رمان عشق مساوی دردسر به قلم فائزه
دختری که به طور ناخواسته، با پسری توی فرودگاه که برخورد بدی باهاش داشته آشنا میشه و از قضا میفهمه پسر عمشه ! کم کم عاشق هم میشن.ولی بعد از عروسیشون توی ماه عسلی که قرار بود بهترین مسافرت عمرشون باشه اتفاقی میفته که همه چی بهم میریزه.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۸ دقیقه
_شمیم دخترم بیا عصرانت رو بخور. تو ناهارم نخوردی.
با گفتن کلمه ی ناهار تازه فهمیدم چقدر گرسنمه. .
رفتم تو دستشویی و یک آب به سر و صورتم زدم و بیرون رفتم. دیدم مامان و شهریار رو به روی تلویزیون نشستن و دارن کیک و قهوه می خورن و تلویزیون نگاه می کنن. با مامان سلام کردم و نشستم، جواب داد :.
_سلام عزیزم عصرت بخیر
_ممنون مامانی
گل بانو برام کیک و شیر آورد.چون می دونست قهوه دوست ندارم. به شهریارم اصلا محل ندادم؛ انگار نه انگار وجود داره .که یهو صداش دراومد :.
_چطوری کوچولو؟
عصرانم رو که خوردم رفتم تو اتاقم و نشستم پای لپ تاپم تا ادامه ی سریالم رو ببینم که دیدم گوشیم داره چراغ می زنه. رفتم طرفش و دیدم هشت تا پیام از رویا دارم. می دونستم
چون خوابم برده و جوابش رو ندادم، همه اش فحش هست. برای همین هیچ کدوم رو نخوندم. لپ تاپ رو برداشتم و رفتم رو تخت نشستم و روی پاهام گذاشتم. همین طور که داشتم سریال می دیدم یهو یادم افتاد که پس فردا پانزده اسفند هست؛ یعنی روز تولدم. آخ جوون! من عاشق روز تولدمم. لپ تاپ رو بستم. بالا و پایین پریدم و رفتم سمت در تا تولدم رو به مامان یاد آوری کنم. وه وسط راه پشیمون شدم. ولش من که نباید یادآوری کنم .یک دونه دختر که بیشتر ندارن خودشون باید یادشون بمونه. آره بذار یک بار نگم بهشون ببینم یادشون میمونه.واای اگه یادشون رفت چیی؟!اگه یادشون بره تا یه هفته با هیچ کدومشون حرف نمیزنم مخصوصا با اون شهریار بوفالو.
با عصبانیت رفتم دست به سینه نشستم رو تخت و زل زدم به عکس خودم روی دیوار روبه رو .اه شمیم حالا چراا تو عصبانی هنوز که چیزی نشده بزار یادشون بره بعد بیا اینجا بشین .راست میگه ها چرا من الان عصبانیم؟!خخ خل شدم رفت ولی اخه با فکر کردن به این که یادشون بره عصبانی میشم چیکار کنم خب؟!ساعت چنده؟به ساعت نگاه کردم. ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه بود.حوصلم سر رفت چیکار کنم؟ 🤔🤔
بذار برم پایین ببینم بقیه چیکار میکنن. از نرده ها بدون هیچ گونه سرو صدا و جیغ و دادی سر خودم وقتی رسیدم پایین یه نگاه کردم و دیدم کسی تو پذیرایی نیست همین طور توی هال هم کسی نبود خیلی اروم رفتم سمت اشپزخونه دیدم گل بانو پشتش به منه و داره چیزی توی قابلمه ی روی گاز میریزه .یهو یه فکر خبیث به ذهنم خورد همین طور که روی پنجه ی پا مثل پلنگ صورتی راه میرفتم رسیدم به چند قدمیه ی گل بانو بعد گفتم
_پخخخخخخخخخخ
گل بانو در حالی که از ترس به تکون خیلی بدی خورد برگشت طرفم و چشماشم اندازه ی توپ کرد .وقتی منو دید دستشو گذاشت روی سینش و گفت _وای ماادر تو که سکتم دادی ..
حالا اون وسط من ترکیده بودم از خنده و نمیتونستم تکون بخورم خودمو رسوندم به صندلی میز ناهار خوری و نشستم دستمو گذاشتم روی دلم که داشت کم کم درد میگرفت
_واایی قیافت خیلی باحال شده بود
و دوباره خندم اوج گرفت .گل بانو اول سعی کرد جدی باشه تا من به خودم بیام ولی تا دید من دارم از خندل کف اشپزخونه پهن میشم خودشم خندش گرفت.
رفتم سمت گل بانو و یه ب.و.س خیلی محکم از لپ نرمش کردم .در حالی که هنوز اثاری از خنده توی صدام بود گفتم
_گلی جون داری چیکار میکنی؟
_هیچی مادر دیدم تو ناهارم نخوردی گفتم واست قرمه سبزی درست کنم گشنه نمونی.
_اخ من قربووون تو بشم که اینقدر مهربونی .
چون هم بیکار بودم هم حوصلم سررفته بود گفتم
_گلی جون پس بیا باهم درست کنیم منم کمکت میکنم.
گل بانو هم از خدا خواست.اخه وقتایی که مامان نبود تو اشپزخونه تنها بود و حوصلش سر میرفت .رفتم ازش یه پیش بند گرفتم و یه روسری هم اوردم و بستن دور سرم و بالای سرم گره دادم که یه وقت مویی چیزی نریزه تو غذا .قیافم خیلی خنده دار شده بود .خلاصه تا یه ساعتی باهم غذا درست کردیم و بعدش نشستیم روز صندلی های تو اشپزخونه .منم رفتم دو تا چای ریختم واسه خودمو گل بانو. یه نیم ساعتی بود داشتیم حرف میزدیم که مامان از بیرون اومد و مستقیم رفت داخل اتاقش تا لباساش رو عوض کنه .کلا عادتش بود اولین کاری که میکرد لباساش رو عوض میکرد .بعد از چند دقیقه مامان ترگل ورگل اومد تو اشپزخونه .یه صوت کشیدم و گفتم
_به به چاکر مامان خوشگله.دل کیو میخوای ببری شیطون ؟!بزا بابا بیاد بعد از این تیپا بزن کلک.
گل بانو که خندش گرفته بود به مامان سلام کرد .مامانم جوابشو داد و نشست کنار گل بانو .منم پاشدم واسش چای بریزم .تا پاشدم مامان بلند خندید و گفت.
_این چه تیپ و قیافه ایه درست کردی ؟
یه نگاه به خودم انداختم و تازه متوجه شدم مامان داره پیشبند و روسریم میخنده .یه لبخند زدم و گفتم
_چیه مگه ؟!به این خوشگلی
فنجون چاییش رو گذاشتم جلوش و نشستم
بعد از یه رب رفتم بالا تا یه دوش بگیرم.حمام کردنم نیم ساعت طول کشید اومدم بیرون در اتاقمو قفل کردم چون هر چیزی از این شهریار چاق برمیومد .لباسامو عوض کردم و موهامم یه سشوار کوتاه کشیدم.رفتم بیرون ساعت حدودا8 بود .دیدم مامان روی مبل نشسته و داره با تلفن صحبت میکنه رفتم پیش گلی جون دیدم داره سالاد درست میکنه یه خسته نباشی گفتم و رفتم پیش مامان نشستم .
_نه بابا .بیا ...این حرفا رو نزن که اصلا بهت نمیاد ....باشه باشه بیا منتظریم
داشتم به مامان نگا میکردم تا تلفنش تموم بشه و بپرسم کی میخواد بیاد
_کی بود ؟
_نیما .گفت میره شرکت با شهریار میان اینجا.
اووووف خدا امشبو خدا بخیر بگذرونه .نیما داییم بود چون یه سال با شهریار تفاوت سنی داشتن خیلی باهم راحت بودن یجورایی مثل داداش هم بودن.
نشسته بودم روی مبل روبه روی تلویزیون داشتم فیلم میدیدم و چیپس میخوردم .صدای اف اف اومد .گل بانو رفت و جواب داد وقتی برگشت صداش زدم
_گل بانو کی بود؟
_اقا شهریار و اقا نیما
اوه اومدن خدایا خودت به خیر بگذرون.
مامان رفت دم در استقبال نیما و شهریار .نیما تا رسید به مامان گفت
_اوا ابجی خانون شما چرا اومدین دم در هوای به این سردی .به جون شمیم لازم نبود بیای استقبال شما همین جوریشم عزیزی فدات شم .اون شمیم گور به گور الان باید میومد استقبال دایی عزیزش نه شما اخه...
مامانم دید اگه هیچی نگه این همینجور تا صبح کلشو میخورد.واسه همین پرید وسط حرفش و گفت
_نیمااا بسه به دهنت یه استراحتی بده اخه داداش من دهنت کف نکرد؟؟
_دست شما درد نکنه دیگه نهال جون .خوبه من دارم از شما دفاع میکنم هاا .اصلا از بچگی ما شانس نداشتیم .میدونی چیه ابجی کلا من دستم بی نکمه واسه هر کی هر کار میکنم قدر نمیدونه از اخرم بهم میگن ببند دهنتو .من نمیدونم باید چیکار کنم تا کاری که میکنم به دهن بقیه شیرین بیاد؟!
من اونور خندم گرفته بود از دست این دایی شیطون.نمیدونستم برم جلو یا نه اگه میرفتم باز با من سر حرف و باز میکرد کلمو میخورد.ولش بزا برم اتاقم نیم ساعت دیگه میام پایین .یواشکی خودمو به اتاقم رسوندم و درو قفل کرد.اخییش چه سکوتی مطمئن بودم اخر شب سر درد میگیرم .کلا همینطوری بود .وقتی نیما میومد خونمون اخرشب باید یه میکن میخوردم از بس این نیما چرت و پرت میگفت.روانی میکرد ادمو.
یه ربعی بود تو اتاق بودمو داشتم اهنگ گوش میدادم که در زدن .
_بله؟
صدا کسی نیومد حتما نشنیده.
_بلهههه؟
دوباره جواب نداد .رفتم طرف در تا درو باز کنم .اول چند ثانیه واستادم و گوشمو چسبوندم به در .نه هیچ صدایی نمیاد .درو باز کردم دیدم نیما جلوی در افتاده و دستشو گذاشته رو قلبش.صورتشم قرمز شده بود.با دیدنش تقریبا سکته کردم یه جیغ بلند کشیدم که صدا به پایین برسه و مامان و شهریار بفهمن .رفتم طرفش
_نیماا ...نیما چی شدی؟
نیما داشت از درد به خودش می پیچید .داشت اشکم در میومد
_د چت شد لامصب ؟!تو که چیزیت نبود!!
اشکم در اومد .همین طور که گریه میکردم گفتم
_ماماان ...شهریاااار .کجایین؟؟؟!بیاین نیما حالش بد شده..
یهو صدای قهقهه ی یه نفر بلند شد .برگشتم دیدم شهریاره که از زوره خنده نشسته و دلشو گرفته .با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم .
_شهریار داری میخندی ؟!نیما داره میمیره تو میخندی؟
تا برگشتم به نیما اشاره کنم دیدم نیما از شهریار وضعش خراب تره .اینقدر خندیده بود که نفسش بالا نمیومد .تازه فهمیدم سرکارم .با هر نگاهی که به شهریار و نیما میکردم عصبانیتم بیشتر میشد .به خدی رسیدم که رفتم طرف نیما که همچنان دراز کشیده بود و میخندید .یه لگد محکم زدم تو دلش و گفتم.
مهدیه
۲۲ ساله 00سلام رمان خوبی بود ولی نه اون چیزی که بقیه میگفتن خیلی جاها آدم حوصلش سر میرفت
۳ ماه پیشستایش
۱۷ ساله 00بد نبود
۳ ماه پیشسحر
۱۸ ساله 10واقعا رمان فوق العاده عالی و قشنگ بود فقط چرا شمیم اسم پسرشو دقیقا گذاشت سپهر 😐اخه اسم پسری هم که تو دانشگاه از شمیم خثشش میومد سپهر بود
۳ ماه پیشازیتا
۱۱ ساله 10عشقققق بابا این هالی بود. من که خیلی با این رمان حال کردم اما شمیم یه کوشولو لوسه هااااااا😂😂😂😂😂😂😂😂اما به معنای واقعی❤💚💜💙💛❤💚💜💙💛❤💚💜💙💛❤💚💜💙💛❤💚💜💛❤💚💜💛❤💚💜💙💛❤💚❤💚خیلی ممنونم
۴ ماه پیشRaya
00عالی بوددددد بکی از بهترین رمانایی ک خوندم بوسس 💋💋💋❤ب نویسنده
۵ ماه پیش☆
10رمانش خوب بود ولی یه سوال واسم پیش اومد چی شد که پرنیا رو ویلچره؟
۶ ماه پیشmahsa
۱۵ ساله 00عاااالی بهترین رمانی بود ک خوندم
۶ ماه پیش:(
۱۸ ساله 00خوب بود ولی اخرش و خیلی خلاصه کرد و سریع تموم شد ولی اصلا از پرنیا صحبتی نشد چجپری اخرش ویلچر نشین شد
۶ ماه پیشماه نقره ای
00چرت چرت چرت
۸ ماه پیشالهه
۳۵ ساله 00عالی بود
۸ ماه پیشبینام
۱۹ ساله 10خیلی زود شمیم با سامیار دوباره بهم برگشتن:/...!!
۸ ماه پیشعسل
۱۶ ساله 00خوبه بدک نیست بهترم از این هم میتونست باشه
۸ ماه پیشآهو
00عالی رود خیلی خوشم اومد
۸ ماه پیشایلا
۱۹ ساله 00رومان خویی بود فقط زیادی شمیم لوس بود و الکی قضاوت کرد ولی زیادی طبیعی نبود رومان بازم تشکر از نوسینده
۹ ماه پیش
مبی
10وا پرنیان چرا رو ویچلر چرا هیچ اشاره ای به بلایی که سرش اومد نشد