمی میترسیدم اما بالاخره خوابم برد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(ساعت:۰۰ 21دقیقه شب)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داوود میگوید : بیدار شدم خیلی تشنه ام بود با چشم های خواب آلودم دور و برو نگاه کردم و دنبال

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیف علی گشتم که توش چند تا بطری آب بود البته شاید کمی خوراکی هم بود و منم خیلی گرسنم بود اما نتونستم کیفشو پیدا کنم دیدم از اتاقهای تودر تو داره صدا میاد... صدای

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پچ پچ کردن شخصی... با چشای خواب آلودم دنبال گوشیم گشتم و برداشتمش چراغشو روشن کردمو رفتم سمت اتاقها وارد اولین اتاق شدم نور رو دور و بر چرخوندم خالی بود وارد اتاق دومی شدم دیدم یکی از بچه ها پشتش به منه و داره تو کیف علی دنبال چیزی میگرده وهمه وسایلشوداره میاره بیرون و پرت میکنه اینور و اونور. ازش پرسیدم : داری دنبال چی میگردی...؟ حرفم تموم نشده بود که سریع روشو برگردوند طرفم. نور رو گرفته بودم سمتش تا ببینم کدوم یکی از بچه هاست. که با صحنه ای که دیدم قلبم از تپش ایستاد. یک موجود که پوست صورتش سیاه بود ومو نداشت چشاش هم مثل گربه ها که تو شب میدرخشن میدرخشید ودندونهای بزرگ و وحشتناکی داشت گوش هاشم یک شکل عجیبی داشت بزرگ کشیده بودند دست و پا ها ش هم چهار تا انگشت بیشتر نداشت و اصلا شبیه دست و پای انسان نبود ... کل تنم شروع به لرزیدن کرده بود واز شدت ترس خشکم زده بود زبانم بند آمده بود و نمیتونستم چیزی بگم یا فریاد بزنم فهمیده بودم که این چه موجودی است آن موجود دوید سمتم و منم گوشیم از دستم افتاد وچشام تار شد.،...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(ساعت 21:35دقیقه شب)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علی میگوید : با صدای تق تق در بیدار شدم... یکی داشت در میزد ترسیدم یعنی کی میتونست باشه یه ترس کوچیک تو دلم ایجاد شد دور و برمو نگاه کردم تا یکی از بچه هارو بیدار کنم تا باهم ببینیم که کی پشت دره اما دیدم که داوود تو جاش نبود یعنی کجا رفته نکنه داوود رفته بیرون برم و در رو براش باز کنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم ودر رو باز کردم دیدم داوود بود. ازش پرسیدم : داوود تو بیرون چیکار میکنی چرا رفتی بیرون...؟ داوود خیلی آروم بود وبا اشاره ازم خواست تا برم پیشش از خونه رفتم بیرون و گفتم: چیه چی کارم داری داوود با انگشتش به گوشه ایکه یه خرابه بود و.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دور شو درخت گرفته بود اشاره کردو گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با من بیا اونجا یه نفرو دیدم که گفت میتونه به ما کمک کنه . من گفتم کجا...؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داوود گفت : دنبالم بیا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دنبالش رفتم چند قدمی رفته بودیم که صدای امیر رو از پشت سرم شنیدم که صدام زد .علی... داری کجا میری ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علی میگوید : برگشتمو بهش نگاه کردم وجواب دادم: داوود گفته که یه نفرو پیدا کرده که میگه میتونه به ما کمک کنه. اما امیر با نگرانی پرسید: داوود... پس اون کجاست. علی جواب داد : همینجا ست دیگه ...روم رو برگردوندم سمتش اما اون اونجا نبود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر گفت : علی بیا اینجا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علی میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شکه شده بودم پس داوود کجا رفت. برگشتم پیش امیر و رفتیم داخل خونه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر میگوید : دیدم داوود نبود بچه ها رو صدا زدم تا بیدار شن. مجید... حسین... بیدار شید. اونا بیدار شدن و پرسیدن چی شده. ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من جواب دادم : داوود نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه ها گفتند: کجا رفته پس.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من بهشون گفتم : بیاید تا دنبالش بگردیم ... منو علی رفتیم بیرون و دور اطرافو نگاه کردیم اما خبری از داوود نبود. دیدم مجید صدامون زد وگفت: بچه ها... بیاید داوود اینجاست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتیم داخل تو هال رو نگاه کردیم نبود رفتیم اتاق تو در تو حسین تو اتاق دومی نشسته بود وارد اتاق شدیم و رفتیم پیششون که دیدم داوود افتاده رو زمین واز دهنش کف اومده بیرون با نگرانی رو زانو هام نشستم و سرشو تو دستام نگه داشتم و با نگرانی گفتم : داوود... چشاتو باز کن... داوود... اما اون هیچ جوابی نداد با بچه ها بردیمش تو هال و رو کاناپه گذاشتمیش وبه شومینه نزدیکش کردیم رنگ پوستش پریده بود و مثل یخ سرد بود. با دستم چند بار به صورتش ضربه آرومی زدم. گفتم: چشاتو باز کن. گوشمو گذاشتم رو قلبش اما صدای ضربان قلبشو نشنیدم که سرمو بلند کردمو شکه ودرحالیکه اشکام از چشام سر آزیر شدن گفتم : ق... قلب... قلبش نمیزنه. بچه ها هم چشاشون پر از اشک شد حسین درحالیکه گریه میکرد فریاد زد و گفت : یعنی چیکه قلبش نمیزنه. همه بچه ها داشتن گریه میکردن حسین و علی آب دهنشون از دهنشون میچکید و بلند فریاد میزدن. داوود.... داوود پاشو... داوود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیست دقیقه همینطور گریه میکردیم و با ورمون نمیشد که داوود دیگه پیش ما نیست حسین بینیشو کشید بالا و گفت: چرا اینطوری شد... داوود که حالش کاملا خوب بود پس چرا...؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: از مرگ داوود خیلی شکه و غمگین بودیم اما بازم چاره چی بود، رو کردم به مجید وگفتم: مجید پاشو. تخت داوود رو گذاشتیم گوشه هال و صورتشو بایه دست مال پوشوندیم وبعد نشستیم حدود بیست دقیقه همینطور بدون هیچ حرفی نشسته بودیم که یهو صدای بلند زدن در رو شنیدیم یکی چنان در رو با مشت میکوبوند که انگار چند نفر دارن همزمان در میزنند. همه ترسیده بودیم علی باترس و وحشت پرسید: این دیگه کیه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه مون بهم چسبیده بودیم وبه در نگاه میکردیم یکم مونده بود که در از جاش کنده بشه بچه ها گوشاشونو گرفته بودن قلبمون تند تند میزد. بعد چند دقیقه همه جا آروم شد. مجید پرسید : اینا دیگه کی بودن...؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من جواب دادم : شاید صاحبای خونه بودن و واسه اینکه بی اجازه وارد خونه شون شدیم خیلی عصبانی شدن. از جام پا شدم ورفتم سمت در وبا صدای بلند گفتم:لطفا آروم باشید ما دزد نیستیم فقط چون امشبو یه سرپناه لازم. داشتیم اومدیم اینجا لطفاً از دست ما عصبانی نشید واقعاً معذرت میخوایم. در رو باز کردم بچه ها زود اومدن سمتم و گفتند: نه نباید در رو باز میکردی. بیرون رو نگاه کردم اما هیچ کس بیرون نبود. حسین رو کرد به من و گفت: دیدی امیر بهت گفتم که قبلا هم یکی اومد ودر زد وقتی در رو باز کردم کسی رو بیرون ندیدم. مجید گفت : چـــــــــی؟. امیر حسین داره راست میگه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما من هیچی نگفتم. در رو بستم وروفرش کنار شومینه نشستم وزانو هامو بغل کردم بچه ها هم اومدن و کنارم نشستن. چند دقیقه همینطور ساکت نشسته بودیم بعد چند دقیقه حسین و علی و مجید همانطور نشسته خوابشون برده بود منم چشمام خیلی سنگین شده بودن دست خودم نبود چشمامو بستم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(ساعت 24:15دقیقه شب)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسیـــــــن... حسیـــــــن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین میگوید :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمامو کمی باز کردم شنیدم یکی داره صدام میزنه دور و برمو نگاه کردم همه خواب بودن اتاق خیلی سرد شده بود دیدم در بازه. یعنی کی در رو باز کرده؟ سمت در قدم برداشتم میخواستم ببندمش که چشمم به دو گربه افتاد که به جون هم افتاده بودن و داشتن دعوا وسروصدامیکردند واسه اینکه بچه ها رو بیدار نکنند دستمو براشون تکون دادمو گفتم: پیشته... پیشته... برین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما اونا بی توجه به کارشون ادامه دادن. دور برمو نگاه کردم یه سنگ برداشتمو ودرحالیکه اونا بهم چسبیده بودن و دعوا میکردن سنگ رو پرت کردم سمتشون که خورد به اون گربه سیاهه که ناله کرد واز هم جدا شدند دیدم گربه سیاهه یه جور بد بهم نگاه میکرد انگار که از کارم عصبانی شده باشه برگشتم تا دوباره داخل خونه شم که دیدم در بستست .یعنی چی الان که باز؟ بود در رو تکون دادم اما باز نشد به پشت سرم نگاه کردم که دیدم گربه سیاهه بهم حمله کرد جا خالی دادم این دیگه چجور گربه ایه ولکنم نیست یهو دیدم گربه هه نا پدید شد به دستم نگاه کردم که جای چنگ گربه روش باقیمونده بود ومیسوخت ...؟ تو همین لحظه صدای زنگو له و بع بع گوسفند هایی رو شنیدم که بسمتم نزدیک میشد... دیدم یه پیرمرد با دو تا گوسفند که یک چراغ هم تو دستشه داره به سمتم میاد. از دیدنش تعجب کردم آخه فکر میکردم کسی تو این روستا زندگی نمیکنه. پیرمرد یک ظاهر خیلی عجیب غریبی داشت لباسهای کهنه و قهوه ای رنگ ریش بلند ناخن های کثیف وبلند انگار که یک چوپان بود. پیر مرد ازم پرسید : تنهایی...؟، من جواب دادم : خب راستش نه دوستام داخلن. پیر مرد گفت : خب این یعنی الان تنهایی دیگه،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این حرفشویجوری زد که تو دلم یه ترس غریبی حس کردم. من پرسیدم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شما اینجا زندگی میکنید. اما پیر مرد جواب حرفمو نداد وهمینطوری داشت تو چشمام نگاه میکرد نگاهش یه حس بدی بهم منتقل میکرد.پیر مرد چراغ رو گرفت سمتم وگفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیا بگیرش... من پرسیدم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بگیرمش آخه چرا میدینش به من ؟.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیر مرد گفت : این چراغ رو بگیر ودنبالم بیا اگه میشه تا خانه ام همراهیم کنی من باید حواسم به گوسفندانم باشه خانه ام نزدیکه. حسین میگوید: من هنوز جوابش رو هم نداده بودم که قبول کردم یانه اما اون چراغ رو داد دستم و راه افتاد ناچار پشت سرش راه افتادم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هوا خیلی سرد بود بعد از کمی راه رفتن رسیدیم به یک خرابه که حتی در هم نداشت و لامپ یا چراغی هم داخلش روشن نبود با تعجب پرسیدم: ببخشید اینجا خانه شماست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیر مرد روشوبرگردوند وبهم نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم هاش با دفعه قبل فرق داشت از مشکی به قرمز تغییر کرده بودند. پیر مرد باصدای وحشتناکی گفت: هر اشتباهی یک تاوانی داره... وحشت زده بهش نگاه میکردم... دیدم گوسفند ها تغییر شکل دادند و از گوسفند به دوتا بچه تبدیل شدند البته زیاد هم شبیه نبودند سر یکی از بچه ها آسیب شدیدی دیده بود وشکسته بود و ازش خون میومد دستشو گرفت سمت من وگفت: کار این بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن این صحنه چشام چهار تا شدن وفریادکشیدم دویدم خواستم فرار کنم که

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کسی از پشت منو گرفت وبه عقب کشید فریاد میزدم و تقلاّ میکردم...: خواهش میکنم ولم کن... دیدم که محکم سمت دیوار پرتاب شدم که حس کردم تمام استخوانهای بدنم شکستند. دوباره از زمین بلندم کرد وپرتم کر رو زمین که از دهن و بینیم خون جاری شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درحالیکه رو زمین افتاده بودم آن موجود کوچک رو دیدم که با ظاهری خیلی ترسناک که دهن خیلی بزرگی داشت و سرش از بدنش بزرگتر بود وچشم هاش که انگار اصلا تو حدقه اش نبودن اومد سمتم و گفت: چراااا...؟ چرا منو زدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن این صحنه دیگه ازخود بیخود شدم وجلوی چشام سیاهی رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(ساعت3:30 بامداد)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر میگوید : چشامو باز کردم سرم کمی درد میکرد بچه ها همانطور نشسته خوابشون برده بود خیلی گر سنم بود شکمم داشت قار قور میکرد اتاق خیلی سرد بود دیدم کل چوبها سوختن و آتیش هم خاموش شده گوشیو برداشتمو رفتم تو اتاقهای تو در تو همه جا خیلی تاریک بود نور رو اینور و اونور چرخوندم تا ببینم دیگه هم میتونم چوب پیدا کنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند تا صندلی شکسته برداشتمو برگشتم هال چوب ها رو گذاشتم تو شومینه وآتیششون زدم احساس کردم که از یه جایی داره باد میاد به سمت پنجره نگاه کردم که روزنامه پاره شده بود و شخصی داشت از بیرون نگاهمون میکرد. با دیدن این صحنه ترس به دلم افتاد مورمورم شد. نور گوشیو گرفتم سمتش که با چیزیکه دیدم خشکم زد... دونفر بودن با چهره های بسیار وحشتناک با چهره های سیاه وانگار پوست صورتشان ترک خورده و پوسته پوسته شده بودند داشتند مارو نگاه میکردند وبهمون میخندیدند، با ترس ودرحالیکه زبانم حرکت نمیکرد گفتم. بسم... بسم الله... صدای مجید رو شنیدم که فریاد کشید... به مجید نگاه کردم که باچشمای گرد شده و وحشت زده داشت به سمت پنجره نگاه میکرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علی شکه از خواب پرید و پرسید: چی شده... چی شده... برگشتم و به سمت پنجره نگاه کردم اما هیچ چیزی یا هیچ کس اونجا نبود. قلبم بشدت تند تند میتپید. نمیتونستم چیزی روکه دیده بودم باور کنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجید با ترس و استرس به پنجره اشاره کرد و گفت :ج... جن... جن... اونجا دوتا جن دیدم... دوتا موجود خیلی ترسناک بودن... امیر توهم دیدی مگه نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما من زبونم بند اومده بود نمیتوانستم حرفی بزنم. علی زود رفت سمت مجید وبا دستش جلوی دهن مجید رو گرفت و گفت: دهنتو ببند... هیچ حرفی نزن؟... نباید هیچی میگفتی خیلی بد شد که

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر میگوید : یهو چشمم به جای خالیه حسین افتاد... علی... علی، حسین... حسین نیست. مجید و علی نگاه کردن وجای خالیه حسین رو دیدن چشم های مجید پر از اشک شد و گفت: یعنی حسین هم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علی گفت : زبونت رو گاز بگیر خدا نکنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جام پاشدم وبا علی رفتیم و اتاقها رو گشتیم اما خبری از حسین نبود. برگشتیم هال واز خونه زدیم بیرون وشروع کردیم دور و اطراف رو گشتن... گشتیم وگشتیم وبالاخره دیدیم یه متر اونورتر یکی افتاده رو زمین نزدیکتر شدیم که بله حسین بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باسروروی خونین افتاده بود رو زمین با حال نگرانم نشستم و سرشو گرفتم تو دستهام و صداش زدم. حسین... حسین... داداشم خوبی... جواب بده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علی سرشو گذاشت رو سینه حسین وگفت: قلبش میزنه. یک لبخند با امید رو لبم نشست وگفتم: بیا... بیابلندش کنیم. بلندش کردیم و بردیمش تو همون خونه و گذاشتیمش روکاناپه علی رفت و کیفش رو از اتاق برداشت و آورد یه بطری آب برداشت ویه دستمال رو از تو جیبش در آورد با آب خیسش کرد و بعد صورت حسین رو باهاش تمیز کرد چند قطره پاشید رو صورتش تا به هوش بیاد بعد چند دقیقه دیدم که حسین پلک هاش تکون خورد و چشمهایش رو باز کرد. من پرسیدم : حسین حالت خوبه... اما اون هیچ جوابی نداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علی گفت :امیر فعلا بزار استراحت کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو دقیقه نگذشته بود که علی صدام زد. امیر بیا اینجا. دیدم علی کنار مجیده رفتم پیشش دیدم مجید انگار حالش خوب نیست رنگش پریده بود وغرق عرق بود دستمو گذاشتم رو پیشونیش که بدنش خیلی داغ بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من با نگرانی پرسیدم: حالت خوبه. مجید هیچی نمیگفت و حالش خیلی بد بود رفتم و دستمال رو با آب شستم و گذاشتمش رو پیشونیه مجید تا تبش بیاد پایین... بعد از چند دقیقه دیدیم حال مجید داشت بد و بدتر میشد در این حد که نه میتونست حرف بزنه یا حتی خودشو تکون بده انگار که فلج شده باشه حسین هم فرکنم کمی بهتر شده بودو همون طور رو کاناپه دراز کشیده بود منو علی خیلی نگران مجید بودیم گوشیمو برداشتمو زنگ زدم به بابای داوود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عــــــــــــــــه چرا آنتن نمیده... چرا تو این جای لعنتی آنتن نمیدــــــــه... بلند فریاد زدم چراااااا...یهو شنیدم که انگار رو سقف خونه داره تکون میخوره انگار زلزله بود اما زمین تکون نمیخورد. یکم مونده بود که سقف بریزه انگار چندین نفر همزمان دارن رو سقف میدوئن و پا هاشون رو میکوبن به سقف با چشم های گرد شده به علی نگاه کردم و گفتم چخبر شده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علی که چشاش پر از اشک شده بود با صدای پر از ترس و لرز جواب داد وگفت : انگار اونان...؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر میگوید: از جواب علی جا خوردم و ضربان قلبم بالا رفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسین از جاش بلند شد و گفت: باید همین الان اینجا رو ترک کنیم... همین الان. علی حرف حسین رو تایید کرد و گفت : حسین راست میگه باید هرطور شده از اینجا بریم. بیاین مجید رو بلند کنیم به مجید که نگاه کردیم از دهنش کف زده بود بیرون با دیدن این صحنه انگار که قلب همه مون از تپش افتاد علیکه اشکهاش سرآزیر شدن تو شک بود ومجید رو صدا میزد: ممم.... مج..... مجید... مجیــــــــــد... مجیـــــــــــد.... مجید چشاتو باز کن مجید داداشم پاشو... منو حسین هم داشتیم با صدای بلند گریه میکردیم. علی دوانگشتشو گذاشت رو گلوی مجید تا نبضشو چک کنه. علی: نبضش نمیزنه... ودوباره زد زیر گریه صدای کوبیدن پا ها رو سقف خیلی بلندتر شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداهای عجیب و وحشت ناکی رو شنیدیم که همزمان میگفتند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ازخونه ما برید بیرون...برید از اینجا...وصدا های عجیب غریب دیگه ای از خودشون در میاوردند که ما متوجه نمیشدیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وحشت کرده بودم وچیزهایکه دیده بودم وداشتم میشنیدم رو نمیتونستم باور کنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای حسین به خودم اومدم امیر... بیا اینجا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از م خواست تا مجید رو با کاناپه بلند کنیم و گذاشتیمش یه گوشه وصورتشو بایه دستمال پوشوندیم علی که از کنار مجید تکون نمیخورد رو به زور بلندش کردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(بسم لله رحمان رحیم) از خونه زدیم بیرون چراغ های گوشیمونو روشن کرده بودیم و بدون اینکه به پشت بام یا پشت سرمون نگاه کنیم با تمام سرعت دوئیدیم سمت جنگل حسین نمیتونست درست بدوئه ولنگون لنگون داشت راه میرفت اما تمام تلاششو میکرد من هم دستشو گرفته بودم و فقط میدوئیدیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(ساعت 4:37دقیقه بامداد)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روستا خارج شدیم و وارد جنگل شدیم جنگل تو دل تاریکی فرو رفته بود وبخاطر درختهای بلندش باعث جلو گیری از تابیدن نور ماه به جنگل شده بود و از بین درختها وشاخه ها وبوته ها وخار ها ایکه گاهی پیراهنمان توش گیر میکرد ویا دست و پا و صورتمان رو خراش مینداخت وزخمی میکرد به ناچار میگذشتیم....حسین پایش به چیزی گیر کرد و افتاد زمین. آخ بلندی گفت. پایش را گرفت و آب دهنش رو قورت داد و لبهای خشکش رو تر کرد و گفت: من...من دیگه نمیتونم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علی رو به حسین گفت: خواهش میکنم پاشو لطفاً...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر میگوید : بطری آبی رو از کیف علی بیرون آوردم و دادم به حسین... و حسین آب رو نوشید من و علی هم آب نوشیدیم وبه حسین کمک کردیم تا از جاش بلندشه. در همین لحظه صدای پچ پچ ها و خنده های بسیاروحشتناکی رو شنیدیم که با ترس به سمت صدا ها نگاه کردیم صدا از یک سمت نمیومد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و هر لحظه از هر سمت صدای پچ پچ وخنده میومد با چیزیکه دیدم چشم هام چهار تا شد دیدم که موجوداتی بسیار وحشتناک که به شکل سایه بودند وچشم های سفید ودرخشان مثل چشم های گربه ها که در شب مثل ستاره ها میدرخشن میدرخشیدند و پشت درختها ایستاده بودن وبا دست های عجیب و غریبشان به ما ارشاره میکردند و بین خودشان حرف میزدند،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رنگ صورتم پریده بود وضربان قلبم بشدت تند میزد دست و پاهایم سُست شده بود وافتادم رو زمین و مثل بید میلرزیدم...(بسم الله) خدایا اینا دیگه چین؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس کردم دارم رو زمین کشیده میشم زود برگشتم و دیدم که یکی از همون موجودات کنارمه وبادستهاش پاهامو گرفته و داره من رو میکشه نگاهمون که بهم افتاد وحشت زده فریاد کشیدم و آن موجود خنده ترسناکی کرد و چهار دست و پا عقب عقب رفت همچنان میخندید ورفت پشت درختها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(بسم الله)... علی بازو هامو گرفت ومنو بلندم کرد وبا صدای لرزان و وحشت زده گفت: پاشو... فقط بدوئین...دست همدیگه رو محکم گرفتیم وبا تمام سرعت شروع به دویدن کردیم ودائم (بسم الله) رو زیر لب زمزمه میکردیم... ومیدوئیدیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

( ساعت 6:12دقیقه صبح )

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پا هایمان دیگه توان راه رفتن هم نداشتند هوا داشت کم کم روشن میشد وبالاخره از جنگل خارج شدیم و وارد روستا شدیم اما باز هم ابتدای روستا خانه ای وجود نداشت وفقط به جلو قدم برمیداشتیم تا اینکه پیکانی رو دیدیم که به طرفمون میومد... رفتم جلو و ازش خواستم که مارو برسونه به خونه عموی داوود. سوار شدیم و راه افتادیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رسیدیم و پیاده شدیم....در زدم وبابای داوود در روباز کرد با دیدن ظاهرمون چشاش گرد شد و شاهین رو صدا زد... شاهیـــــــن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونا برگشتن... وارد شدیم و رفتیم اتاق مهمان حتی جان نداشتیم تا بشینیم ودراز کشیدیم... بعد چند ساعت عموی داوود و باباش وپدربزرگش با شاهین اومدن و پرسیدن که این همه وقت کجابودیم وچرا زخمی و سرو رو خاکی هستیم و داوود و مجید کجا هستند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچ حرفی نداشتیم بگیم واصلا نمیتونستیم چیزی بگیم اما بالاخره باید چیزی میگفتیم وهمه ماجرا را براشون تعریف کردیم... جلوی خانواده مجید وداوود خیلی شرمنده بودیم و برای مرگ مجید و داوود خودمون رو هم مقصر میدونستیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانواده داوود رفتن به همون روستای متروکه وجسدهردو شون رو آوردن و فردای آن روز خاک کردند... دکترها میگفتند که داوود سکته کرده وبرای مرگ مجید هم هیچ حرفی نداشتند که بگند. علی هم میگفت که اگه مجید همان لحظه به چیزیکه دیده بود اعتراف نمیکرد وسه روز بعد حرفی میزد هیچ بلایی سرش نمیومد ومثل من که همون لحظه حرفی نزدم و ساکت موندم الان صحیح وسالم بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد اون ماجرا حسین هر شب کابوس میدید وهیچ وقت دیگه مثل گذشته زندگی راحتی نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من هیچ وقت به این چیزها باور نداشتم اما بعد از. رفتن به اون روستا و دیدن آن موجودات باور کردم که در این دنیا بقیر از ما موجودات دیگری هم دراین دنیا بدور از چشم های ما زندگی میکنند... ما تا عمر داریم هرگز آن ماجراها و اتفاق هایکه برامون اتفاق افتاد رو فراموش نمیکنیم وهمیشه میگیم که ای کاش هیچ وقت به اون روستا نمیرفتیم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پایان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • دلارام

    10

    چه خوب که تصمیم گرفتی اون چیزی که توی ذهنت بود رو اینقدر خوب بیان کنید❤️ من توی همین موضوع به مشکل بر خوردم و دارم روش کار میکنم ررمان دیگه هم کامل نوشتم دوستم اشتباهی پاکش کرد میخواستم گریه کنم😭🤦

    ۱ هفته پیش
  • 652150

    00

    رمانت پاک شده🙁 چقدر بد واقعا واست متاسفم 😢اما نا امید نشو و دوباره از اول بنویسش بهتر وقوی تر👍موفق باشی

    ۶ روز پیش
  • ⁶⁵²¹⁵⁰

    00

    رمانت پاک شده 🙁چقدر بد واقعا برات متاسفم 😢اما نا امید نشو ودوباره از اول بنویسش بهتر وقوی تر👍موفق باشی

    ۶ روز پیش
  • Parisa

    ۱۹ ساله 00

    .... ....

    ۲ هفته پیش
  • Parisa

    ۱۹ ساله 00

    خیلی ترسناک بود ولی هیجان داشت

    ۲ هفته پیش
  • زهرا

    ۳۶ ساله 00

    خوبه

    ۳ هفته پیش
  • z

    00

    خیلی عالی باز هم بزارید

    ۱ ماه پیش
  • نفس

    ۱۳ ساله 00

    کاشکی ادامه را مینوشتید

    ۱ ماه پیش
  • Anita

    ۲۵ ساله 00

    خیلی عالی بود ولی میشه ادامشم بنویسی 📝👻

    ۲ ماه پیش
  • قائژه

    ۲۶ ساله 00

    جالب بود

    ۲ ماه پیش
  • زهرا

    ۲۵ ساله 10

    مضخرف حیف نتی ک برای دانلود حروم کردم

    ۲ ماه پیش
  • Zeynab oshooee

    ۱۳ ساله 00

    خدایی ترسناک بود برای منی که 13 سالمه

    ۲ ماه پیش
  • کرشمه

    00

    جالبه.جوری نوشته شده که انگار براساس واقعیته

    ۳ ماه پیش
  • مریم

    10

    مسخره ترین رمان

    ۳ ماه پیش
  • یکتا

    ۲۹ ساله 00

    جالب بود

    ۳ ماه پیش
  • Star

    ۹ ساله 00

    ازنظر خیلی خوب بود ولی احساس میکنم زیاد ترسناک نبود

    ۶ ماه پیش
  • پروانه سلیمانی | نویسنده رمان

    منتظر رمان بعدی باشید انشاالله رمان بعدی ترسناکتر وطولانی تر خواهد بود ❤

    ۳ ماه پیش
  • اسما

    ۱۳ ساله 00

    عالی بود ممنون

    ۴ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.