رمان رخساره به قلم star-69
داستان درباره ی دختری به اسم رخساره هستش که فارق از هر دغدغه ای روزگار می گذرونه اما با برگشت ناگهانی خانواده ی عموش به ایران زندگی رخساره به هم می ریزه ، سالها قبل پدر بزرگ رخساره اون رو به اسم پسر عموش میکنه و از پسرهاش میخواد اون دو نفر با هم ازدواج کنن ، رخساره هم وقتی متوجه برگشت خانواده ی عموش میشه می ترسه مجبور به ازدواجی ناخواسته بشه که…..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۱۳ دقیقه
مامان روی صندلی کنار تخت نشسته بود و منتظر بود تا سرم من تموم شه.فکرم هنوز درگیر اتفاقی بود که برای مهسان افتاده بود.باورم نمی شد که این اتفاق افتاده باشه.مهسان دختر عاقلی بود ولی باید باور می کردم هر کسی ممکنه اشتباه کنه.توی این سه سال مهسان انقدر عاقلانه رفتار کرده بود که در باورم نمی گنجید بتونه اشتباه هم داشته باشه.
من هرگز احسان رو ندیده بودم ولی ته دلم حس نفرت و انزجار عجیبی نسبت بهش داشتم.دلم می خواست می تونستم این کارش رو تلافی کنم افسوس که من دختر بودم و توان تلافی نداشتم....
سرم را به سمت مامان که داشت کتاب می خوند چرخوندم.
-مامان می شه یه سر بری پیش مهسان؟نگرانشم.
-قبل از اینکه تو بهوش بیای پیشش بودم.ولی باشه دوباره بهش سر می زنم.
مامان نزدیک در اتاق بود که دوباره صداش کردم:
-مامان؟
-جانم؟
-به مامان و باباش که خبر ندادید؟
-مگه می شه خبر نداده باشم ولی باباش گفت کار دارم نمی تونم امشب بیام مامانشم گفت سعی می کنه بیاد ولی هنوز نیومده.
سری با تاسف تکون داد و زیر لب گفت:
-این چه سرنوشتیه که این بچه داره؟
می دونستم منتظر جواب نیست پس سکوت کردم.مامان که رفت توی فکر و خیال غرق شدم.
دلم گرفته بود.از بی معرفتی ها و پستی ها از ش%وت رانی ها و هوس بازی ها.کاش می شد کاری کرد کاش می شد جلوی این فجایع رو گرفت ولی..........
شاید مهسان هم مقصر بود که به یه تازه از راه رسیده اعتماد کرده بود.
********
من بعد از تموم شدن سرم با کلی تذکر از جانب دکتر که مدام تذکر می داد هواسم باشه و دیگه روی برنامه غذا بخورم و همیشه شکلات توی کیفم داشته باشم و در همچنین شرایطی بخورم و....مرخص شدم ولی مهسان باید تا صبح توی بیمارستان می موند مامان هر چی اصرار کرد پیشش بمونه دکترش قبول نکرد و گفت نیازی نیست.
توی راه بابا با تاسف سری تکون داد و گفت:
-خانم مادر مهسان آخر سر نیومد بیمارستان؟
مامان با صدایی بغض دار گفت:
-نه......خدا ازشون نمی گذره ....یکی نبود بهشون بگه شما که نمی تونید بچه نگه دارید خوب چرا بچه دار می شید...
بابا هم با لحنی پر افسوس گفت:
-دلم خیلی براش می سوزه توی این سه سال که با رخساره دوست یک بار هم نشده این دختر رو ببینم و دلم نسوزه.همیشه در ته خنده هاش غمی هست کاش می شد کاری براش کرد....
واقعا حق با بابا بود.مهسان خیلی تنها بود.وضعیت زندگیش دل هر کسی رو براش آب می کرد واقعا کاش می شد بهش کمک کرد.
مهسان 17 ساله بود که پدر و مادرش از هم جدا شدند.مادرش وقتی سه ماه از طلاقش گذشت با همکارش ازدواج کرد و پدرش هم که سه سالی بود که ازدواج کرده بود و دلیل اصلی طلاقشون هم همین بود.گویا منشی آقای بهرامی یه بیوه زن جوون بوده که آقای بهرامی از روی خیر خواهی باهاش ازدواج می کنه و از سر خیر خواهی هم یک خواهر برای مهسان میاره.مادر مهسان هم وقتی جریان رو می فهمه بعد از کلی جنگ و دعوا تقاضای طلاق می کنه بلکه شوهرش به خودش بیاد و اون زن رو طلاق بده ولی آقای بهرامی سو استفاده می کنه و ازش جدا می شه رها خانم هم که نمی خواسته کم بیاره سریع با همکارش ازدواج می کنه تا به شوهر سابقش نشون بده که برای اون هم شوهر کم نیست ولی توی این کش مکش ها و لج و لجبازی ها هیچ کدومشون به مهسان فکر نمی کنن و آینده ی مهسان رو در نظر نمی گیرن.
سه ماه اول که رها خانم هنوز ازدواج نکرده بود مهسان با او زندگی می کرد ولی وقتی ازدواج می کنه تازه عروس دوماد مهسان رو می فرستن خونه ی باباش زن باباهه هم لطف می کنه بعد از یک ماه جنجال بزرگی به پا می کنه و مهسان رو می فرسته خونه ی مادرش.بعد از نشست پدر و مادرش با هم قرار می شه مهسان یک هفته خونه ی مادرش باشه و یک هفته خونه ی پدرش.بماند که چقدرتوی این راه در بدری کشید و از نامادری و ناپدریش کنایه شنید.توی این شرایط روحی خراب مهسان درس می خونده برای کنکور.واقعا دختر مقاومی بود که تونست کنکور قبول بشه.روزی که توی دانشگاه ثبت نام کرد به پدرش گفت که دیگه حاضر نیست این خفت رو قبول کنه و در به در خونه ی زن باباش و نا پدریش باشه پدرشم به راحتی قبول می کنه و براش خونه می خره بدون این که در نظر بگیره ممکنه چه اتفاقاتی برای این دختر بیفته....
بعضی از پدر و مادرا فکر می کنن اگر بچه هاشون پول داشته باشن دیگه هیچ نیازی ندارن.پدر مهسان هم از همین دسته بود و مهسان رو غرق در پول کرد تا کمبود پدر و مادرش رو حس نکنه دریغ که مهسان بیشتر از همیشه نبود اونا رو حس می کنه و برای آروم کردن خودش به مردان خیابونی پناه می بره....
کاش پدر و مادرش قبل از اینکه از هم جدا شن چند دقیقه فقط چند دقیقه به سرنوشت مهسان فکر می کردند شاید اگر چند دقیقه برای مهسان وقت می گذاشتن هر گز این اتفاق نمی افتاد اما دریغ و صد افسوس که لحظه ها در گذرند و گذر زمان اشتباه آدمها را به رخ می کشه و ما زمانی به خودمان می آییم که خیلی دیره خیلی....
صبح با عجله از خواب بیدار شدم و حاضر شدم.مهسان امروز مرخص می شد و من باید می رفتم بیمارستان برای ترخیص شدنش.دلم نمی خواست احساس کنه تنهاست و کسی رو نداره.
داشتم کفش می پوشیدم که سر و صدای مامان بلند شد:
-رخساره تو خجالت نمی کشی دختر؟باز می خوای بدون صبحانه بری؟می خوای دوباره مثل دیروز کارت به بیمارستان بکشه؟من از دست تو چی کار کنم دختر؟
توی دلم غری زدم و کمی هم حرص خوردم از این به بعد مامان برای صبحونه دادن به من بهانه داشت و دیگه دست از سرم بر نمی داشت.
-مامان چرا بی خود حرص می خوری؟حالا یک بار من ضعف کردم این جوری نگو می گن دختره غشیه کسی نمیاد خواستگاریا از من گفتن بود.
مامان با چشمای گرد شده به من خیره شد.خندم گرفت:
-مامان جونم جن دیدی؟
مامان با اخم گفت:
-دختر تو چرا انقدر پررو شدی؟ما قدیما اسم خواستگار می اومد هفتاد رنگ می شدیم!
-مامان جان قصه نخور منم حرف خواستگار بیاد با لوازم آرایش هفتاد رنگ می شم.
با شیطنت به مامان نگاه کردم.
-برو دختر حیا کن.
-چشم.
سریع کیفم را برداشتم و به سمت در حیاط دویدم.
-کجا می ری وایسا صبحانه تو بخور رخساره.
-مامان دارم می رم حیا کنم دیگه.
خودم از حرفم خندم گرفت و با صدای بلند خندیدم.
مامان به دنبال من اومد و گفت:
-اول این لقمه رو بخور بعد برو حیا کن.
لقمه رو گرفتم و با خنده خوردم.
-سرورم رخصت مرخصی می دید؟
-برو بچه جون زبون نریز.
گونه ی مامان رو بوسیدم و به سمت ماشین رضا که دیشب با کلی التماس ازش قرض کرده بودم رفتم.کلید رو که به در ماشین انداختم یادم افتاد به مامان نگفتم امشب خونه نمیام سریع از ماشین پیاده شدم و زنگ در را زدم
-کیه؟
-مامان منم خواستم بگم شب نمیام خونه ی مهسان می مونم.
-اگر مهسان رو بیاری اینجا بهتر نیست؟؟
-نه مامان مهسان قبول نمی کنه.
-حالا تو بهش بگو اون مریضه لازمه کسی ازش مراقبت کنه.
فهمیدم هر چی بگم فایده ندارد و مرغ مامان یک پا داره بهتر دیدم الکی قبول کنم.
-باشه مامان ببینم چی می شه.
- 00
واقعا بدجوری لدنو گذاشت تو خماری آخر داستان
۱ سال پیش ھاجر
۲۰ ساله 00سلام واقعا رمان فقلادہ قشنگی بود ممنون از زحمتتون
۱ سال پیشالی
۳۵ ساله 00مزخرف ترین رمانی بودکه تاحالاخونده بودم حیف وقتم که گذاشتم
۱ سال پیشSara
10خیلی حالمو بد کرد کاش نمیخوندمش خوبه ک مهسان نچسب قدرنشناس مرد
۱ سال پیشریحانه
00عالی بود من که خیلی دوسش داشتم
۱ سال پیشسحر ۳۴
01بد نبود
۱ سال پیشAram
۲۹ ساله 20چقد واقعیو خوب بود🥹
۲ سال پیشامیرعلی
00خوب وسرگرم کننده..........
۲ سال پیشمریم
۱۸ ساله 11دقیقا شبیه زندگی خواهرم بعد از خیانت دوست خواهرم به خواهرم وقتی زجرای خواهرمو دیدم دیگه آدم شناس شدم حتی از تو رما از اول به مهسان حس بدی داشتم الان فقط تنفر خواهرم جلو چشام پر پر شدمرد کاش نمیخوندم
۳ سال پیشرخساره
۲۰ ساله 20رمان خیلی خوبی هستش بهتون پیشنهاد میکنم بخونین چون من خودم خیلی دوستش داشتم
۲ سال پیشرویا
22پیشنهاد میگم دقت کنین در رمان نوشتن🙃🥲
۳ سال پیشآفاق
۱۹ ساله 10سلام رمان خوبی بودممنون
۳ سال پیش...
20زیادی قشنگ بود
۳ سال پیشاِلی
41رمان قشنگی بود اما حال و هوای رخساره زیادی تو ذوق میزد آدم رو عصبانی میکرد عشق اول همیشه موندگاره اما نه انقدی که بعد ۱۸ سال هنوز داغ باشه بخصوص که طرف مقابلت هیچ حسی بهت نداشته باشه
۳ سال پیش
رمان قشنگیه