یوسف پس از سالها اسارت و گمنامی به وطن بر میگرده. اشتیاقش برای دیدن همسرش اون رو بی تاب میکنه. اما در بدو ورود متوجه رفتار ها و واکنش های عجیب اطرافیانش میشه. چرا که اون ها فقط چند روزه که متوجه شدن یوسف تمامی این سال ها اسیر بوده! حتی از این دلخور میشه که چرا برادرش بنیامین و همسرش به پیشوازش نرفتن. و با ورود به خونه متوجه میشه که در نبودش اتفاق هایی افتاده که اصلا خوشایند نیست! مثل ازدواج همسرش با برادرش، بنیامین! در اینجا یک زن داریم، یک زن اسیر تنهایی، فقر، بیکسی، دلهره، هراس و سرگردانی. در یک کلام، یک زن اسیرِ روزگار، که میله های موازی زندگی بدجور به دورش پیچیده و ناجوانمردانه یک بچه در دامانش گذاشته است

ژانر : عاشقانه، اجتماعی، مذهبی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۴۹ دقیقه

مطالعه آنلاین رهایی از اسارت
نویسنده : چیکسای

ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #مذهبی

خلاصه :

یوسف پس از سالها اسارت و گمنامی به وطن بر میگرده.

اشتیاقش برای دیدن همسرش اون رو بی تاب میکنه.

اما در بدو ورود متوجه رفتار ها و واکنش های عجیب اطرافیانش میشه.

چرا که اون ها فقط چند روزه که متوجه شدن یوسف تمامی این سال ها اسیر بوده!

حتی از این دلخور میشه که چرا برادرش بنیامین و همسرش به پیشوازش نرفتن.

و با ورود به خونه متوجه میشه که در نبودش اتفاق هایی افتاده که اصلا خوشایند نیست!

مثل ازدواج همسرش با برادرش، بنیامین!

در اینجا یک زن داریم، یک زن اسیر تنهایی، فقر، بیکسی، دلهره، هراس و سرگردانی.

در یک کلام، یک زن اسیرِ روزگار، که میله های موازی زندگی بدجور به دورش پیچیده و ناجوانمردانه یک بچه در دامانش گذاشته است

از طرز راه رفتنش، از سستی قدمهایش که سعی میکرد استوار نشانشان دهد و از سکندریهایی که پشت سر هم میخورد، میشد فهمید که تمام انرژی اش را برای رسیدن به مقصدش جمع کرده است.

چه بد روزی بود آنروز، آسمان هم به فغان آمده و اشکهایش را بی محابا بر تن و شانه هایش می کوبید!

رحم و مروت از دل زمینیان و آسمانیان رفته و همه کمر به نابودی اش بسته بودند!

هراسان و نگران، با چشمانی قرمز و متورم، با چانه ای که از شدت ترس و اندوه درون می لرزید، و با نفسی که به زور بالا می آمد، فریاد زنان و اشک ریزان وارد بخش اورژانس اطفال شد:

- تو رو خدا به دادم برسید... بچه م داره از دست میره...!

تکمه های بالا و پایین بسته شده ی مانتوی مشکیِ بور شده اش، شال زرد و رنگ و رو رفته ی به وسط سر آمده اش و صدای خش دار حاکی از پیچیده شدن بغض سنگین و طولانی مدتِ در گلویش، همگی نشان دهنده ی وخامت اوضاع این زنِ اسیر ترس و وحشت بود.

- تو رو خدا به داد بچه م برسید... از دست رفت...!

در حالیکه بچه را به بغلش میفشرد، به سمت ایستگاه پرستاری رفت و او را به سمت منشی بخش گرفت:

- داره می میره!

منشی بخش نگاهی به شال زرد رنگ زن انداخت.

لباس‏های اسارت و گل‏های نرگس، هر دو زرد هستند و هر دو اهلِ انتظار.

و بعد چشمانش به روی کودک از حال رفته ی در آغوش زن سرید. نگاهش رنگ وحشت و اضطراب گرفت و رو به پرستاری که در حال بردن ترالی داروها به سمت اتاقهای بیماران بود، داد زد:

- خانم توانا...! خانم توانا...! موردِ اورژانسیه...!

پرستار ترالی را وسط سالن بخش اورژانس ول کرد و دوان دوان به سمت زن آمد. نگاهی به کودک کبود شده، وارفته و بیجان روی دست زن انداخت و او را به سرعت گرفت و فریاد کشید:

- کد 99 رو بزنید...! به آنکال بیهوشی خبر بدید...! دکتر صداقتو صدا کنید...!

و با عجله به سمت اتاق سی پی آر ( احیاء قلبی - ریوی) دوید...

و این زن بود که با رها شدن دستهایش از کودک نیمه جان و یا شاید جان در رفته، بر روی زمین آوار شد و های های بنای گریستن گذاشت...!

*****

دلنوشته های یوسف

قرار بود پس از سالها اسارت ، درد ، رنج ، ظلم ، ستم ، شکنجه ، مشقت ، دوری ، تنهایی ، مقاومت ، استقامت و ... با سربلندی هرچه تمام و با کوله باری از خاطره، درد تنهایی دوستان و یاران شهید خود، قدم بر روی خاک و سرزمینی گذاریم که روزی برای دفاع از شرف ، ناموس ، اسلام، جان بر کف، به دفاع برخواسته بودیم. قرار بود با هزاران تجربه به آغوش پر مهر مادر وطن بازگردیم.

عجب روزهایی بود ! شکوه و عظمت و بزرگی از زمین و زمان میبارید؛ وعده و صدق الهی به وقوع پیوسته بود و در عین ناباوری همگان ؛ چشمه های زلال انوار الهی جوشید و کام مردم ما را به شهد بازگشت اسراء و آزادگان شیرین نمود.

من هم مانند خیلی از مشتاقان و عشاق دلهره داشتم آن روزها...از روزی که گفتند میتوانیم به ایران برگردیم شوقی هیجان انگیز همه وجودم را لبریز کرده بود... قرار بود روز هجران و شب فراق یار آخر شود. از خودم بارها پرسیدم یعنی می شود صحیح و سالم بعد از 12 سال قدم به خاک وطن بگذارم و دوباره بوی بهار شامه ام را پر کند؟

آن روزها همه برای زنده بودن و بازگشتنمان دست به دعا برداشته بودیم تا کی چون یوسف کنعانی به وطن بازگردیم و چشمان سفید شده یعقوب وطن را به بوی پیراهنمان شفا بخشیم...

آن روزها قرار بود به جای مرور کردن تلخکامیهای دیروزها، تب دار وصل به یار باشیم.

سالها دستهایمان را بسته، بال پروازمان را چیده و در ناکجا آباد پنهانمان کرده بودند.

کسی نمیدانست غریبانه شب هایمان چگونه می گذرد و در کابوس هایمان هر شب چند بار سفیر رگبارگلوله می پیچد! هیچ نمیدانستیم بازگشت به شهر پدری، جایی که مادری پریشان لحظه ها را برای بازگشتنمان می شمرد چقدر محتمل است. اما دلها امیدوار به خدایی بود که یونس را از شکم ماهی و یوسف را از زندان نجات داد.

زمزمه همه شبمان این بود:

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

از آزاده هایی بودم که طی 12 سال اسارت، هیچ نام و نشانی از من در صلیب سرخ منتشر نشد و در یکی از سیاه ترین نقطه های عراق دوران صدام حسین، یعنی استخبارات، زندانی بودم.

و من چون سرو در انتظار بهار ایستادم، گرچه زمستان، بر من برف سنگینی بارید، ولی به تاریکی تکیه ندادم و به ذلت سر نسپردم و برخلاف کوشش عاجزانه سرما، قلبم در آرزوی بهارتپید؛ آن گونه که صدایم را به نسلهای بعد از خودم برسانم .

از محدودیت، فرصت ساختم و در تنگنا به پرواز درآمدم و در غربت صلابت داشتم و میدانم که به پایان نخواهد رسید آوای حق جوی غریبانه من و دیگر آزاده ها در گوش شنوای تاریخ.

پرندگان را به جرم خوش خوانی و خوش صدایی در قفس حبس میکنند، گل ها را به بهانه ی عطر و زیبایی از شاخه جدا میکنند و یوسف را به گناه بی گناهی، در زندان می افکنند.

اما چه باک؟ مرغان باغ ملکوت باید بخوانند. گل های محمدی باید عطر بپراکنند و یوسف ها هم شایسته نیست از بیم زندان تن به گناه بی آلایند.

پس این سرنوشت همه پرندگان باغ محمدی بود که یوسف وار پاس عصمت و طهارت خویش داشتند و حتی به قیمت جنازه های در به در و شبهای پر التهاب، دست از دوست نشستند و همچنان اسطوره های تهذیب ماندند.

آنجا، تقویم نداشتیم. بر دیوارِ اسارت، با کشیدن ضربدرها، عبور شب‏های نامعلومِ و پر التهاب غربت را حساب می‏کردیم. و گاهی به کرّات روی ضربدرها می کشیدیدم که به خود بگوییم ای سنگرسازان بی سنگر ، قایق سواران بی لنگر و ای خط شکنان اضطراب، یک روز دیگر از روزمرگی، یک شب دیگر از شبهای تیره و تارِ اسارت تمام شد. هر شب در آینه چشمانمان، تصویر خاطرات جنگ را بارها و بارها میشکستیم و صدای ریزشِ روحِ خود را به دیوارهای اسارت، می سپردیم.

اما هرچه بود، دیگر تمام شد و بایست تلخی صبر را به دریای فراموشی میسپردیم.

ورای تحمل است که تا زمانی نامعلوم از چهار جهت، در میان دیوارها حبس شوی! ولی همه بر این باور بودیم که وقتی عشق در روح آدمی حلول می‏کند، روح، بزرگتر می‏شود و از دایره تن بیرون میزند؛ حتی از میله‏ های موازیِ اسارت و این بود فلسفه خداداران و کبوترهای بال و پر چیده شده!

به پایان شیرین صبر تلخ نزدیک میشدیم و کلبه احزانِ دل‏ها در انتظار روشن شدن با نور یوسف‏های گم گشته بودند. زمان آن بود که بر در و دیوار اسارت بنویسیم، ای کسانی که حقیقت را در چاه می ‏افکنید بدانید همیشه دَلْوی برای رهایی هست اگر صبور باشیم و این ایمان پرندگان قفس بود که آنها را به آسمان رهایی باز می‏گرداند و بازگشت ما، جشنِ پایانِ صبوری بود، در بهار ایمان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخرین روز اسارت فرا رسید و اسرا یکدیگر را در آغوش کشیدند. از یکدیگر حلالیت طلبیدند و قرآن را بر سر همدیگر گرفتند و یکدیگر را به آیه های ملکوتی سپردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پروردگارا، تو خود می دانی که شرم داشتم از دیدار مادر آزاده ی شهیدی که به دیدارم بیاید، در حالی که قاب عکس فرزندش را با دستان لرزان در برابر دیدگانم نگه دارد و با چشمانی منتظر و اشکبار در نگاهم چشم بدوزد. شرم داشتم از دیدار همسر آزاده ی شهیدی که به دیدارم می آید در حالی که فرزندش گوشه چادر مادر را در دستان کوچکش جمع می کند و آهسته و بی صدا می گرید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوشته های مندرج بر روی مقواهای در دست کنعانیان توجه م را جلب کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوش آمدی پرستو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم ما را روشن کردی، آفتاب...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قدم بر دل و دیده ما گذاشته ‏ای اَفرا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوش آمدی برادر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس غربت نکن عزیز، اینجا همان وطن است؛ اشتباه نیامده ‏ای. ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آسمان، بر دست و بال پرندگان وطن غزل عشق می‏پاشید. مسافران غریب به کنعان می رسیدند و لبهای خشک مادران، سرشار از لبخند می‏شد. ایران زمین، دوباره اقتدارش را جشن میگرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

... سرانجام اتوبوسی که شیشه‏ های آن، نگاه یوسفها را در پنجره قاب کرده بود، به کنعان رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در مرز خسروی بانگِ «به کنعان رسیدگان» طنین انداز بود. اتوبوس های آن سوی مرز عراق به منزله فرشتگان نجات در انتظار مسافران کربلا بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست تکان میدادیم در حالیکه فضای افکارمان با کلمات حسین، اباالفضل و یوسف‏های گم گشته و... پر میشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در چهره ها میخواندیم که "اسم شما را از فهرست شهیدان خط نمی‏زنیم؛ تنها آدرس‏هایتان عوض شده است؛ أَلاَْعْمالُ بِالنِّیّاتِ"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آری برادر شهیدم، هر دو رجعت کردیم ؛ اما رجعت تو با پیام یا ایتها النفس المطمئنه... استقبال شد و من آرزو داشتم هنگام رجعت، ملائک به استقبالم بیایند؛ دوست داشتم اولیای خدا به من خوش آمد بگویند و چون تو قطرات خونم زایل کننده گناهانم باشد؛ تو به محبوب رسیدی و من اینک در راهم تا شاید با ادامه راه تو به او برسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردم با بدست گرفتن عکسی از عزیز ِبه جنگ رفته ی خود به دنبال گمشده خویش میگشتند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و این یوسفها، این طلایه داران سپاه عشق، چه متفاوت بودند از یوسف زمان عزیز مصر! همگی از مرکب به زیر آمدند و در برابر استقبال کنندگان و یعقوبهای کنعان به سجده افتادند. همگان خاک پاک وطن را توتیای چشم کردند و با آغوش گشودن هر یعقوب، رگ حیات در اندام تکیده هر یوسف آزاده ای جان می گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ماشین که پیاده شدم سرم را بالا گرفتم و زیر لب گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام بر شهر شهید هویزه، سلام بر سوسنگرد و دهلران، سلام بر قصرشیرین و باختران، سلام بر خرمشهر و آبادان، سلام بر خرابه های بمباران، سلام بر ساحل کارون، سلام بر کربلای ایران.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بوی بهشت به مشامم خورد. چشم در چشم پدر و مادرم شدم که در گوشه ای دور از کنعانیان، نظاره گر پیاده شدن مسافران گردنه ‏های خطر بودند و با چشمانی منتظر، به دنبال یوسف خود میگشتند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمتشان پرواز کردم و خود را به پای آن دو موجود افسانه ای افکندم و زار زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر خم شد و با دو دستش از شانه هایم گرفت و پا به پای من بارید. چشم هايم را به نگاه آسمانيش دوختم و دستهای خسته ام را سویش ‏دراز کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تری نگاهش و بغض صدایش حالم را زیر و رو کرد. کم نیست 12 سال با یاد آوری نامش حلاوت محبتش را به جان بخری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستانش را به علامت دعا بالا برد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدایا! هزار، هزار بار شکرت که یوسفمو بهم برگردوندی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بوی بهشت می دهد دست دعای مادرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی بر سرم کشید و سرم را بر روی سینه پر مهرش گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوش اومدی یوسف مادر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلی حرف ودلتنگی داشتم...اما کلمات یاریم نکردند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عجیب دلتنگ بودم...عجیب...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم با کلمات بهم زده و با اشک عجین شده بود و نمیتوانستم حال دل زار خود را بیان کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه غریبی بود ، لحظه هیاهوی سکوت در حنجره ی دل!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم مرا در آغوش کشید و بدون حرفی گریست. چشمم به دنبال گمشده ای میگشت. کسی که زمانی مرا از عطر نفسهایش لبریز کرد و به ‏سرزمين آب هاي نقره اي و آرزوها برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقدر دیر به جای خالی حضورش پی بردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر از شانه پدر برداشتم و متعجبانه پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس کو زلیخا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر نگاهی نگران به چشمهای پدر انداخت و بعد رو به من کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زلیخا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرا یادم رفته بود که من فقط او را زلیخا مینامیدم و سالهای اسارت و غربتم را با یاد زلیخای یوسف سر میکردم و با یادآوری آغوشش روزها را به شبها و شبها را به روزهای سرد و بی فروغ میدوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقدر دلتنگ همسرم بودم. زلیخایی که یوسفش بعد از دو سال از شروع زندگی مشترک، پیمان شکست و او را تنها گذاشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی بر لب نشاندم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهجت رو میگم. چرا باهاتون نیومده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر مِن مِنی کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین تعلل در جواب دادنش من را نگران کرد و جدی تر پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیزی شده؟ چرا بهجت رو با خودتون نیاوردین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر چادرش را زیر گلویش محکم کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خونه پر از مهمون بود. یکی باید از مهمونها پذیرایی میکرد. سمیه هم پا به ماه بود و نمیتونست کمک کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آشفته تر گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس کو بنیامین؟ تا این حد همه منتظر بازگشتم بودن که تا مرز نیومدن و شما دوتارو تنها فرستادن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر زیر لب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بنیامین رفته ماموریت. ما هم دیروز فهمیدیم که جزو آزاده ها هستی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفی نزدم و با یادآوری چهره معصوم و زیبای بهجت، لب فرو بستم. دلم برای چشمان زلیخایم تنگ شده بود. چشمانی که من را بی نیاز به درخشش ستاره های آسمان میکرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوار ماشین شدیم. چشمانم را از شیشه ماشین به مناظر چسباندم و تغییرات را در این 12 سال به وضوح درک میکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی هر لحظه صدایی در گوشم میپیچید که :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس غربت نکن عزیز، اینجا همان وطن است؛ اشتباه نیامده ‏ای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را به سمت پدر چرخاندم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همه چی عوض شده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر بدون چشم گرفتن از جاده لب گشود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو که نبودی، خیلی چیزها تغییر کرده؛ خیلی‏ ها رفتن و خیلی ‏ها هم اومدن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و من چه میدانستم که خیلی ها کلماتی را که ما برای زنده نگه داشتنشان جان بر کف در صف مقدم جبهه های جنگ حاضر میشدیم، در بایگانی زمان عتیقه کرده اند و به قول خودشان با فرهنگ شده اند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه دیر فهمیدم که دفاع و رشادت ما در نظر بعضی ها خشونت جلوه کرد و آزادی و آزادگی شد حماقت! و بی بندو باری تکیه بر جای آزادی و آزادگی زد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و من نمیدانستم که کم کم در حال محوشدن از انظار عموم هستیم و به ما فقط به چشم کربلایی و سید نگاه میکنند و برای نسلهای جدید چون مریخی ها غریب می شویم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و چه میدانستم شعار " وَاسْتَقِمْ کَمَا أُمِرْتَ " ( و چنان که به تو امر شده است پایداری نما ) را که زمزمه شب و روزمان بود تا زمین همچنان بر مدار عشق بگردد، در صفحات دفترچه های خاطرات گم میشود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عبور از شهرهای سر راه و توقف های کوتاه مدتِ پدر به درخواست من، حس دل انگیز و ظریف آزادی را با تمام وجودم درک میکردم. احساس فرزندی را داشتم که پس از سال ها دوری از خانه، به خانه اش بازگشته است. برایم سالها آزادی برای من به منزله خوابی می مانست. وقتی توانستم فضای سینه ام را از هوای وطن انباشته کنم با تمام وجود دریافتم آن خواب می تواند در آیینه حقیقت نقش پیدا کند به شرط اینکه تنها نام و خواستِ خداوند در میان باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسافت 5- 6 ساعته بین مرز خسروی تا همدان به علت توقف های مکرر طولانی تر شد. اذان مغرب را گفته بودند که به همدان رسیدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بادیدن اولین میدان در شهر، این بیت شعر در ذهنم نقش بست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هگمتانه و الوند یاد باد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سراسر شهر ما آباد باد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به کوچه ی خانه پدری که رسیدیم، شاهد استقبال پیر و جوان، زن و مرد، بچه و بزرگسال بودم. چه حالی داشت بازگشت به کنعان و دیدن کنعانیان که سالها چشم به دیدارت سفید کرده بودند! چه زیبا بود به حقیقت پیوستن لحظه های خیالی، رسیدن، در آغوش فشردن و بوییدن. لحظه های دیدار و شادی، خنده وگریه های از سر شوق.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و من فقط چشمان مشتاقم به دنبال زلیخایم میگشت تا کاسه دیدگانم را از حضورش پر کنم و هرچه بیشتر مینگریستم، جای خالی اش بیشتر به رخ میکشید. ازدحام استقبال کننده ها بقدری زیاد بود که مادر و پدرم را گم کردم و کسی نبود که از عدم حضور زلیخایم بپرسم. قلبم گواهی بد میداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اتاق پذیرایی خانه ی پدری ام پر بود از مهمانها. زن و مرد، پیر و جوان و همه برای دیدار یوسفی آمده بودند که سالها اسیر عزیز مصر نبود، بلکه به دست شیاطین به اسارت کشیده شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانم به در اتاق سو میکشید که زلیخایم را ببینم. و چقدر مبهوت بودم از اینکه نه به دیدارم در مرز آمده بود و نه اینجا جزء استقبال کننده ها بود. آنقدر نزد پدر و مادرم حجب و حیا داشتم که خوددار باشم و دم از دلتنگی ای نزنم که سالها روح و جانم را اسیر خود کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد اتاق که شد، چشمانم به چادری افتاد که روی صورتش کشیده بود و فقط چشمهایش دیده میشد. همه جا را سکوت فرا گرفت و نگاهها بین من و او چرخید و من چقدر در حسرت در آغوش کشیدن زنی بودم که خودم او را زلیخا مینامیدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابری سنگین و سرگردان جلوی دیدم را فراگرفت و دل پُری اش را به صورت اشک بر گونه هایم روان ساخت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جا نیم خیز شدم که زلیخایم را در آغوش بگیرم. چه باک از حضور دیگران! عقده های سالها دلتنگی سر ریز شده بود! دستی مرا وادار به نشستن کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای گریه و هق هق زنها و مردها از گوشه و کنار بلند شد و من چه ساده فکر میکردم که دلشان به خاطر دلتنگی من به درد آمده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایش را که روزی برایم حکم نوایی آسمانی داشت بلند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام، آقا یوسف! به وطن خوش اومدید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و چادر را بیشتر به چهره کشید و هق هق اش در اتاق پیچید و من متحیر از این جو نابسامان بین مهمانها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در صدایش آهنگ غریبی موج زد که برایم بیگانه بود! باز قلبم گواهی بد داد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کودک 6 ساله ای وارد اتاق شد و دست به چادرش برد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامان چرا گریه میکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمهایم با دیدن این بچه که زلیخای مرا مامان صدا میکرد از فرط تعجب در حال پاره شدن بود. این کودک، بچه من نمیتوانست باشد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه پر بهتم را به سوی عموی بزرگم که کنارم نشسته بود انداختم. دستم را گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بریم بیرون باید باهات صحبت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میفهمیدم چیزی در این میان است که از توان تحملم خارج است. یک لحظه به ذهنم گذشت که او دیگر زلیخای من نیست ولی با شدت این افکار تخریب کننده را از ذهنم دور کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو طالب دستم را گرفت و به کنار حوض برد. چشمم به شمعدانی های کنار حوض افتاد که بواسطه گرمای تابستان سر خم کرده بودن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یوسف جان پسرم! موضوعی هست که باید بهت بگم ولی.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه هراسانم را به نگاهش که پر بود از شرم و نگرانی، انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اجازه دادن به ادامه حرفش گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عمو جان هرچه زودتر بگید! اینطوری زجرکُش تر میشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو طالب سرش را به زیر افکند و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیچ خبری ازت نداشتیم. اسمت تو لیست اسرای هلال احمر ثبت نشده بود! به هرکجا و هر کَس چنگ انداختیم تا پیدات کنیم، تا اینکه یکی از همرزم هات گفت: "تو یکی از عملیات هایی که خیلی شهید داده تو رو دیده که پشت خاکریز خط مقدم جبهه فعالیت میکردی"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

4 سال به پات نشست ولی اون هم زن بود و نیاز به حامی داشت! خرج داشت! پدری هم نداشت که سایه ش بالای سرش باشه! جوون بود! خدارو خوش نمیومد که همه جوونیشو پای تویی بذاره که هیچکس ازت خبر نداشت و همه تو رو شهید مفقود الاثر فرض میکردن! بابات مجبورش کرد که طلاق غیابی بگیره. برادرت بنیامین مردونگی کرد و رو خواسته هاش پا گذاشت و بهجت رو به عقد خودش در آورد! اون بچه ای رو هم که دیدی ، بچه ی برادرت بنیامینه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو طالب سرش را بلند کرد و به نگاه ناباور من که رو به افول میرفت، چشم دوخت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را بلند کرد. نگاه اشک آلود و پر از دلواپسی اش به قامت مردی افتاد که با عجله به سمت ایستگاه پرستاری میدوید، در حالیکه یکی پس ازدیگری تکمه های روپوش سفیدش را میبست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد با صدایی مضطرب از منشی بخش پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مریضو کجا بردن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منشی با عجله جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بردنش اتاق سی پی آر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وآن مرد با سرعت هرچه تمام تر به سمت اتاق دوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایی توجهش را جلب کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خانمی، چرا اینجا روی زمین نشستی؟ پاشو عزیزم! خدا خیلی دوستت داشت! تو آخرین دقایق به داد بچه ت رسیدیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشک هراس و دلهره جای خود را به اشک شوقی داد که در این دوماه، کمتر بر گونه های زن جاری شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانش به کفشهای چرم مردانه ای افتاد که در کنار کفشهای سفید پرستار جفت شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را بلند کرد و نگاه طوفانیش در چشمان سیاه و مهربان مرد قفل شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرستار نگاهش را به صورت زن چرخاند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دستهای دکتر صداقت معجزه میکنه! همه اونو تو بخش به پنجه طلایی میشناسن! تا دکتر بیهوشی اومد، دکترصداقت بچه ت رو برگردونده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن نگاهی حاکی از سپاس بر روی صورت دکتر صداقت پاشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدا خیرتون بده آقای دکتر! نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم. انشا... هیچوقت تو زندگی رنگ غمو نبینید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر رو به پرستار گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لطفا کمکشون کنید تا بلند بشن! رنگ و روشون پریده! بعید نیست فشارشون افت کرده باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر به سمت اتاقی رفت که از آن خارج شده بود. هنوز پا به راهرو نگذاشته بود که زن او را مورد خطاب قرار داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آقای دکتر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صورتش را به سمت زن برگرداند. چه غریبانه با رنگ چشمهایش آشنا بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاههای درد کشیده هم را به خوبی میشناسند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله خانم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن با نگاهی پر از دلواپسی پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بچه م؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر صداقت لبخندی آفتابی به چشمان تیره ی پر از غم زن پاشید که ته دل آن مادر دل نگران را گرم کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فعلا به خیر گذشت. تو بخش بستریش کردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر نگاهش را به صورت پرستار گرداند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بچه رو بهشون نشون بدید تا دلشون آروم بگیره. وقتی نگرانیشون رفع شد به اتاق من هدایتشون کنید. باید در مورد کودکشون سؤالاتی ازشون بپرسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای در، سرش را بلند کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایید تو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حال مطالعه کردن یکی از آخرین مقالات، در مورد بیماریهای قلبی کودکان بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام دکتر جان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را بلند کرد و مهران، همکلاسی دانشگاهی اش را دید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی بر کنج لبش نشست. به پای دوستش بلند شد و به طرفش رفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام مهران جان! چه عجب یادی از ما کردی؟ این ورا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه خورده سرم خلوت شد گفتم بیام یه حالی ازت بپرسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوستش را دعوت به نشستن کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر مهران رفیعی به سمت مبلی رفت که در کنار میز دکتر صداقت گذاشته شده بود. چشمش به دفتری با جلد چرمی بر روی میز افتاد. دفتر را برداشت و کل برگه ها را با سرعت از هم رد کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به دکتر صداقت که متعجبانه به او زل زده بود افکند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یوسف! تو هنوز از این دفتر دست نکشیدی؟ تا کی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته به آهستگی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تمام خاطرات گذشته و حال من تو این دفتره! چطوری میتونم از چیزی که با روحم عجین شده دست بکشم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهران خنده ی تلخی کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

10 سال از بازگشتت به ایران میگذره! تو این ده سال من شاهد بودم که با چه سختی درس نیمه کاره تو ادامه دادی و تخصص اطفال گرفتی؛ قدم به قدم در کنارت بودم و شاهد رنج کشیدنات، بیدار خوابیهات، دلتنگیهات و گریز زدنهات در نیمه شب به کوچه و خیابون بودم! یوسف جان اون زلیخا مرد، رفت. به دنبال یه زلیخای دیگه باش! شاید تو از اول در پیدا کردن زلیخات اشتباه کردی؟ والا به خدا معصیت داره به زن یکی دیگه فکر کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف نگاه پر از بهت و سرزنش بارش را به مهران انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو فکر میکنی من انقدر کثیفم که به زن برادرم نظر داشته باشم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس چی؟ این بی تابیها مال چیه؟ این دلنوشته ها مال چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هرچی باشه به بهجت بر نمیگرده! دلم تنگه مهران! دلم تنگه! دلتنگی که به سراغت بیاید بی اختیار غرق می شی تو خاطرات دور و نزدیک. دلم هوای صداقت و خلوص و خضوع بچه های پایگاه رو کرده، دلم واسه مناجاتهای سحرگاه ، نرمشهای صبحگاه و رزمهای شامگاهی اون موقع ها تنگ شده . حیرونم مهران! حیرونم از این دو رو یی ها و به پشت خنجر زدنها! دلم یه دوست داشتن خالص میخواد. یک عشق ناب و پاکِ آسمونی که با زمان و دوری از بین نره! یه اعتماد دونفره که شاهدش خدا باشه و ضمانتش وجدان! میفهمی مهران؟ دردم اینه مهران!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای چند ضربه که به در نواخته شد، هردو به سمت در اتاق چرخیدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند لحظه بعد از گفتن "بفرمایید تو" از طرف یوسف، در اتاق باز شد و زن بی پناه در آستانه در ظاهر شد . شال مرتب شده و تکمه های درست بسته شده ی زن نشان میداد که شرایط روحی بهتری نسبت به زمان ورود به بیمارستان دارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف مؤدبانه زن را به نشستن روی مبل راهنمایی کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهران بلند شد و رو به یوسف گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دکتر جان، من برم دیگه! باید یه سَری به مریضهای تازه بستری شده بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف دستش را دراز کرد و با لحن سپاسگزارانه ای گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لطف کردی مهران جان به دیدنم اومدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خواهش میکنم. وظیفه بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف بعد از مشایعت دکتر رفیعی به پشت میزش برگشت، نگاهی به سر افکنده به زیر زن و انگشتهایش که لا به لای ریشه های شال زردش میچرخید، انداخت. رنگ زرد همیشه برای او یادآور یکسری تلخی ها بود که با هیچ شیرینی ای کامش را بی مزه نمیکرد، چه برسد به شیرین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدایی گرم و مهربان که خاص خودش بود، پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیچ میدونید که بچه تون ناراحتی قلبی داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن با صدای شل و وارفته ای گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینم میدونید که باید هرچه زودتر عمل بشه؟! با سمع قلبی که داشتم به وخامت اوضاع قلبیش پی بردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن شل تر و وارفته تر بعد از کشیدن یک آه کوتاهی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اونم میدونم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف ابروهایش را به علامت تعجب بالا داد و با لحن کشیده ای گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس چرا دست، دست میکنید...؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن حرفی نزد. هاله ای آشنا جلوی دیدش را گرفت. سرش را بلند کرد و چشم در چشم یوسف شد. اشکی از گوشه ی چشمش به روی گونه اش غلتید که با گوشه شال آن را گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف مهربانانه تر پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پدرش کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنها سکوت جواب یوسف بود. یوسف دومرتبه سوال کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خانم محترم، گفتم پدرش کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم سکوت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف در حالیکه دو تا دستش را با هم تکان میداد، کلافه پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلا این بچه پدر داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از بازی روزگار خسته تر از آن بود که هر سؤالی را چند بار تکرار کند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پشت میز بلند شد و روی مبل مقابل زن نشست. نگاه زن بر روی صورتش چرخید. خطوط روی صورت یوسف با موهای به رنگ جو گندمی اش همخوانی نداشت. یک آن از دل زن گذشت که شاید او هم از جمله اسرای روزگار است، درست مثل خودش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دومرتبه قطره اشکی ناخوانده به روی صورتش سرید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پدر داره! مادر هم داره! ولی هیچکدوم نمیخوانِش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف بهت زده پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی این بچه، فرزند شما نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن مکثی کرد. با گفتن "نمیدونم" بغضی در گلویش پیچید و نتوانست حرفش را ادامه دهد و شال را به روی صورتش گرفت و های های بنای گریستن گذاشت. اشکهایی که یوسف فقط درچشمهای بارانی و در زمان قنوت گفتنهای پر سوزوگداز پرندگان عاشق دفاع مقدس دیده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت تلفن رفت و بعد از فشردن یکی از شماره گیرها گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه لیوان آب بیارید اتاق من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از چند دقیقه خانمی که مانتو و شلوار آبی رنگِ خدمه های بیمارستان تنش بود با یک لیوان آب به اتاق وارد شد. صدای گریه های زن آهسته تر شده بود. بیصدا و سر به زیر اشک میریخت و یوسف هم تلاشی در ساکت کردنش نمیکرد. پشت به زن و رو به پنجره ایستاده بود و غرق در خاطرات دور و نزدیک. به زن اجازه داد تا عقده های درونش را در مقابل این مرد رنج کشیده بیرون بریزد. ایکاش کسی هم به یوسف اجازه بیرون ریختن زخمهای اسیر شده در دل تنگش را میداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مستخدم بیمارستان با اشاره ی یوسف، آب را به زن داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایید خانم. چند قورت بخورید تا حالتون جا بیاد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن با دستانی لرزان لیوان آب را از خدمه گرفت و چند جرعه نوشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از رفتن مستخدم بیمارستان، مجددا یوسف روبروی زن جا گرفت و با لحنی جدی که دلسوزی هم در آن موج میزد،او را مورد خطاب قرار داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می شنوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن نگاهش را به دور اتاق چرخاند. رنگ پریده و ویران شده به نظر میرسید. چیزی بین هراس، اضطراب و دلنگرانی در چهره اش جا خوش کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگران گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وقت شیرشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگران نباشید. سرم بهش وصله!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لطفا حرف بزنید، شاید سبک تر بشید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن بغضی در گلویش پیچید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من فقط نه ماه این بچه رو تو بطنم حمل کردم و مادر واقعی این بچه نیستم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلنوشته های یوسف

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک شبی مجنون نمازش را شکست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی وضو در کوچه لیلا نشست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عشق آن شب مست مستش کرده بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فارغ از جام الستش کرده بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سجده ای زد بر لب درگاه او

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پر ز لیلا شد دل پر آه او

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بر صلیب عشق دارم کرده ای

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جام لیلا را به دستم داده ای

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وندر این بازی شکستم داده ای

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرا فکر میکردم که من یوسفم و زلیخایم همان زلیخا و برادرم بنیامین؟ همان برادری که شبها از دوری ام خواب بر چشم نداشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم که گشودم عمو طالب و پدرم را دیدم که مرا کنار باغچه دراز کرده اند و با سر انگشتانشان به صورتم آب میپاشند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر لب نالیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشک از گوشه چشمم راهی باز کرد و سرازیر شد! پدرم و عمویم حال خوش تری از من نداشتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر با لحنی که غم و اندوه در آن موج میزد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شرمنده تم. تقصیر من بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به زحمت کنار حوض نشستم و چشمم را دور حیاط چرخاندم. چقدر حیاط بزرگ خانه ی پدری ام برایم کوچک به چشم می آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس تنگی نفس داشتم. دستم را به سمت یقه ام بردم و تکمه زیر گلویم را باز کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نشتر عشقش به جانم می زنی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دردم از لیلاست آنم می زنی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من که مجنونم تو مجنونم مکن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد این بازیچه دیگر نیستم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این تو و لیلای تو … من نیستم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به چشمان اندوهناک پدرم کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از من نخواین که دوباره تو اون اتاق بیام! 12سال در فراقش سوختم. بقیه عمر هم مثل همون سالها! با این تفاوت که اینبار در فراقش نمیسوزم فکرو خیالشو میسوزونم و به عدم میفرستم. بنیامینو هم نمیخوام تا آخر عمر ببینم. دیدار ما سه تا به قیامت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مانند شاخه ای که در سیاهی جنگل به سوی نور فریاد میکشد تا ذره ای گرما برای ادامه حیاتش به دست آورد، در دل سیاه شب، از خانه بیرون زدم. در آن شب تار، در بستر خشونت نا امیدی، غوطه ور در تفکرات پر درد تا دیرگاه با شعله های خشم و آتش درون در ستیز بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه شبی بود آنشب خدایا ! این بنده تو هیچگاه آنقدر بیتاب نبوده است... ! این دل و دست و پا هیچگاه آنقدر نلرزیده است...! این اشک تا آن حد نباریده است...! چه کرد علی با آنهمه تنهایی! و من چه کنم با تنهایی لایتناهی خودم! خداوندا ! دلم به زلیخایم خوش بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاکر بودم که خداوند، گلی از گلستانش را به من بخشده است ولی در آن لحظه چه باید میگفتم...؟ آنهمه تنهایی را کجا میبردم...؟ آنهمه اندوه را با که قسمت میکردم...؟ به که میگفتم همسرم و معشوقه ام تاب نیاورد و پشت و پا زد به تمام حریم مقدس عشق و عاشقی و ساز عشق را با برادرم کوک کرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی به خانه می آمدم انگار پا به دریای محبت او می گذاشتم، انگار در چشمه صفا شستشو می کردم.خستگی کجا می توانست با دیدن زلیخایم خودی نشان دهد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پشت کردن او به من، خستگی ها و تنهایی های گذشته را هم بر دوش خود احساس میکردم... خسته بودم...! خسته!...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سال ها با جور لیلا ساختی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من کنارت بودم و نشناختی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عشق لیلا در دلت انداختم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صد قمار عشق یک جا باختم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلی حرف ودلتنگی داشتم...اما کلمات یاریم نکردند وقتی که کودک بنیامین را در کنار زلیخا دیدم! جرمی بر برادرم نبود. خواسته بیوه ی برادرش دست نااهلان نیفتد! من، این من بودم که سالها به یک عکس اکتفا کردم... خدایا از گناهانم بگذر که سالها همسر برادرم را به چشم معشوقه ام دیدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عجیب دلتنگم...! عجیب غصه دارم امشب...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن روزها که بر سجاده های سرخ عبادت سر میساییدم و ترانه های تنهایی، غزلهای عاشقانه دلتنگی و نوای نینوایی سر میدادم و بر سر قنوتهای پر سوز و گداز چون سیمرغ بال و پر شکسته از خدا صبر و شکیبایی میطلبیدم، چه میدانستم که تنها امیدم در باز گشت به کنعان زلیخاییست که چشمان عاشق یوسف را در صورت برادر یوسف دیده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کردمت آوارهء صحرا نشد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم عاقل می شوی اما نشد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوختم در حسرت یک یا ربت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غیر لیلا بر نیامد از لبت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز و شب او را صدا کردی ولی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیدم امشب با منی گفتم بلی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاطرات هر لحظه بر مغزم یورش می آوردند، افکارم را پریشان میساختند. مغلوب و بیچاره! دلم و خاطراتم با هم در آمیخته و کمر به قتلم بسته بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از خانه بیرون زدم و به دنبال پیدا کردن کبوتر آرامش و رهایی و دست زیبای امید و آرزو، راهی به ناکجا آباد شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دنبال جایی بودم که معنای هر سخن دوست داشتن و عشق است و کمترین سرود انسانها بوسه است و آهنگ حرفها معنی زندگی میدهد. به دنبال نگاهی میگشتم که عریانی روحم را جامه ای از مهر و وفا برتن کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در رگ پنهان و پیدایت منم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مطمئن بودم به من سر میزنی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حریم خانه ام در میزنی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حال این لیلا که خوارت کرده بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درس عشقش بیقرارت کرده بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد راهش باش تا شاهت کنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(مرتضی عبداللهی)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه رسوا برایم پیغام داد که: مجبور به این کار شدم ولی هنوز هم دلم با توست . تو امر کن! از بنیامین جدا میشم و به نکاح تو در میام...!"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن این پیغام که ازطریق یکی از دوستانم به من رسیده بود فریاد جگر خراشی سر دادم و گفتم: " به او بگو حیف اسم بهجت برای زنی مثل تو! نام تو را هند جگرخوار میگذارم که در طول تاریخ لعن و نفرین همه به سوی تو باشد. که تو را نه به عنوان همسر سابق خودم و همسر فعلی برادرم، بلکه به عنوان ناموس وطن میدانستم که حفظِ نجابت و پاکیِ تو و همجنسانت را تکلیف الهی دانستیم و با سینه های پر لهیب، نوای اللهم لبیک سر دادیم و خود مان را به سینه کشهای خاکریز سپردیم! وای بر تو ای هند جگرخوار! وای بر مملکتی که تو زنش باشی و مادر نسل فردا...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه ها شدند دکتر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رزمنده ها شدند دکتر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکترها شدند خیلی دکتر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زنها شدند خانوم دکتر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکترها شدند رئیس جمهور!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و این همه دکتر هرآنچه دارند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از فداکاری همین بسیجی هاست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(از دلنوشته های یک سرباز بسیجی)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن اشکش را با گوشه ی شالش گرفت! چه غریبانه اشک میریخت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف دلش به حال بیتابی و بی تکلیفی چشمان زن بی پناه سوخت. باصدایی که سعی میکرد آرامش را به این زن درد کشیده ی روزگار، هدیه کند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یعنی شما از طرف خونواده ی این بچه انتخاب شده بودید تا به عنوان مادر بدلی فرزندشون باشید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن بدون اینکه سر بلند کند، سرش را به علامت بله تکان داد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف با تعجب ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس چرا فرزندشونو قبول نکردن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دومرتبه چانه ی زن لرزید و قطرات اشک بر روی صورتش از هم سبقت گرفتن. با صدایی که حزن و اندوه فراوان در آن موج میزد، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چون مریض بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف نگاهش به دهان زن خشک شد. چطور چنین چیزی امکان داشت؟ پدر و مادری ازقبول فرزندشان به خاطر بیماری اش امتناع کنند! آنهم بیماری ای که با عمل جراحی خوب میشد! قلبش از این همه بی مهری آن زن و مرد به درد آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از چند لحظه سکوت، زن دهان باز کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کل زندگیمو اگه بخوام بنویسم تو چند کلمه خلاصه میشه: تنهایی، بدبختی، بی کسی، غم ، اندوه و حسرت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من اهل روستای .... یکی از روستاهای استان اصفهان هستم. سه برادر بزرگتر از خودم دارم. پدرم کارگر زمینهای مردم بود. کلاس سوم راهنمایی بودم که منو به پسر یکی از آشناها که وضعیت مالیشون از ما کمی بهتر بود، دادن! راننده کامیون بود و بار به شهرها میبرد. چند سال اول زندگیم خوب بود. البته منظورم از خوب اینه که شکمم سیر بود و مثه همه ی زنهای روستا قبول کرده بودم که جعفر شوهرمه! باید از صبح تا شب کار خونه بکنم و هفته ای دو روز هم منتظر باشم تا ازجاده برگرده! روزیکه از جاده برمیگشت روز ضیافت من بود! بعد از مدتی تنهایی اذیتم کرد. چقدر به خونه ی دوست و آشنا میرفتم. تو روستا هم خوبیت نداشت که یه زن چادرشو سرش کنه و از این خونه به اون خونه بچرخه! واسه همین دبیرستانِ آموزش از راه دور ثبت نام کردم و دیپلم گرفتم. 5 سال از زندگیم گذشته بود ولی حامله نشده بودم. با کلی دکتر رفتن و دوا درمونِ همسرم، بالاخره باردار شدم. خوشحال بودم و منتظر که جعفر از سفر برگرده و خبر بابا شدنشو بهش بدم. ولی به جای اینکه جعفر از سفر برگرده، خبرشو از جاده برام آوردن.از هول شنیدن تصادف شوهرم.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن در این جا مکثی کرد. بغض در صدایش پیچید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بچه م سقط شد...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم چند لحظه مکث. یوسف جعبه دستمال کاغذی را به سمت زن گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بردارید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن بینوا چند تا دستمال برداشت و دومرتبه صدای هق هقش در اتاق پیچید. درد مند تر از لحظه ی قبل نالید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چمدون به دست به خونه بابام برگشتم. تا سایه پدرم روی سرم بود، کسی جرات نداشت چپ بهم نگاه کنه! اون که رفت همه به خودشون اجازه دادن واسم آقا بالا سری کنن! تو روستا خدا نکنه کسی بیوه بشه انگار که از بندگی خدا در اومده که همه هرطور دلشون میخواد واسش حرف میزنن و تصمیم میگیرن. چند نفر واسه خواستگاری اومدن ولی همه سن بالا، خیلی مسن بودن. جوونترینشون 55 سال سن داشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم که مرد، من موندم و سه تا برادر که به قول خودشون از زنو بچه هاشون اونقدر زیاد نمیومد که به من هم بذل و بخشش کنن! ازطریق یکی از آشناهامون تو روستا که برادر زنش مهندس یکی ازکارخونجات سوسیس وکالباس در تهران بود، فهمیدم که اون کارخونه نیاز به نیروی خدماتی داره. علیرغم مخالفتهای برادرهام به تهران اومدم. نمیتونستن مانعم بشن. خرجمو که اونا نمیدادن، تحت پوشش کمیته امداد بودم. به عنوان نیروی نظافتیِ اونجا شروع به کار کردم. با یکی از همکارام که مطلقه بود، یک اتاق شریکی اجاره کرده بودیم. همه چی خوب بود تا اینکه یه روز یکی از خانمهای اونجا گفت که مسئول حسابداری کارخونه که همسرش مشکل بارداری داشته از طریق اجاره کردن رحم جایگزین، بچه دار شده و فردا قراره به بچه های کارخونه شیرینی بده! تا اون موقع همچین چیزی رو نشنیده بودم. کنجکاو شدم و پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- رحم اجاره ای چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی قبول میکنی که بچه یه نفرو نه ماه تو رَحِمِت پرورش بدی و بعد از به دنیا اومدن بهشون تحویل بدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متعجب پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه همچین چیزی امکان داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره. چند ساله که تو ایران انجام میدن. خیلی از مراکز ناباروری هم دارن این کارو میکنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بهت پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابت اینکار پولَم میدن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه! پس مجانی نُه ما خودشونو اسیر بچه ی مردم میکنن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه حرفی نزدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونقدرهزینه های زندگی تو تهران سرسام آور بود و وضع مالی من هم خراب که فکر اجاره دادن رحم مثه خوره تو جونم افتاد. مگه به یه نظافتکار قراردادی چقدر حقوق میدادن؟ تصمیم گرفتم واسه سرو سامون دادن به اوضاع آشفته زندگیم، اینکارو بکنم. با مراجعه به یکی از مراکز ناباروری شرایطمو گفتم و بعد از انجام یه سری آزمایش، بهم گفتن که شرایط لازمو دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از یه هفته از مرکز ناباروری بهم زنگ زدن و گفتن که یه زوج پیدا شده که میخوان از یه خانم به عنوان مادر بدلی استفاده کنن و من کاندید مناسبی هستم. قرار دادها بسته شد و مراحل اداری و خلاصه نمیدونم امضاها زده شد و من حامل فرزند اون زوج شدم. در طول بارداری دیدن خونواده بچه قدغن بود. حالا نمیدونم این قانون اون مرکز بود یا همه جا این قانون هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر ماه مبلغی پول به حساب من از طرف اون خانواده واریزمیشد و من هم تحت مراقبتهای بارداری مرکزبیماریهای زنان و ناباروری بودم. طبق دستور پزشکم نباید در طول بارداری، کار میکردم. از کارخونه استعفا دادم و منزلمو به بهانه ی اینکه کار جدیدی پیدا کردم و مسافتش باخونه زیاده، عوض کردم. اون خونواده هزینه اجاره ی سوییت منو قبول کرد. خوشحال بودم که هم میتونم یه خونواده رو خوشحال کنم و هم سر سامونی به زندگیم بدم. حالا نه اینکه اون پول منو به عرش میرسوند، ولی یک نمره از زیر صفر بالا می کشید. نُه ماه از نظر همه گم و گور شدم. حتی با برادرهام هم تماسی نداشتم! به هر حال کسی نمیتونست قبول کنه که من مادر بدلیِ بچه ی یه خونواده شدم و صد در صد طبل رسوایی من در همه جا زده میشد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بچه ی تو شکمم انس گرفته بودم. حس خوبی داشتم. اصلا فکر نمیکردم که طفل تو شکمم، بچه ی من نیست. نُه ماه تموم شد و تو بیمارستان خصوصی بستری شدم. طبق قرار دادمون باید بعد از تولد بچه، اونو به پدر و مادر اصلیش تحویل میدادن! وقتی به هوش اومدم و دست روی شکمم کشیدم، حس بدی بهم دست داد! احساس کردم یه تیکه از بدنمو کندن! سینه هام تیر میکشید! اصلا حس اینکه من یه مادر بدلی بودمو نداشتم. غم عالم به دلم چنگ زد. از اینکه قبول کرده بودم تا اینکارو بکنم، خودمو لعن و نفرین کردم. هرچی به خودم میگفتم که اون بچه ی تو نبوده، باورم نمیشد. بعد از دو ساعت، پرستاربخش، بچه به بغل همراه دکتر وارد اتاق شد. از دیدن بچه تو بغل پرستار متعجب شدم. بچه رو کنارم روی تخت گذاشت. با چشمای بهت زده به بچه نگاه کردم و بعد به صورت خانم دکتری که مسئول سزارین من بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم دکتر با ناراحتی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- متاسفانه بچه با یه مشکل قلبی مادر زادی به دنیا اومده. ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونطور که اون توضیح داد فقط متوجه شدم که دیواره ی قلبش سوراخه و با عمل رفع میشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا اینو به من میگید؟ به پدر و مادر حقیقیش بگید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم دکتر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- متاسفم. اونا این بچه روقبول نکردن و گفتن قرار ما تحویل یه بچه ی سالم بود. خانمشون خیلی گریه میکرد و میگفت که اون بچه ی ماست ولی شوهرش زیر بار نرفت. ما هم متوجه نشدیم کِی از بیمارستان خارج شدن. البته تمام اینایی که گفتم رو از پرستار قسمت نوزادان شنیدم. وگرنه خودم هم به چشم خودم اونا رو ندیدم. حالا بچه رو آوردم پیشت تا شیرش بدی و بگی میتونی در حق این بینوا مادری کنی یا نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه ی کبود شده رو که به سختی نفس میکشید تو بغلم گرفتم. احساس خیس شدن در بالای لباسم داشتم، بچه رو بغل کردم و بهش شیردادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حس مادربودن رو به زیبایی تجربه کردم. شما بگید آقای دکتر، کی گفته این طفل، بچه ی من نیست؟ مگه مادر کسی نیست که بچه ای رو به دنیا بیاره؟ این من بودم که این طفل بینوا رو به دنیا آوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکترحرفاشو زد و منو با بغضی که هر لحظه بالاتر میومد و این بچه مریض تنها گذاشت. از بیمارستان مرخص شدم. اونم با یه بچه مریض و بدحال! حداقل اون خانواده نامردی نکرده و هزینه بیمارستانو داده بودن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون زن و شوهر، منو انداختن تو یه میدون کشتی که یه سرش من بودم و یه سرش حریف قَدر که همون مشکلات و بدبختیها باشه. شده بودم یه تبعیدی! تبعید شده به یه زندگی جدید و زندونی که توش پر بود از احساسات ضدو نقیض به این طفل معصوم که هر لحظه حالش بدتر میشد! کارم از گریه و زاری گذشته بود! ترس، دلهره واضطراب کابوس تمام لحظه هام شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به مرکز ناباروری رفتم و شماره ی همراه و آدرس خونه شونو با بدبختی گرفتم. هرچی زنگ میزدم، موبایلشون خاموش بود. بعد از چند روز هم یه آقایی گفت که خط واگذار شده و خبری هم از صاحب شماره نداره! هنوز ده روز از جراحیم نگذشته بود که بچه ی مریض به بغل تو کوچه و خیابون راه افتادم. خونشونو پیدا کردم. هرچی زنگ واحد آپارتمانشونو میزدم کسی جواب نمیداد. همسایه شون گفت شبونه اسباب کشی کردن و کسی هم خبر نداره کجا رفتن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زندگیم میگذشت. یک صبح و یک شب دیگه. یک ترس و یک هراس دیگه از بدتر شدن حال این طفل معصوم. زندگیم پرشده بود از بلوا، هیجان و استرس. زندگیم عجیب شده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از دیروز این بچه داره رنگ عوض میکنه! اولش با یه تب ساده شروع شد و بعد هر لحظه نفس کم آورد و کبود تر شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای دکتر، دوماهه که حال خوشی ندارم. یکروز پرازغم و اندوهم و یه روز پر از خشم و نفرت . یه روز پر از کینه و یک روز پر از.......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرف زن به اینجا که رسید، سیل عظیم غم به چشمانش هجوم آورد و حجم بغض افزایش یافت. عقده های درونی اش سربازکرد و بی محابا اشک ریخت. حقایق زندگیش به زهر هلاهل می ماند. حسی تلخ در وجود یوسف زبانه کشید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با هق هقِ غیر قابل کنترلی ادامه داد: به هر دکتری که بردمش گفت باید عمل بشه! ولی با کدوم پول....؟ اسیر شدم آقای دکتر... اسیر زندگی.... اسیر این بچه... اسیر فقر.... تنهایی.... نداری.... بی کسی..... تا حالا اسیر تر از من دیدید...؟ روی بازگشت به روستا رو ندارم. اصلا رو ندارم که در خونه ی کسی رو بزنم...! تا حالا اَنگ بدنامی بهم نزدن که با دیدن این بچه تو بغلم حتما اونم میزنن...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن سرش را بلند کرد و نگاه یوسف در نی نی چشمان اشکی اش چرخید. نگاه زن پر از درد بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف با ناراحتی پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این بچه شناسنامه داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن در حالیکه بغضش را فرو میخورد لب زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه...! ولی من امیر طاها صداش میکنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اسم خودتون چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ماه منیر...! ماه منیر آرام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن پوزخندی زد و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می بینید چقدر فامیلیم به اوضاع آشفته ی روحیم میاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلنوشته های یوسف

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه روزهایی بود آنروز!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بنیامین به دیدنم نیامد. اصلا شک داشتم که به ماموریت رفته است یا نه! گرمای تابستان بیداد میکرد! بهجت را از آن روز دیگر ندیدم ولی جسته گریخته به گوشم میرسید که او هم حال خوشی ندارد! قوم و خویشها و دوستان از دور و نزدیک به دیدنم می آمدند و تمامی حرفهایمان در محدوده ی خاطرات دفاع مقدس و روزهای سخت اسارت بود. دو هفته ای از بازگشتم نگذشته بود که پدرم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بنیامین به جنوب منتقل شده و علیرغم نارضایتی بهجت، تا یکماه دیگه میرن بندر عباس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وجود اینکه با جریان بنیامین و بهجت کنار نیامده بودم، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بنیامین نمیخواد واسه دیدن برادر گمشده ش بیاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر اشک در چشمانش حلقه زد و با اندوه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من هم همینو بهش گفتم ولی گفت:" آقاجون روم سیاه که طاقت دیدن چشمای برادرمو ندارم!"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکروز بعد از ظهر بود. کنار حوض نشسته بودم و غرق در خاطرات روزهایی بودم که جز صفا صمیمیت چیزی نداشت! روزهایی که با یاد خداوند بیدار میشدیم، با یاد خداوند پیکار میکردیم و با یاد خداوند سر به بالین میگذاشتیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از دوستان دوران قبل از اعزامم به دیدنم آمد. یک هفته به رفتن بنیامین و خانواده اش به جنوب مانده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شرمندگی و شرمساری پیغام هند جگر خوار را به من داد و گفت که در رساندن این خبر تردید داشته است ولی چون یکبار بهجت با قرض دادن پول به او آبروی در حال رفتنش را خریده بود، میخواست دِینی از بهجت به گردن نداشته باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من هم در جواب گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه ظالمانه آبروی کسی که یه روز آبروی تورو خریده بود، بردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دنیای خداوند با شنیدن این پیغام برایم کوچک شده بود! باید به جایی میرفتم که دلم برایش پر میکشید. باید به جایی سفر میکردم که خودم را رها میکردم از اینهمه فشارهای روحی! باید به جایی سرک میکشیدم که روزی قلبم را در کنار جسد برادران غیرهمخونم جا گذاشتم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راهی شدم تا غروب آنسال را در شلمچه بار دیگر تجربه کنم! چه عالمی داشت آنجا! غیر قابل وصف! خدا قسمت کسانی کند که دلشان برای دیدن آنجا پر میکشد. آنجا مکان عاشقانه من است! خدا قسمت همه بکند که خود عالمی دارد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم همانجایی که روزی خود را متعلق به آنجا میدانستم تا شاید پیدا کنم گمشدگانم را. رفتم تا زمزمه کنم: کجایید ای شهیدان خدایی، بلاجویان دشت کربلایی، کجایید ای سبکبالان عاشق، پرنده تر ز مرغان هوایی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم تا شاید گردی از خاکِ پاکِ آن پرستو ها ی عاشق را بر آلودگی های روح زخم خورده ام بنشانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به فکه که رسیدم آهی کشیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حــق میدهــم به آنــها که" تــو را قتلــــگاه "میخوانند ... حــق دارنــد ... چه کـــم داری از کربـــلا ...؟ رمـــل .. .؟ آفتاب سوزان ...؟ عطــــش ...؟ شــــهادت ...؟ کدامین را...؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم تا شاید با دعای آن عزیزان این زنگار از دلم زدوده شود تا شاید بتوانم برای لحظه ای ، حتی لحظه ای صاف و شفاف باشم. راهی شدم تا شاید قطره ی اشکی جاری شود تا حتی به اندازه ذره ای این پرده سیاهی از چشم هایم برداشته شود تا بتوانم ببینم چیزهایی را که باید ببینم. سر به راهی سپردم تا شاید جواب سلام های واجبم را بگیرم... رفتم تا شاید این بغض های سنگین در گلویم شکسته شود...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف چشم در چشم زن شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میدونید که بچه تون بیماریِ نقص دیواره دهلیزی - بطنی داره و باید هر چه زودتر عمل بشه. اینطور که از اوضاعش معلومه بیماریش پیشرفته ست و اگه زودتر اقدام نشه، هیچ تضمینی واسه زنده موندنش نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه منیر با شنیدن حرفهای یوسف دومرتبه چشمهایش بارانی شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همه اینو میگن ولی از کجا پولشو بیارم؟ وقتی کف دست مو نداره از کجا بکَنمش آقای دکتر؟ همه چی که هزینه بیمارستان نیست، پولی که خود دکتر هم درخواست میکنه خیلیه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یوسف لحظه ای در صورت درد کشیده ی زن دقیق شد و در دل گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چند سال دور از خونه و آشیونه جنگیدیم که زنهایی مثه این زن تو خونه هاشون راحت باشن ولی غافل از این بودیم که جهاد اکبر رو باید از پشت جبهه ها شروع میکردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • یاسمین

    ۲۷ ساله 00

    قشنگ بود دوست داشتم ادامه می داشت. ولی ممنون از نویسنده قلمت مانا عزیز

    ۲ روز پیش
  • مهدی

    00

    رمان کوتاه ولی زیبایی بود واقعا که یکی از بزرگترین معجزات خدا خلقت زن است برای همینه که عمر مردایی که زنشون از دست میدن نسبت به زنهایی که شوهرشونو از دست میدن خیلی کمتره

    ۲ ماه پیش
  • مریم

    00

    رمان فوق العاده ای بود من از پارت آخرش که درباره افسانه خلقت زن حرف می زد خیلی خوشم اومد از حرف اون نویسنده آمریکایی واقعا خودم تا حالا به خودم از این بعد نگاه نکرده بودم رمانتیک عالیه پارت آخر فوق ال

    ۴ ماه پیش
  • ماهرخ

    10

    زیبا بود مثل تمامی آثارشون

    ۵ ماه پیش
  • زینب

    ۲۵ ساله 10

    من قبلا هم این رمان رو خونده بودم و از اونجایی که اسمش از خاطرم رفته بود کلی دنبال آن گشتم خیلی زیبا بود، به نظرم جا داشت که ادامه دار باشد.

    ۵ ماه پیش
  • درنا

    ۲۳ ساله 00

    خوب و معمولی بود خیلی عاشقانه زیادی نداشت ولی

    ۱۰ ماه پیش
  • فاطمه

    ۱۹ ساله 20

    عالی بود واقعا کاش این بزرگواران به ماازگذشتشون بگن

    ۱۱ ماه پیش
  • نازیلا

    30

    خوب بود

    ۱۱ ماه پیش
  • پری‌سا

    06

    رمان گنجایش ادامه دارشدن و داشت خیلی هم زیاد.ای کاش بیشتر به یک سری مسائل می پرداخت اینکه انقدر بد بهجت و تو جمع و پیش شوهرش خورد کرد به نظرم به جاو درست نبود از شخصیت یوسف انتظارمی رفت عاقل تر باشه.

    ۲ سال پیش
  • مارال

    80

    اتفاقا کاملا به جا و درست بود چون بهجت داشت از خودداری یوسف سواستفاده می کرد و اگه همین طور پیش می رفت ممکن بود زندگیشو خراب کنه و حتی به جای خودش یوسفو بد جلوه بده

    ۲ سال پیش
  • مهسا

    ۱۵ ساله 20

    واقعا عالی بود 👌👌👌👌

    ۱۲ ماه پیش
  • فروغ

    20

    رمان بسیارزیبایی بود به زیبایی صبرو قدرت آفرینش وعشق یه زن روبیان کرده بود به نویسنده ی اثرتبریک میگم البته یه جاهایی ضعف هم داشت ولی نقاط قوت داستان بیشتربود قلمشون ماناوسبز

    ۱۲ ماه پیش
  • مریم

    ۱۹ ساله 40

    قشنگ بود

    ۱ سال پیش
  • 5964

    40

    عالی بود کاش ادامه داشت دوس نداشتم تموم شه.ممنون از نویسنده محترم خسته نباشید.

    ۱ سال پیش
  • نگار

    20

    خوب بود هم کوتاه هم قشنگ رمان هایی که طولانیه حوصله آدمو سر میبره

    ۲ سال پیش
  • زهرا

    40

    خوب بود ولی چرا عشق خانواده توی رمان های امروزی ازبین رفته میتونست اخرش هم یک دوستی هم برای برادر هامیشد

    ۲ سال پیش
  • آواهیتا

    ۱۹ ساله 31

    رمانش واقعا قشنگ بود ، ولی بعضی جاهاش واقعا نیار به دلنوشته های یوسف نبود

    ۲ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.