رمان پائیز آغاز زندگیست به قلم بهناز کاظمی
قصه ی ما قصه ی دختری است از جنس ناب محبت … محبتی که هرگز
پوششی از منت را بر خود ندیده است … دختری که مادر به دنیا آمده
است و مادرانه می بارد برای تک تک انسان های زندگی اش … دختری که
دل به محبت خداوندش سپرده و دست در دست او با قدرت قدم بر می
دارد و با لبخند پر نورش دنیای تاریک تنهایی اطرافیانش را روشن می کند
… و وجودش همچون سرپناهی برای همه است … اما … همیشه امایی
هست … زندگی همیشه بر یک حال نمی ماند … دست روزگار تیرگی
هایی برای این دختر می آورد … او با این تیرگی ها چه می کند ؟!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۵۹ دقیقه
حاج رسول نفسش را رها کرد و گفت : گفتم . خب اشتباه کردم حالا که چی ؟! می خوای اشتباهم رو به رخم بکشی ؟
نگار که مانند ترانه و سپهر ، با نگرانی نظاره گر این بحث بود گفت : نه باباجان .
بهنواز اما با لحن قاطعی آب پاکی را روی دست او ریخت : دقیقا عموجان .
حاج رسول عصبانی به او نگاه کرد . بهنواز رو به بچه ها اشاره کرد بیرون بروند . بلند شدند و نگار را هم با خود همراه کردند . نگار با چشمانش به آن دو التماس می کرد . بیرون رفتند و با خارج شدنشان بهنواز رو به حاج رسول گفت : عموجان می دونید اشتباه شما چیه ؟ شما دختر می دید به پدر این پسرها . نمی خواید خودشون رو بشناسید . اینکه پدر مادر یکی خوب باشن دلیل بر خوبی اون آدم نیست . من سرهنگ عظیم پور رو قبول دارم بیشتر از شما حتی ! اما پسرش رو که نمی شناسم . نمی دونم چه طور آدمیه ؟! عمو رسول این پسر یه جوری مطمئن نشسته بود که انگار اومده دختری رو که رو دست پدر مادرش مونده بگیره . حالا چون نگار یک نامزدی ناموفق داشته دلیل نمیشه که به هر کسی بدینش . عمو خدایی نگار رو دستتون مونده ؟ ! یه نامزدی بدون عقد که بهم خورده که این حرفا رو نداره . این پسره لابد فردا پس فردا می خواد حرف زورم بگه به نگار بدون هیچ نظر و پرسشی . نگار آقا بالا سر نمی خواد . نگار نیازی نداره یکی باشه که ازش بترسه و هر روز ضعیف ترش کنه . یک کلام عموجان ...
کمی مکث کرد و با صدای آرام تر و نگاه ملامت کننده تری ادامه داد : نگار یک حاج رسول دیگه نمی خواد .
حاج رسول با حیرت و غم نگاهش کرد و هیچ نگفت . هیچ نداشت که بگوید.به نگار نگران ایستاده در حیاط نگاه کرد و هیچ نگفت . بهنواز بی حرف دیگری رفت و هیچ نگفت . به عکس همسرش روی میز کنار تلفن نگاه کرد و هیچ نگفت و انگار همسرش با آن لبخند و چشمان زیبایش مهر تائید می زد به حرف های بهنواز ...
در خانه را به آرامی باز کرد و وارد شد . ماشین را همان در کوچه گذاشت تا سر و صدایی باعث بیدار شدن پدر و مادرش نشود . قصد بالا رفتن از پله ها را داشت که با صدای پدر ایستاد : بهنوازِ بابا تویی ؟!
و این " بهنوازِ بابا " گوشت شد و چسبید به تنش . با لبخندی که فقط مخصوص پدرش بود برگشت : جانم باباجان ! آره خودمم . و به سمت او رفت و از آ*غ*و*ش پدر امن تر هم مگر وجود داشت برایش ..؟!
پدر : خوش اومدی باباجان.چه قدر طولانی رفتی . کجا بودی عزیزم ؟
بهنواز : ببخشید باباجون . گیر کرده بودم یه جایی . حالا تعریف می کنم واستون . خوبین شما ؟ مامان خوابه ؟
پدر دستی به سرش کشید و گفت : خوبم باباجان . مامانت خوابه . من صدای پا شنیدم گفتم ببینم کیه . اومدم دیدم دل و جونم برگشته خونه .
و ب*و*س*ه ای بر پیشانی اش زد . بهنواز را بالا فرستاد تا لباسش را عوض کند و خود به اشپزخانه رفت تا چای بگذارد . می دانست همسرش با آن قرص های آرامبخش و خواب آور محال است بیدار شود .
لباس عوض کرده و مرتب آمد و کنار پدر تمام ماجرا را تعریف کرد و از شبش و عماد و محمد و حاج رسول گفت و پدر جان می داد که بهنوازش برایش حرف بزند . با دقت گوش کرد و البته کمی سرزنشش کرد بابت حرفش به خواستگارها و بهنواز کمی شرمنده شد و بهنواز جز از پدر از کس دیگری سرزنش نمی شنید و شرمنده نمی شد . کمی دیگر هم نشستند و بعد هم پدر خمیازه های پی در پی او را که دید دستش را گرفت و به اتاق خودشان برد و او را روی تخت سفارشی شان که کمی بزرگتر از دو نفره های عادی بود ، کنار خود ، خواباند . هنوز هم با او مانند همان دخترک پنج شش ساله رفتار می کرد و بهنواز عاشق این بود که برای پدر شش ساله باشد .
روز بعد با نوازش دستی از خواب برخاست . مادر تا چشمان بازش را دید لبخند گرمی زد و خورشید برای او طلوع می کرد وقتی لبهای مادر به لبخندی باز می شد . با صدای خواب آلوده گفت : سلام .
مادر : سلام به روی ماهت ... به چشمون سیاهت .
و تا این را گفت صدای شوخ بهزاد را شنید : کجای این گندم خانم چشاش سیاهه مادرجان ؟! قهوه ای قهوه ای .
بهنواز بالشت را به سمت او که طرف دیگر تخت بود پرتاب کرد . و بهزاد جاخالی داد و بلند خندید . بهنواز با اعتراض داد زد : کی اینو سر صبی راه داده تو خونه ؟! مادر خندید و با اخم تصنعی به بهزاد گفت : اذیت نکن بچم خستس .
بهزاد : مادرجان رفته عشق و حال و مسافرت خستگیش در بره . خستگی کجا بود .
صدای پدر از حیاط آمد : بهزاد اذیت نکن خانم دکترمو .
بهزاد به طرف در رفت و در همان حین با صدای بلندی گفت : پدر من حالا بذار دکتر شه رسما . هنوز که فارغ التحصیل نشده .
بهنواز پشت سر او ادایی با صورتش درآورد و رو به مادر گفت : مامان من انقدر گشنمه که می تونم یک بهزاد رو درسته بخورم .
و به همراه مادر به هال رفت که پدر تازه از حیاط آمده و بهزاد در آن نشسته بودند . بهزاد خندید و گفت : پَت پَتی جان ! میگن یک گاو رو درسته بخورم نه یک ... و با دیدن لبخند گشاد و پر شیطنت بهنواز حرفش را نیمه رها کرد و با حرص به طرفش خیز برداشت : ای دختره ی بی ادب حالا منو با گاو یکی می کنی ؟! وایستا ببینم .
بهنواز جیغ کشان فرار کرد و خود را در آ*غ*و*ش پدر انداخت . پدر و مادرشان فقط می خندیدند به بچه بازی های تمام نشدنی این دو بزرگسال ..! بهنواز همانطور که پدر را محکم چسبیده بود گفت : خجالت بکش . ناسلامتی بابای دو تا بچه ای . مهندس مملکتی . واقعا دلم برای شیدا می سوزه که زن توئه . بهزاد با حرص نگاهش کرد و گفت : تو که از بابا جدا میشی فسقله . بعد اونوقت می بینمت .
پدر می خندید و خودش را در بحث کودکانه ی آنها دخالت نمی داد . بهنواز بلند شد و رو به روی او دست به کمر ایستاد و گفت : ریز می بینمت دادا .
بهزاد قدمی جلوتر آمد و گفت : آره ؟!
و دست انداخت که او را بگیرد اما بهنواز فورا جاخالی داد و با یک ضربه به شکمش و جاپایی که برایش انداخت او را به زمین زد و به همراه پدر به بهزاد آخ و اوخ کنان خندیدند .
بهزاد : خدا لعنت کنی اونی رو که گفت برو دفاع شخصی یاد بگیر.
بهنواز سرش را خم کرد و با لحن کودکانه ای گفت : خودت گفتی داداشی جون .
و با همان لبخند فوق مسخره ابرویی بالا انداخت و بهزاد باز قصد دنبال کردنش را داشت که با صدای بس کنید پدر ایستاد و برای بهنواز که زبان برایش در می آورد با چشم و ابرو خط و نشان می کشید .
سر میز نشستند و بهنواز اولین لقمه را گرفت و به دهان گذاشت : شیدا و بچه ها کجان ؟
بهزاد بین مربای آلبابو و توت فرنگی گیر کرده بود : رفتن ورامین یه چند روزی . بچه ها بیتابتن . مخصوصا نیما .
بهنواز لبخندی زد و با صدایی مملو از دلتنگی گفت : جون و دلمن . خودمم نمی دونم تو این مدت که نبودم چه قدر دلتنگشون شدم . کی میان ؟
بهزاد : گفتم تا سه شنبه اونجا باشن درست و حسابی ببینه خانوادشو بعد بیان .
مادر چای را روی میز گذاشت و گفت : خوب کاری کردی مادر .
پدر دستش به سمت شکر رفت و بهنواز دستش آماده ی زدن بر روی دست پدر . چپ چپی نثارش کرد و با دلخوری گفت : آدم دست رو باباش بلند می کنه ؟!
بهنواز هم خیلی جدی پاسخ داد : بابایی که حرف خانم دکترشو گوش نکنه بله .
پدر نچی کرد و دستش را کنار کشید . مادر به صدا درآمد که : خداروشکر برگشتی مادر . حریفش نمی شم که این چیزا خوبش نیست . همینطوری می خوره دیگه .
پدر باز هم نچی کرد و گفت : از غم دوری عزیز دلم بود وگرنه که همه می دونن من چه قدر رعایت می کنم !
بهنواز با لحن مسخره ای گفت : بله اون که صد در صد همه می دونن شما چه قدر زیرآبی می رید پدر من .
پدر : این چه طرز حرف زدن با باباته ؟! بی ادب .
و با اخمی تصنعی رویش را برگرداند . بهزاد خندید و به مادر که او هم می خندید به بچه بازی های این پدر و دختر نگاه کرد و بهنواز در پی دلجویی پدر بود : بابایی ! بابایی جونم . عزیز دلم . قهر نکن دیگه . قهر نکن دلم می گیره ! من هر چی میگم واسه خودته آخه . اصلا ببین من خودمم از این به بعد قند نمی خورم . هر چی شما پرهیزی منم نمی خورم باشه ؟! باشـــه ؟!
و سرش را جلوی پدر خم کرد و پدر خنده ی زورکی نگهش داشته را رها کرد و همگی خندیدند و پدر سوخته ای نصیب بهنواز شد .
***
روز بعد مانند دانش آموزانی که درس نخوانده اند و معلم آنها را به دفتر می فرستد جلوی دکتر شمس که رئیس بیمارستان و استادش بود ، ایستاده بود . مرخصی را بیش از حد مجاز رفته بود . دکتر به او نگاه می کرد و با خودکارش به روی میز ضربه می زد : من با تو چه کار کنم بهنود ؟! مگه قرار نبود فقط چهار پنج تا روستا رو سر بزنی ؟! دختر پدرت نگران زنگ زده به من که دخترم کجاست هیچ وقت انقدر طولانی جایی نمی رفت . موندم چی جوابشو بدم . تو امانتی دست من مگه الکیه ؟! روز اولی که اومدی گفتی می خوای به من کمک کنی قبول کردم ولی به شرطی که از حد نگذره . گفتم مدت کوتاهی می ری و میای . آخه تو چرا رفتی جایی که اصلا تو نقشه هم نمیشه پیداش کرد ! اونم بدون خبر ! اگر اتفاقی می افتاد حتی نمی دونستیم کجا دنبالت بگردیم .
بهنواز : آخه استاد گفتن خیلی محرومه منم دلم سوخت گفتم یه سری بزنم . راستم می گفتن خیلی روستای فقیری بود باور کنین خیلی به کمک نیاز دارن . بعدشم چیزی نشده که ؟!
دکتر شمس که حالا کمی هم عصبانیت قاطی رفتارش شده بود با صدای کمی بلند گفت : چیزی نشده ؟! مگه باید چیزی می شد آخه ؟! دختر خوب اونجا لب مرزه خطرناکه تو پا شدی رفتی نمی گی توی راهاش که خلوته یکی جلوتو بگیره بلایی سرت بیارن بعد حتی جنازتم دست خانواده ات نمی رسه ؟!
بهنواز که کمی عصبی شده بود از این همه سرزنش گفت : استاد من برای کمک رفته بودم اونجا هدفم خیر بود هر قدمی که می رفتم خیر بود برای خدا بود خودش هم حواسش به من بود چرا انقدر سخت می گیرین آخه ؟!
بلند شد و چشم در چشم شاگرد جوانش گفت : سخت می گیرم چون دختری چون امانتی چون نمی خوام چیزیت بشه . احتیاط شرط عقله دخترجون حتی وقتی که با نیت خیر داری کاری انجام می دی . اینو هیچ وقت یادت نره !
بهنواز در چشمان با تجربه ی استادش زل زد و مطیعانه گفت : چشم .
دکتر شمس نفسش را رها کرد و گفت : خدا کنه چشمت راست باشه و حرف گوش کنی .
بهنواز با کمی شیطنت گفت : راسته باور کنین .
چپ چپ نگاهش کرد و نرود میخ آهنین در سنگ ! دوباره سر جایش نشست و گفت : خب حالا نتیجه ی ارزیابیت رو بگو تا من ببینم به چه قدر بودجه نیازه با خیرین صحبت کنیم ببینیم چه قدرش رو می تونیم تامین کنیم.
بهنواز لبخندی زد و فورا برگه ها و عکس ها را روی میز ریخت و مشغول توضیح شد .
***
شب بود و مشغول مطالعه که در اتاق به صدا در آمد و پشت سرش مهرداد داخل شد.لبخندی زد و گفت : بیا بشین .
خودش نیز صندلی رو به روی او را اشغال کرد و برایش یک نسکافه ی فوری درست کرد : خب پسر آمریکایی چه خبرا ؟ این یکی دو ماه که نبودم خوش گذشت ؟
مهرداد چپ چپی نگاهش کرد و گفت : آره خیلی ! همش خوش گذرونی بود .
بهنواز بلند خندید و گفت : عیبی نداره حالا عصبانی نشو رفیق من !
ز
۳۵ ساله 00خدا قوت رمان جالب و خواندنی بود
۱۰ ماه پیشمریم
۳۱ ساله 00سلام خسته نباشید نویسنده جان رمانتون خیلی حالم روخوب کردایکاش دنیامون پربودازاین آدم های فهیم که دنیاروباتمام زشتی وزیبای هاش دوست دارن والاش میکنن هم خودشون لذت ببرن وهم دیگران واقعا ممنونم
۱۲ ماه پیشفاطمه
۳۲ ساله 00واقعا عالیه
۱ سال پیشسلطان غم
00رمان بسیار جالبی بود دست مریزاد داره😆😆😆
۱ سال پیشجانا
۲۰ ساله 00پر از نکات آمورنده بود، بهنواز محشر بود، شخصیت فوق العاده ای داشت، تشکراز نویسنده بابت نوشتن این رمان عالی
۱ سال پیشالهه
00واقعا رمان قشنگ وجذابی بود پر از حس خوب وپر از امید به زندگی .از خوندنش خیلی لذت بردم .از بهنواز هم خیلی خوشم اومد که پشت وپناه تمام اطرافیانش بود.
۱ سال پیشعاطفه بانو
۲۹ ساله 00من کسیم که سالهاست رمان میخونم.چندوقتیه رمان خوب پیدا نکردم بعد چند سال مجدد این رمان وخوندم.خوب بود ارزش خوندن داره.دختر داستانمون زیادی خوب بود آدمای داستان هم خوب بودن.لذت بردم.
۱ سال پیشغزاله
۲۴ ساله 10واقعاً عالی بود ولی خوش نویس نبود نویسنده دقت کن از این به بعد و پایانش کمی ناجور بود یه کم باید اول میکشید یک فصلم باید از خوشبختی هایش میبود
۱ سال پیشفاطمه زهرا
10عالی بود یه حس خوبی داشت الکی طولانییش نکرده بود لذت بردم ممنون از نویسنده
۲ سال پیشج
۳۳ ساله 00شخصیت دختر داستان اغراق آمیز بود بیشتر از چند فصل نتوستم بخونم اصلا خوشم نیومد
۲ سال پیشسارو
00بد نبود خوب بودذیکبار میشه خوند ☺️
۲ سال پیشرضوان
10من از سیاوش خوشم نمیاد زیاد سست و بی عاطفه بود برعکس بهنواز
۲ سال پیشفرشته
20رمان جالب و عالیی بود،ممنون از نویسنده عزیز
۲ سال پیشفاطیما
۱۶ ساله 20بهنازمن تمام حسهایی که توش بکاربردی حس کردمش حس فوق العاده یی بودش تودنیای واقعی شرایطش نیست ولی میشع به وجودش آوردشرایطشوبه نوع متفاوت کلا میگم که غیره ممکن نیسش. عاشق رمانت وطرز تفکرت شدم💚🤓
۲ سال پیش
سمیه
00عالی بود توصیه میکنم بخونید اما ای کاش عروسی هاشونم می نوشت نویسنده جان و آخرشم یکم بهتر تموم میکرد