رمان قصیده دل
- به قلم الف
- ⏱️۹ ساعت و ۳۴ دقیقه
- 72.2K 👁
- 135 ❤️
- 113 💬
قصیده دختریه که طی یکسری حوادث که در گذشتهاش رخ داده دیدش به زندگی و آدمهاش عوض شده و دیر اعتماد میکنه. توی کار فردی منضبط و موفقه و توی خانواده شخصی قابل اعتماد. در آستانه سی سالگیه و کمکم وارد مسیری از زندگیش میشه که حس میکنه برای ادامه، نیاز به یک همراه داره. این میون یک اتفاق باعث میشه با احساساتی که قبلا ازش فرار میکرده دوباره روبهرو بشه. قصیده بین دو حس خواستن و نخواستن گیر کرده. عشق رو طلب میکنه و پس میزنه…این داستان جدال عقیده است...
روی تخت گوشه حیاط ، کنار ترانه نشسته بودم و به گرفتن شیره گندم ، که توسط مردها انجام میشد ، نگاه می کردم. این نذر چهل ساله خود حکایت داشت. چهل سال پیش دایی کوچیکم کاوه، که در آن موقع شش ساله بوده ، دچار یک بیماری لاعلاج میشود و همه دکترها جوابش می کنند . پدرجون سلامت پسرش را از خانم فاطمه زهرا طلب میکند و دایی شفا میگیرد . نذر این سلامتی یک دیگ سمنو می شود که هر ساله روز شهادت بانو ، پخته و بین فقرا تقسیم می شود.
از این دیگ به صاحب نذر و اطرافیانش چیزی تعلق نمی گیرد .این دیگ ، همون دیگی است که من هر سال درست از وقتی 9 ساله شدم ، روشنش میکنم. اوایل به کمک پدرجون و حالا به تنهایی . باقی دیگها هر سال با اضافه شدن نذری مردم و فامیل به نذر اصلی برقرار می شوند . سال به سال هم به مقدارش افزوده می شود، طوریکه پدرجون با خنده میگوید" همینطور پیش بره ،دیگه نمی تونم توی خونه دیگ بذاره."
ترانه خسته کمر صاف کرد و با آه و ناله بلند شد و به داخل ساختمان رفت . پا به ماه بود و سنگین و هوا هنوز کمی سوز داشت . همان موقع مادرجون به همراه مادری ، مادر پدرم ، کنارم آمدند و مادری اسفند و نمک دور سرم چرخواند و ورد خواند. نگاهم روی صورت پر مهر هر دوی آنها چرخید . صورت های پرمهرشان پر از لبخند بود و من دلم غنج میزد که در آغوش بگیرمشان . اما میدانستم که نگاه بعضی آدمهای بخیل محبت، به ما بود و دلم نمی خواست بهانه ای برای تکه انداختن و اذیت کردن دستشان بدهم. از ذهن گذراندم که:"خدایا به خاطر حضور تک تک این مهربونا توی زندگیم شکرت."
-نذر کردم سال دیگه منم ده کیلو گندم بذارم به شرط حیات.
-خدا قبول کنه مادری.
-ایشالا. نمی پرسی چرا ؟
با شیطنت چشمک زدم
-باید بپرسم مادری؟ لابد حاجت داشتید دیگه!
مادرجون خندید و لپم را کشید که آخم در آمد.
-منم ده کیلو میذارم روش نسرین جون به همون نیت.
هر دو خندیدند و به من نگاه کردند.ابروهایم بالا پرید دیگر واقعا کنجکاو شدم که بفهمم قضیه چیست؟
-خب خب چشم بابابزرگا روشن..نذر مشترک...هوم....ای دل غافل باهم علیهشون توطئه کردید آره؟؟
اینبار از روی روسری گوشم توسط مادری کشیده شد:
-بله اونم چه توطئه ای خیال داریم عزیز دردونه اشون رو پر بدیم. هرچند بشنون از خداشونم هست.
یک چیزی در دلم تکان خورد و زنگ خطر دینگ دینگ کنان به صدا در آمد. بوی خوشی نمی آمد . مادری صورتم را محکم بوسید:
-نذر کردم که بختت باز بشه . دلم میخواد تا سال دیگه این موقع خوشبختید رو به چشم ببینم عزیز مادر. نذر کردم خودم قند خوشبختی رو سرت بسابم.
ابروهام که میرفت تا توی هم گره بخورد با فشار انگشتای مادری باز شد.
-اخم نکن مادر. دل ما و پدر و مادرت رو ریش نکن. تا کی؟ تا کی میخوای جور کش باشی مادر!
دلخور کنار کشیدم.
-من جورکش هیچکس نیستم مادری. من حالا هم خوشبختم. شکر خدا ناراضی نیستم. خوشبختی از نظر شما ازدواجه؟ خوبه مثل دختر مینو خانم برم خونه شوهر و بچه بغل برگردم؟ من حالا هم خوشبختم. اگر نذرتون نذر خوشبختی منه همین حالا هم میتونید اداش کنید.
مادرجون دست باز کرد و در آغوشم کشید:
-باشه مامان جان! چرا ناراحت میشی مادر. دل ما هم به سر و سامون گرفتن شما خوشه...نمی دونم چرا تو و زندگیت داره خون به دلمون میکنه. قهر نکن مادر که دلمون ریش میشه از غم نگاهت! حالا هم پاشو که پدرجونت اشاره کرد بری تا گل آتیش رو بذاری زیر هیزما.چشمی گفتم و در حالی که سعی میکردم دلخوریم را پنهان کنم از آن ها فاصله گرفتم . با سلام و صلوات گل آتش رفت زیر توده هیزم و بقیه کارها سپرده شد به مردها.
**
نگاهم بین شعله های آتش و چهره های دوست و آشنا می چرخید . همه مشغول کاری بودند. یکی دعا می خواند و دیگری سمنو را هم میزد و حاجت می طلبید . همسایه ها جمع شده بودند تا برای لحظه ای هم شده ، دیگ سمنو را هم بزنند. سمنو پزی زحمت زیاد داشت و سمنو زود ته میگرفت و باید مرتب هم میخورد . ماده داخلش سنگین بود و شیرین و همین هم زدنش را مشکل میکرد. نگاهم به ترانه بود که دستی روی شکم داشت و دست دیگرش زیر دست بزرگ فرهاد و روی ملاقه داخل دیگ بود . با هم و با تمرکز ذکر میگفتند و سمنو را هم میزدند. حسی غریب نگاهم را به کنارم کشاند .نگاهم روی صورت مردی نشست که با دستهایی گره شده و اخمهایی در هم ، روی همان صحنه ای که من میدیدم ،زوم شده بود . یعنی روی دستهای چفت شده در هم فرهاد و ترانه !
سنگینی نگاهم را حس کرد و به سمتم چرخید . نگاهم را از او گرفتم . نفس عمیقی کشیدم و به خواهرم نگریستم:
-اینطوری به فرهاد نگاه نکن . درسته که شلوار لی تنگ و فاق کوتاه می پوشه ، درسته تیشرت تنگ و آستین کوتاه تنش می کنه و موهاش رو فشن میزنه ، ولی به همون خدایی که پلاکش آویز زنجیر توی گردنشه ، فقط کافیه بفهمه کسی به زنش، به ناموسش چشم داره. خونش رو حلال می دونه.
از گوشه چشم می دیدم که چشمانش را از ناراحتی بر هم فشرد ، مشتهایش را بیشتر گره کرد و از آنجا دور شد. رفت ولی نه به سمت زنی که با غم به ما می نگریست و سعی در آرام کردن کودک سه ساله اش داشت. بلکه به سمت ساختمان ، درست جایی دورتر از آن دو ، به راه افتاد.
سرم درد گرفته بود. در تعجب بودم که چطور بعد از پنج سال جایی حضور پیدا کرده بود که ترانه هم بود. نمی دانم این میان تقصیر چه کسی از همه بیشتر بود؟! تقصیر پدرم که، با پیدا شدن اولین خواستگار غزل، چشم بر عشق نوپای ترانه، دختر 15 ساله اش ، بست و اعلام کرد که تحت هیچ شرایطی دختر به فامیل نمی دهد! نه فامیل دور و نه فامیل نزدیک!! یا تقصیر خواهر کم سن و سالم که با شنیدن تهدید پدر ، مبنی بر فراموش کردن پسر عمویش ، پا بردل نهاد و دست از عشق نوجوانی شست؟
شاید هم تقصیر از عمو حیدر بود که با دیدن عشق پا بر جای پسر بیست ساله اش به ترانه، به احترام حرف برادر بزرگترش محسن را راهی غربت کرد تا عشق و عاشقی از سرش بیافتد . شاید هم زن عمو مقصر بود که از حرص پس زده شدن پسرش، بعد از سه سال محسن را با ترفند از غربت فراخواند و او را با حیله به خواستگاری ای کشید که قبل از دیدن داماد ، بله را از عروس گرفته و جواب از قبل معلوم بود . شاید هم مقصر همسر محسن بود که با گذشت پنج سال و حضور یک بچه ، هنوز نتوانسته بود دروازه های قلب همسرش را باز کند.
تنها می دانستم که این میان محسن و زندگی اش دستخوش طوفان بدی شده بود و شاید این میان ، او بی تقصیرترین بود و تنها گناهش فراموش نکردن عشق نخستش بود. می دانستم که آنقدر مردانگی دارد که بعد از ازدواجش هرگز سعی نکرد رو در روی ترانه قرار بگیرد و حتی در جشن ازدواج ترانه هم شرکت نکرد . خود را جای پدرم که می گذاشتم ، کمی و فقط کمی ، حق را به او می دادم . در خانواده تقریبا پر جمعیت و پسر دوست ما ، تعداد دختران بسیار کم بود . به جز من و خواهرانم ، در خانواده پدری هیچ دختری نبود و در خانواده مادری نیز، فقط یک دخترخاله داشتیم و یک دختر دایی.
عمه ای در کار نبود و عموهایم حسام و حمید و حیدر هر کدام سه پسر داشتند. از آنجا که پدر ما فرزند بزرگ بود ، من و غزل نوه های ارشد بودیم و همه نوه ها از ما کوچکتر بودند . همین باعث شده بود که ما خواهر های بزرگ آنها به حساب آییم. ولی در مورد ترانه وضعیت کاملا فرق می کرد و او سوگلی عموها و عموزاده ها بود و به هیچ عنوان ، خواهری ای در میان نبود!
در خانواده مادری نیز همین وضعیت بود . تنها خاله ام ، سعیده، که از مادر کوچکتر بود دو فرزند داشت. یک پسر و یک دختر . که هر دو از من و غزل کوچکتر بودند . دایی کامران فقط یک پسر داشت که از من بزرگتر بود . چهار پسر دایی کاوه هم، خوشبختانه از هر سه ما کوچکتر بودند و نوه های ته تغاری به حساب می آمدند. دایی کیوان یک دختر و دو پسر داشت که آنها نیز از ترانه بزرگتر بودند و احتمال خاطر خواهی آنها دور از ذهن نبود . به خصوص که ترانه زیبا ، لوند و پر جنب و جوش بود!
با وجود اینکه غزل در جایگاه نوه ارشد خانواده پدری و مادری، از عشق های فامیلی در امان بود ولی احتمال ازدواج های فامیلی برای او نیز وجود داشت . چرا که ما علاوه بر دایی ها ، عموها و خاله ام ، با عموزاده های پدر و مادرم نیز در ارتباط بودیم و تعداد دختر در میان آنها نیز انگشت شمار بود و همین باعث شده بود که ما در میان پسران فامیل به کیسهای مناسب ازدواج تبدیل شویم و شاید همین سبب شد که پدر با پیش قدم شدن خانواده پسر عمویش برای غزل، جلوی هرگونه وصلت فامیلی را بگیرد . شاید هم او حق داشت. این وصلتها بجز در هم پیچاندن کلاف خانواده موجب دلخوری نیز میشد . چون علاوه بر پسر عموی پدرم ، عمه خانم ، عمه پدرم ، نیز همزمان با پسرعمویش، تمایل داشت غزل را برای نوه بزرگش خواستگاری کند.
گاهی بزرگترها با تصمیمات نابجایشان آتش به خرمن زندگی فرزندانشان میزنند و این بار آتش گریبان زندگی محسن را گرفته بود . زندگی ای که تقریبا همه می دانستند که سرد و بی روح است . نگاهم را چرخاندم و به صورت ترانه نگریستم . خواهری که درست 7 سال بعد از تولد من در یک روز سرد برفی چشم به دنیا گشوده بود . ترانه ای که موسیقی زندگی پدر و مادرم شده بود.
همانطور که به ترانه می نگریستم حضور کسی را نردیک خودم حس کردم و با استشمام عطرش و شنیدن صدایش ، ناگهان روی پنجه پا چرخیدم و با شادی به سمتش متمایل شدم.
-تو چه فکری زلزله؟!
چشمانم روی صورت مهربانش چرخید و نگاهم در نگاهش قفل شد . نفسم در سینه حبس شد. باورم نمی شد خودش را رسانده باشد . قبل از آنکه حساب روزهای دوری را بکنم آغوشش گشوده شد و در میان بازوان مردانه اش اسیر شدم و مشامم از عطر حضورش پر شد . ته ریش گذاشته بود و صورتش مردانه تر شده بود . چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود . صدای گرم و مهربانش روحم را نوازش داد :
-خوبی؟
-مگه میشه اینجا باشی، ببینمت و بد باشم؟
آرام خندید و نگاهش در صورت خسته ام چرخید:
-به نظر خسته ای عزیزکرده!
-نه، دیگه خسته نیستم. کی اومدی؟
-یک ساعت پیش رسیدیم.
با شادی از آغوشش خارج شدم و با خوشحالی دستانم را به هم کوبیدم:
-رسیدید؟ واقعا آوردیش؟
-آره.
-بالاخره پدر و مادرش راضی شدند؟
-آره
-کوش کجاست ؟ زن داداشم کوش؟
-چقدر عجولی . اونجاست فعلا در محاصره عمه هاست . مامانمم داره فیس عروسش رو میده . فعلا پسرش رو از یاد برده و عروس عزیز شده
با خنده بر بازوی محکمش کوبیدم.
-قبلا حسود نبودی
-خب حسودیم داره ! بعد پنج ماه دوری ، خانواده ات رو ببینی ، بعد به جای تحویل گرفتن تو ، زنت رو تحویل بگیرن ! حسودی داره دیگه.
-تقصیر خودته. بی صدا زن گرفتن همین ها رو هم دارم عزیزم! تازه همین قدر که راهت دادیم، خیلیم لطف کردیم!
پررویی نثارم کرد. خندیدم و به سمت مامان و خاله چشم چرخاندم. دختر سفید رو و ریزه میزه ای که از چهار فرسخی معلوم بود خجالتی است را، محاصره کرده بودند . زن دایی هم دستش را دور کمر دختر چرخانده بود و حسابی هوای عروسش را داشت و شاید هم به قول مهران فیس عروسش را میداد.
-این خاله ریزه زن توئه مهران؟
لپم را محکم کشید.
-آهای خواهر شوهر. زن من خاله ریزه نیست.
مانا
0خیلی قشنگ بود ولی زیاد بود من خسته شدم
۲ ماه پیشفاطمه
1عالی بود ، خدا قوت پهلوان
۴ ماه پیشرزا
0اول خسته نباشیدمیگم خدمت نویسنده عزیز خوب بود ولی چرا آخرش اینجوری تموم شد خراب کرد رمانو😑
۶ ماه پیشالی
0رمان واقعا بی نقص ؛ کامل و دقیق بود. خیلی به واقعیت نزدیک بود. نوع نگارش عالی بود. مواردی که واقعا انسانی و مشکلات روز هست رو زیبا بیان کرده بود. سپاس از نویسنده
۸ ماه پیشبرزه
0خداقوت میگم به نویسنده محترم رمان عالی بود.واقعا از بعضی چیزها لذت بردم مثلا اینکه خانواده محور بود و توی رمان فامیل و اقوام بودند.یا حتی از اینکه بعضی جاها توضیحات مختصری درباره یک کلمه گفته شد. از اینکه مثل بغضی رمان ها همش درگیر پارتی و جشن نبود خوشم اومد. واقعا به زندگی واقعی نزدیک بود. عالییی
۸ ماه پیشمهدی
1روانشناسی قشنگی تو بحث زندگی مشترک داشت که چگونه زن و شوهر بتونن زندگیشونو مثل روزای اول ثابت نگه دارن و ازش لذت ببرن
۱ سال پیشمهدی
2رمان قشنگی بود از اینکه تو روابط حیا و حلال و حرومی رعایت میشه و اینکه *** میخونن خوشم میاد آدماش نه پولدا بودن و نه فقیر مثل آدمای عادی جامعه بودن ارزش دوباره خوندن هم دارد
۱ سال پیشآ.احمدلو
1عالی بود
۱ سال پیشصنم
1قلم خوبی داشت توصیه میکنم بخونید
۱ سال پیشحسینی
2عالی بود .یک خانواده خوب ایرانی نشون داد
۱ سال پیشمریم
1یه داستان ساده ولی خیلی قشنگ😍
۱ سال پیشZahra
0نویسنده قلم خوبی داشت اما رمان خیلی درام بود برای ادامه دادن تشویق نمیکرد ادمو
۱ سال پیشHalime
0لذت بردم .ممنون از نویسنده محترم.اما بیشتر دوست دارم لحظات شیرین تو رمان بیشتر باشه و قلم نویسنده را هم دوست داشتم .بازم ممنون
۱ سال پیش****
0سلام رمان زیبایی بود و اگر ادامه داشت زیباتر میشد سپاس از نویسنده عزیز
۱ سال پیش
آمال
0خوب بود دست نویسنده عزیز طلا فقط کمی از زد حال بودن قصیده کم میکردی عالی میشد