رمان اقيانوس چشمات به قلم نیلوفر مهرانی
داستان درباره دختری به اسم دیاناست.. دختری که مثل همه دخترا هزارتا افکار و رویاهای دخترونه داره..دختری که مجبور میشه تن به ازدواج بده..ازدواج با شخصی که...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۱ دقیقه
- از نظر تو مال دنياعه..از نظر من اون شرکت زندگيمه..يادگار باباي خدابيامرزمه..نميتونم از اونجا بگذرم..
- اخه من به تو چي بگم؟..به نظرت اگه عمو زنده بود ميذاشت يکي ي دونش دست به همچين کاري بزنه؟
- نميتوني قانعم کني..
- ميخواي بريم سر خاک بابا اينا؟..ي کم اروم شي؟
- من ارومم ساتيار..اما باشه..
- حاضر شو ميام دنبالت..
- باشه فعلا
قطع کردم رفتم بالا..شلوار لي تنگ کشي مشکيمو پوشيدم مانتو تنگ و استين سه ربع سفيدمو پوشيدم که بلنديش تا زير باسنم بود..البته به ذور روي باسنمو ميگرفت..موهامو باز کردمو دوباره بستم شال مشکيمو شل رو سرم انداختم..ساعت مشکيمو دستم کردم کتوني هاي سفيدمو پوشيدم..با ادکلنم دوش گرفتم..به خودم تو ايينه زل زدم..اگه اينجوري برم ساتيار ميفهمه حالم بده..ارايش کردم..به دختر خوشگل و ناز تو ايينه نگاه کردم..عالي بود..حالا وقت برانداز خودمه..
قد بلند ولي زياد دراز نبودم..هيکل روفرم و باربي که با رژيم و باشگاه ساخته بودمش..اسکلت نبودم ولي لاغر بودم..به قول مربي باشگاهمون هيکلم لاکچريه..موهاي لخت و بلندي داشتم که تا زير کمرم ميومد و قشنگ تر از همه رنگ پرکلاغيش بود که با رنگ چشمام هارموني داشت..پوست روشني داشتم..چشماي نافذ و کشيده که هر سنگي رو اب ميکرد و اين بخاطر برق خاصش بود رنگ چشمام طوسي بود..بيني کوچيک و عروسکي که همه فکر ميکردن عمليه..لباي درشت و قلوه اي داشتم..گونه هاي برجسته که وقتي لبخند ميزدم سمت چپ صورتم ي چال زيبا نمايان ميشد..ساتيار هميشه ميگه از اون خنده قشنگات بکن..خخخ..اي واي ديرم شد..رفتم پايين
ويانا - واااي ابجي چقدر خوشگل شدي..
لبخندي بهش زدم..
مامان - کجا ميري عزيزم؟
- با ساتيار ميريم بيرون..
تا اينو گفتم زنگ در به صدا در اومد
- حلال زادست..برو مادر..خوش بگذره..
- مرسي خدافظ..
از عمارت بيرون رفتم ساتي با ديدنم لبخندي زد..رفتم سمتش..دستاشو از هم باز کرد و در اغوشم کشيد اروم در گوشم زمزمه کرد
- من که نتونستم..ولي شايد عمو بتونه راضيت کنه..
- ساتيار..
- باشه..باشه....سوار شو..
سوار اپتيماي سفيدش شديم..راه افتاد
- ساتيار..اين کار به نفع هممونه..
- نه نيست..شايد به نفع خيليا باشه ولي تو نابود ميشي..
- چرا نابود شم؟..مگه قراره چي بشه؟..ساتيار قديما اين همه ادم بدون شناخت ازدواج ميکردن و خيلي هم خوشبخت ميشدن..
- دِ اخه اينم شد حرف؟..اون مال قديما بود..
- خيلي ها همين الانشم اينجوري ازدواج ميکنن..
- حرف تو درست..اما اين چيزي که ميگي با روحيات ديانا خانوم جور نيست..با قلب کوچيک و مهربونش نميسازه..با روحيه ي لطيفش نميسازه..
ديگه حرفي نزدم..رسيديم به بهشت زهرا..از ماشين پياده شدم..قبر بابا و عمو بغل هم بود..کنار قبر ها نشستيم و فاتحه خونديم..ساتي از جاش بلند شد و گفت
- تنهات ميذارم..راحت باش
- ممنون..
ساتي رفت..اشکام رو گونه هام جاري شد سنگ قبر بابارو نوازش کردمو گفتم
- بابايي؟..ميترسم..از اينده اي که پيش رومه ميترسم..حرفاي ساتيار کاملا منطقيه اما اونجا يادگاره توعه نميتونم ازش بگذرم..بابا نميتونم..نميتونم
به هق هق افتادم..بعد از نيم ساعت ساتيار بهم نزديک شد و گفت..
- خانمي؟..بريم؟
- اره..
اشکامو پاک کردم خداروشکر ريملم ضد اب بود..سوار ماشينش شديم..
- نريم خونه ساتيار..نريم..
- باشه فدات شم بريم نهار بخوريم؟
- اره گرسنمه..
بعد از نيم ساعت جلوي ي رستوران شيک توقف کرد پياده شديم..و رفتيم تو..
واو..معرکه بود واقعا جاي دنج و با کلاسي بود..به گوشيم اس ام اس اومد..اقاي نيرومند بود
- سلام ديانا جان..پسرم فردا ساعت ?? پروازشه..اونجا رسيدي زنگ بزن
هه چه ديانا جاني هم ميکنه..نشستيم و سفارش غذا داديم..
- ساتي؟..
- جون ساتي؟..
- نيرومند گفت فردا پسرش از کانادا بر ميگرده..
با اخم گفت
- اسم اين شازده چيه حالا؟..
- نميدونم..
- حتي نميدوني اسمش چيه..اونوقت..
پريدم وسط حرفشو گفتم
- ساتيار..
- اه..باشه من خفه ميشم..بگو
- بايد برم استقبالش..
چشماشو بست و سعي کرد به خودش مسلط باشه اما انگار متونست چون با لحن تندي گفت
- نکن ديانا..زندگيتو دو دستي نابود نکن..
- غذاتو بخور داداشي..
- به من نگو داداشي..من داداش تو نيستم..اگه داداشت بودم ي ذره به حرفام اهميت ميدادي و تو سرت فرو ميکردي که من بخاطر خودت ميگم..
آیدا
۴۰ ساله 00ممنون از نویسنده رمان . ولی متاسفانه اول اینکه خیلی قاطی تایپ شده بود و باعث گیج شدن میشد . دوم خوب نوشته نشده بود و خیلی نامفهوم موند اتفاقات داخل رمان و داستان رو خیلی زود از اول تا آخر جمعش کرد
۸ ماه پیش...
00رمان خوبی بود برای کسانی که مبتدی هستن خوبه و ممکنه متوجه نقص هاش نشن نویسنده عزیز ممنون که این رمانو نوشتی اما کاش مرگ بهار دلیل اصرار حمید به ازدواج رادوین و دیانا و... رو مشخص میکردی
۱۲ ماه پیشفاطمه
۱۴ ساله 00سلام میشه اسم این رمانو بگین خوندمش میخوام دوباره بخونمش اسمشو فراموش کردم دختره تو هتل کار میکنه صاحب هتل بهش***میکنه بعد بهش میگه بیا تو خونه ان خدمتکار شو هم تو خونه ام بمون
۲ سال پیشمهلا
00بنورا
۲ سال پیشarsa
00رمان خوبی بود... ولی ی چیزایی معلوم نشد مثلا تکلیف ساناز 😕یا ماجرای فیلمی که ساناز گرفت.. در کل خوب بود
۲ سال پیشخاطره
۳۷ ساله 10عالی بود سپاس نویسنده محترم دم و بازدمت گرم🌹🌹🌹
۲ سال پیشنفس
00رمان خوبی بودولی به ساناز علت کارش ومرگبهار خوب نپرداخته بود وهمین طوربه طورکامل نگفت چراحمید اقااصرار به این ازدواج داشت آما بازم رمان خوبی بود ممنونم
۲ سال پیشباران
00بد نبود ولی همش قهر میکردن ماجرای فیلمه هم ابنجوری بود که.رادوین میره تو انبار اونا میزنن تو سرش اون بی هوش میشه و ساناز هم رادوین و میبوسه و ازش فیلم میگییره میفرسته واسه دیانا
۳ سال پیشلیانا
۱۵ ساله 01عالی بود ولی کاش دیانا دوباره بچه دار میشد
۳ سال پیش۰
00چرا معلوم نشد ساناز چی میشه
۳ سال پیشتی تی
30خیلی ابتدایی بود میتونست بهتر از این بنویسه😇😇
۳ سال پیشلام مث لیلا
21تکلیف فیلم بالاخره چی شد
۴ سال پیشنرگس
۱۱ ساله 10عالی ولی در پارت دوم جا به جا نوشته بود من کلا چیج شدم ایکاش یه نفر خلاصش توضیح بده بهم
۴ سال پیشZa
30رمان قشنگی بود ولی خیلی چیزا نا مفهوم بود مثلا مشخص نشد دلیل شرط بابا ی رادوین چی بود یاماجرای اون فیلم چی شد خیلی جاها رو باز گذاشته بودن ولی در کل رمان خوبی بود ممنون از نویسنده
۴ سال پیشرومینا
۱۳ ساله 30من رمان خیلی خوندم رمان های بهتر از این و با قلمی محکم تر و به نظرم خب این رمان خیلی مسخره و بچگونه بود و خب دیانا و رادوین همش قهر میکردن و معلوم نبود دوباره کی آشتی میکنن کلاّ من زیاد خوشم نیومد😞😒
۴ سال پیش
ماریا
۲۷ ساله 00یکی از مزخرف ترین رمانایی که تا حالا خوندم، آب کی با قلم افتضاح