رمان پدر خوب به قلم دختر خورشید
ماجرای دختریست مستقل، معتقد به عقاید خود و از نسل ما که علیرغم زندگی یکنواختی که دارد انتظار حادثهی غریبالوقوع و عجیب ندارد؛ تنها از روند یکنواخت آن به ستوه آمده و تلاش میکند تا به عدهای بفهماند که دختران، یک زنان، بانوان، خانمها میتوانند به تنهایی نجابت و شرافت خود را حفظ کنند… و عشق آرامآرام مهمان ناخواندهی قبلش میشود؛ عشقی که هرگز انتظارش را ندارد، اما….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۴۵ دقیقه
-اره ... 5 تا جین فروختم...
اخم هاش تو هم رفت وگفت: فقط پنج تا؟
با تعجب گفتم:پس چند تا؟
فریبرز پیشخون و دور زد و پشت صندوق روی یه صندلی گردون نشست وگفت: این هنوز فاکتور نمیزنه نه؟
-نه ... دستی نوشتم.... تو این دفتره است.
و دفتر و از زیر پیشخون دراوردم و جلوش گذاشتم.
درحالی که با دستگاه ور میرفت منم کمی اونطرف تر ب*غ*ل دست رادیوم روی یه چهار پایه ی صورتی پلاستیکی نشستم و مشغول شدم.
تا حد مرگ گرسنه ام بود.
با موج رادیو ور میرفتم تا یه اهنگی یه نوایی چیزی پخش کنه ... گاهی تو مغازه موندن واقعا کسل کننده بود. یه دستی ساندویچمو سق میزدم ...
با تشر فریبرز که گفت: حواستو بده پی شلوارا که سسی نشن...
یه چشم غره تحویلش دادم وبه کار لذت بخش خوردن مشغول شدم.
فریبرز با اخم وتخم گفت: فروش امروز کم بوده ...
لقمه امو قورت دادم وگفتم: اووو... حالا کووو تا شب... نگران نباش... میفروشیم...
فریبرز: چی میگی... پنج شنبه باید مغازه رو تحویل بدم...
یهو اشتهام کور شد... لقمه ای که تو دهنم بود و جویده نجویده قورت دادم و به شیشه ی کثیف پر از جای انگشت پیشخون خیره شدم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فریبرز؟
فریبرز: هوم؟
-کار من چی؟
فریبرز نفس عمیقی کشید وکش و قوسی به کمرش داد و گفت: نمیدونم ... والا...!
چند لحظه به سکوت گذشت و بعد به چهره ی دمقم نگاه کرد وگفت: حالا نگران نباش ... برات سپردم...
لبخند سپاسگزارانه ای بهش زدم ... سرمو انداختم پایین. ولی اشتهام به کلی کور شده بود.من با هزار بدبختی این کار و پیدا کرده بودم.از اول پاییز اینجا مشغول بودم... اما حالا باز دومرتبه الاخون و والاخون شده بودم.
فریبرز هنوز داشت به من نگاه میکرد گفت: کجایی؟
یهو از فکرام پرت شدم بیرون و گفتم: همین جا... چطور؟
فریبرز: گفتم که نگران نباش...
-نه نیستم...
فریبرز:پس چرا غذاتو نمیخوری؟
با من من گفتم: اخه ... میدونی من تازه به اینجا عادت کرده بودم... نمیشد اجاره رو تمدید کنی؟
چونه ی ته ریش دارش و خاروند و اهی از سر همدردی کشید وگفت: واقعا خودمم دوست داشتم ... اما می بینی که منم از یه جا دیگه دستور میگیرم...
با اخم گفتم: اره همیشه هم دق و دلی هاتو واسه من میاری... سر من خراب میشی....
بلند خندید وگفت: باور کن این روزا خیلی گرفتارم... شرمنده...
لبخندی زدم وگفتم: عیبی نداره... فقط.... فریبرز؟
فریبرز منتظر نگام میکرد .
نمیدونستم چطوری بگم ... انگار کلمات تو دهنم ماسیده بودن... به صورت سبزه و پر از جای بخیه اش نگاه میکردم... یکی نوک ابرو، یکی روی پیشونی... یکی زیر چونه ... یکی روی گردنش... روز اول که دیده بودمش فکر میکردم عین قاتلا و معتاداست اما کم کم به قیافه ی تو هم و اخموش که اکثر اوقات موهای مشکیشو سیخ سیخی رو به بالا شونه میکرد و زیر ابروهای مشکی ترشو تیغ میزد عادت کردم.قد متوسطی داشت... تیپش اسپورت و فشن بود... صدای کلفت و گرفته ای داشت... با پوست تیره ... اخلاقشم که سگ... به دخترا زیاد پا نمیداد ... نه که همینجور همه واسه اش غش و ضعف میرفتن ...! یعنی همیشه فکر میکنم که لااقل پیش خودش چنین فکری میکنه یا احساس زیادی شاخ بودن بهش دست میده ! ... زیادی مغروره ... در کل رفیق خوبیه یه رفیق عادی ... همیشه هوامو داشت ... البته نمیتونم به صراحت بگم که ازش خوشم میاد اما موضوع اینه که ازش بدم نمیومد. حداقل با معیار های من و کنش و واکنش های من براحتی کنار میومد. مهمتر از همه نگاه و سرسنگینی و خشونتش در برخورد با من بود که بهم حس اعتماد میداد. در این شیش ماه دست از پا خطا نکرده بود همین باعث میشد با اطمینان وارامش کارمو ادامه بدم.
تو بوتیک ها با بدتر از فریبرز هم کار کرده بودم... اصولا تخصصم تو فروشندگی بود... از لباس زنونه گرفته تا کت و شلوار مردونه!
هرسال هم این بساط اجاره پاسم میداد به یه فرد جدید... برام عادی بود اما برای خیلی ها که جنبه ی کار کردن در کنار یه دختر و نداشتن غیر عادی !
خوشبختانه چون به فریبرز از طرف یکی از همسایه هامون به اسم حاج یداللهی معرفی شدم تو این شیش ماه هیچ مشکلی نداشتم...
فریبرز: تی تی؟
گنگ گفتم: بله؟
دوباره از افکارم شوت شدم بیرون وتمام تفکراتم سیگنال صفر شد .
فریبرز: چی میخواستی بگی ؟؟!
-هیچی؟
فریبرز یک طرفی ایستاد وگفت: بخاطر همین یک ساعته زل زدی به من؟
خواستم بگم بس که خوشگل خوبی هستی!
نفس عمیقی کشیدم و به فکرم لبخندی زدم و گفتم: خدا کنه صاب کار بعدیم مث تو باشه...
فریبرز لبخند عمیقی زد ... از اون مدل لبخندا که کم پیش میومد بزنه ... در حالی که خیره خیره نگام میکرد گفت: نترس بابا ... تو رو که بد جایی نمیفرستم... خیالت تخت...
یه جورایی بهم قوت قلب میداد... اما تا کارم وجای کارم مشخص نشه اصلا نمیتونستم اروم وقرار بگیرم.
با به صدا دراومدن زنگوله ی در از جام بلند شدم تا به مشتری جدید خوش امد بگم.
ساعت نزدیک هشت شب بود. طبق فکرم خیلی بیشتر فروختیم.با این حال فریبرز هیچ وقت راضی نمیشد.
یک ساعت بود عین صد و نوزنده ساعت اعلام میکرد... ساعت کاریم از ده صبح بود تا هفت و نیم ،هشت شب بود... البته از لطف فریبرز ، که میخواست به پست شب و گرگ هاش نخورم... وگرنه بودن بوتیک ها و صاب کارایی که تا دوازده یازده نگهم میداشتن...!
کولمو و نایلون و ساک شغل دومم و برداشتم. وارد یکی از اتاق پرو ها شدم و چادر و مانتو و مقنعه امو مرتب کردم. تو اینه یه نگاهی به خودم کردم . واقعا خدا به مخترع چادر ملی خیر بده ... هرچند زیاد از چادر ملی خوشم نمیومد چون حس میکردم فرقی با مانتوی گشاد نداره ، چادر معمولی کش دار وبیشتر دوست داشتم ولی بخاطر حمل و نقل ، چادر ملی به صرفه تر بود.
سنگینی نگاه فریبرز و روی خودم حس کردم.
سرمو بلند کردم وگفتم: چیه؟
فریبرزبا اخم و تخم گفت: باز میری پیش عیسی؟
-نرم؟
فریبرز:دیرت نمیشه برا خونه؟
-نه بابا ... همین ب*غ*له...
فریبرز این پا و اون پایی کرد وگفت: خوب اخه عیسی خیلی پرحرفه...
لبخندی زدم وگفتم: نه خیلی...
مریم عباسی
00رمان خوبی بود ولی بعضی جاهاش که تینا باخودش حرف میزد حوصله ادم سر میرفت،واخرش رو میتونست بهتر تموم کنه نویسنده محترم
۱ ماه پیشدلیار
۱۸ ساله 00رمان قشنگی بود قلمتون مانا نویسنده عزیز
۱ ماه پیشمارال
00عالی بود بخونیدش
۲ ماه پیش.
00رمان معمولی بود. چند تا ایراد داشت . تی تی خیلی با خودش حرف میزد. عاشقانه که اصلا نداشت. آخر رمان هم نویسنده خیلی تند تند تموم کرده بود.
۳ ماه پیشحدیثه ,
40عالی بود اما تی تی خیلی با خودش حرف میزد و این روی اعصاب بود
۱ سال پیشعسل
10عالی بود خصوصا بحث تی تی با اهورا در مورد***و اینا
۱ سال پیشفاطمه
۱۸ ساله 10بد نبود ولی ی کمی حوصله سر بر بود از فکرهای تی تی و ازدواجشون هم خیلی سر سری جلو برد طولانی تر میشد بهتر بود
۱ سال پیشزینب
۱۴ ساله 11عالی بود، خدا قوت. من از شخصیت ها و دخترای مستقل خوشم میاد، لطفا رمان هایی با این شخصیت بیشتر بنویسید.
۲ سال پیشزهره
۲۰ ساله 20رمان خوبی بود. کاستیهای هم به چشم میخورد. ولی درکل قلم نویسنده عالی بود
۲ سال پیشفاطمه زهرا
10رمان خوبی بود آره تی تی با خودش خیلی حرف میزد و همین خیلی رو مخ بود
۲ سال پیشم
10وای این رمان خیلی عالیه قبلا یه بار خونده بودم خیلی قشنگ بود دستت طلا نویسنده عزیز
۲ سال پیشاسرا
01فاززن دادشش چی میشه بخونیدبگید؟
۲ سال پیشفاطی
۱۷ ساله 10عالی بود این باره دومم بود که خوندم خیلی لذت بردم ممنون از نویسنده عزیز ، خسته نباشید .
۲ سال پیشM.kh
۱۹ ساله 10خیلی خوب بود... متفاوت و دوست داشتنی 😊 عاشق شخصیت تی تی شدم..
۲ سال پیش
سلطان غم
00عالی بود ولی یه جاهایی خیلی حاشیه ای بود