رمان عشق گیسو به قلم م_صمدی
گیسو دختری هجده ساله، مغرور، لجباز، غد و یک دنده که هر کاری رو دوست داره انجام میده و به حرف هیچ کس گوش نمیده؛ اما یه قلب پاک توی سینه اش داره. موضوع اصلی رمان از اون جایی شروع میشه که پسرداییش مسیح، پسری از جنس تعصب و غیرت بعد از مدت ها برمیگرده و با گیسویی رو به رو میشه که هیچ چیز اون براش آشنا نیست و در این بین اتفاقاتی برای گیسو مییفته و رازهایی برملا میشه.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۳۰ دقیقه
با داد دایی حامد ساکت شدم و به اون چشم دوختم. با اخم برگشت سمتم و گفت:
_ گیسو کجا بودی تا این وقت شب؟
با صدای آرومی بهش گفتم:
_ بوتیک بودم، آقای حسینی طبق خواستهی شما من رو رسوندن.
دایی هم با همون اخم چاشنی صورتش گفت:
_ امروز که جمعهست، بوتیک چه خبر بوده؟
_ جنس جدید آوردن. دست تنها بودن، زنگ زدن گفتن که برم کمکشون. برای همین دیر شد، شما ببخشید.
_ خیلی خب.
مسیح متعجب از مکالمهمون گفت:
_ چی چی رو خیلی خب؟ بابا چه خبره این جا؟ کدوم بوتیک؟ کدوم آقای حسینی؟ کی اجازه داده که گیسو کار کنه؟
دایی نیم نگاهی به مسیح انداخت و به من گفت:
_ میتونی بری دخترم.
دایی سمت مسیح برگشت و گفت:
_ مسیح، تو بیا بشین پسر برات توضیح میدم.
برگشتم برم خونه. مسیح همین طور که از کنارم رد میشد آروم دم گوشم گفت:
_ آدمت میکنم گیسو.
خیلی عصبی بودم، رفتم بالا و در خونه رو محکم بستم. رفتم توی اتاقم و با حرص لباسهام رو از تنم درآوردم. خودم رو انداختم توی حموم و دوش آب سرد رو باز کردم. با پاشیدن آب سرد روی سر و تنم برای لحظهای نفسم بند اومد که باعث شد عصبانیتم فروکش کنه. بعد از چند دقیقه شیر آب رو بستم و حولهی تن پوشم رو تنم کردم. از حموم اومدم بیرون. بدون این که موهام رو خشک کنم راهی آشپزخونه شدم. برای خودم کاپوچینو درست کردم. طرهای از موهام رو پشت گوشم زدم. قهوه رو داخل ماگ صورتیم ریختم و رفتم توی بالکن نشستم. قهوه رو مزه مزه کردم. هوس یه نخ سیگار کرده بودم. مامان با دیدن مسیح حالا حالاها نمییاد بالا پس میتونم یه نخ بکشم. رفتم داخل اتاقم و از جیب مخفی کیفم پاکت سیگارم رو با فندک صورتیم درآوردم. برگشتم بالکن و یه نخ سیگار از پاکتم درآوردم و روی لبم گذاشتم. روشنش کردم و پک عمیقی کشیدم که ته گلوم سوخت. سرم رو گرفتم بالا و دهنم رو کمی باز کردم. گذاشتم دود سیگار به تنهایی از دهنم خارج شه. من عاشق این استایل سیگار کشیدن خودم بودم. پک دیگهای کشیدم و سرم رو به سمت باغ چرخوندم. آرنجم رو به دسته صندلی تکیه دادم. سیگار رو بین انگشت اشاره و وسطی نگه داشته بودم که یهو سیگار از بین انگشتهام کشیده شد و پشت بندش کف دستم سوخت. جیغی از درد کشیدم و سرم رو بلند کردم. مسیح با چشم های سرخ شده از عصبانیت و فک قفل شده با فاصلهی کمی روم خیمه زده بود. چشمهام دو دو میزدن از ترس. اصلاً فکرش رو نمیکردم مسیح بیاد بالا. دهنم رو باز کردم چیزی بگم که با پشت دست محکم کوبید توی دهنم. گوشهی لبم خیلی میسوخت. از درد چشمهام پر از اشک شد. بی هیچ حرفی فقط خیره نگاهش کردم. با همون دندونهای چفت شده گفت:
_ این رو زدم تا دیگه جرات این رو نداشته باشی دوباره سیگار رو روی اون لب هات بذاری. دفعهی دیگه مطمئن نیستم بلای بدتری رو سرت نیارم.
چنان داد زد که ناخوداگاه توی جام تکون بدی خوردم.
_ فهمیدی یا نه؟
_آر... آر...
_ نشنیدم.
_ آره فهمیدم.
راست وایساد و پاکت سیگار رو با دستش مچاله کرد. فندک رو محکم کوبید زمین که به چند تکه تقسیم شد. از بالکن خارج شد و کمی بعد صدای در ورودی رو شنیدم. ماگ حاوی قهوهی سرد شدهام رو بردم آشپزخونه و پرتش کردم داخل ظرفشویی. رفتم داخل اتاقم و در رو محکم به هم کوبیدم. رو به روی آیینه قدی وایسادم. حولهی تن پوش سفیدم تا بالای زانوم میرسید و پاهای سفیدم در معرض دید بود. یقه ام کمی باز شده بود. موهای بلند طلایی دورم رو احاطه کرده بودن. به صورتم خیره شدم، لب پایینیم پاره شده بود و رنگ صورتم پریده بود. به کف دستم نگاه کردم. جای سوختگی سیگار تاول زده بود. چشمهام پر از اشک شد. پسرهی وحشی، نگاه نیومده چه بلایی سرم آورد. پماد سوختگی زدم به دستم. خسته خودم رو روی تخت پرت کردم. سرم رو روی بالش گذاشتم و به خواب رفتم. صبح با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. گوشی رو برداشتم، دیدم لیلی زنگ میزنه. دکمهی سبز رو لمس کردم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم. با همون صدای خواب آلود جوابش رو دادم.
_ جانم لیلی؟
_ به به، سلام خانم خوابالو. میدونم الان اعصابت خط خطیه و حوصلهی شنیدن حرفهام رو نداری؛ ولی خواستم بگم که میخوایم با بچهها بریم بیرون، مییای؟
_ کدوم بچهها؟
_ من، علی، مینا و مدیسا، مییای؟
خمیازهای کشیدم و گفتم:
_ باشه، ساعت چند؟
_ یه ساعت دیگه آماده شو بریم.
_ باشه. خداحافظ.
یه نگاه به ساعت کردم. ساعت یازده صبحه. مثل این که برای ناهار میخوان برن بیرون. بلند شدم دست و صورتم رو شستم. موهام رو شونه کردم و دورم ریختم. ست ورزشی آدیداسم رو تنم کردم که یه تیشرت سفید بالای ناف بود با یه شلوار ورزشی قرمز رنگ. دست زخمیم رو چسب زدم، روی لبم رژ کالباسی مالیدم که پارگیش معلوم نشه. رفتم توی آشپزخونه که کاغذ روی پخچال رو دیدم. مامان نوشته بود که برم خونهی دایی. بعد از این که گوشیم رو برداشتم رفتم پایین خونهی دایی. همین که وارد خونه شدم مسیح رو جلوی روم دیدم. با دیدنش هول شدم و گفتم:
_ سلام.
با اخم نگاهم کرد و سرش رو تکون داد. ایش، انگار الاغه فقط کلهاش رو تکون میده. خوب آنالیزش کردم. کت و شلوار خوش دوختی تنش بود که کاملاً برازنده اش بود. بی اختیار گفتم:
_ جایی میری؟
با لحن سردی جوابم رو داد.
_ دلیلی نمیبینم برای تو توضیح بدم.
خاک توی سرت گیسو، خوب کنف شدی. نوش جونت تا تو باشی از این غلطها نکنی. با اخم ادامه داد.
_ گیسو از امروز دیگه نمیری سر کار باشه؟
_ چی؟ چرا نرم؟
_ همین که گفتم امروز هم حق نداری از خونه بری بیرون، فهمیدی؟
با حرص داشتم نگاهش میکردم.
_ مسیح این کارها چیه؟ مگه من بچهام؟ بزرگ شدم، تو چهارساله نبودی فکر کردی من هنوز همون گیسوی چهارده سالهام؟ نخیر، هیجده سالم شده. اختیاراتم دست خودمه. هرکاری بکنم مسئولش منم نه تو.
با خشم نزدیکم شد و گفت:
_ گیسو اول صبحی اعصابم رو به هم نریز، میفهمی این رو یا نه؟
فقط با اخم نگاهش میکردم که راهش رو گرفت و رفت داخل پارکینگ. با ماشینش که چهار سالی میشه ازش استفاده نکرده بود اومد بیرون و در رو با ریموت باز کرد و رفت. پوزخندی زدم و گفتم:
_ به همین خیال باش.
رفتم توی آشپزخونه که دیدم مامان و زن دایی مشغول حرف زدنن. سلام کردم که زن دایی به گرمی جوابم رو داد؛ ولی مامان با اخم سلام آرومی کرد. میدونستم از چی ناراحته. یه لیوان شیر از یخچال ریختم و خوردمش. روی میز غذاخوری آشپزخونه نشستم و مشغول بازی با گوشیم شدم که مامان گفت:
_ چند وقته کار میکنی؟
بدون این که سرم رو بلند کنم گفتم:
_ خیلی وقته.
یهو مامان محکم زد روی دستم. اخم هام توی هم رفتن و گفتم:
_ اِ مامان؟
_ یامان، از کی غریبه شدم که بهم نمیگی چی کار میکنی؟ میدونی من هر شب دلم هزار راه میره تا تو برگردی خونه؟
با کلافگی گفتم:
_ به دایی گفته بودم، خود دایی بود که آقای حسینی رو به من معرفی کرد. در ضمن دوست مسیحه.
یه نگاه به مامان کردم و گفتم:
رعنا
۳۰ ساله 00عالی بود
۳ هفته پیششروق
۱۹ ساله 00عالی رمان قشنگی بود...
۳ ماه پیشMahdieh
00سلام بچه ها کسی اسم این رمان یادشه دو تا خواهرن اسم یکیشون مهتابه که به طرز مرموزی میمیره و خواهرش میره خونه خواهرش تا بفهمه چه خبره اگر میدونین لطفا بگین
۳ ماه پیشFatemeh
11عشق ارباب؟
۳ ماه پیش.
10چرت ترین رمانی ک خوندم .رفتار های مسیح خیلی چرت پرت بود و بعد از تصادف گیسو ی آدم مزخرف شود بود😐🤝
۴ ماه پیشبارانا
۱۴ ساله 82یه تیشرت آستین بلند پوشید😂😂😂
۲ سال پیشیگانه
۱۹ ساله 10به هیچ وجه خنده نداره منظور از آستین بلند اینه که تا روی آرنج میاد و معلومه شما سطح علمی کمی دارید و همه چیز رو به مسخره می گیرید
۵ ماه پیشZahra
20عالی بودددد 👌🏻😃نویسنده مچکر مچکر
۵ ماه پیشOmoli
۱۷ ساله 10رمان خوبی بود ولی قلمش یکم ضعیف بود
۵ ماه پیشنفس
۱۷ ساله 00رمان خوب بود اما باید حافظه گیسو برمی گشت تا همه از موقعیت پدرش با خبر میشد🙂🙂
۶ ماه پیشرقیه
10خوب بود 💜
۸ ماه پیشصبا
۳۳ ساله 115به نظر من مامان گیسو دخترشو مینداخت توی چا بهتر بود تا اینکه اختیاره تامشو بده دست مسیح
۲ سال پیشSana
10حق بود مامان گیسو تنها نقش یک بوغ رو ایفا می کرد
۸ ماه پیشMelina
40رمان خوبی بود ولی چرا دیگه از پدرش سراغی نگرفت
۱ سال پیشج۰
00واقعا رمان قشنگی بود
۸ ماه پیشسلطان غم
00جالب بود
۱۱ ماه پیشگلناز 20
10خدایی خوب بود من حسابی خوشم اومد و اولین بار این رمان رو خوندم ازنظر من بینظیییر بود و به شدت خندیدم..:)) تروخدا ادامشم بزارید تا تو خماریش نمونم🥹
۱ سال پیشمارال
20دقیقا عالیه ❤💋
۱۱ ماه پیشپریا
30رمان خوبی بود ممنون از نویسنده فقط مسیح دیگه خیلی غیرتی بود ولی در هر صورت رمان خیلی خوبی بود
۱۱ ماه پیش
رویا
۱۹ ساله 00رمان خوبی بود ازش خوشم اومد به نظر من این رمان رو از دست ندید 🙂📚