رمان یادت بیار منو به قلم اعظم فهیمی
من....سلما....
دختری که به خاطر عزیزترین فرد زندگیش دست به کاری میزنه که باعث نابودی آیندش میشه.....
زنی که با قرار دادنم تو منگنه، منو مجبور به ازدواج با همسرش میکنه....
اما....
همسری که برای من یه آشنای قدیمیه...
به اجبار همسر دوم میشم.....مادر میشم.....اما.....
چه مادری؟؟؟؟
مادری که باید با دنیا اومدن فرزندش اونو رها کنه و به دست کسی دیگه بسپره....فقط بخاطر نجات جون مادرش....
دنیا و آدماش بهم زخم میزنن....
من سلما...یه دختر که با بازیه روزگار....
زن میشه....مادر میشه....و میشکنه...
من....سلما...دختر دریاها....
زیبا...شرقیه رویاها....
تنها....عاشق فرداها.....
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۹ دقیقه
_ سلما......دخترم.....میدونم سخته.....خیلی هم سخته ولی چاره چیه؟؟زندگی ما بدبخت بیچاره ها بهتر از این نمیشه.تحمل کن.بچه بیاری براشون دیگه تمومه.
اشکام برای مظلومیت خودم بی اراده چکید.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_ واسه سلامتی مامان حاضرم دست به هر کاری بزنم.فقط اون خوب بشه،دیگه هیچی نمیخوام.
چند روز به همین روال گذشت.
همش اشک و آه.....همش دعا و سنا.....اما انگار تقدیر من اینطوری رقم خورده بود.
روز چهارم بود که......
_ خاله همه جا رو گردگیری کردم.
_دستت درد نکنه.بشین یه چایی تازه دم بریزم برات.
پشت میز نشستم که صدای افسون بلند شد:
_ مهری؟.. مهری؟..
خاله با عجله از آشپزخونه خارج شد.....با استرس به راه رفته ی خاله نگاه میکردم.حتما اتفاقی افتاده که اینطور دلهره گرفتم.
با انگشتام بازی میکردم که خاله وارد آشپزخونه شد.
نگاش پایین بود و کنارم روی صندلی نشست،میترسیدم بپرسم چی شده.....و حرف شایسته ای نشنوم... فقط نگاش میکردم که خودش به حرف اومد....و با صدای آرومی گفت:
_ پاشو حاضر شو دختر.....
به حرف اومدم:
_ چیشده خاله؟؟
_ عاقد تو راهه.
چشام کامل باز شد وگفتم:
_عاقد؟؟
_آره.....داره میاد تا تو رو به عقد آقا در بیاره.
دست و پام شل شد و سرمو روی میز گذاشتم.
کمی گذشت،دست خاله نوازش وار روی سرم به حرکت در اومد وگفت:
_ برو دوش بگیر.....لباسای قشنگ بپوش.....خوب به خودت برس....آخه.....آخه قراره عروس شی.
این حرفا رو با بغض میگفت و باعث میشد،اشکای منم سریع تر روی صورتم بریزه.....
ادامه داد:
_ خودم برات سفره ی عقد میچینم.....میخوام خودم روی سرت قند بساوم.....خودم همه ی کارا رو واسه ی عروس قشنگم میکنم..... بمیرم برات.....بمیرم.....پس لباس عروست کو؟....سرخاب سفیدابت کجاست؟...اون مادر بی نوات کجاست؟؟کجاست تا عروسیه دخترشو با چشای خودش ببینه؟؟...زری بمیرم برات که دخترت داره خودشو تو راهی میندازه که معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارشه....فقط بخاطر برگشتن سلامتیه تو...
هم پای من به هق هق افتاد.اون از بدبختیامون میگفت و با هم اشک میریختیم.
قرار بود زن کسی بشم که تا بحال ندیده بودمش.اما هر کسی با هر قیافه ای که بود معلوم بود خیلی خشک و خشنه که همه ازش میترسن.
خدا جون خودت آخر و عاقبت منو به خیر بگذرون.
خاله دستمالی مقابلم گرفت و گفت:
_ پاشو خاله.....پاشو که وقت زیادی نداری.
با دل مردگی از جام بلند شدم تا به خونه برم....
وارد حمام شدم....زیر دوش باز به گریه افتادم....مامان کجایی که ببینی دخترت به چه روزی افتاده؟....مامان جون کاش حالت خوب بود و اینجا بودی.......اگه بودی من مجبور نبودم به عقد اون در بیام.... چقدر حس غریب و گرفته ای داشتم.....اینقدر دلم پر بود که اشکام قصد بند اومدن نداشتن.....چقدر سخته تنها و بی پشت و پناه بودن.....
با حوله خودمو خشک کردم و بیرون اومدم.
نگاهم روی مبل درب و داغون و کهنه مون افتاد.
یه دست لباس و یه چادر سفید که گلهای زیبای نقره ای داشت، روش افتاده بود.
باید کار خاله باشه.
وقتی حمام بودم اومده و اینا رو برام آورده.
حوله رو از سرم باز کردم و موهای آشفته و بلندمو شونه زدم.باید به عمو خبر میدادم...باید برای عقد حضور داشته باشه.وگرنه عقد باطله...تلفنو برداشتم و شمارشو گرفتم.
زنعمو جواب داد:_بله؟
_سلام زنمو....عمو هست؟
_به به سلما خانم...چی شده یاد ما کردی؟
_معرفتم از شما که بیشتره زنمو....نباید یه خبر از من بیکس و تنها بگیرین؟...بابام منو به عمو سپرده بود...اینه حمایتش؟....
_زنگ زدی گله گذاری کنی؟...عموی بدبختت اونقدر بدبختی داره که اینطور چیزا یادش نمیمونه.
_حالا کجاست؟
_همینجا...رفته دست به آب.کارش داری؟
_بگو بیاد عمارت....دارم عقد میکنم.حضورش لازمه.
_به به مبارکه...چه بی خبر.....!! کی هست این شا دوماد؟
_همون که براش کار میکنیم...دارم زن دومش میشم.زنمو از این قضیه مامانم بویی نبره هااا...دارم واسه پول عملش تن به این ازدواج میدم....
_پس مجبوری داری زنش میشی...خیالت راحت...عموتو میفرستم الان.
_دستت درد نکنه...کاری نداری؟
_مبارکت باشه.خوشبخت شی انشالله.خدافظ.
_خدافظ.
سراغ لباسارفتم:یه چادر سفید که گلهای نقره ای و براق به زیبایی روش کار شده بود.... یه دست لباس زیر سفید و توری.....یه شلوار سفید کتون،یه پیراهن سفید که سر آستین و قسمت یقه و پایین لباس توری بود.یه روسری سفید و نقره ای و.....چیزی که متعجبم کرد....یه روبند بود.....با تعجب مقابل صورتم گرفتمش......یه روبند نقره ای که از زیر چشم ها تا پایین صورت رو می پوشوند.....این چه معنی میداد؟؟
شاید خاله اشتباهی با خودش آورده.....بی خیال گوشه ای پرتش کردم و مشغول پوشیدن لباس ها شدم.از ساعت دقیق ورود عاقد بی خبر بودم.....اما دلم میخواست لفتش بدم....اونقدر که این عقد کنسل بشه.
حاضر و آماده روی مبل زوار در رفته نشستم که صدای خاله رو از حیاط شنیدم:
_ سلما؟؟
نیایش
۱۴ ساله 00عالی بود ممنون از نویسنده که قلم قوی داره بعضی جاها شم گریه کردم❤️
۳ هفته پیشفهیمه
00خوب بود
۳ هفته پیشرقیه
۲۰ ساله 00رمان خوبی بود😘😘تشکر از نویسنده
۴ هفته پیشمهربان
۳۵ ساله 00سلام رمان خیلی خوبی بود واقعا بعضی جاهایش گریه کردم
۱ ماه پیشپاییز
۳۰ ساله 00خیلی عالی بود دوست داشتم به پیمان برسه که رسید اما دلم برای امیر سام سوخت کاش خوشبخت میشد رمان متفاوتی بود دوستش داشتم ممنون نویسنده عزیز ❤
۱ ماه پیشسارا
۰۰ ساله 00خیلی پیچیده کردین، آبکی ولی خوب بود
۲ ماه پیشرها
00بد نبود ولی حق امیرسام این نبود دلم براش سوخت..
۲ ماه پیششباهنگ
۳۳ ساله 00رمان قشنگی بود ولی بیچاره امیرسام با عشقی که نسبت به سلما داشت سلمادرحقش بدی کرد
۲ ماه پیشبهار
۲۵ ساله 00خیلی خیلی سطحی و آبکی 😑
۲ ماه پیشمینا
00خیلی قشنگه و البته متفاوت 👌🏻👌🏻
۲ ماه پیشZahra
۱۵ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
الهه
۳۰ ساله 00واقعا از خوندنش لذت بردم،ای کاش عاقبت همه ی عاشقا به هم رسیدن باشه
۳ ماه پیشنسا
۱۷ ساله 00خیلی رمان قشنگی بود واقعا انکار داشتم شخصیت های داستانو باهاشون زندگی میکردم شخصیت پیمان و دوس داشتم
۳ ماه پیشصبا
۲۰ ساله 00رمان خیلی جذابی بود خسته نباشید می گم به نویسنده این رمان
۴ ماه پیش
فاطمه
۲۳ ساله 00واقعا رمان خیلی خیلی قشنگی بود دست نویسنده درد نکنه عالی بود😍😍