رمان پلیس دوست داشتنی من
- به قلم زیبا ستاری
- ⏱️۷ ساعت و ۱۴ دقیقه
- 73.1K 👁
- 145 ❤️
- 120 💬
سارا پلیسی که پرونده ای رو زیر دستش میگیره که با کمک به مضنون بی گناه این پرونده مسیر زندگیش تغییر میکنه و…..
و رفتم تواشپزخونه گونه مامان رو بوسیدم وگفتم:
_روشنک خانوم چطوره؟
مامان بالبخندگفت:
_خوبم عزیزم خسته نباشی
شنیدم مضنون پرونده دستگیرشد.
در حالی که میخندیدمگفتم:
_رامین بی بی سی؟نه؟
طاهاازپشت گفت:
_کی جزاون میتونه خبراروبه عمه جونش برسونه؟
هرچی خل و چلین تواداره جمع شدین
باحرص گفتم:
_طاهابه نظرم تواصلاحرف نزن خب؟
خندیدوگفت:
_نظرت رو بندازتوصندوق نظورات
_نمیبینم
_پس کوری!
باصدای بلندگفتم:
_نیست که ببینم برو دیگه
دیگه چیزی نگفت باخنده رفت کلاخوشش میاد حرصم بده
مامان همونطورکه میخندیدگفت:
_برولباستوعوض کن بیاین ناهاربخورین
گونه اش رو بوسیدم و رفتمتویاتاقم یعنی طبقه ی بالا
بابام خونه نبود و از طرف شرکت رفته بودترکیه هرچقدربه طاهاگفت باهاش بره تنبل خان نرفت که نرفت.
لباسام رو بالباسای خونه عوض کردم
وموهام رو بالای سرم جمع کردم.
ازپله هاامدم پایین سرمیزنشستم بابسم الله به خوردن غذا مشغول شدیم.
داشتم مرغم رو تیکه تیکه میکردم که طاهاگفت:
_میگم گوشتت زیاده بده من هستم همراهیت میکنم
تاقبل اینکه چیزی بگم مامان گفت:
_وا! طاهامیخوای خب بگواینجامرغ هست
طاها در حالی که میخندیدگفت:
_نچ من مال سارای میخوام کِیفش بیشتره نگاه کن چه کوچیک تیکش کرده!
باحرص گفتم:
_پ ن پ مثل تواندازه کف دستم لقمه میگیرم تودهنم جانشه!
طاها باحالت متفکری گفت:
_بدفکری هم نیست قیافت جالب میشه
باحرص چنگال فروکردم توپاش وگفتم:
_ببنددهنتو
دادبلندی زد:
_خب چرامیزنی الاغ پام نصوشد
_توانقدرپوست کلفتی که هیچی نمیشه حالاهم بخور
نگاه به مامان کردم که باخنده داشت غذامیخورد
طاهایهوگفت:
_مامان چراهیچی نمیگی؟
مامانم کم نیاوردوگفت:
_بزنم تودهنت خوبه؟
انقدراین روباحال گفت که با صدای بلندی زدم زیر خنده.
طاها با حرص روبه من گفت:
_ای روآب بخندی!
بعدم روبه مامان ادامه داد:
_مادرجان توهم اینجورباخاک یکسانمون نکن دیگه
مامان خندیدوگفت:
_انقدرحرف نزن غذات روبخور
دیگه هم کسی چیزی نگفت طاهاکلاروحیه ی شوخی داشت
درست همیشه باهاش کل کل میکردم
ولی جونمم براش میدادم بهترین برادردنیابود.
هروقت مشکلی داشتیم یاناراحت بودیم بادلقک بازیاش مارو میخندوند
بعدازخوردن غذاتشکری کردم ازسرمیز
ریحانه
10واقعاااا رمان زیبایی بود تشکر از نویسندش (✪‿✪) ولی واقعا در موضوع حرمت چادر حق با دوستان است.
۱ ماه پیشعالی عالی بود ❤
10من خیلی ازاین رمان خوشم اومد خیلی خوب بود عالی عالی بود
۲ ماه پیشستاره
00سلام کاش وقتی شخصیت داستانتون چادریه حرمتش رو حفظ کنیداین چه چادر پوشیدنی بود که باد وصل بود راحت بی حجاب میگشت واینکه واقعا اینجاش بی مزه بود که پندار گذاشت تا روز دادگاه به سارای موضوع رو گفت
۶ ماه پیشخوبه بخونیم؟؟
10چطور هست رمان؟
۸ ماه پیشایه
10خیلی دوست نداشتم ،مخصوصا بقول خودش چادر پوشیدنش چادر حرمت داره و باید درست وکامل بپوشی یعنی چی یکم موهاشو می ریخت بیرون بعدم چادر می پوشید
۹ ماه پیشھاجر
00والا مگہ دروغہ بعضییا از خودشون حرف در میارن😂
۱۰ ماه پیش۰۰۰۰
00رمان خیلی خیلی زیبایی بود تشکر از نویسنده محترم
۱۱ ماه پیشجانا
30خیلی قشنگه از شخصیت سهند خوشم اومد حتماً بخونید
۲ سال پیشمینو
30سهند کیست😐😂
۲ سال پیشھاجر
20ببخشیدا مگہ شخسی بہ اسم سھند بود کہ خوشتونم بیاد ازش
۱ سال پیشهدیه
10راست میگه شخصی به اسم سهند وجود دارد؟ 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
۱ سال پیشستا
00رمانش خوب بود
۱ سال پیش۰۰
00رمان خوبی بود ممنون از نویسندہ
۱ سال پیشمیثم
173لطفا چادر رو مسخره نکنید چادر حرمت داره یعنی چی که موهاشو میندازه بیرون بعدش چادرم سرش میکنه یا کلا سرش نکنه یا اگه سرش میکنه حرمتش رو نگه داره
۱ سال پیشترنم
20رمان خیلی خوبی بود بود خوشم امد ولی ی جاش متوجه نشدم اسم دختره سارا بود میگفتن سارای یا اسم سارای هم داریم آون من تا حالا اسم سارایی نشنیده بودم ؟؟؟!!
۲ سال پیشmahsa
20رمانش چطوریه؟
۲ سال پیشفضولک
12چرت نخونیش بهتره
۲ سال پیشمهرا
25من واقعا موندم این رمان چرااینقدر لایک خورده خدایی رمان چرتی بود خیلی ابتدایی نوشته شده بود
۲ سال پیش
دلارام
10عالی❤️بنظرم برای شخصیت اگه اشتباه نکنم(دنا) یک رمان بنویس اون دختری بود که بخاطر پدر مادرش عشقشو از دست داد و از زندگی نامید شده میتونی داستان جدایی براش بنویسی به زندگی برگرده یا...داستان خوبی میشه