رمان سیمرغ به قلم مدیا خانوم
نیلوفر بهرامی… دختری ساده ولی خودساخته که پس از شکست اولش تصمیم میگیره به دور از محیطی که این شکست رو براش رقم زده آینده ی جدیدی بسازه. آینده ای که آمیخته با اهداف و آرزوهاشه!
به همین منظور وارد شهری میشه که هیچ تجربه و پیشینه ای از زندگیه توش نداره. غافل از اینکه همین شهر با تمام اتفاقات خوب و بدِ زندگیش عجین میشه و به طرز عجیبی آیندش رو رقم میزنه! درست همون وقته که زندگیش پر میشه از جزر و مدهای شدید و پرخروش و داستانِ سیمرغ رو رقم میزنه! …پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۹ ساعت و ۵۹ دقیقه
_حتما دلت پاک بوده دخترم! بخور تا از دهن نیفتاده!
کنار خاتون لحظات خیلی خوب و آرامش بخشی رو تجربه کردم. یاد خانوم بزرگ و خونه قدیمیش بعد مدت ها پیش چشمم زنده شد. کنارش زمان و مکان رو فراموش کرده بودم. برام از دختراش و تنها پسرش گفت که همه خارج از ایران زندگی میکردن و اینکه خودش حاضر نشده آخر عمرش رو تو دیار غربت باشه. یه خدمتکار میانسال داشت که هر روز میومد و به کارهاش رسیدگی میکرد. خونش رو سرو سامون میداد اما غذا اکثرا به عهده خودش بود! دست پخت هیچ کس براش قابل قبول نبود و به آشپزی خودش عادت داشت. تا نزدیکای غروب پیشش بودم و بعد نهار خوشمزه ای که با هم درست کرده بودیم ؛ بعد از اومدن رزا خدمتکارش ازشون خداحافظی کردم و به واحدم برگشتم.
روزهای جدید زندگیم به سرعت از هم سبقت میگرفتند. چند روزی از اقامتم تو خونه جدید گذشته بود و تو این روزا من یا پیش خاتون بودم یا تلفنی با نسیم حرف میزدم و یا خودمو با کشیدن طرح های جدید مشغول میکردم. فردا روز اول دانشگاهم بود و مامان اینا هم قرار بود صبح راه بیفتن. برنامه جدید رو از طریق سایت دریافت کرده بودم. این ترم انتخاب واحد اختیاری نبود و تنها هفده واحد بهم داده بودن. از این بابت خوشحال بودم چون تصمیم داشتم باقی ترم ها رو هم آروم آروم و سبک بگذرونم. ترجیحم این بود که وقت کافی رو روی طرحام بذارم و استرس وقت یا کلاس های پشت سر هم رو نداشته باشم.. جدای از اون ..چندان برام فرقی نمیکرد که درسم دقیقا چقدر طول بکشه.. من تو غالب یه فراری بودم که از اون شهر سبز با بوی بارون میگریختم. احساس میکردم سرنوشتم یک جایی بین این گرد و غبار و دود و ترافیک با آدمای اینجا عجین شده! عجیب بود که اینجا با وجود غربت سنگین برام غریبی به همراه نداشت!
صبح با صدای دلنشین آهنگ تایتانیک چشمامو آروم آروم از هم باز کردم. عاشق این ملودی ملایم بودم که منو مرحله به مرحله از عالم خواب بیرون میکشید! مسواک زدم و یک لیوان آب پرتغال خوردم. دلهره عجیبی داشتم.. احساس میکردم روز اول مدرسست!
مقابل آینه ایستادم و چند سیلی آروم به سر و صورتم زدم. دوست نداشتم صورتم پف کرده به نظر برسه. آرایش ملایمی کردم و موهامو محکم با کش بالای سرم بستم. با این کار چهارچوب صورتم رسمی تر به نظر میومد. مانتوی سرمه ای و نخیم رو همراه با مقنعه ای به همون رنگ و شلوار جینم انتخاب کردم. مقابل آینه به پهلو ایستادم. همون طور که حدس میزدم موهام از مقنعه آویزون بود. بعد از انقلاب کلیپسی که دخترا به وجود آورده بودن دیگه میترسیدم موهامو بالای سرم جمع کنم و سوژه ملت بشم. اونم موهای پف دار و بلندِ من!
پوفی کلافه کردم و موهامو یه دور دور کش پیچوندم و با کلیپس کوچیکی زیرش سفت کردم. پالتوی کلوش مشکیمم تنم کردم و از خونه خارج شدم. تا دانشگاه تقریبا پونصد متری راه بود اما من ترجیح میدادم پیاده برم تا اینکه ترافیک و هزینه گزاف تاکس های تهران و واسه دو قدم تحمل کنم!
با ورود به دانشگاه با سیلی از هنرجوهای مختلف با انواع و اقسام پوشش ها و فرهنگ ها رو به رو شدم. حیاط بزرگ و امکانات خیره کننده دانشگاه انسان رو برای هدف و رشته مورد علاقش مصمم تر میکرد. داخل حیاط چند دانشکده مختلف وجود داشتن. دانشکده شهرسازی. دانشکده هنرهای تجسمی، دانشکده طراحی صنعتی و...
به جرات میشه گفت به اندازه یه شهرک کوچیک بود. به طرف سالن مورد نظر برای رشته گرافیک حرکت کردم و بعد از آشنایی با چند تا از بچه های هم رشته با کمک هم سر کلاس حاضر شدیم. اساتید از اونچه که فکرشو میکردم بهتر و با تجربه تر بودن و هنرجوها ، شدیدا فعال و تشنه ی آموختن. ..از همون روز اول فعالیت خودمو شروع کردم و حتی ارتباط خوبی با اساتید به خصوص استاد اسدی، استاد هنرهای تجسمی برقرار کردم. احساس میکردم مجددا احیا شدم و حس خوب زندگی به همه رگ های تنم منتقل شده .. از بچه های گروه A به شدت خوشم اومده بود و حتی با چند تا از دخترا از همین روز اول بگو بخند رو شروع کرده بودیم. محیط بسیار گرم و صمیمی بود... همه مثل یه خانواده کنار هم فعالیت میکردیم و از کارهای عملی و گروهی لذت میبردیم. به طوری که اصلا متوجه زمان نمی شدم و حتی به جز تعداد کمی حتی برای آنتراکت هم بیرون نمی رفتیم...ته دلم خدا رو شکر کردم و یک بارِ دیگه به بزرگی و حکمتش ایمان آوردم. مطمئنم اگه دانشگاه نبود هیچ وقت نمیتونستم اون شکستِ تلخ رو فراموش کنم!
***
یک ماه از شروع کلاسهای دانشگاهم گذشته بود! مامان و بردیا دو سه باری بهم سر زده بودن و وسایل مورد نظرم رو برام آورده بودن. دیگه سکوت خونه نه تنها برام آزاردهنده نبود بلکه منبع آرامشی بود تا زیر سایش در کمال خونسردی طرح ها و پروژه هامو کامل کنم! از بابا و بردیا خواسته بودم که دیگه تا عید که خودم برم پیششون بهم سر نزنن. با این برف و بوران دلم واقعا شور میزد.
هنوزم روزی چند ساعت رو با خاتون میگذروندم.. گاهی قبل از دانشگاه و گاهی بعد از رسیدن... این زن مظهر همه ی چیزها و حس های خوب دنیا بود. بوی خوب تنش انسان رو به خلسه ای شرین میبرد و آرامش صداش مادرانه تر از هر ترنم مادرانه ای بود.
خسته تر از هر روز دیگه ای سلانه سلانه به سمت خونه میومدم. با خودم فکر میکردم که عجب روز گندی بود.... این همه تا نصف شب روی اتود وقت بذار ...اون وقت با یه نه ی استاد همه زحمات باد هوا شه!
بارون به شدت باریدن گرفته بود اما من حتی حسش رو نداشتم که به قدم هام سرعت ببخشم. همیشه خدا همین بودم. هیچی به اندازه تایید نشدن اتودم منو ناراحت و عصبی نمیکرد. حتی قطرات بی رحم این رحمت الهی که تا لباسای زیرمم خیس کرده بود!
موهای پخش شده کنار صورتم رو با خشونت تو دادم و دستامو توی جیبم گذاشتم. حسابی سردم شده بود. مسیر پانزده دقیقه ای رو تو نیم ساعت اونم زیر بارون اومده بودم. مطمئنا هر کی منو با اون وضعیت میدید خیال میکرد شکست سخت عشقی خوردم.. سرخورده و عصبانی وارد آپارتمان شدم و از فاصله ده دوازده متری متوجه شدم که درِ آسانسور در حال بسته شدنه. با یه حرکت خودمو بهش رسوندم و تقریبا به داخل پرت شدم!
اولین چیزی که نظرمو جلب کرد یک جفت پوتین سربازی به رنگ خردلی بود... دماغم رو با صدا بالا کشیدم و سرمو به سمت بالا چرخوندم. پسری با ابرو های بالا رفته بهم خیره شده بود. تیپ مردونه و متینی داشت. اگه از ابروهای بالا رفته با استهزائش فاکتور میگرفتیم میشه گفت چهره ی دوست داشتنی و جذابی داشت. موهاش نم ملایمی از خیسی بارون رو به خودش گرفته بود! معلوم بود اون هم زیر بارون مونده!
_تموم شد؟؟!
نگاهی به چشمای نافذش کردم و سرمو گنگ تکون دادم.
_بله؟ !!
_ارزیابی تونو میگم. تموم شد؟
از خجالت سر تا پا سرخ شدم و گوشه ی لبم بالا پرید. ولی باز هم خودمو نباختم!
_متوجه نشدم!
با دستش موهای خیسش رو تکوند و نفسی تازه کرد. کلافگی و بیحوصلگی از وجناتش میبارید.
_آسانسور خیلی وقته تو طبقه هشتم توقف کرده؟! اگه اجازه بدین بنده مرخص بشم!
با شرمندگی سرمو تکون آرومی دادم و آروم از کنار در کنار کشیدم.
از کنارم گذشت و از آسانسور پیاده شد. حاضرم قسم بخورم بیشتر از نصف حجم آسانسور رو اشغال کرده بود! بوی تلخ ادکلنش پرزهای دماغم رو قلقلک میداد. مردی حاضر و آماده رو به روی واحدش ایستاده بود . کنارش رفت و با همون اخم های در هم گفت:
_این چه وضعه رسیدگی به قبضای آپارتمانه جنابِ رسولی... این بود قولی که...
قبل از اینکه بتونم ادامه ی بحثشون رو بشنوم درِ آسانسور بسته شد. پس برای همین انقدر عصبانی بود!...افکار مزاحم رو از سرم بیرون انداختم و با توقف آسانسور تو طبقه سوم به سمت واحدم رفتم.
نیم ساعتی از رسیدنم به خونه گذشته بود.. به محض رسیدن به حموم پناه بردم. میدونستم تنها چیزی که حال اعصاب خرابم رو جا میاره دوش آب گرمه. بعد از بیرون اومدن از حمام فنجونی شیر گرم خوردم و بولیز سه دکمه لیموییم رو تنم کردم . شلوار ورزشی سرمه ایم رو هم پوشیدم. حوله رو روی موهام قرار دادم و به بغل خم شدم تا نمش رو آروم آروم بگیرم. کمرمم رد کرده بود.. آروم و همراه با حرکات دستم روی حوله به سمت آشپزخونه پیش رفتم. ساعت نُه شب بود و من هنوز ناهار هم نخورده بودم! در یخچال رو باز کردم اما قبل از اینکه دستم به تخم مرغ ها برسه متوجه صدای کلید از بیرون شدم. با خودم فکر کردم خاتون که نمیتونه این وقتِ شب بیرون بره یا وارد خونه شه!
پاورچین پاورچین به سمت در رفتم و از چشمی واحد روبه رو رو نگاه کردم. خبری از کسی نبود اما صدا شدیدتر شده بود. انگار کسی با کلید و قفل درگیر بود.... یک آن احساس کردم برق سه فاز بهم وصل شده. دستام به شدت میلرزید و قلبم تو سینه دیوانه وار میکوبید . همه انرژیمو یک جا جمع کردم و یک باره بیرون پریدم. انگشت اشارمو آماده به سمت دزد مورد نظر گرفته بودم اما با دیدن پسر آسانسوری انگشتم تو هوا خشک شد. چشمامو ریز کردم و رو بهش گفتم :
_شما؟.. اینجا چیکار دارین؟
ابروشو بالا داد و نگاهش رو روم چرخوند. چشمش روی موهای خیسم که نیمیش از حوله بیرون زده بود متوقف شد.
_من هر وقت تورو میبینم باید ازت آب بچکه؟
نگاهی به خودم انداختم و دوباره با جدیت بهش خیره شدم!
_پرسیدم اینجا چیکار دارین؟ اینجا منزل دکتر...
حرفمو با کلافگی قطع کرد.
_اینجا منزلِ منه.. منم خیلی خسته ام. بعد از یه پروازِ گند و پر تاخیر و ساعت ها خستگی اومدم یکم استراحت کنم. اجازه هست؟
گنگ و سردرگم نگاهم رو ادامه دادم. ضربه ای روی پیشونیش زد و زیر لب گفت:
_قسمتِ ما رو ببین توروخدا!
داشتم حرفاش و برای خودم هضم میکردم که در آپارتمان روبه رو باز شد و خاتون بیرون اومد.
_پارسا؟ تویی مادر؟ کی اومدی پسرم؟
پسر آسانسوری که حالا فهمیدم اسمش پارساست جای اخم و کلافگیش رو به لبخند صمیمی و عمیقی داد که به سرعت دو گودالِ کوچیک کنارِ لبش ایجاد کرد. جلو رفت و خاتون رو نرم و با فاصله تو آغوش گرفت.
_سلام از ماست مادر.. چند ساعتی شده اومدم. اومده نیومده هم مشکلات آپارتمان ریخت رو سرم. خوبی شما؟
_شکرِ خدا مادر... خوبم.
روی صحبتش رو با من کرد.
_مادر دکتر تهرانی رو دیدی؟
انگار یک پارچ آبِ یخ روی سرم ریختن. تمام تصورم از دکتر تهرانیِ کچل و شکم گنده و مسن تو ثانیه ای شکست. برگشتم و با دهنی باز مونده به پارسا نگاه کردم.
_دکتر تهرانی شما این؟ من فکر میکردم... یعنی خوب شما یه جور..
تلاشم برای سرهم بندی کردن جملم بی فایده بود. نفسِ عمیقی کشیدم و تنها گفتم:
_ببخشید نشناختم... خوشبختم!
سرش رو تکونِ آرومی داد.
_دونستنش این همه مقاومت نمیطلبید ! من بار اولی که دیدمتون حدس زدم باید مستاجر دانشجوی من باشین!
از گستاخیِ کلامش حرصم گرفت. چشمم رو با حرص باز و بسته کردم.
_در هر حال خوشبختم.. شبتون بخیر!
عقبگرد کردم و داخل شدم. درو بستم و پشتمو بهش تکیه دادم.
_نفهم خودتی و هفت جدو آبادت.. مردکِ..
صدای بلندِ بسته شدنِ واحد بغلی باعث شد نیم متر تو جام بپرم. داد زدم:
_بی اعصاب!
نگاهی به سرتا پام انداختم. لباسم پوشیده بود ولی این شلوارِ ورزشیِ گَل و گشاد و این حوله ی رنگ و رو رفته ی روی موهام...
مریم عباسی
00خیلی خوب بود ممنون
۲ هفته پیشترنم
10خسته نباشی رمانت عالی بود فقط ۵سال زیادبودبعدهم ننوشتی سام باهلن چطور رفتن چطور ازدواج کردن
۳ هفته پیشعالییییی
00عالی
۲ ماه پیشمطی
۳۰ ساله 10قشنگ بود، نویسنده آخرشو خوب جمع کرد فقط من تعجب میکردم که بهار تو سن ۵ سالگی زیادی بزرگونه رفتار میکنه، غیر طبیعی بود یکم
۳ ماه پیشمژگان
۳۵ ساله 00زیبا بود لذت بردم،قلمشون قوی بود اما یکم زیادی طولانی شده بود اما خیلی زیبا بود ممنون از نویسنده و سازنده 👏🫠❤️
۳ ماه پیشمریم
۳۱ ساله 00واقعا خیلی قشنگ بود
۵ ماه پیشزی زی
۱۹ ساله 00اوایل خوب بود ولی تو ادامه خوب پیش نرفت مگه میشه ۵ سال دوتا آدم اونم با همچین شخصیت جذابی که سام داشت باهم زندگی کنن و نتونن همدیگه رو بپذیرن؟ ترجیحم این بود که ادامه زندگی نیل با سام رقم بخوره ..
۶ ماه پیشثمین
۴۰ ساله 00عالییئیییییییییی
۷ ماه پیشترنم
۲۰ ساله 00همین الان رمان رو تموم کردم.خوب بودولی زیادازحد طولانی بودو بنظرم نیل خیلی ناز و عشوه بیش از حد میومد.اینکه پارسا رو این همه اذیت میکرد بنظرم چیز زیاد جالبی نبود توی این رمان. بازم از نویسنده ممنونیم
۸ ماه پیشNika
۲۳ ساله 00درسته بابا، رمانه دیگه واقعی نیس که جز به جز عین واقعیت باشه سخت نگیرید دوست من
۸ ماه پیشالهه
10خیلی عالی ،خیلی جذاب ،خیلی زیباوخیلی چیزهای خوب دیگه. تمام حسهای نیل رو احساس کردم باهاش زندگی کردم همراهش گریه کردم به وجود سام افتخار کردم وبه پارسا وعاشقانه هاش دلگرم شدم برای زندگی.ممنون نویسنده
۱۰ ماه پیشسحر ۳۴
20خوب بود و لی زیادی کشش داده بود
۲ سال پیشرویا
۳۵ ساله 00خیلی طولانی بود ...بد نبود
۲ سال پیشزهرا
01عالللللللی
۲ سال پیش
فاطمه ❤️
00خیلی از دست نیل حرص خوردم واقعا داشتن سام لیاقت میخواست که نیل نداشت (😠خبیث هم خودتونید😁)ولی از حق نگذریم عالی بود🌟🌟🌟🌟