رمان موجوداتی به نام از ما بهترون به قلم نگار 1373
یه رمان ترسناک با حال، با یه شخصیت کله خراب و نترس. اردلان یه استاد و نویسندهی موفقه که دو تا ازدواج ناموفق داشته.
فریماه، دختر همسر اولشه و اردلان جونش براش در میره! آخر هفتهها فریماه پیش پدرشه و بقیهی روزای هفته رو پیش مادرش. زندگی اردلان به صورت معمول نه هیجانآوره، نه کسل کننده، ولی اون خودش دنبال هیجان میگرده. واسه نوشتن کتاباش به جاهای عجیبی سر میزنه و دنبال خونههایی هست که جنا اونجا لونه کردن.
این وسط پستش به یه خونه میخوره که با بقیهی خونههایی که دیده کاملا فرق داره و سر این موضوع خیلی بلا و دردسرای ترسناک به سرش میاد که حتی آدمی به نترسی اردلان، به لرزه میفته...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۸ دقیقه
-اشتها ندارم بابا.
-به حرف خاله گوش ندين، ميدونم به خاطر حرفاي اون ناراحتين.
پوزخند تلخي زدم: بابات لياقت مادرتو نداشت.
-اتفاقا مامان بود كه لياقت شما رو نداشت! نه مامان، نه همسر دومتون.
با تعجب سرمو به سمتش چرخوندم و نگاش كردم. با تمام وجود لبخند ميزد. بدون توجه به بقيه دستمو دور گردنش انداختم و گفتم: دختر و پدر، يكي از يكي خُل تر و ديوونه تر!!
با خوشي غش غش خنديد و صداش تو جمعيت زياد خونواده م گم شد. صميمانه به بازوش ضربه زدم و دستمو پس كشيدم: تو تنها دلخوشي مني دختر بابا.
-شما هم تنها پدر خوب دنيا هستين!
ديوونه وار دخترمو دوست داشتم. پاره ي وجودم بود... واقعا هم تنها دلخوشي من تو دنيا، فريماهم بود. درسته پنج روز هفته پيش نازنين زندگي ميكرد، ولي دو روز آخر هفته پيش من بود. پنج شنبه ها كه من به كارام ميرسيدم و اون تكاليفشو انجام ميداد. ولي جمعه ها ما فقط پدر و دختر بوديم. همه ي كاراي اضافه تعطيل ميشد... با هم ديگه ميرفتيم شهربازي، پارك، رستوران، كافي شاپ، وقتي هم خسته و كوفته برميگشتيم خونه، تا ساعت دوازده فيلم تماشا ميكرديم. ساعت دوازده و يك دقيقه با كتك و خنده بلندش ميكردم و ميبردمش تو اتاقش. براش شاهنامه ميخوندم، با هم فال حافظ ميگرفتيم، شعر ميخونديم، مسخره بازي در مياورديم... انقدر ميخنديد تا خوابش ميبرد. بعد به قيافه ي معصوم و بي گناهش زل ميزدم و افسوس ميخوردم كه چرا من و نازنين با هم تفاهمي نداشتيم. چرا يه دختر به سن و سال اون بايد پنج روز پيش مادرش بود، دو روز پيش پدرش؟ آه... زندگي يه نويسنده هم مشكلات خودشو داشت. هر كسي نميتونست با يه نويسنده، مخصوصا اگه اون يه نفر من بودم زندگي رو سر كنه. من فقط دنبال دردسر ميگشتم. چيزاي ترسناك، اتفاقات ماورائي، جنايتاي عجيب و بي سر و ته... اين چيزا خوراكم بود. چيزايي كه نازنين ازشون نفرت داشت و شقايق ازشون ميترسيد. تنها كسي كه تونست دركم كنه و جيغ و داد راه نندازه... فقط فريماه بود.
***
با چشماي پف كرده به ساعت ديواري نگاه كردم. سه و بيست دقيقه!! نه، مثل اينكه اين جماعت خيال خوابيدن ندارن. خيلي ريلكس و خوشحال نشسته بودن و قسمت دوم ارباب حلقه ها رو تماشا ميكردن. چاييمو مزه مزه كردم كه يكي بهم سقلمه زد.
-چي ميگي فرهاد؟
-خوابت مياد اردلان؟
خميازه كشيدم: چشم بسته غيب گفتي ساحر؟!
پوزخند زد: گفتم شايد موادي چيزي ميزني...
-كافر همه را به كيش خود پندارد.
با عصبانيت لباشو به هم فشار داد و ساكت شد. ميدونستم تفريحي يه چيزايي ميكشه و ميره پيش فضا نوردا، ولي به كسي چيزي نگفته بودم. خدا ستار العيوبه، پس من كه بنده ش باشم حق ندارم پاشم و پيش هر كس و نا كسي جار بزنم كه فرهاد يه كارايي انجام ميده. پاهامو دراز كردم و به پاي پشت سرم تكيه كردم. صاحب پا معترض شد: اردلان خان، اين پايه ي مبل نيست، پاي منه!
-اِ خوبه گفتي وگرنه در جهل و ناداني به سر ميبردم!
سينا، پسر شكيلا اخم كرد و چيزي نگفت. شكيلا دختر دائي مزخرف و اعصاب خورد كنم، با پسر هيفده ساله ي بي نهايت پررو و چشم چرونش. مرتب حواسم بهش بود كه به فريماه نزديك نشه. مثل باباش ذات خرابي داشت... من كيوانو از خيلي وقت پيش ميشناختم. حالا چرا شكيلا حاضر به ازدواج با اون اژدهاي سه سر شد، علتشو هيچ وقت نفهميدم. خودمو بيشتر به سمت عقب هل دادم و با بدجنسي نيشخند زدم. ميدونستم با اين كه پاهاش دارن زير فشار هيكل چارشونه م و پايه هاي مبل قلم ميشن، جرات اعتراض كردن بيشتري نداره... چون ميچزوندمش. از طريق زبونم گرفته تا نيشگوناي محكم از بازوش. تا حرف ميزد، بهش ميگفتم بچه ننه. از دستم ذله شده بود!! در كل بهتره بگم، وقتي خوانواده ي عتيقم هوس ديدن من به سرشون ميزد، منم كودك درونم بدجوري فعال ميشد. اينجا بود كه هر كس سر به سرم ميذاشت بد ميديد... تنها كسي كه از پسش بر نميومدم خاله شوكت بود. بيشتر احترام گيس سفيدشو نگه ميداشتم. هر چي بود من يه فرهنگي و درس خونده بودم!! فريماه صدام زد: بابايي من رفتم بخوابم.
-باشه، خوب بخوابي.
صداي شب به خير گفتن همه بلند شد و من به سرعت به پشت سرم نگاه كردم و چون روي مبل نشسته بود سرمو بالاتر گرفتم. مچ سينا رو دقيقه ي نود چسبيدم: داشتي به كي چشمك ميزدي سينا؟! هوممم؟؟
از وحشت خشكش زد: من؟ چشمك كدومه؟ داشتم چشمامو ميخاريدم!
-آره تو راست ميگي. ديگه به فريماه من چشمك زدي، نزدي! خب؟
با سماجت سر تكون داد: من به فريماه چشمك نزدم!!
بدون معطلي از ساق پاش نيشگون گرفتم: يعني من دروغ ميگم؟
مادرش داد زد: بس كنين شما دو تا! مثل بچه ها افتادن به جون هم ديگه، خجالتم نميكشن...
با تحكم گفتم: به جاي غرغر كردن و آه و ناله، پسر بي غيرتتو جمع و جور كن تا به دختر من چشمك نزنه! اين دفه چشمكشو ببينم، چشماشو از كاسه بيرون ميكشم!
نفس همه حبس شد. اينو يادم رفت بگم... من سابقه ي خرابي تو دعوا و كتك كاري داشتم. در حالت معمول هميشه آروم بودم، ولي وقتايي كه آمپرم بالا ميزد و خون جلوي چشمامو ميگرفت، دوست و دشمني نميشناختم. همه دم نظرم يه چيز ميشدن... هدفي براي نابودي!! سرمو پايين مينداختم و مثل بولدوزر به سمتشون ميرفتم. اين بود كه سعي ميكردن منو تا جاي ممكن آروم نگه دارن.
-سينا، تمومش كن.
سينا لبشو كج كرد: چشم مامان.
غريدم: اين شد يه چيزي!
فريماه با شرارت پشت سر خاله شوكت شكلك دراورد و غيبش زد. لبخند عريضي صورتمو پوشش داد... اين دختر مثل خودم عاشق شيطنت بود. در هر شرايطي، در هر لحظه اي. غرولند كنان دستامو روي فرش گذاشتم و از جام بلند شدم تا براي اين جماعت بي حد و اندازه بالش و تجهيزات كافي براي كپه ي مرگشون فراهم كنم!
***
از هر سوراخ سنبه اي كه تونستم فنجون و استكان جور كردم. كي ميتونست به اين لشكر ابن زياد صبحونه بده؟! فريماه غرغر كنان با چشماي قرمز داشت كره و مربا توي ظرفاي مخصوصشون ميذاشت.
-فريماه دقيقا مثل مادر بزرگ خدا بيامرزم غر ميزني و چشم غره ميري!
حرفم نخندوندش هيچ، عصباني ترش كرد. با لبخند دندون نمائي بهش سقلمه زدم: بيخيال، فردا پس فردا كه بر ميگردن شهرشون!
-من براي اين ناراحتم كه روز تعطيلم خراب شد! كلي واسه امروز نقشه كشيده بودم...
قيافه ي جدي اي به خودم گرفتم: ميدونم. منم حالم گرفت، ولي نميتونم كه فاميلامو از خونه بيرون كنم، ميتونم؟!
با ناراحتي شروع كرد به چايي ريختن و ديگه دم نزد. دختر سازگاري بود، حتي اگه اصلا از اوضاع راضي نبود. به شونه ش زدم: به مامانت ميگم يه روز ديگه هم پيش من بموني، خوبه؟
-مامان اجازه نميده، تحت هيچ شرايطي. رفت واسه آخر هفته ي بعد...
چيزي براي دلداري دادنش به ذهنم نرسيد كه بهش بگم. نازنين واسه اومدن فريماه به اينجا خيلي سخت گيري ميكرد... خبر داشتم كه داره دنبال يه وكيل درست حسابي ميگرده كه حضانتشو خودش به عهده بگيره. اونوقت من ديگه نميتونستم ببينمش... با غصه دستمو دور گردنش انداختم. بغض چونه شو لرزوند كه سريع عقب گرد كردم: واي تو رو جون مادرت گريه نكن، الان خاله شوكت فقط داره دنبال بهونه ميگرده به من گير بده ها!!
يه دفه خنديد و گريه كردن فراموشش شد. يه سفره ي بزرگ وسط خونه پهن شد و ساميه و نيكا دختراي پسردائي بزرگم با فريماه سفره رو چيدن. با يه قابلمه و ملاقه رفتم سراغ اونايي كه خوابيده بودن و با سر و صداي آزار دهنده ي اي همه رو بيدار كردم!
-اَه... باز اردلان ديوونه شد... بابا بذار بخوابيم، اول صبحي چي از جونمون ميخواي؟
با بدجنسي يه لگد به پهلوي فرهاد زدم: ميخوام جونتو بگيرم! خونه ي من پادگانه، همه بايد سر ساعت هشت از خواب بيدار شن. يالا پاشين... زود!
همه ي مردا غرغر كردن و دايي ناصر سرشو برد زير بالش. حالا باز خوبه خانوما زودتر بيدار شده بودن، چون من كه نميتونستم برم اون اتاق بيدارشون كنم! همونجا روي زمين نشستم و روي قابلمه ضرب گرفتم.
-يكي و دو تا... دو تا و سه تا... سه تا و...
-اردلان الهي بميري!!
-عمو اردلان تو رو خدا بيخيالمون شو...
-يكي اون اردلان خير نديده رو خفه ش كنه!!
زدم زير خنده. يعني آنچنان مزه اي ميداد اذيتشون كنم كه حد و حساب نداشت! وقتي اينجوري به خونه ي من حمله ميكردن، بايد قوانين وحشتناك منو هم قبول ميكردن. چيزي كه عوض داره، گله نداره... داره؟! خلاصه تا همه رو بد خواب نكردم بيخيالشون نشدم. بعد با خونسردي تمام شال و كلاه كردم: من بايد برم جايي كار دارم، براي ناهار برميگردم. جماعت فعلا خدافظ...
هر چي جيغ و داد كردن و خاله شوكت يه ريز غر زد، به هيچ كس گوش ندادم و از خونه بيرون زدم. مجبور بودم فريماهو تنها بذارم، ولي خيالم راحت بود كه احمد، پسردائي بزرگم خيلي هواشو داشت. چون فريماه همسن دختراي خودش بود و از اون طرفم سينا رو خوب ميشناخت. از آسانسور بيرون رفتم و تازه يادم افتاد ماشينم كه اينجا نيست. يه سر رفته پاركينگ راهنمايي رانندگي تا با هم نوعاش يه گپ و گفتگويي داشته باشه... بدبختانه امروزم كه جمعه بود و نميشد برم دنبال كاراش. توي خيابون يه تاكسي دربست به هزار بدبختي گير آوردم و آدرس خونه ي دوستمو بهش دادم.
***
-اينجاست. ميگن خونهه جن زده س.
روي نقشه، جايي كه با انگشت نشون ميداد رو زير نظر گرفتم.
-مطمئني؟ اينجا خيلي دوره، منم كه ماشينمو بردن پاركينگ. تا اونجا نرم ببينم سر كارم؟
وحيد شونه بالا انداخت: من كه نديدمش. تو دنبال اينجور چيزا ميگردي، منم برات پيدا كردم.
تا خواستم چيزي بگم پژمان سريع گفت: تنهايي نرو. تو كه نميدوني اونجا چه خبره!
-ولم كن بابا، من يه عمريه كارم همينه!
صابر زير لب گفت: نويسنده ي كله خراب...
صبا
۱۲ ساله 00کسی می دونه ادامه این رمان چیه؟
۲ ماه پیشکرشمه
00داستان باید ادامه دار میبود ولیکن....و اینکه تو جاهایی که داستان ترسناک میشد و همه باید میترسیدن در کمال تعجب جوک میگفتن و میخندیدن😐خودشون وسط قضایای جنی بودن بعد میشینن فیلم ترسناک میبینن
۲ ماه پیشجعفر
۵۶ ساله 00عالی عالی
۴ ماه پیشنسرین
۲۵ ساله 00افتضااااااااح بود حیفه وقتم
۶ ماه پیشصدف
۲۶ ساله 00سلام با تشکر از نویسنده رمان خوبی بود خیلی خوب شاخ و برگ داده بود ب داستان ولی جاهای ترسناکش خیلی اغراق شده بود
۸ ماه پیشبایرام
۱۵ ساله 00سلام امیدوارم حالت خوب باشه رمانت خیلی خوب و قشنگ و هیجان انگیز بودولی آخرش خیلی جالب تموم نشدکاشکی آخرشو یه جوردیگه تموم میکردی لطفا جوابمو بده میخوام بدونم خونشو فروخت یانه یامثلا جن دست ازش برداشت؟
۸ ماه پیشAlireza
00فک کنم نویسنده این رمان کم سن سال بوده ،رمان به شدن مزخرف بچه گانه بود،یکی از دلایلش این بود که تو اوج ترس وحشت کاکترا به همدیگه جوک میگفتن و بیش از حد تخیلی بودن داستان وجذابیت داستانو ازبین برده
۸ ماه پیشHani
۲۱ ساله 01اسم جلد دوم؟ نمیتونم پیدا کنم
۱۰ ماه پیشفاطمه
۱۵ ساله 10رمان خوبی بود ولی با پایان بدی همراه بود ولی در کل خیلی خوب نوشته بودی امیدوارم فصل دوم بزارید ❤️
۱۱ ماه پیشباران
00خیلی مزخرف و احمقانه بود، وقتم تلف شد، بلاتکلیف و بی معنی
۱۱ ماه پیشناشناس
۱۸ ساله 61آقایون اگر دنبال رمان ترسناک هستید پیشنهاد میکنم هیچکسان رو بخونید یک رمان ترسناک که هم گسترش پیدا کرده هم تو جلد های بعدش چیزای باحال تری هم داره
۱ سال پیشنسیم
۲۳ ساله 00جلد چهار اومده ایا؟
۱ سال پیششقایق
۱۴ ساله 00این رمان خیلی عالی ، ترسناک و هیجان انگیز بود و من عاشق این رمان شدم واقعا دست نویسنده ی این رمان درد نکنه
۱ سال پیشnazanin
۱۸ ساله 00من کامل این رمان رو خوندم اتفاقای بدتر و اذیت های اون جن از این ب بعد شروع میشه خیلی رمان خفنیهههه
۱ سال پیشGolnaz
۲۵ ساله 20از کجا کاملشو بخونیم
۱ سال پیشسعیده
00رمان خوبی بودهیجان هم داشت فقط آخرش ناقص بودمشخص نشدجن هاچی شدن
۱ سال پیش
سمانه
۳۱ ساله 00زیاد برام جالب نبود بیشتر از تخیلات استفاده شده بود یک رمان باید با واقعیت نزدیک باشه و ترس رو در دل خوانندگان بندازه پیشنهاد میکنم یک بار رمان اتاق کاهگلی رو بخونید.