رمان پرتو به قلم یسنا شهرکی و مرضیه مقدمی
داستان درباره ی پرتوی قصه ماست که خدمتکار یه عمارته و مجبور به ازدواج با پسر زخم خورده ی این عمارت میشه پسری که همسرش بهش خیانت کرده
و...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۴۱ دقیقه
با صدای چرخیدن کلید توی قفل از فکر در اومدم با فکر اینکه مریم جون باشه لبخندی رو لبام ظاهر شد که با دیدن فردی که تو چارچوپ دیده شد به سرعت رو لبام ماسید .. کیارمین با لبخند خبیث و چشمایی خبیث تر اومد تو اتاق و همونطوریکه به من نگاه میکرد درو بستو بهش تکیه داد .از ترس نمیتونستم نفس بکشم ... این کیارمین شکل همون کیارمینیه که پشت عمارت منو به قصد کشت میزد .. با همون لبخندی که لرزه به تن و بدنم مینداخت نزدیک تخت شد هر قدم که اون جلو میومد من کمی خودمو عقب میکشیدم .. اونقدر که دیگه سرم به تاج تخت خورد کیارمین به قدری نزدیکم شده بود که نفس های گرمش به بینی و چشمام میخورد .. عسلیه چشماش از این فاصله شرورتر خودشو نشون میداد
طاقت نگاه کردن به اون عسلی های وحشی که واقعا به رنگ عسل بودو نداشتم .. چشمامو بستم .. صداشو کنار گوشم شنیدم : آخی ... موش کوچولو ... دیگه مریم جون نیست که بخواد طرفداریتو بکنه ... الان فقط من و تواییم .. مگه نه ... توهم مثل همون آشغالی.. فقط شرایطی نداشتی که خودتو نشون بدی .. مگه نه ... توهم مثل مهنازی ... مثل همونی ... مثل همون ... مثل هموووووون با فریاد آخرش حس کردم مشتش خورد به شقیقه ام و سرم به عقب پرت شد و چون از قبل ضربه دیده بود دردش آروم نشدنی بود .. گرمی خون و حس میکردم .. اما کیارمین انگار خون هارو نمیدید که همچنان با اون پا و دست های ورزیده اش کتکم میزد زورش خیلی زیاد بودو تن من رنجور ... فریادش نعره ی شیر بودو من حس میکردم پرده ی گوشم در حال کش اومدنه وتو مرز پاره شدن ... با ضربه ی آخرش که به گونه ام خورد دیگه هیچی حس نکردم وفقط پلک های خون الودمو رو هم افتاد.
با صدای سر و صدایی از پایین چشم باز کردم .پایین چشمم کمی کبود شده بود .....با لوازم آرایشم کبودی ها رو محو کردم و به طبقه ی پایین رفتم با وارد شدنم به آشپزخونه مهناز رو دیدم که بازوی کیارمین رو گرفته و با التماس تو صداش و چشمام داره نگاهش می کنه و میگه:کیارمین تو رو خدا من می دونم تو به این دختره علاقه ای نداری .....من که گفتم غلط کردم پس دیگه..... کیارمین حرفش رو قطع کرد و گفت :هه با فکر کردی با یه غلط کردم همه چی تمومه ؟ نخیر خانوم واست فکر های خوبی دارم ....حالا وایسا و تماشا کن ....درباره ی پرتو هم باید بگم نظر تو برام مهم نیست و بدون حتی قبل از این که بفهمم چه هرزه ای هستی از این دختر خوشم می اومده ....اما فکر می کردم دارم به تو خیانت میکنم پس بی خیالش شدم اما حالا میتونم به دستش بیارم حالیته؟راستی فردا وقت دادگاه داریم .فقط قراره چیز هایی گفته بشه که تو باید قبول چون اگه قبول نکنی ممکنه سنگسار بشی میدونم که می دونی حکم کاری که کردی همینه .
بعد از زدن این حرف به طرف در برگشت و با دیدن من احساس کردم سک لحظه دست و پاش رو گم کرد و گفت:عزیزم تو از کی این جایی
؟؟؟مگه نگفتم استراحت کن !!!!! بیا بهت کمک کنم برو بالا ........و در آخر چشمای آتیشی مهناز که من رو نشونه گرفت
دستشو تو دستم گذاشت و با هم از پله ها بالا رفتیم در اتاق رو باز کرد و دستش رو از دستم بیرون کشید .روی صندلی میز توالت نشست . زل زد تو چشمامو گفت:ببین تمام چیز هایی که شنیدی ، دروغ محضه من نه به تو علاقه ای داشتم و نه دارم .........پس بهتره برای خودت خیال بافی نکنی .....
با زدن این حرف از اتاق خارج شد...
''کیارمین''
اعصابم متشنج بود .تمام معادلاتم با اومدن پرتو تو آشپزخونه به هم ریخته بود دوست نداشتم بفهمه دادم چی کار می کنم ..... با یاد فردا و اتفاقاتی که قراره بیفته لبخند خبیثی روی لبم نشست.نگاهی به آسمون کردم، شب شده بود ...خمیازه ای کشیدم و به این فکر کردم که هیچ کس از فردای خودش خبر نداره !مثلا مهناز الان خبر داره فردا قراره.........پوفی کشیدم و به سمت عمارت برگشتم خیلی خسته بودم و تا سر رو بالشت گذاشتم خوابم برد.........
کلافه تو راهرو قدم میزدم پس چرا نمی یاد؟وای به حالش اگه نیاد......من می دونم اون......تو همین فکر بودم که دو جفت کفش پاشنه دار رو به روم ظاهر شد .نگاهم رو بالا آوردم و به صورت غرق آرایش مهناز رسیدم ....پوزخندی رو لبم نقش بست . هنوزم آدم نشده ......البته دیگه برام مهم نبود بعد از حمله ی قلبیم وقتی تو بیمارستان چشم باز کردم تصمیم گرفتم از سنگ بشم و شدم ........
با صدای شخصی که اسمامون رو صدا می کرد به اون سمت حرکت کردیم
با بهت به من نگاه می کرد ....شایدم باور نمی کرد من باهاش این کار رو می کنم .....بکش مهناز خانوم بوش حالا نوبت توئه که زجر بکشی می خوام یادت بدم خورد شدن یعنی چی!!!!!
دوباره نگاهش کردم، تو چشمای درشتش اشک جمع شده بود و با صدایی که لرزشش به وضوح حس میشد گفت:کیارمین تو رو خدا با من اینکار رو نکن .....من ....
حرفش رو قطع کردم و با خونسردی گفتم :برام مهم نیست .این شرط منه اگه قبوله بسم الله اگه نه زندگیت رو برات سیاه میکنم به خاک کیانا قسم نمی ذارم نفس بکشی ...به پام افتاد :کیارمین خواهش میکنم .... التماست میکنم
حرفش رو قطع کردم و گفتم : یا باید زن احمد بشی و تو خونه سرایداری زندگی کنی و بشی خدمتکار شخصی پرتو یا زندگی رو به کامت زهر میکنم تازه تنها تو نیستی که زندگیت دچار تغییر میکنه احمدم قراره بشه نوکر و حمال شخصی من فهمیدی ؟
روی نوکر و حمال تاکید کردم تا حرصم رو خالی کرده باشم.
به حرفم ادامه دادم:راستی همه ی این ها رو به احمد جونت هم بگو .....
با گفتن این حرف به طرف آشپز خونه راه افتادم تا گلویی تازه کنم و به صدای هق هق هاش اهمیتی ندادم .....راستش از نقشه ای که براشون کشیده بودم خیلی خیلی خوشم اومده بود...حالا حالا ها براشون برنامه ها داشتم
تصمیم گرفتم بعد از ظهر تمام افرادخونه رو تو حیاط عمارت جمع کنم .پس به بخش خدمتکاران رفتم و به یکی از خدمه گفتم به نیره خانوم بگه من کارش داشتم . اونم قبول کرد و من به کتابخونه رفتم .غرق مطالعه بودم که نیره خانوم با زدن ضربه ای به در وارد شد .تعظیمی کردوگفت :آقا با من کاری دارید؟ اشاره کردم تا بشینه. رو ی یکی از صندلی ها نشست و منتظر بهم خیره شد . با نفس عمیقی شروع کردم : از این به بعد قراره تغییراتی در عمارت رخ بده که می خوام همه ی کارکنان عمارت ازش مطلع باشند . کاری که شما باید بکنید اینه که همه ی افراد حاضر رو تو حیاط عمارت جمع کنید و عنوان کنید قراه خبر مهمی بشون بدم . سری تکون دادو گفت : بله آقا امر دیگه ای ندارید ؟کمی فکر کردم و گفتم : چرا!! یه دست لباس خدمه ی زنونه و مردونه هم آماده کن . چشمی گفت و از اتاق خارج شد . بالاخره زمان گذشت و ساعت طرفای 5و 6 عصر بود که نیره اومد و گفت همه ی اهالی عمارت رو تو حیاط جمع کرده. سرم رو بالا گرفتم و با غرور و گام های بلند به سمت حیاط رفتم . من باید غرورم رو ترمیم کنم . می دونستم دیگه همه ی عمارت میدونند مهناز با من چه کرده اما امروز بهشون نشون میدم بازی با دم شیر چه عواقبی می تونه داشته باشه .بالاخره به حیاط رسیدم نگاهی به همشون انداختم . همین طور چشمی نزدیک 30 حدمه در حیاط حاضر بودم با چشم تا آخر دنبالشون کردم تا رسیدم به مادر و پدرم ،پرتو،مهناز و احمد که رنگ گچ شده بودند و با استرس نگام می کردند . پوزخندی زدم ،سرم رو بالا گرفتم و با اقتدار شروع به صحبت کردم : امروز همه ی ما این جا جمع شدیم چون قراره خبر مهمی رو بهتون اطلاع بدم . از امروز تغییرات زیادی در این عمارت رخ میده که شاید بابت تعجب شما بشه اما من این کار رو کردم تا درس عبرتی برای عموم بشه و اما این تغیرات شامل چه چیز هایی میشه؟ اول اینکه آقا ابراهیم که تو بخش سرایداری با همسرشون زندگی میکنند به داخل عمارت منتقل میشند و در بخش خدمه سوئیتی بهشون تعلق میگیره واز حجم کاراشون یه مقدار زیادی کم میشه .دوم اینکه هیچ کاری بدون هماهنگی بدون من و پدر و مادر من به هیچ عنوان انجام نمیشه مگه این که یکی از ما سه نفر اطلاع داشته باشه .سوم اینکه از این به بعد به اضافه ی مادر من خانوم جدید این خونه پرتو خواهد بود چون من و پرتو تا پایان این هفته با هم ازدواج خواهیم کرد هر بی احترامی به اون رو بی احترامی به خودم میدونم و تنبیهی برای اون شخص در نظر میگیرم که قول نمیدم زیادی طاقت فرسا نباشه و آخرین و مهم ترین خبر اینکه همزمان با ازدواج من و پرتوی عزیزم زوج دیگه ای هم قراره راهی خونه ی بخت بشند این زوج احمد و مهناز خانوم هستند که بعد از ازدواجشون قراره در سرایداری زندگی کنند و علاوه بر سرایدار ی قراره خدمتکار شخصی من و همسر عزیزم پرتو باشند . مهناز خدمتکار شخصی پرتو و احمد خدمتکار شخصی من خواهد بود . بعد از این حرف به نیر خانوم اشاره کردم نزدیک بشه . لباس ها رو از دستش گرفتم . به سمت احمد و مهناز رفتم و لباس ها رو تو صورتشون پرت کردم و با صدای بلند گفتم : شغل جدیدتون رو بهتون تبریک میگم . به اطراف نگاه کردم و با دیدن نگاه های پر از تحقیر خدمه رو ی مهناز و احمد نیشخندی رو لبم اومد و ازشون دور شدم اما لحظه ی آخر دیدم که مهناز بیهوش روی زمین افتاد.
بی توجه به حال زار مهناز به سمت اتاق پرتو رفتم تا بهش تذکر بدم سوتی نده . وارد اتاق شدم و رو صندلی نشستم و منتظر موندم تا بیاد تو . با باز شدن در پرتو با فک باز بهم نگاه کرد . خندم گرفته بود اما جلوش رو گرفتم و اشاره کردم بیاد داخل وارد اتاق شد و روی تخت نشست . شروع کردم : حرفامو که شنیدی،قراره مو به مو اجرا بشه پس من و تو تا آخر این هفته به هم محرم میشیم . فهمیدی؟ با صدای ضعیفی گفت: اما من نمیخوام ازدواج کنم!!!!!!بدجنس شدم و گفتم : هه بامزه بود دختر خانوم ، از خداتم باشه کسی مثل من قراره بشه شوهرت آخه کی میاد توی بی کس و کار رو بگیره همین الانشم نمی دونم باید به فامیل درمورد این قضیه چی بگم و چطور توجیحشون کنم که اومدم یه کلفت رو گرفتم . چشماش پر از بغض شد اما اهمیتی ندادم وگفتم:الانم پاشو لباس بپوش قراره ببرمت یه ذره به سرو روت برسم . لباس درست حسابی که نداری؟ من جلو فک و فامیل آبرو دارم . یکم دیگه بهش نگاه کردم و با نچ نچ گفتم : باید به مامانم سفارش کنم یه آرایشگاه ببرتت با این وضعیت صورتت حتی روم نمیشه کنارت راه بیام چه برسه به این که به عنوان همرم معرفیت کنم .دیگه اشکاش رو گونش روان شد که کلافه از اتاق بیرون زدم و قبل از دور شدن گفتم: تا ده دقیقه دیگه حاظر و آماده باش.راه اتاقم رو در پیش گرفتم که با مامان وبابا رو به رو شدم مامان با خشم و بابا نمیدونم با چه حسی نگام میکرد. هیچ وقت احساساتش رو نمیشد از چشماش فهمید . سری به نشونه ی احترام براشون خم کردم و خواستم به اتاقم برم که مامان با گرفتن مچ دستم مانع شد . سرم رو بالا آوردم و با تعجب نگاش کردم که با صدای دورگه ای گفت : این چه کاری بود که کردی من اینارو بهت یا دادم ؟ من بدبخت کردن مردم رو بهت یاد دادم ؟ من بهت یاد دادم آبروی مردم رو ببری؟د بگو دیگه اصلا ازت انتظار این رفتار بی فکرانه رو نداشتم.واس چی این کار رو کردی؟ الان خنک شدی ؟ حالت خوب شد ؟ زخمت التیام پیدا کرد؟ بهش نگاه کردم و گفتم : هنوز نه ...... پوزخند زد و گفت: یعنی هنوز ادامه داره ؟ چیزی نگفتم که خودش ادامه داد : تا این جای راه رواشتباه رفتی مامان جان اما از الان به بعد رو درست برو انتقام و کینه فقط آدم رومیسوزونه و به خاکستر تبدیل میکنه .به جای انتقام سعی کن با خودت کنار بیای . به نظر من در مورد پرتو هم .............نذاشتم ادامه بده چون واقعا داشتم متقاعد می شدم و این رو نمی خواستم من باید تا اخر این بازی رو ادامه بدم اما به شیوه ی خودم...با گفتن :ببخشید من داره دیرم میشه راهی اتاقم شدم و سعی کردم به افکارم سرو سامون بدم .
سریع بلند شدم تا حاضر بشم والا از این بشر بعید نیست یه دقیقه دیر کنم پاشه با شلاق بیاد تو اتاقم بزنه سیاه و کبودم کنه .تو آینه به صورتم نگاه کردم ،خیلی رنگ پریده شده بودم ،کرم پودر رو برداشتم وبه صورتم ردم کمی هم رژ مسی زدم و یکمی هم ریمل فقط در حد حالت دادن به مژه هام زدم . کیفم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون .کیارمین رو مبل نشسته بود و داشت با گوشیش ور می رفت. با صدای پام سرش رو بلند کردو مات صورتم شد . پوزخند زدم انگار نه انگار تا الان داشت از سر و صورت من ایراد می گرفت ،البته بنده خدا حق داشت هیچ وقت آرایش نمی کردم و این برای خودم هم تازگی داشت چه برسه به کیارمین . بی توجه بهش به طرف در رفتم .کیارمین هم پشت سر من مثل مسخ شده ها می اومد .هوس شیطنت به سرم زد ،از راهی رفتم که توش ستون داشت به ستون که رسیدم جا خالی دادم و کیارمین بینوا هم که تمام توجهش به من بود با مخ رفت تو ستون . با صدای آخش قدم هام رو تند کردم و به حیاط رفتم . کیارمین هم بعد از چند دقیقه با اخم های درهم اومد و سوییچ رو زد و تو ماشین نشست . منم سوار شدم و اون راه افتادم . زیر چشمی بهش نگاه کردم سمت راست پیشونیش کمی قرمز شده بود .با توقف ماشین دست از دید زدن پسر مردم برداشتم و پیاده شدم . کیارمین هم پیاده شد و بدون حتی نیم نگاهی به من وارد پاساژ شد . تا نزدیک های هفت شب بی وقفه خرید کردیم و بعد هم به عمارت برگشتیم . با نزدیک شدن به ساختمون عمارت صداها کم کم بلند شد با تعجب به کیارمین نگاه کردم که خونسرد گام برمیداشت . وارد عمارت که شدیم با یه دختر و پسر که شباهت بی نظیری هم به هم داشتند رو به رو شدم . با دیدن ما بلند شدند و پسر با مسخره بازی در حالی که تا کمر خم شده بود به سمت کیارمین رفت و گفت: به به جناب کیارمین اعظم .......خوش اومدید ...قدم رو تخم چشم حقیر این آرام خیر ندیده ی جز جیگر زده گذاشتید . با زدن این حرف سر بلند کرد و چشمکی به کیارمین و من که از این همه شیطنت فکم مماس با زمین بود زد .با صدای جیغ جیغ یه دختر از حالت دانلود دراومدم و بهش نگاه کردم درحالی که به طرف پسری که بعد از معرفی کردنش فهمیدم اسمش کیانه خیز برمی داشت همزمان هم می گفت : من جز جیگر زدم؟من خیر ندیدم ؟وایسا تا بهت معنی واقعی آدم جز جیگر زده رو بفهمونم. کیان هم درحالی که دور خونه می دوید تا از دست خواهرش در امان باشه با حالت بچگونه داد زد : مامان ،مامان ؟ کجایی که این ترشیدت پسر مثل دست ی گلت رو کشت . ای داد ..........ای هوار .........یکی منو از دست این عجوزه ی ترسناک نجات بده !!ماهم همونطور وسط حال ایستاده بودیم و از دست این دو تا عجوبه اشک از چشمامون میریخت به مسخره بازیاشون نگاه می کردیم.به آرام نگاه کردم که از بینی و گوشاش دود می زد بیرون .بالاخره انقدر دنبال هم کردند که هر دو خیس عرق رو مبل افتادند اما کیان هنوز هم دست از شیطنت برنداشته بود چون گفت: اه اه آرام پاشو ببینم چقدر بو میدی . عق حالم رو به هم زدی پاشو گمشو تو حموم ببینم . بعدشم به طرف من و کیارمین برگشت و با لحن مسخره و گریه ی مصنوعی در حالی که دو تا دستاشو رو صورتش گذاشته بود و شونه هاش رو می لرزوند گفت : ای خدا ، دونه دونه اعضای بدنم رو اهدا میکنم فقط یه خواستگار برای این بفرست . مهم نیست میخواد قصاب باشه ،بقال باشه،لات ولوت باشه ، اصلا خر باشه ،کوتوله باشه،گرد و قلمبه باشه شلوارش رو تا لوزه ی سومش بکشه بالا،فقط بیاد دست این رو بگیره ببره ما از دستش راحت شیم .من دست اون آدم رو می بوسم،مهریه و شیر بها هم نمی خوایم که هیچ تازه من یه چیزی هم اضافه میدم بهش به شرط این که دیگه این رو برنگردونه .آقا اصلا ختم کلام جنس خریداری شده هرگز پس گرفته یا تعویض نمی شود . !!!!!با گفتن جمله ی آخرش آرام دیگه تحمل نکرد و رو ش افتاد و شروع کرد به کندن موهاش کیان هم همونطور که تقلا میکرد از زیر دست آرام بیرون بیاد گفت: آی ذلیل مرده ، الهی همون خواستگارتم نیاد اهدات کنیم به موزه ی آثار ترشیده ها دلیل ترشیدگیت هم بنویسیم بد رفتاری با برادر ......بذاریمت تو شیشه الکل زنده بمونی مردم بیان ببیننت ، درس عبرتی بشی برای نسل های آینده !!!!!!!!من و کیارمین که دیگه از شدت خنده رو زمین درازکش شده بودیم
''کیارمین''
شام رو با شوخی و خننده خوردیم و کم کم مهمونا عزم رفتن کردند . بعد از رفتن مهمونا به سمت اتاق مامان بابا رفتم میدونستم بابا عادت داره قبل از خواب کتاب بخونه و الان حتما تو کتابخونست پس میتونستم راحت با مامان حرف بزنم و بابت ظهر از دلش دربیارم. ضربه ای در زدم و بعد از بفرمایید مامان وارد اتاق شدم . مامان پشت میز آرایشش نشسته بود و مشغول کرم زدن دست و صورتش بود . رفتم رو تختشون نشستم و گفتم : مامان بابت امروز که از دست من ناراحت نیستی؟ سری تکون داد که خوشحال گفتم : می خواستم در مورد یه مسئله ی مهم باهاتون صحبت کنم . راستش اممممممممم....چجوری بگم من می خوام برای ازدواجم با پرتو مراسمی رو ترتیب بدم !!!!چشمای مامان چهار تا شد و گفت: دیوونه شدی ؟ این دیگه چه کاریه که میخوای بکنی؟؟؟؟؟ راستش انتظار همچین عکس العملی رو داشتم پس سریع گفتم : مامان پرتو هم یه دختره مثل خیلی از دختر های هم سن و سالش دوست داره با جشن عروسی کنی از نظر من که انتظار زیادی نداره ....مامان در حالی که چشماش رو ریز میکرد گفت : یعنی باور کنم تو به فکر پرتویی ؟؟؟؟خب راستش هدف من از گزفتن این عروسی فقط و فقط خورد کردن شخصیت مهناز بود اما پرتو هم می تونست برای را ضی کردن دیگران بهونه ی خوبی باشه....سرم رو به علامت مثبت تکون دادم که گفت : باشه با پدرت هم صحبت میکنم ببینم نظر اون در این باره چیه ؟ حرف دیگه ای هم مونده که بخوای بزنی؟ کمی فکر کردم و گفتم : بله فقط هر چه زود تر می خوام این مراسم انجام بشه !!!!باشه ای گفت و منم بعد از بوسیدن گونش وگفتن شب به خیر از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق خودم رفتم.
'' پرتو''
اعصابم خورده از فشار عصبی دستام میلرزه،امروز مریم جون گفت که باید خودمو برای مراسم ازدواج آماده کنم اما خدا من میدونم کیارمین هیچ علاقه و عشقی به من نداره خدایا خسته شدم تا کی باید از دست این نفرت انگیز بکشم ... از وقتی این پسره اومده آرامش از زندگی من رفته.... اشکایی رو که نمیدونم از کی و چجوری از چشمام پایین ریختن و پاک کردم نگاهی به ساعت کردم وای یعنی دو ساعت تمام داشتم گریه میکردم!!؟؟
اینقدر این پسره واسم مشغله فکری درست کرده که یادم رفت باید به غذا سر بزنم از تخت بلند شدم همین که دستم سردی دستگیره رو حس کرد یادم افتاد من از الان به بعد خانوم این خونم
با چشمای اشکی راه رفته رو برگشتم نشستم سر جای قبلیم رو تخت و با صدای بلند زدم زیر گریه
خدا... یا... من... زندگیه.... قبلی... مو.... میخوام
به قدری گریه کردم که دیگه چشمامو نمیتونستم باز کنم.... سرم خیلی سنگین شده بود رو تخت دراز کشیدم چشمامو بستم.... خواب نبودم داشتم تمام اتفاقاتی رو که از وقتی کیارمین پاشو گذاشته بود تو عمارت و مرور میکردم که یه دفعه در باز شد... میخواستم چشمامو باز کنم که با صدای کیارمین چشمامو محکم رو هم فشار دادم... کیارمین: پرتو.. میخواستم... ( با صدای ارومتر) ای بابا خوابی .... صدای چفت شدن در اومد... اما بوی خاص عطرش هنوزم تو اتاق بود فهمیدم هنوز تو اتاقه پایین رفتن تختو حس کردم... دستش که نشست رو موهام سعی کردم چشمامو بسته نگه دارم... انگار داشت باخودش حرف میزد : من نمیتونم... من .. دلم نمیخواد... اما.. تو هم مثل همونی... توهم... به من خیانت.. میکنی... گرمی نفسش که به صورتم خورد باعث شد تعجب کنم اما با قرار گرفتن لباش روی لبای قلوه ایم پلکام مثل فنر پریدن... با خشونت داشت لبامو میخورد سعی کردم از زیر دستش در رم که دوتا دستاشو گذاشت دو طرف صورتم..،تو حصار تنش بودم نمیتونستم از جام جم بخورم.. کم کم حرارت لباش داشت وادارم میکرد همراهیش کنم همین که لب بالاشو میون لبان گرفتم در باز شد میخواستم صداش کنم که نداشت نمیتونستم کسی رو که اومده بود و ببینم کیارمین بایه بوسه ی صدا دار ازم جدا شد.. تازه تونستم مهناز که با چشمای اشکی بهمون نگاه میکرد و ببینم... کیارمین پیشونیمو بوسید و با عصبانیت از جاش بلند شد و رو به مهناز گفت : اینجا اخورت نیست که سرتو مثل گاو میندازی پایین و میای تو... دفعه ی آخرت باشه اینجوری میای تو...فهمیدی؟؟؟؟ با صدای دادش منم از جام پریدم.. مهناز با چشمای اشکی سر تکون دادم از در رفت بیرون... کیارمین همونجا نشست زمین و سرشو تو دستاش گرفت... صدای نفس های عمیقشو میشنیدم... با عصبانیت از جا بلند شدو بی نیم نگاهی به من از اتاق رفت بیرون
آره اینه مهناز خانوم حالا حالا ها باید تو این آتیشی که خودت درستش کردی بسوزی _آقا کاری دارید؟ با صدای نیره خانوم سرم رو بلند کردم و متوجه شدم خیلی وقته که بلاتکلیف جلوی در اتاق پرتو وایسادم .سری تکون دادم و گفتم :نه . راهرو رو طی کردم و به اتاقم رسیدم .یاد چند لحظه پیش افتادم موقع بوسیدنش حس عجیبی داشتم ،نمیدونم چم شد که یهو اختیار از کف دادم .بی اختیار دستم ور بالا آوردم و روی لبم گذاشتم اما با این فکر که همه ی جنس مونث شبیه همند و مهناز هم روزی نجابتش مثل پرتو بود سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم. روی تخت دراز کشیدم چشمام رو بستم و پشت پلکام چهره ی پرتو نقش بست . نه خیر....................این دختره قصد نداره دست از سر من برداره .فکر شیطانی ای به سرم زد سعی کردم پسش بزنم اما عاقبت پیروز شد و باعث شد با عجله لباس مناسبی بپوشم و بعد از برداشتن کیف پول و سوییچ راهی حیاط بشم. ماشین رو روشن کردم و تا پشت در عمارت رفتم ،ریموت داشتم اما میخواستم احمد رو وادار کنم در رو برام باز کنه .دستم رو بوق گذاشتم که احمد هراسان از سرایداری بیرون پرید . اشاره کردم که در رو باز کنه با حرص در رو باز کرد و من بعد از زدن لبخند دندون نمایی از عمارت بیرون زدم و از آیینه دیدم که از شدت خشم قرمز شده بود. کیف پولم رو باز کردم و دنبال کارت مغازه گشتم پیداش کردم و آدرس رو خوندم ....خوله زیاد از این جا دور نیست .نزدیک بیست دقیقه ای تو راه بودم . از ماشین پیاده شدم وبه طرف مغازه رقتم . در رو باز کردم و وارد شدم . حمید پشتش به من بود و داشت چند تا کارتون رو جا به جا میکرد و معلوم بود متوجه ی ورودم نشده . بهش نزدیک شدم: کمک نمیخوای؟؟؟؟؟؟؟ حیرت زده به سمتم برگشت و بعد از چند ثانیه به حالت نرمال در اومد و به آغوشم کشید : به به داداش شما کجا این جا کجا ؟ کی برگشتی؟ نامرد نالوتی نباید یه خبر به من میدادی والا ما نه فهمیدیم کی رفتی نه فهمیدیم کی برگشتی!!!!شرمنده سرم رو پایین انداختم که گفت : حالا نمی خواد خجالت بکشی خودت خوبی ؟ خانومت خوبه ؟ تو راهی ندارید؟ به افکارش پوزخند زدم و گفتم : نه داداش جدا شدیم . اینبار دیگه از شدت تعجب داشت پس میفتاد . _چطورممکنه؟ آخه هر وقت باهات تلفنی حرف میزدم انقدر با شوق ازش حرف میزدی که من..........ادامه ی حرفش رو نگفت منم که دیدم اعصابم داره کم کم به هم میریزه گفتم : بی خیال حمید بعدا با هم حرف میزنیم الان برای چیز دیگه ای این جام .
سری تکون داد و گفت : در خدمتم ! با یاد نقشه ی شیطانیم لبخند مرموزی زدم و گفتم دو تا دوربین مدار بسته ی کوچیک میخوام با کیفیت تصویر و صوت عالی حالا چی داری تو دست و بالت ؟؟؟؟؟؟چند تا آورد و دربارش توضیح داد ولی هیچ کدوم اون چیزی نبود که من می خواستم .وقتی دید به هیچ کدوم راضی نمیشم به انبار رفت و یه جعبه ی بزرگ با خودش آورد .درش باز کرد و یه دوربین که از کف دست کوچیک تر بود و از تو کارتون بیرون آورد . بردش اون پشت یه سری کار روش انجام داد و گفت : سالمه ، همه چیزشم خوبه فقط میمیونه نظر شما در مورد اندازش !چطوره ؟ میپسندی؟؟؟؟پسندیده بودم دقیقا همون چیزی بود که من می خواستم .انگار حرفامو از تو چشمام خوند که ادامه داد: داداش باید خیلی مواظب باشی ،این دوربینا رو سفارشی از خارج از کشور میاریم و مختص به نیروی انتظامیه ، چون رفیقمی دارم بهت میدمش ولی فروختنش به فرد غیر نظامی ممنوعه . میدونی که چی میگم ؟ سری تکون دادم وبعد از این که طرز استفاده و این که کجا باید قرار بگیره رو بهم باد داد باهاش حساب کردم و ار مغازه زدم بیرون . هیجان زده به سمت عمارت می روندم . وای خدایا چه شود!!!!!با رسیدن جلوی در ماشین مامان رو دیدم که داشت ازعمارت خارج میشد یه نفر دیگه هم کنارش نشسته بود اما چون شیشه های ماشینش نیمه دودی بود درست نفهمیدم کیه !با دیدن ماشین من توقف کرد شیشه رو داد پایین و گفت: سلام مامان جان ،من دارم با خانومت میرم خرید از اون ور هم میرم آرایشگاه احتمالا تا ساعت هفت و هشت برمیگردیم . اگه دیر شد شما شامتون رو بخورید من و پرتو هم با هم یه چیزی میخوریم......منم خوشحال از اینکه چند ساعت پرتو خونه نیست و می تونم راحت کارامو ردیف کنم با کله قبول کردم و بعد از یه خداحافظی سرسرس وارد عمارت شدم . انقدرهیجان داشتم که برام مهم نبود این دفعه هم مثل دفعه ی قبل احمد رو جز بدم . در عمارت رو که باز کردم بلافاصله به طرف اتاق پرتو رفتم . کسی اون حوالی نبود منم از فرصت استفاده کردم و سریع وارد اتاق پرتو شدم و در رو بستم . محض اطمینان در رو هم قفل کردم .صندلی میز آرایشش رو براشتم زیر پام گذاشتم و بعد از باز کردن دریچه ی کولر کمی ازقسمت بالایی دریچه رو با بدبختی تراشیدم و دوربین رو کار گذاشتم و دوباره دریچه رو بستم . پایین اومدم و به نتیجه ی کارم خیره شدم . خوب شده بود . دست کم ضایع و تو چشم نبود . وسایلم و جمع کردم وقبل از بیرون رفتن از اتاق چشمکی حواله ی دوربین کردم .بسم الله ....دیوونه نبودم که به حمد خدا اونم شدم . به اتاقم رفتم و بعد از نصب برنامه رو ی لپ تا پ و چک کردن سیستم با خیال راحت خوابیدم .
"پرتو" تو سالن پای تی وی نشسته بودم که مریم جون از پله ها پایین اومد وقتی دید نگاش می کنم بهم لبخند زد و اومد کنارم نشست و با هم فیلم نگاه کردیم . بعد از تموم شدن فیلم ،پیشنهاد داد با هم بریم خریدکه منم قبول کردم . حاضر شدم و با پایین اومدنم مریم جون هم حاضر و آماده جلوی در منتظر من ایستاده بود . اشاره کرد که دنبالش برم . به پارکینگ رفت وریموت رو زد منتظر بودم ببینم کدوم ماشین چراغ میزنه که با دیدن ماشین مورد نظر از تعجب پام چسبید زمین .با این همه ثروت ؟ پرشیا ؟ مریم جون که چهره ی بهت زده ی من رو دید خنده ای با سرخوشی کرد و سوار ماشین شد منم سوار شدم که مریم جون گفت : تعجب نکن! هر جایی یه آدابی داره دلیلی نداره من برای یه خرید رفتن ساده ماشین چند صد ملیونی رو از پارکینگ بیرون بیارم . در یه صورت این کاررو میکردم مثلا اگه مهمانی دعوت می شدم یا از این قبیل مسائل در میون بود .اما در حالت عادی صلاح نمی بینم همچین کاری کنم ...............افکار این خانواده برام جالب بود . ولی چیزی که بیش ترجالب بود این بود که اخلاق کیارمین با این زن و مرد منطقی به طوری فرق می کرد که گاهی وقتا فکر میکردم شاید بچه ی واقعی این خانواده نیست .اما به دلیل شباهت زیادش با آقا فرهاد و مریم جون بلافاصله از افکار خودم خندم میگرفت. به در عمارت رسیدسم که با ماشین کیامین رو به رو شدیم سریع رومو کردم اونور. بعد از اون روز یه جوری ازش خجالت می کشیدم . الانم نمی خواستم منو ببینه و بفهمه دارم چیکار میکنم .اما مریم جون شیشه رو کشید پایین و سیر تا پیازو به اطلاع شازده رسوند . زرششششششششششششششک.....کمی با هم حرف زدند و کیارمین داخل رفت ما هم دوباره حرکت کردیم . بعد از کلی گشت زدن تو پاساژها و در نهایت خریدن هیچ چیزتو ماشین نشستیم و من خوشحال از اینکه الان میریم خونه و یه چرت جانانه میزنم از پنجره بیرون نگاه میکردم. با توقف ماشین چشم باز کردم اما با دیدن منظره ی جلوم چهرم آویزون شد "طلوع" ...........مرسی ضد حال ..بعله طلوع اسم آرایشگاه بود . پس بگو کلا از خرید و ...بهانه بود تا من رو بیارند این جا . ولی دیگه چاره ای نبود . باهم رفتیم تو،مریم جون من رو عروسش معرفی کرد و گفت اصلاح کامل صورت میخواد . بادقت به صورتش نگاه کردم. وااااااا....به حق چیزای ندیده . ازرنگ و کیفیت صورتش معلوم بود تازه اصلاح شده ولی......خب دارندگی و برازندگی دیگه . تو همین فکرا بودم که یه سایه افتادرو صورتم سرم رو بلند کردم که دیدم یه خانومی در حالی که موچین دستشه بالا سرم ایستاده . تازه دوزایم افتاد قراره چه بلایی سرم بیارن . خلاصه با کلی آه و ناله بلاخره اصلاح ابرو صورتم تموم شد و مریم جون رضایت داد به خونه برگردیم . با رسیدن به خونه اطلاع دادم شام نمی خورم و با ولو کردن خودم رو تخت اتاق ،چشمام رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.
''کیارمین''
از خواب که بلند شدم بعد از یه ربع در حالت دانلود بودن بالاخره ذهنم شروع به پردازش کرد و یاد نقشم افتادم ، تقریبا به طرف لپ تاپ پرواز کردم و بعد از روشن شدن سیستم کد رو زدم و وارد برنامه شدم . پنج دقیقه طول کشید تا تصویر واضح بشه ،از کشوی میز هدفون رو در آوردم رو بعد از وصل کردن به سیستم صدا هاش هم واضح شد . اما صدای خیلی کمی از شرشر آب میمومد ، قلبم تو دهنم می زد ،با خجالت ،روم سیاه و با شرمندگی باید بگم حتی وقتی یه فیلم غیر قانونی هم می دیدم این طوری نبودم . بعد از چهل و پنج دقیقه بالاخره پرتو خانوم رضایت دادن از حموم اومدند بیرون. من نمیدونم این دخترا تو حموم چیکار میکنند که حموم کردنشون انقدر طول میکشه؟ .به صفه ی لپ تا پ نگاه کردم ولی با چه وضی از حموم اومده بود بیرون !!!!!!خب آخه دختر خوب نمیگی یکی مثل من کرمش میگیره میاد یه دوربین میزاره تو اتاقت همه چی رو میبینه ؟؟؟؟بعله !خانوم حوله رو به صورت دکلته پوشیده بود که از بالا سر شونه هاش و ازپایین از زانو به بعد برهنه بود . آمپرم داشت میزد بالا ، نکنه حالا هوس کنه لباسش رو هم عوض کنه؟ خاک تو مخم که تو این زندگی هیچی ازش باقی نموند دیگه !خب کسی که میره حموم بعدش میاد لباس عوض میکنه دیگه!تو همین فکرا بودم که دیدم داره برمیگرده به طرف حموم و رفت تو رختکن !!!!!!!به محض بیرون اومدنش نتونستم تحمل کنم ولپ تاپ رو بستم و نفسم رو با کلافکی بیرون دادم ! این دیگه چه وضیه !به خودت بیا پسر....شدم مثل یه پسر بچه ی هجده ساله.....البته الان که دارم فکر میکنم میبینم همون بهتربقیش رو ندیدم .چون دیگه کنترل نفسم دست خودم نبود و امکان داشت فردا صبح سه نفری از اتاق پرتو بیرون بیایم ....ولی این دختره هم خجسته ایه برای خودش!!!!آخه آدم عاقل تو که لباس زیرت رو تو رختکن پوشیدی ......خب بلوز شلوارتم همون جا می پوشیدی دیگه !!!!بیرون اومدنت چی بود ؟؟؟؟
''پرتو''
سر میز شام بودیم که آقا فرهاد گفت بچه ها کم کم تدارکات مراسم ازدواجتون رو جور کنید.
علنا کپ کردم .آخه چرا انقدر زود ؟ اصلا چرا باید مراسم بگیریم . مگه عده ی مهناز و کیارمین تموم شده ؟نا خودآگاه جمله ی آخرش رو به زبون آوردم .آقا فرهاد تک خنده ای کردوگفت:نه عزیزم تموم نشده اما قراره تو و کیارمین یه مدت صیغه باشید و هر وقت عدشون تموم شد به صورت عقدی و رسمی به محرم بشید.
_خوب چرا مراسم رو نذاریم برای بعد .....
با این حرف من به وضوح اخمای کیارمین رفت تو هم اما منم نباید جلوشون کم می آوردم.
آقا فرهاد دوباره پرسید:راستی بچه ها فکر کردید میخواید مراسم تون رو کجا بگیرید ؟
کیارمین _بله بابا من و پرتو تصمیم گرفتیم مراسم رو تو عمارت برگزار کنیم .
آره جون عمت با من مشورت کردی ....خجالتم نمی کشه مرد گنده تو چشم باباش نگاه می کنه دروغ میگه .
مریم جون رو به من گفت : در مورد برگزاری مراسم چی تصمیم گرفتید ؟
این دفعه اجازه ندادم کیارمین جواب بده و زود گفتم:بله ، قرار گذاشتیم حیاط عمارت رو به مردها و داخل خونه رو به خانوم ها اختصاص بدیم .
به کیارمین نگاه کردم مثل اینکه اونم ناراضی نبود چون بدون نشون دادن عکس العملی مشغول خوردن غذاش بود.
بعد از خوردن شام می خواستم برم بالا که کیارمین اشاره کرد برم حیاط ،از پشت میز بلند شدم و به طرف حیاط رفتم . چند دقیقه ایستادم اون جا تا بالاخره اومد .به محض اومدنش دست من رو گرفت و به طرف قسمت ممنوعه برد . با رسیدن به اون قسمت دستم رو ول کرد و روی پله های کلبه ای که اون جا بود نشست .
کیارمین _ تعجب نکن آوردمت این جا چون باهات حرف داشتم و نمی خواستم کسی بشنوه. اون جا امکان داشت هر کسی سر برسه ولی این جای خونه رو معمولا کسی بلد نیست یا اگرم بله جرات نداره بیاد .
_میشه بری سر اصل مطلب من سردمه
کیارمین_ اصل مطلب ؟اممممممم......فکر کنم تا الان دیگه بدونی من برای زجر دادن مهناز قراره با تو ازدواج کنم درسته ؟
سرم رو تکون دادم که ادامه داد:اینم میدونم که تو ام نسبت به این وصلت راضی نیستی .
_درسته من حتی یه درصد هم با این ازدواج موافق نیستم .
_ببین ،حتما تا حالا فهمیدی مامان اینا نسبت به روابط ما شک کردند .من نمی خوام فکر کنند که هدف من نابودیه مهنازه . می خوام از این به بعد توی جمع و پیش مادر پدرم روابط بهتری داشته باشیم . یعنی مثل عاشق معشوقا رفتار کنیم .
_باشه اما فقط تو جمع
سری برام تکون داد و با شب به خیر آرومی ازم دور شد.
تعجبم حالا بیشتر هم شده بود این امروز چرا انقدر آروم و با آرامش بود ؟
کیارمین
با شب بخیر آرومی ازش جدا شدم میدونستم از عین رفتارم تعجب کرده من اون کیارمینی نبودم که همیشه با اون روش باهاش حرف میزد.... خودمم دیگه گیج شده ام که چجوری باید باهاش رفتار کنم.. هم دوس دارم تا حد مرگ بزنمش چون زنه و یکی مثل مهنازه هم دلم میخواد تا آخر عمرم تو ناز و نعمت نگه دارمش... ولی من باید انتقام غرور شکستم رو بگیرم.. با راحتی از اینکه مشغله فکریم تو تمام این مدت بابت همین بوده از پله ها بالا رفتم در اتاق و باز کردم و خودمو پرت کردم رو تخت... ناخودآگاه دست دراز کردمو لپ تابو برداشتم دوربین اتاق پرتو رو روشن کردم.. وا کجاست؟ ..یه دفعه دیدم از زیر تخت در اومد
بسم الله... این چرا داره بپر بپر میکنه.. دهنش که عین کرگدن بازه.. وای من گیج چرا اسپیکر هارو روشن نکردم... نچ.. همینکه دکمه ی onرو زدم صدای جیغش کرم کرد.... میون جیغاش صدای مارمولک گفتنشو میشنیدم.. یه فکر کاملا خبیثانه به سرم زد... نشستم یه دل سیر به بپر بپراش نگاه کردم با آرامش تمام از روی تخت بلند شدم هنوز صدای جیغش میومد.. خداروشکر منو پرتو طبقه ی سومیم کسی صدای نعره هاشو نمیشنید با کمال آرامش یه تیشرت و شلوارک تا زانوی ورزشی پوشیدم دو پیس عطر زدم و چندتا ژست جیگر گرفتم حدود ده دوازده تا سلفی گرفتم و بالاخره رضایت دادم و از اتاق زدم بیرون رسیدم به در اتاق پرتو خیلی زیبا صدای جیغش میومد.. من موندم چرا از اتاق نمیاد بیرون.؟؟؟ نگاهی به دستگیره ی در کردم... کلید چرااینطرف دره؟؟! دستگیره رو بالا پایین کردم چرا این باز نمیشه کلیدی تو قفل چرخوندم و در باز کردم با باز شدن در حس کردم یکی با شتاب بغلم کرد... پرتو با چشمای اشکی پاهاشو دور کمرم و دستفروش دور گردنم حلقه کرده بودو داشت تو گردنم گریه میکرد ناخودآگاه دستامو محکم دورش حلقه کردمو به خودم فشارش دادم و گفتم : هیس... آروم باش... من اینجام
دلارام
۱۵ ساله 00به عنوان کسی که خیلی رمان و کتاب خونده بهتون میگم که این خیلی خوب بود و ازو داستان ها نبود که آخرش مشخصه و هیجانی و جذاب با قلمی جذاب نوشته شده بود که کلش رو پشت سر هم خوندم واقعا عالی بود
۳ روز پیشآریانا
00عالی بود خیلی خوب بود ولی ای کاش فصل دومم داشت عالی میشه اینطور واقعا رمانش عالی بود
۴ روز پیش،،،
00خیلی مزخرف و بی معنی بود دیگه بقیشو نخوندم کیارمین زنش بهش خیانت کرده بود بجای اینکه اون و بزنه پرتو رو میزد😳🙄😕
۳ ماه پیشکمپوت کیاناز?
00همین و بگو احساس میکردم اواخرش کتک زدنش به ماهم سرایت میکنه🤣🗿
۷ روز پیشالسا
00اصلا از رمان خوشم نیومد ولی اینکه یه خوشحالی داشتند نود و نه تا بدبختی زندگی ما رو به نمایش گذاشته دلم کباب شد🤣😐
۷ روز پیشثنا
۱۵ ساله 00خیلی خوب بود کتک کاری داشت ولی خیلی از رومان خوشم اومد
۲ هفته پیشمحمدپور
00خوب نبود بد هم نبود در حد وسط ی ضعف هایی داشت رمان میتونست بهتر نوشته بش
۲ هفته پیشسارا
۲۰ ساله 00چرررت به تمام معنا
۳ هفته پیشسارا
00ارزش خوندن نداره
۴ هفته پیشپونه
۲۰ ساله 00به نظرم خیلی خوب بود
۱ ماه پیشSudeh
00اولش خوب بود ولی بعضی جاهاشو واقعا دوست داشتم اصلا نخونمش البته ببخشید ولی بعضی جاهاش واقعا مسخره بود ولی در کل خوب بود فقط بعضی جاها رو خیلی عجولانه نوشته بودین به هر حال ممنونم و امیدوارم موفق باشید
۱ ماه پیشMelody
00خیلی خوشم اومد و واقعا ممنونم که وقت گذاشتی ولی قسمت اخرش رو اصلا دوست نداشتم...به نظرم با بیشتر پایان های بقیه رومان ها فرقی نداشت ولی اولش واقعا قشنگ بود
۱ ماه پیشعالی بود
00داستانش متوسط بود
۲ ماه پیشکوثر
00اصلا هم خوب نبود زن اولش رو جلوی چشماش نگه داشته... همش هم کتک بود
۲ ماه پیشمهرسا
10به شدت آبکی وضدونقیض بود ،معلوم بود نویسنده تکلیفش با خودش هم معلوم نیست ، به خدا یکم وقت بذارید برا مطالعه ونگارش بد نیست، حیف وقت ،فصل اول به وسط نرسیده حذفش کردم
۲ ماه پیش
نازلی
۲۲ ساله 00بد مزخرف این دیگه چه رمانی بود