رمان به سر شود به قلم helga1980
داستان درباره دختری به اسم هلنا هستش که بعد از تحویل مادرش به اسایشگاه پسر صاحب خونه از خونش دزدی میکنه و با گفتن خبر دزدی به صاحب خونه , صاحب خونه اونو میندازه بیرون و تا اینکه با اشنا شدن با یک خانم….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۴۷ دقیقه
...: در و باز کنین، تو رو خدا، بزارین برم
آفاق: بشین دو دقیقه، ارسلان مادر، تو هم انگار حوصله نداری ها، خسته شدی، یه زنگ به حاج بابات بزن اگه هنوز حجره اس، بیاد اینجا دنبال ما ، خودش سر کارو بگیره
ارسلان: من خسته نیستم،حاج بابا رو بکشین اینجا چیکار؟اگه این خانم درست حرف بزنه، می فهیم چی به چیه
آفاق: عزیزم، درست حرف بزن، شاید خدا خواسته من امروز تو رو ببینم، بتونم یه کمکی بهت بکنم، راحت باش مادر، حرف بزن چی شده، چرا صاحبخونه بیرونت کرده، چرا گفته نری، مشکل مالی داری
...: نه،نه
آفاق: پس چی دخترم،
...: دیشب ، دیشب دزد اومده بود، من ، من بیدار شدم، هی فکر می کردم خواب می بینم، آخه من همش خواب دزد می بینم،ترسیده بودم، همه بدنم خشک شده بود، صدام، صدام در نمی اومد، من ترسیده بودم،
آفاق:خوب،
...: پسر صاحبخونه بود، بخدا خودش بود، وقتی می خواست بره اومد بالا سرم،..
آفاق:خدا مرگم بده
...: نمیدونم، انگار از هوش رفتم، چشم که باز کردم 7 بود، خونه دست نخورده بود، فکر کرم باز خواب دیدم، ساعت 9 می خواستم برم خرید رفتم سر کشو پول بردارم، دیدم هم چیز رو بردن، همه مدارک، شناسنامه کارت ملی، کارت بانک،همه چی
زنگ زدم آگاهی اومد، گفتن در با کلید باز شده، صاحبخونه رو هم خبر کردم، گفتم دیشب چی شده، گفتم پسرش بوده، کار بالا گرفت، گفت من همین جوری 3 ماهه قرار بوده بمونم خونش ، گفت اصلا من م*س*تاجرش نیستم، گفت بهم لطف کرده،
رفتم قولنامه رو بیارم، ولی اونم نبود، هیچی نبود،
پلیس هم گفت مدرکی نیست که نشون بده دزد اومد، گفت صاحبخونه می تونه ازم اعاده حیثیت کنه، من حتی مدرک شناسایی نداشتم برم آگاهی تشکیل پرونده بدم، صاحبخونه هم تا فهمید دستم به جایی بند نیست، شروع کرد به چرت و پرت که من می خوام خودم رو به پسرش ببندم، من، من بخدا از اون آشغال متنفرم،من بخدا جواب سلامش رو هم نمی دم، بعدم بهم گفت تا غروب هر چی رو بردم بردم و دیگه هم حق ندارم پا تو خونه اش بزارم، گفت به جرم تصرف عدوانی، یه همچین چیزی ازم شکایت می کنه، نزدیک ظهر بود از خونه زدم بیرون،ولی نمی دونم اینقدر فکر مشغول بود، تو ایستگاه پیاده شدم فهمیدم کیفم نیست، حالا کلیدم ندارم برم تو خونه، اصلا پول پیشم چی می شه ، کی به من خونه می ده، کارت بانک رو بی مدرک شناسایی بهم نمی دن،
و باز شروع کرد به گریه،
آفاق لا الله الی اللهی گفت و برگشت سمت ارسلان: مادر چی کار کنیم؟ خوبه یه زنگ به اردلان بزنیم! هان!
ارسلان: نمی دونم، اول بهتره خونوادش رو در جریان بزاره، بعدم گوشیش رو از کنسول ماشین برداشت گرفت سمت دختر: یه زنگ بزنین به خونوادتون، ببینین چی می گن، اصلا در جریان هستند
ولی جز صدای گریه ای که به هق هق تبدیل شده بود جوابی نگرفت
آفاق بلند شد رفت درب عقب رو باز کرد خودش رو کنارش جا داد: چیه دخترم، گفتی بهشون؟ اصلا کجایی هستی؟ دانشجویی اینجا؟
...: من، من با مامانم زندگی می کردم، تنها
آفاق نگاهی به ارسلان انداخت: خوب الان، یعنی الان مادرت، یعنی در قید حیات هستن که انشالا؟
...: 10 روزه،که بردمش آسایشگاه!
آفاق: آسایشگاه واسه چی؟
...: آلزایمر داره، دیگه 3 ماه منم نمی شناسه،دیگه نمیتونستم بخدا دیگه نمی تونستم نگهش دارم، نمی شد یه دقیقه تنهاش بزارم، به خودش آسیب می زد، و اینبار اشکهاش رو با شونه آفاق تقسیم کرد.
ارسلان گوشی به دست از ماشین پیاده شد.
چند دقیقه طول کشید تا ارسلان برگرده وقتی هم برگشت بی حرف راه افتاد سمت خونه،دختر بیچاره که انگاری رو پاهای آفاق جون خوابش برده بود، با وایسادن ماشین با اشاره آفاق به سر شونه اش از جا جست.
آفاق: پا شو عزیزم، پاشو
...: اینجا کجاست؟
آفاق: خونه ما، بریم دست و صورت بشور، تا با دو تا آدم مشورت کنیم ببینیم چیکار باید کرد،
...: ولی من
آفاق: ولی نداره، بزار با یه وکیل مشورت کنیم ببینم چی باید کرد، بعدم دست دختر و گرفت و از ماشین پیاده کرد
بی هیچ حرفی خودش رو سپرد دست آفاق، دست آفاق یا شایدم دست سرنوشت، یا دست خدا همون خدایی که امروز کلی واسش ضجه زده بود
با بالا آوردن سر دو نفری رو دید که دم ایوون انگاری انتظارش رو می کشیدند، یه دختر جوان، با یه مردی که دست سر شونش گرد کرده بود،
زیر لب سلامی کرد کرد از پشت سر آفاق جون وارد خونه شد، سر گردون تو سالن ایستاده بود که بهار نامی خودش رو رسوند بهش: چرا وایسادی؟ بشین عزیزم
نگاهی به لباساش کرد: لباسام نم داره، هزار جا کشیده
بهار: اگه معذبی صبر کن الان یه ملحفه بندازم، راحت ولو شی رو مبل بعدم سریع رفت و برگشت ، ملافه ای رو روی مبل صاف کرد: حالا راحت بشین، رنگ رو روت بدجور پریده
خودش رو به نوعی ولو کرد رو مبل که چشم تو چشم پیرمردی شد که رو صندلی روبروش نشسته بود، سعی کرد سلام بلندی بده
حاج بابا: سلام دخترجون، راحت باش بابا،
با سری افکنده تو مبل فرو رفت
بهار با یه لیوان خودش رو رسوند:بخور گلاب و نبات داره، بخور حالت جا بیاد،
بزور کمی خورد و تکیه داد، نمیدونست چقدر گذشته که ارسلان شونه به شونه آفاق و اردلان پا به سالن گذاشتند، آفاق خانوم رفت کنار دست شوهرش نشست و شروع کرد آروم حرف زدن، ولی ارسلان و اردلان جایی نزدیک تر رو انتخاب کردند ، بهارم هم رو دسته صندلی کنار اردلان نشست و منتظر شد افاق جون شرح ماوقع رو واسه حاج بابا کامل کنه
حاج بابا کمی متفکر نشست ولی خیلی طول نکشید: اردلان بابا تو نظرت چیه؟
اردلان: والله من فکر می کنم نباید عقب بکشیم، میریم دم خونه می گیم فامیلشیم، اومدیم وسائلش رو بیاریم
...: وسائل به دردم نمی خوره، من بدون مدرک شناسایی و کارت بانک و پول پیش هیج کاری نمی تونم بکنم، جایی نمی تونم برم،اونها واسم مهمتره
اردلان: اول بزار بفهمه عقب ننشستی، نباید میدون رو خالی کنی، بعدم می گیم یه کپی از اجاره نامه رو فردا می بریم آگاهی
...: ولی من کپی ندارم
اردلان: می دونم، بزار امشب سر راحت نزاره زمین، فردا چهار تا رو می فرستم خفتش کنن حالیش بشه غلط زیادی یعنی چی
آفاق: مادر تو خیر سرت داری وکیلی، می خوای اینجوری کار پیش ببری؟ آدم اجیر کنی؟
اردلان: عزیز ما دستمون خالیه، الان طرف پا سفت کنه بابت حرفهای ایشون می تون بکشدش آگاهی تازه طلبکارم باشه،
بهار: اسمت چیه عزیزم، اصلا یادم رفت بپرسم
آفاق: والله تو که یه ربع هست رسیدی به این دختر ما این چندساعت یادمون رفت اسم و رسمش رو بپرسیم
...: هلنا
آفاق رو کرد به حاج بابا: شما چی می گی حاجی؟ چیکار کنیم؟
حاج بابا: بالاخره باید کاری کرد، نمی شه نشست و تماشا کرد، بریم حرف بزنیم، ببینیم چی می خواد،دردش چیه،
هلنا: از اولم می دونستم آدم حسابی نیست، ولی چاره نداشتیم،مامانم حال خوشی نداشت، نمی تونست بیشتر از این دنبال خونه باشه، پول پیش چندانی هم نداشتیم، گفتیم اسباب کشی کنیم که دیگه مجبور نیستیم ریختش رو ببینیم، اجاره رو هم که به حسابش می ریختیم.
حاج بابا: بهار بابا یه لباس مناسب بده این دختر، پاشیم بریم یه سر ببینیم چی می شه
نگاهی به سر و ریختش انداخت، بهار نتونسته بود لباس خاصی واسش جور کنه ،هم کمی از بهار بلند تر بود، هم تو پر تر ، مانتو و رو سریش رو شسته بودند و تو خشکن آبگیری کرده بودند، بهار هم به زور و ضرب اتو واسش خشک کرده بود، ولی شلوار و لباسهای تنش رو دست نزده بود، چادر ی هم به سایزش نداشتند که سر کنه ، گرچه چادر خودش هم کمی کوتاه بود، در واقع واسه رفتن به امامزاده از کمد مادرش قرض گرفته بود، به محض ورودش به سالن در ورودی باز شد و دو تا خانم چادری پا گذاشتند داخل، کسی تو سالن نبود، هنوز تو بهت بود که بهش سلام کردند، با چهره های خندون ولی متعجت
ایران: سلام
مریم عباسی
00سلام خسته نباشید خوب بود لذت بردم ،موفق باشید
۲ ماه پیشفندق
00عالی ...خیلی قشنگ بود..آفرین به نویسنده
۵ ماه پیشرضا
00عالی بود
۶ ماه پیشمعصومه
00رمان متوسطی بود هم نوشتاری هم سیر داستان نه بد بود نه اینکه خیلی عالی باشه چند تا نقص داشت ولی برای به بار خوندن جالب بود
۶ ماه پیشماهور
۳۹ ساله 00بعداز مدتها یه رمان خوب خوندم.اینقدر ارزشش رو داشت که برای اولین بار و بعد از کلی رمان که توی آپ دنیای رمان خوندم برای این رمان نظر بدم. فوق العاده بود.
۱ سال پیشسحر 35
00خیلی قشنگ بود دوسش داشتم
۱ سال پیشمسا
10من سالای قبلم یبار خونده بودمش درکل موضوعش متفاوت بود ایراد کمی داشت ولی متفاوت بودن ماجرای داستان این ارزشو دارع ک حداقل ی بار بخونین ا
۲ سال پیشعالی بودعزیزم خداقوت
20عالی بودعزیزم خدا قوت
۲ سال پیشfatima
01رمان متفاوت و قشنگی بود ولی آخرش مسخره تموم شد
۲ سال پیشمرسده
40موضوع قشنگی داشت. تا نزدیکای آخراش از رمان لذت بردم ولی یه دفعه رفت دو سه روز بعد که از لا به لای حرفا باید می فهمیدیم چی شده چرا شرمنده شدن و...در ضمن نگارش از بیان سوم شخص اصلا قشنگ نیست.
۳ سال پیشفاطمه
۲۱ ساله 00سلام سلاااااام به نظر من دوستان زیاد جالب نبود
۳ سال پیشهانیه
۳۰ ساله 12خیلی قشنگ وعالی بود👌🏻👌🏻
۳ سال پیشآیلین
92اممممم اول اینکه این رمان از زبون سوم شخص بود و این طوری زیاد جالب نیست خب میدونید آدم باید از زبان شخصیت های اصلی رمان رمان و بخونه تا تحت تاثیر قرار بگیره و دوم این رمان جا داشت تا بهتر بشه😊
۴ سال پیشP
00میشه لطفا رمان های پلیسی بزارین که هم دختر و هم پسر پلیس باشن چون اصلا تو این روزا رمان های خوبی نمیزاریم و لطفا رمانا تلخ نباشن و مثل رمان غیر ممکن هم اگر میشه بزارین
۴ سال پیش
دلربا
00من تا فصل چهار خوندم امیدوار بودم که قرار بهتر بشه ولی به شدت کلیشه ای بود ولی با این حال خسته نباشی نویسنده عزیز