رمان نوه های مامان جون شمس الملوک به قلم چیکسای
از افتخارات مامان جون شمس الملوک که همه اونو مامان جون شمسی صدا میزدیم این بود که تو 13 سالگی عروس شده بود... 13 شکم بچه آورده بود... 13 سال تو تهرون زندگی کرده بود و شماره ی کوچه ی محل زندگیش 13 بود...اما مهمترین افتخار مامان شمسی این بود که تونسته بود اکثر دخترها و پسرهاشو تو همین کوچه ی شماره 13 جمع کنه و تقریبا کوچه رو اختصاصی به اسم کوچه ی بچه های مامان شمسی به همه بشناسونه!ولی این داستان حکایت مامان جون شمسی نیست. یه تعدادیمون جزو متولدین دهه پنجاه بودیم و بقیه جزو دهه ی شصت... ولی هردو نسل درگیر مشکلات دوران انقلاب و جنگ شدیم و اینطور نبود که دهه شصتیها از ما سختیهای بیشتری کشیدن... همه ی اونهایی که از سال 1355 تا سال 1360 به دنیا اومدن حرف منو خوب میفهمن! مگه میشه متولدین سال 60 درد کشیده ی پس لرزه های جنگ و انقلاب باشن و متولدین سال 59 نه...؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۴ دقیقه
- چپ چپ بهم نگاه کرد:
- باز چیه؟
- به مامان جون شمسی که نمیگی که؟ نه؟
با غیض گفت:
- نخیر... من مثه جنابعالی فضول نیستم. ولی وای به حالت که بفهمم از دهنت در رفته من با ساسان اومدم... میگم نمره تو 5 بده که هیچکارم نتونی بکنی!
در و باز کرد و داخل رفت. چنان در رو به هم کوبید که دو متر از جام پریدم!
هنگِ اسم آقای میرباقری بودم. زیر لب گفتم:
- ساسان... ساسان... اون اسمشو از کجا میدونه؟ بعدشم چرا الان گفت بهش میگم نمره تو 5 بده؟
به خودم جواب دادم:
-حتما دوستش اسمشو گفته دیگه و قراره اگه فضولی کنم به همون بگه تا به میرباقری بگه به من 5 بده... ولی نه... این حمیرا از اون تیر به جیگراست!
در حالیکه بشکن میزدم و به سمت خیابون میرفتم تا کپسولای پر رو تحویل بگیرم زیر لب میگفتم:
- مسعود جان نمره ی قبولی درس علومت تضمین شد!
به سر کوچه نرسیده یادم اومدم که میخواستم برم خونه ی خاله عاطفه و کپسول خالیشونو بگیرم. دومرتبه مسیر رفته رو برگشتم. زنگ در خونه شون رو زدم. صدایی بلند نشد انگار زنگ خراب بود. آقا جواد شوهر خاله عاطفه پاسدار بود و از زمان شروع جنگ چند بار به ماموریت رفته بود. مرد مومن و دینداری بود. اعتقاداتش با بقیه ی باجناق ها کمی فرق داشت ولی هیچوقت عقیده شو به کسی تحمیل نمیکرد بلکه با دلیل و منطق اثبات میکرد که طرف مقابلش اشتباه میکنه. وقتی داماد مامان جون شمسی شد، خاله جمیله تا کلاس دوم دبیرستان خونده بود. آقا جواد خاله رو مجبور کرد که ادامه تحصیل بده و دیپلم بگیره درست مثه بابای من که مامانمو مجبور کرد که دیپلم بگیره...
بعد از چند بار لگد زدن به در حیاط، خاله در حالیکه چادرشو به دور شکم گنده ش پیچیده بود دست تو دست امیر علی 3 ساله دم در ظاهر شد.
خاله که انگار از ضربات پشت سر هم زده شده به در هول کرده بود تا منو دید گفت:
- مسعود تویی؟ چه خبرته؟ ترسیدم!
با عجله گفتم:
- سلام خاله... خوبید؟ کپسول خالیتون کجاست؟ گازی اومده. برم واستون گاز بگیرم.
با دستش اشاره کرد:
- گوشه ی آشپزخونه گذاشتم.
خم شدم و لپای تپل امیر علی رو دو تا ماچ گنده کردم و دوان دوان به سمت داخل ساختمون رفتم.
در حالیکه کپسول دستم بود و به سمت در میومدم گفتم:
- خاله چرا کم پیدایی؟ نمیبینمت!
خاله نفسی گرفت:
- این درسا مگه میذاره آدم جُم بخوره! تو روز که همش درگیر این بچه م. میمونه شبا... مگه آدم چند ساعت میتونه بیدار بمونه و درس بخونه؟ امسال سال آخرمه... خدا بخواد میخوام کنکور هم شرکت کنم.
کپسول رو دم در گذاشتم و با خنده گفتم:
- خوب آقا جواد درگیرت کرده ها؟
خاله خنده ای کرد و گفت:
- چه جورم... اولش فکر میکردم شوخی میکنه ولی وقتی اومدیم خونه ی خودمون خیلی جدی به پر و پام پیچید که باید ادامه تحصیل بدم. بدم نشد اون که سالی چند ماه بیشتر نیست. حداقل این درسه سرمو گرم میکنه!
- ازش خبر دارید؟
- از کی؟
- آقا جوادو میگم دیگه؟
- آها... دیروز هم سنگریش ازش یه نامه واسم آورد. نوشته بود تا 20 روز دیگه میاد... خودشو به تولد نازنین زهرا میرسونه!
ابروهامو بالا دادم:
- نازنین زهرا؟
خاله خندید:
- بچه ی تو شکممو میگم دیگه! نوشته بود خواب دیده که بچه دختره و اسمشو گذاشته نازنین زهرا!
کپسولو به دستم گرفتم:
- خاله من برم که خیلی وقته اومدم. میترسم ماشین گاز بره!
- برو خاله جان... خدا خیرت بده که به یاد من بودی
- خواهش میکنم خاله... فردا هم یه سیمکش میارم تا زنگ در خونه تونو درست کنه!
- خدا پیرت کنه مسعود... به مامانت سلام برسون!
- باشه خاله... خداحافظ
*****
با سرعت یکی از کپسولای پر رو به خونه بردم و تو حیاط گذاشتم و برگشتم تا کپسول بعدی رو ببرم و بابک رو مرخص کنم. کپسول خاله عاطفه رو هم به یکی از بچه ها سپردم.
کپسول به دست با حمید و حامد پسرای دایی جعفر و پویا که اختلاف سنیمون زیاد نبود وارد کوچه شدیم.
رو به حمید کردم:
- به خاله منیره نگفتی که گازی اومده؟
- چرا ولی گفت آقا مرتضی دیروز کپسولا رو برده و پر کرده!
حامد پسر دوم دایی جعفر که خبر کشیشو از مامان جون شمسی به ارث برده بود، سرشو آورد دم گوشم و گفت:
- قراره آقاجون واسمون تو دوران عید ویدیو بیاره!
کپسولو رو زمین گذاشتم و با چشمای گرد شده رو به حمید کردم:
- راست میگه؟
حمید شونه ای بالا انداخت و گفت:
- چه میدونم والا... حامد میگه دیشب شنیده که آقاجون به مامان میگفته یکی از مشتریاش که آقاجون بهش تخفیف خوبی واسه خرید ماشین داده میخواد واسه تشکر یه ویدیو بیاره تا تو ایام عید سرمون گرم بشه! مثه اینکه طرف کارش کرایه ی غیر قانونی ویدیو و فیلمه!
عصبی داد زدم:
- پس ما چی؟ از کی تا حالا ما ها یکه خوری کردیم که شماها میخواید تلافی کنید؟
حمید صداشو بلند کرد:
رویا
20خیلی خوب بود
۱ سال پیشبانو
۲۱ ساله 20رمان خیلی خیلی قشنگیه وقتی که درمورد گذشته حرف میزنه یه جوریه که آدم خیلی درک میکنه حرفارو چون مسائل این رمان تو خیلی ار خونه ها ممکنه اتفاق بیفته و ب اون صورت درمورد جنگ و اینا صحبت نشده
۱ سال پیشramzi
۲۱ ساله 20خوب بود. بیشتر شبیه این بود ک انگار یه نفر داره خاطره تعریف میکنه
۱ سال پیشZ...p
۱۵ ساله 10خیلی عالی بود مخصوصا نوجوونیه مسعود😘
۲ سال پیشBkjvc
10من خیلی خوشم اومد
۲ سال پیشزازی
۲۷ ساله 10خیلی رمانه جالبی بود نوجوانی مسعود خیلی خنده داربود
۲ سال پیشکبرا
10اوایل رمان ونوجوانی مسعود رو بیشتر دوست داشتم و خیلی قشنگ داستان تعریف میشد ولی آخرش زیاد جالب نبود
۲ سال پیش,11
00عاللللللللللللی خیلی زیبا بود رمانایی که تو حال هوای قدیمه دوست دارم کاش طولانی بود🌹🌹❤️❤️😍😍💕💞💞
۲ سال پیش...
۱۶ ساله 30واییی عاشق رمان شدم رف😍🤩 خیلی قشنگ بود واقعاًدنبال همچین رمانایی ام درسته مال اون دهه نیستم اماهمه رمان های دهه شصتی روح ادم زنده میکنه کاش طولانی تر بود دستت طلانویسنده جان عالی بود💖✨بخونید حتما😉
۲ سال پیشالهه
20خیلی قشنگ بود پیشنهاد میکنم حتما بخونید
۳ سال پیششیلا
10اولاش خیلی خوب بود نوستالژیک ولی آخراش اصلا دلم نمیخواد غر بزنم من عاشق رمانای چیکسایم ولی این آخرش خیلییی بی مفهوم و آب و دوغ خیاری بود 😅🥲
۳ سال پیشخاطره
۳۹ ساله 20عالی بود ممنونم نویسنده عزیز من رو به خاطرات دهه شصتی بردی 😗🌹🌹😘
۳ سال پیشلیلا
20خوب بود ،کاش طولانی تر بود ،مسعود خیلی باحاله سرش تو زندگی همست،ممنون از نویسنده عزیز پایدار باشید.
۳ سال پیش۰۰
50من خوندم ، خیلیم خوشم اومد ، حالا سلیقه ها فرق داره ، اینکه درباره دوران قدیم بود و ایناعَم اصلا هیچ چیزه چرتی نبود به نظرم ، خیلیم باحال بود ، بخونید چون رمان متفاوتیه 😔🤝🏻🗿
۳ سال پیش
عاطی
00سلام رمان خیلی خیلی خوب و عالی بودمختصرومفیدمن خیلی دوست داشتم بیشتربخاطرمذهبی بودن ،وحجاب خیلی موردپسند بود عاقبت بخیر باشد انشاالله نویسنده محترم🤲