رمان پائیز آغاز زندگیست به قلم بهناز کاظمی
قصه ی ما قصه ی دختری است از جنس ناب محبت … محبتی که هرگز پوششی از منت را بر خود ندیده است … دختری که مادر به دنیا آمده است و مادرانه می بارد برای تک تک انسان های زندگی اش … دختری که دل به محبت خداوندش سپرده و دست در دست او با قدرت قدم بر می دارد و با لبخند پر نورش دنیای تاریک تنهایی اطرافیانش را روشن می کند … و وجودش همچون سرپناهی برای همه است … اما … همیشه امایی هست … زندگی همیشه بر یک حال نمی ماند … دست روزگار تیرگی هایی برای این دختر می آورد … او با این تیرگی ها چه می کند ؟!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۵۹ دقیقه
ژانر : اجتماعی ، عاشقانه
قصه ی ما قصه ی دختری است از جنس ناب محبت … محبتی که هرگز
پوششی از منت را بر خود ندیده است … دختری که مادر به دنیا آمده
است و مادرانه می بارد برای تک تک انسان های زندگی اش … دختری که
دل به محبت خداوندش سپرده و دست در دست او با قدرت قدم بر می
دارد و با لبخند پر نورش دنیای تاریک تنهایی اطرافیانش را روشن می کند
… و وجودش همچون سرپناهی برای همه است … اما … همیشه امایی
هست … زندگی همیشه بر یک حال نمی ماند … دست روزگار تیرگی
هایی برای این دختر می آورد … او با این تیرگی ها چه می کند ؟!
" به نام بهترین دوست "
نام : پائیز آغاز زندگیست
نام نویسنده : بهناز کاظمی
ژانر : اجتماعی ، عاشقانه
به نام خدا
در را باز کرد ... قدم به بیرون گذاشت ... به اطرافش نگاه کرد ... دنیا بی روح شده بود یا او ؟ ! نمی دانست ... قدم برداشت ... شک کرده بود که نکند بی خبر فضانورد شده است ؟ ! انگار روی زمین قدم نمی زد . صدایش کردند نشنید ... نگاهش کردند ندید ... باد تند می وزید نفهمید ... حتی زمین خورد حس نکرد ... دوستانش فقط نگاهش می کردند و آرزو می کردند ای کاش حداقل حالت چهره اش عوض شود ... نفس هایش سنگین شد ... سر را که بالا آورد در سیاهی چشمان روبه رویش غرق شد ... بغض کرد ... اشک نریخت ... اما بغض کرد ... چه کرده بودند با او ... چه کرده بودند ...
***
با خودکاری در دستش دائم به میز ضربه می زد و هر از گاهی آهی می کشید . عاطفه به آرامی از پشت به او نزدیک شد و گفت : احوال خانوم دکتر .
با شنیدن ناگهانی صدایش از جا پرید و هینی گفت . چپ چپ به او نگاه کرد که در حال خندیدن بود: قشنگ مریضی تو عاطفه به خدا !
عاطفه خنده اش را خورد و گفت : خب وقتی اینقدر شیرین رفتی تو فکر و تو حال خودت نیستی کرمای من فعال میشن برای ترسوندنت دیگه !
و باز هم خندید.نگار دیگر چیزی نگفت که عاطفه با دست به پشت او زد و گفت : نگار تو رو خدا اینجوری نباش دیگه ! ناسلامتی شب خواستگاریته !
در حالیکه دستش را زیر چانه می زد گفت : مگه اولین باره که خواستگار میاد ؟
عاطفه : باز این پز خواستگاراشو داد !
نگار نچی کرد که عاطفه دستانش را به علامت تسلیم بالا برد: خیله خب بابا بداخلاق . بالاخره امشب فرق می کنه دیگه ! پسر رفیق گرمابه گلستان باباته ناسلامتی !
نگار نگاهش کرد و گفت : همینش ترسناکه دیگه ! قضیه خیلی جدیه ! عاطفه : آخه قربونت برم چیش ترسناکه ؟! تهش میگی نه دیگه ! نگار پوزخندی زد : فکر کردی نه گفتن آسونه ؟! خودت که گفتی رفیق گرمابه گلستان بابامه ! تو که می دونی من چه آدم بزدلیم . این دختره هم که انگار نه انگار دو ماهه غیبش زده نه گوشیش روشن میشه نه یه خبری میده که کجاست .
عاطفه : خب به تنهایی نیاز داره دیگه . اونم حق داره نگار یه کم برای خودش باشه .
نگار بغض کرده گفت : خب امشب نیاد من باید چه کار کنم ؟ ! والا اینطور که بابای من گرفته انگار بله برونه امشب . اینا بریدن و دوختن عاطفه. اگر این دختره هم نیاد که دیگه هیچی بیچاره ام .
عاطفه اخمی کرد و گفت : اونا ببرن و بدوزن مگه تو باید تن بزنی ؟ !
نگار سری تکان داد و اشکاش راه گرفتند : مجبورم عاطفه ! مجبور !
با صدای سپهر اشکهایش را پاک کرد و سرش را بالا گرفت . سپهر با دیدن چشمان سرخش پرسید : چی شده نگار؟ چرا گریه می کنی ؟ !
به جای نگار عاطفه جواب داد : برای امشب استرس داره چیزی نیست . تو از این دختره خبری نداری ؟
سپهر : نه بابا ! چه جور خبر داشته باشم وقتی تمام راهای ارتباطیش قطعه ! معلوم کجا رفته این دختره !
چند لحظه سکوت کردند و در آخر سپهر بود که با خداحافظی سکوت را شکست .
عاطفه سریع بلند شد و گفت : منم تا یه جایی ببر پس شیفتم تمومه دیگه .
سپهر : باشه پس برو لباساتو عوض کن بریم.
عاطفه رفت تا لباس هایش را عوض کند و سپهر کنار نگار نشست : باز کن اخماتو دیگه عروس خانوم ! بابا امشب می خوان بیان خواستگاریت یه کم سرحال باش نه اینطور گرفته و ناراحت !
نگار لبخندی زد و گفت : سعی می کنم .
عاطفه آمد و به سپهر گفت حاضر است که بروند بعد هم رو به نگار گفت : تو هم به جای غمبرک زدن پاشو کم کم حاضر شو شیفتت نیم ساعت دیگه تمومه . برو خونه یه کم سرخاب سفیداب کن یه کم عشوه خرکی تمرین کن یه نازی ادایی بابا این پسر حاجیا یه بار نگاه می کنن و بس ! اگه تو اون یه نگاه بپسنده که از شرت خلاصه بابات اگر نه که باید فکر خمره ی ترشی باشه ها !
نگار لبش به خنده ای باز شد و سپهر هم می خندید : بیا بریم بابا با اون راهکارات ! نگار همینطوری خانوم و سرسنگین باشه کافیه . شب خبرتو می گیرم نگار جان . فعلا .
نگار تشکر کرد و خداحافظی کرد . عاطفه به سمتش رفت و محکم ب*و*س*ش کرد و آرام در گوشش گفت : ببین اگه خواست بگه نه و نپسنده وقتی با هم تنها بودین اینطوری م*ا*چ*ش کن قبلشم رژ بیست چهار ساعته بزن که ردش پاک نشه . دیگه ببین اگه تونست ردت کنه .
نگار با دهان باز نگاهش می کرد در آخر با دست به سرش کوبید و گفت : آخه دختر تو چرا انقدر بی حیایی ؟ ! خجالت بکش خب ! بیا برو سپهر منتظرته .
عاطفه در حالیکه غش غش می خندید چشمکی زد و رفت . نگار برای ثانیه ای از فکر حرفی که عاطفه زده بود سرخ شد و خجالت کشید . باز هم بی حیایی در ذهنش به او گفت و برخاست که کم کم به خانه برود .
عاطفه به همراه سپهر به راه افتاد . در پارکینگ عاطفه با لبخند شیطونی به ماشین مهرداد اشاره کرد و گفت : دکتر ولخرجی کردنا .
سپهر خندید و گفت : همینه دیگه . پولداریه و هزار خرج !
هر دو خندیدند و سوار شدند.سپهر کولر ماشین را زد و پرسید : به توام زنگ نزده ؟
عاطفه با ناراحتی سری تکان داد و گفت : نوچ . معلوم نی کدوم ...
و با نگاه چپکی سپهر به خودش جمله اش را خورد و چیز دیگری گفت : کدوم بهشتی رفته که نمیاد .
سپهر سری تکان داد و گفت : از دست تو عاطی .
عاطفه دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت : چاکریم.
سپهر : باش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاطفه : کوفت . باز به این رو دادما . بیچاره تری چه میکشه از دست تو .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر با حالت محقی گفت : خیلی هم تری بهش خوش می گذره .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاطفه قیافه اش را جمع کرد و گفت : آره والا . خیلی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو زیر لب "بچه پررو"یی به او گفت . سپهر کمی خندید و بعد با نگرانی گفت : کاش زودتر خودش رو برسونه . نگار با این استرس و ناراحتی که داره امشب دسته گل آب نده خیلیه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاطفه نفسش را راحت کرد و گفت : آره والا . و از پنجره بیرون را نگاه کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب رسیده بود و نگار همه چیز را برای آمدن خواستگارها آماده کرد و البته که هنوز هم منتظر بود خبری از او بشود . حاج رسول متوجه کلافگی اش شد . دائما می رفت و می آمد و لباسش را تغییر می داد یا شیرینی ها را الکی مرتب می کرد و مشخص بود استرس دارد . سری تکان داد به ساعت نگاه کرد . چیزی تا آمدن میهمانان نمانده بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از گذشت نیم ساعت خواستگارها آمدند . دلهره ی بیشتری وجودش را گرفت . مدام با خودش تکرار می کرد : مامانی کجایی پس . حالا من چه کار کنم . کلافه در آشپزخانه نشست و سرش را بین دستانش گرفت که پدرش وارد آشپزخانه شد : کجایی دخترم ؟ پاشو بابا . من فکر کردم فقط خود سرهنگ با خونوادش میان ولی پهلوون راد و حاج منصورم اومدن . پاشو بابا . راستی این دختره کجا مونده ؟ برنگشته هنوز ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار با حالت زاری گفت : نه بابا نیمده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول سری تکان داد و خواست چیزی بگوید که صدای زنگ در آمد . با خوشحالی برخاست و گفت : اومد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواست برود و در را باز کند که پدرش دستش را گرفت و کشید : کجا دخترم ؟! مثلا عروسی ! من باز می کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار هول کرده باشه ای گفت و مدام خدا را شکر می کرد و دیگر این عروس گفتن های پدر برایش اهمیتی نداشت . آرامش بر وجودش حاکم شد و نفسش را رها کرد که این آرامش به ثانیه نرسیده با صدای فریاد آشنایی که از حیاط می آمد از بین رفت ، به یک باره تمام تنش یخ زد و تلخ ترین خاطراتش به یادش آمد . در این لحظه فقط او را کم داشت که مجلس را مزین کند . با همان بهت زدگی از آشپزخانه خارج شد و همان لحظه سرهنگ عظیم پور را دید که به همراه مردی همسن و سال خودش از خانه خارج شدند و به حیاط رفتند. صداها واضح نمی آمد اما مشخص بود که یکی عماد می گوید و سه تا حاج رسول و بقیه سعی در آرام کردن آنها داشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه جمع مهمان ها نگاه کرد که سه زن و یک پسر جوان و یک پیرمرد که می دانست پهلوان راد است حضور داشتند . از کسی صدایی در نمی آمد . برای لحظه ای نگاهش به نگاه محمد برخورد کرد و احساس کرد از سردی نگاهش تمام تنش یخ بست و توان از پاهایش رفت . به زور خود را سر پا نگه داشت و هجوم مایعی تلخ را در گلویش احساس می کرد و عماد چرا تمامش نمی کرد ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای سپهر را هم بین دعواها می شنید و خوب بود لااقل سپهر همسایه شان بود و زود خودش را رسانده بود و بد بود که صداها تا سه خانه آن ور تر رفته بود و الان کل محله اگر جمع می شدند چه آبروریزی ای بود و نگار با این همه فکر دیگر توان نداشت بایستد !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای زنگ در قوتی دوباره گرفت و به سمت آیفون پرواز کرد . مدل زنگ زدنش را می شناخت . در را باز کرد و همانجا از دیوار گرفت و سعی کرد بایستد . مادر محمد به داد پاهای بی جانش رسید و زیر ب*غ*ل*ش را گرفت و روی مبلی نشاند و در حالیکه قربان صدقه اش می رفت کمی چای را با قند شیرین کرد و به خوردش داد و نگار دائم فکر می کرد پس کجا ماند این دختر که اینها هنوز صدایشان بالاست . به ناگاه در باز شد و عماد خود را داخل انداخت . ظاهرش از آخرین باری که او را دیده بود هم افتضاح تر بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعرق سردی پشتش شروع به راه گرفتن کرد و تمام عضلاتش سفت شدند انگار . پشت سر عماد حاج رسول و سرهنگ وارد شدند و قبل از اینکه حرفی بزنند عماد شروع به صحبت با نگار کرد : آخه نگار من چرا اینطوری می کنی؟!من دوستت دارم.من نمیذارم این پسر حاجی بیاد تو رو ببره...اصلا ببره که چی؟تو گنجشک خونه ی منی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلمه ی گنجشک که از دهان عماد بیرون آمد قلب نگار انگار کمی لرزید و از آن بیشتر ترسید ! محمد فکش را روی هم فشار می داد و خواست چیزی بگوید که حرفش با صدای محکم دختری در دهانش ماند : مشکل همین جاست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه ی سرها برگشت به سمت ورودی.جایی که صدای محکم و رسای دختری همه را به سکوت وادار کرد . حتی عمادی که از وقتی که آمده بود داشت فریاد می زد . کفش هایش را در آورد و با لبخندی کنج لبش وارد شد . جلو آمد و با صلابت و استحکام همیشگی اش جلوی نگار را گرفت و رو به عماد گفت : مشکل اینجاست که نگار گنجشکه ... ولی گنجشکک اشی مشیه ... شنیدی که آهنگشو ؟! از اون جایی که خونه ی شما حوض نقاشی داره یه وقت بارون میاد خیس میشه ، برف می یاد گوله میشه میفته تو حوض نقاشی ،کی می گیره فراش باشی ... کی میکشه غسال باشی ... کی می پزه آشپزباشی...کی می خوره عماد باشی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سکوت کرد و در چشمان درمانده ی عماد نگریست . اشاره کرد بیرون بروند . عماد که انگار طغیانش خوابیده بود و آرام بود ، دنبالش رفت . حاج رسول با نگرانی به او نگاه کرد که لبخند کنج لبش هنوز محفوظ بود و چشمانش را به نشانه ی درستش می کنم روی هم گذارد و قبل از خارج شدن گفت : عموجان چرا دعوت نمی کنین مهموناتون از خودشون پذیرایی کنن ؟! بفرمائید خواهش می کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول هم پی تعارف او را گرفت و کاش یکی به داد حال بد نگار می رسید . سپهر با دیدن نگار بین اینکه پیش کدام یک از دوستانش برود مانده بود که او اشاره کرد به نگار برسد . اول کمی توجه ها به نگار جمع شد ولی باز همه بیرون را نگاه کردند تا ببینند این دختر تازه از راه رسیده چه می خواهد بکند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون هیچ حسی زل زد در چشمان مرد شکست خورده ی رو به رویش و گفت : مگه نگفته بودم دیگه اینورا نیا ؟! چی شده عماد خان فیلتون یاد هندستون کرده باز انگار . آره ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به یک باره صدایش را بالا برد : آره ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر خبری از لبخند نبود و سراسر خشم بود . داخل کسی صدای آنها را نمی شنید.ولی خشمگین شدنش عیان بود و نگار قدرت می گرفت از این خشم و محمد و دگیران متعجب می شدند از این همه تغییر نگار و این سکوت حاج رسول !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعماد با صدای لرزان و تقریبا خماری گفت : ببین تو برای من خیلی محترمی ... خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو کنی . تو مگه نگفتی خوب شم نگار مال منه ؟ ! تو مگه قولت قول نیست ؟ !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را به علامت سکوت بالا برد : گفتم ولی کو خوب شدنت ؟ ! کدوم کثیف کاریتو گذاشتی کنار ؟ وضعتو نگاه کن ! نامرد لااقل فکر آبروی بابات باش . سکته کرده افتاده گوشه بیمارستان .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعماد فریاد زد : به درک . اصلا بمیره من نگار رو می خوام . ندینش بیچارتون می کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول پنجره را باز کرد تا صدای آنها را بشنود که باز هم عماد گفت : نگار حق منه ندینش بهم بیچارتون می کنم فهمیدین ؟ !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو آب دماغش را بالا کشید . تقریبا همه خندیدند یا پوزخندی زدند . به او و آن هیکل کوچک شده اش بر اثر کشیدن مواد نگاه کرد . نخندید . تنها کسی بود که نخندید . اشک را در چشم عماد دید و نخندید . پشیمانی مرد جذاب روزگاری را حس کرد و نخندید . صورتش غمگین شد و با صدای آرام و غمگینی فقط گفت : برو عماد ... برو .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با کمی مکث در چشمانش زل زد و گفت : لطفا !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعماد با همان اشک در چشمش و با همان صدای لرزان گفت : باشه . باشه میرم . چون تو گفتیا . چون تو محترمی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در حینی که عقب عقب می رفت به گردنش زد : چون تو به این لامصب حق داری . ولی این انصاف نبود . این حقم نبود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر با خنده ای که بوی تمسخر می داد گفت : تو اول آب دماغتو بالا بکش بعد بیا حقم حقم راه بنداز .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ رو به حاج رسول گفت : رسول جان زنگ بزنم بچه ها بیان ببرنش ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول پوزخندی زد و گفت : اینو خدا زده دیگه ما چرا بزنیمش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهره اش درهم شد . عماد اشکش جاری شد و سرش را پائین انداخت و با آخرین نگاه به نگار رفت . با همان نگاه غمگین بدرقه اش کرد . بحث و همهمه شروع شد . هر کس چیزی می گفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول : می بینین تو رو خدا فقط می خواست آبروی منو جلوی شما و در و همسایه ببره . نمی تونه خودشو جمع کنه بعد اومده از حقش حرف می زنه. پهلوان راد در حالیکه بسیار فکری بود گفت : پسر صیاحه دیگه ؟ عماد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول : آره خدا لعنتش کنه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دستش را روی قلبش گذاشت و آن را ماساژ داد . سرهنگ دستی بر شانه اش زد و گفت : آروم باش حاجی . تموم شد دیگه رفتش . واسه قلبت خوب نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار هم آن طرف حالش بد بود و هر چه سپهر می گفت " آروم باش ...نگار عضلاتت رو شل کن ... "بی فایده بود و نگار ترسی به دلش افتاده بود و آبرویی از پدرش رفته بود و کاش مراسم تمام می شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر به اویی که کمی غمگین گوشه ای ایستاده بود ، نگاه کرد و گفت : یه کاری کن . نگار حالش خوب نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو اما در حال خودش نبود . نگاهی گذرا به جمع و خنده های تمسخر بارشان کرد . پهلوان راد هم مانند او چهره اش غمگین بود و در فکر . احساس تهوع کرد . به حالت دو بیرون دوید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر خروجی را باز کرد و به دو طرف نگاه کرد . کوچه تاریک بود اما حجم کوچک و سیاه عماد را که لخ لخ کنان می رفت را تشخیص داد . به سمتش دوید و اسمش را خواند . ایستاد و به او که خودش را نفس زنان به او رسانده بود نگاه کرد . کارتی به سمتش گرفت و گفت : فردا بیا انجمن . حرف بزنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو تاکید کرد : عماد بیای ها . لطفا .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعماد سری تکان داد و گفت : خیلی بامرامی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زورکی زد و خداحافظی کرد . به سمت خانه رفت که دو پسر جوان را دم در دید . سرفه ای مصلحتی کرد و رو به آنها پرسید : آقایون کاری داشتید . پسرها به سمتش برگشتند . یکی اخم داشت و دیگری با لبخندی کمرنگ گفت : سلام خانم . ببخشید منزل حاج رسول زیبایی اینجاست دیگه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری تکان داد : بله . امرتون ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر گفت : پس درست اومدیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواست پاسخی بدهد که صدای حاج رسول که به آن دو خوش آمد می گفت را شنید : به به ... به به . خوش اومدید . سیاوش خان و آقا سینای گل ... بفرمائید . و با آنها روبوسی کرد و به داخل راهنمائیشان کرد . به سمت داخل می رفتند که سپهر را دیدند که با نگرانی گفت : بیا برو تو نگار حالش خوب نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگرانی نگاهی به خانه انداخت و با خود فکر کرد این همه جماعت برای خواستگاری آمده اند یا بله برون ؟ ! فورا داخل شد و به سمت نگار رفت . به آرامی بلندش کرد و به آشپزخانه برد . نفس نگار در نمی آمد . هیچ نمی گفت و فقط پشتش را نوازش می کرد . فقط یک کلام گفت : گریه کن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار بغضش شکست و با صدای آرامی گریه کرد . کمی که آرام شد رو به او با حالت رنجیده ای گفت : چرا انقدر دیر اومدی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک هایش را پاک کرد و لیوانی آب دستش داد : نتونستم زودتر بیام .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب را به خوردش داد و صدای تعارفات و عذرخواهی های حاج رسول را می شنید و با خود فکر کرد کاش انقدر عقلشان بکشد که نگار حال خوبی ندارد و بروند . اما خب اگر هم قصد رفتن می کردند حاج رسول نمی گذاشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول : نگار بابا خوبی ؟ بهتر شدی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار سری به نشانه ی مثبت تکان داد که حاج رسول گفت : پس یه چایی خوشرنگ بریز بیار خودت بابا .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حیرت نگاهش کرد و گفت : عمو نگار حالش خوب نیست . مگه نمیرن مهموناتون ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول اخمی کرد و گفت : چی می گی تو دختر ؟ ! زشته که برن . همینجوریش آبروم رفته پیش رفیق گرمابه گلستانم بعد بگم برین که دیگه هیچی ! بماند که پهلوان راد و حاج منصوری هم هستن . ب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irا لحنی پر از حرص گفت : همین دیگه ! اینا چرا انقدر زیادن ؟ ! مگه بله برونه ؟ !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول تک خندی کرد و گفت : شایدم شد عمو کی می دونه ؟ !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو خارج شد . با ابروی بالا رفته به نگار نگاه کرد و گفت : باشن تا من بذارم بله برون بشه . چه ساده است این عموی من ! انگار من همینطوری الکی اومدم . همون یه بار نبودم دادنت به عماد دیدم چی شد ! این بار رو کور خوندن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار لبخندی زد به او که مادرانه خرجش می کرد . بلند شد و چای ریخت و به دست نگار داد و گفت : ببر عزیزم . مواظب باش نریزه تو سینی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش هم چادرش را مرتب کرد و شالش را باز و بسته کرد و بیرون رفت و کنار حاج رسول جا گرفت . نگار کمی دستش می لرزید و محمد کمی نگاهش . با دقت همه را از نظر گذراند . در حالیکه همه هم با دقت او را از نظر می گذراندند . سرهنگ لبخندی به رویش زد و گفت : خب خانم دکتر . چه عجب ما شما رو زیارت می کنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زد و گفت : کم سعادتی بنده بوده جناب سرهنگ . راستیتش خیلی درگیر بودم و هستم . درس و کار و بعد هم سفر . این درسا ما رو ول نمی کنن که تا تمومش کنیم جونمون درمیاد !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ خندید و گفت : به سلامتی ان شاالله تموم می کنید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز زیرلب ممنونی گفت و نگاهش روی پیرزنی که کنار دو زن دیگر نشسته بود و ذکر می خواند و لبخندش را گویی خیرات می کرد ، ماند . نگاهش رنگ دیگری گرفت ... رنگی شاید قدیمی ... رنگی به رنگ خاطرات خوب " بهنواز ننه ... ندو می خوری زمین " ! با صدای حاج رسول نگاهش را از آن پیرزن گرفت و به او نگاه کرد که از سفرش پرسیده بود : خوب بود عموجون . رفته بودم طرفای غرب . هواش که عالی بود . جاتون خالی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ : ماشاالله خانم تا چه جاهایی می رید . اونم تنها !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول خندید و گفت : این دختر ما رو اینطوری نبین امیرحسین . کل ایران رو گشته .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی تشکر آمیز زد و از این همه مرکز توجه بودن راضی نبود و هنوز حرص می خورد از ادامه ی این مراسم . با صدای پهلوان راد همگی ساکت شدند : رسول جان امشب اینجائیم که به سنت پیغمبرمون دخترت نگار خانم رو برای پسر گلمون آقا محمد خواستگاری کنیم . حرف هاتون رو بزنید . گفتنی هاتون رو بگید که خدایی ناکرده فردا پس فردا مشکلی پیش نیاد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول سری تکان داد و گفت : والا ریش و قیچی دست خودتونه پهلوون . جایی که بزرگتری مثل شما هست ما دیگه حرفی برای گفتن نداریم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز کمی اخم کرد . زندگی نگار ریش و قیچی نبود که دست این و آن بدهد حتی اگر پهلوان راد باشد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپهلوان : لطف داری حاجی جان . ولی حرف یک عمر زندگیه . باید درست تصمیم گرفت . باید بذارید بچه ها خودشون تصمیم بگیرن . الان دیگه مثل زمان ما نیست که چارتا بزرگتر تصمیم بگیرن و تائید کنن و بعد هم عقد و عروسی باشه . شناخت بیشتری لازمه این روزها .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه تائید کردند و بهنواز لبخندی به این همه شعور این مرد زد و بیخود نبود که پهلوان صدایش می کردند . حاج رسول نفس عمیقی کشید و رو به محمد گفت : خب محمد جان گرچه من می دونم ولی به خاطر دخترم می پرسم دیگه یک کم از وضعیتت بگو ببینم در چه حالی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از محمد مادرش شروع به تعریف کردن با اشتیاق از پسرش کرد : حاج آقا ماشالا پسرم خیلی آقاست . کار و بارش که الحمدالله عالیه . یک شرکت داره با سیاوش خان و آقا سینا . کارای نرم افزاری انجام میدن . ماشینشم که دیدید یک پژو 405 داره و خونه هم به سلامتی می خره به زودی . اصلا نگران نگار جان نباشید . اسباب آسایشش جوره .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول لبخندی زد و سری تکان داد . بهنواز با لحن عجیبی که کمی حرص در آن مخلوط بود پرسید : اسباب آرامشش چه طور ؟ اونم جوره ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوتی برقرار شد و نگاه ها به سمت او برگشت . حاج رسول از حرص دندان هاش را روی هم فشرد و فهمید این دختر کمر همت بسته که امشب خواستگار ها را بیرون کند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر محمد ، شهین خانم ، خنده ای کرد و گفت : چه فرقی می کنه دخترم ؟ آسایش باشه آرامش هم هست دیگه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبقیه خصوصا حاج رسول تائید کردند . دستی به عینکش برد و با لبخند خاصی بر لبش و همراه با طمانینه گفت : عذر می خوام جسارت بنده رو ببخشید ولی عماد وقتی اومد خواستگاری نگارجان یک شرکت معماری رو به تنهایی اداره می کرد و یک ماشین شاسی بلند داشت و یک خونه ی صدمتری تو نیاورون . آسایش فراهم بود ولی آرامش نبود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت سنگینی فضا را پر کرد . نگاهی گذرا به جمع انداخت و نفسش را بیرون داد و با صدای ضعیف تری ادامه داد : البته به دل نگیرید من باب مثال عرض کردم برای تفاوتشون .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهین خانم نفسش را رها کرد و با حالتی رنجیده و حرصی گفت : بله خب درسته .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول خنده ای مصلحتی کرد و گفت: البته ما آقا محمد رو خوب میشناسیم و صد البته هم که قبولش داریم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو که حسابی از دست عمو رسولش دلگیر بود و حرص می خورد باز هم طاقت نیاورد و گفت : بله خب شما می شناسید اما نگار جان که نمی شناسه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به پهلوان راد اشاره کرد و گفت : طبق فرمایش حاج آقا این روزا دیگه باید دختر و پسر خودشون نسبت به هم شناخت داشته باشن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد عصبی سرش را بالا آورد و نگاهی خصمانه نثار او و آن لبخند از دید او مسخره اش کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپهلوان لبخندی پدرانه زد و گفت : حق با خانم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو برای دانستن نام او کمی صبر کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول سکوت کرده بود پس خودش گفت : بهنود ... بهنواز بهنود هستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپهلوان با همان لبخندش که حالا به نشانه ی خوشبخت بودن از آشنایی با او پررنگ تر شده بود ، ادامه داد : حق با خانم بهنود هستش . بذارید این بچه ها یک کم بیشتر هم رو بشناسن . بالاخره درسته که شما رفیق گرمابه گلستان همید ولی خب این بچه ها اونقدر ها با خلقیات هم آشنا نیستن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه ساکت بودند و این بهنواز بود که حرف های او را تائید کرد و این دختر قصد جان عمو رسولش را داشت . چند دقیقه ی بعد مهمان ها عزم رفتن کردند و بهنواز در گوش نگار آرام گفت : خدا بیامرزتم دختر خوبی بودم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمراسم خداحافظی هم انجام شد و نگاه های پر از دلخوری و کینه ای بود که بهنواز بود و او همچنان صمیمانه می نمود . در آخر پهلوان راد بود که به او گفت : خیلی از آشنایی شما خوشحال شدیم خانوم بهنود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز : لطف دارید حاج آقا . من بیشتر .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد اصلا از وی خداحافظی نکرد و دو پسر دیگر هم یکی با خوشرویی و دیگری با همان اخمی که از ابتدا بر چهره اش نشسته بود و حالا کمی پررنگ تر شده بود خداحافظی کردند . در آخرین لحظات هم شنید که حاج رسول به رفیق گرمابه گلستانش می گوید : ببخشید امشب اینطور شد می دونم قرار طور دیگه ای بود ولی خب نگار هم زیاد حال خوشی نداشت . بهنواز هم بیشتر از اون بابت نگران بود می شناسیش دیگه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ به پشت او زد و گفت : نه بابا این حرفا چیه برادر من . ناراحتی چی؟! بالاخره پای یه عمر زندگی وسطه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با کمی تعارفات معمول بالاخره میهمانان رفتند و بهنواز ماند و حاج رسول برزخی شده ! بعد از داخل شدن دخترها چادرهایشان را درآوردند و نگار روسری اش را هم از سر در آورد و روی شانه اش انداخت و مشغول جمع کردن وسائل پذیرایی شد . زیرچشمی پدرش را می پائید و در دل نگران بهنوازی بود که بیخیال نشسته بر صندلی و سیبش را پوست می گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی که گذشت صدای در آمد و متعاقب آن صدای ترانه که بهنواز را در آغوش گرفته بود و زیر گوشش هر چه می خواست نثارش می کرد و به قولی رفع دلتنگی دو ماه ندیدن دوستش را می کرد . سپهر هم یک بی وفا و بی معرفت به ریش نداشته ی او بست و هر دو با دیدن حاج رسول عصبانی ساکت شدند و مانند بچه ها گوشه ای کنار نگار نشستند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از کمی سکوت حاج رسول لا اله الا اللهی گفت و نفس عمیقی کشید و سعی کرد با لحن آرامی حرف بزند : هی من میگم بهنواز ، خانومه ... بهنواز عاقله ... چارتا چیز بیشتر از هم سناش می فهمه ... امروزیه ... منطقیه ... بذار باشه تو مراسم ... میشه کمک دست من ... بعد خانوم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به ناگاه صدایش بالا رفت : بعد خانوم وسط مراسم می فرمایند عماد وقتی اومد خواستگاری نگار ، شرکت داشت ، خونه نیاورون داشت آخه یعنی چی دخترجان ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز رو به ترانه با لحنی کاملا بیخیال و آرام گفت : یه خیار بده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول عصبانی تر شد و ترانه با بهت نگاهش کرد و با چشم و ابرو به حاج رسول عصبانی اشاره کرد که خودش پووفی کرد و بلند شد و یکی برداشت . در حالیکه آنرا پوست می کرد رو به حاج رسول عصبانی که با حرصش قصد کشتن این دختر همیشه آرام را داشت گفت : نداشت عمو ؟ انصافا خونه و ماشین و کار هر کدوم از بهترینش رو نداشت ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول با حرص گفت : داشت که داشت ... چی شد آخرش ؟! مردک از اول سر و گوشش می جنبید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز لبخند همیشه اش را خورد و بلند شد و چشم در چشم او گفت : اولش که راضی شدید عموجان . بعدشم کجا از اول سر و گوشش می جنبید ؟ خوبه خودتون گفتید پسر صیاحه . آقاست . مطمئنه . فلانه و بهمانه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول نفسش را رها کرد و گفت : گفتم . خب اشتباه کردم حالا که چی ؟! می خوای اشتباهم رو به رخم بکشی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار که مانند ترانه و سپهر ، با نگرانی نظاره گر این بحث بود گفت : نه باباجان .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز اما با لحن قاطعی آب پاکی را روی دست او ریخت : دقیقا عموجان .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول عصبانی به او نگاه کرد . بهنواز رو به بچه ها اشاره کرد بیرون بروند . بلند شدند و نگار را هم با خود همراه کردند . نگار با چشمانش به آن دو التماس می کرد . بیرون رفتند و با خارج شدنشان بهنواز رو به حاج رسول گفت : عموجان می دونید اشتباه شما چیه ؟ شما دختر می دید به پدر این پسرها . نمی خواید خودشون رو بشناسید . اینکه پدر مادر یکی خوب باشن دلیل بر خوبی اون آدم نیست . من سرهنگ عظیم پور رو قبول دارم بیشتر از شما حتی ! اما پسرش رو که نمی شناسم . نمی دونم چه طور آدمیه ؟! عمو رسول این پسر یه جوری مطمئن نشسته بود که انگار اومده دختری رو که رو دست پدر مادرش مونده بگیره . حالا چون نگار یک نامزدی ناموفق داشته دلیل نمیشه که به هر کسی بدینش . عمو خدایی نگار رو دستتون مونده ؟ ! یه نامزدی بدون عقد که بهم خورده که این حرفا رو نداره . این پسره لابد فردا پس فردا می خواد حرف زورم بگه به نگار بدون هیچ نظر و پرسشی . نگار آقا بالا سر نمی خواد . نگار نیازی نداره یکی باشه که ازش بترسه و هر روز ضعیف ترش کنه . یک کلام عموجان ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی مکث کرد و با صدای آرام تر و نگاه ملامت کننده تری ادامه داد : نگار یک حاج رسول دیگه نمی خواد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول با حیرت و غم نگاهش کرد و هیچ نگفت . هیچ نداشت که بگوید.به نگار نگران ایستاده در حیاط نگاه کرد و هیچ نگفت . بهنواز بی حرف دیگری رفت و هیچ نگفت . به عکس همسرش روی میز کنار تلفن نگاه کرد و هیچ نگفت و انگار همسرش با آن لبخند و چشمان زیبایش مهر تائید می زد به حرف های بهنواز ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر خانه را به آرامی باز کرد و وارد شد . ماشین را همان در کوچه گذاشت تا سر و صدایی باعث بیدار شدن پدر و مادرش نشود . قصد بالا رفتن از پله ها را داشت که با صدای پدر ایستاد : بهنوازِ بابا تویی ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو این " بهنوازِ بابا " گوشت شد و چسبید به تنش . با لبخندی که فقط مخصوص پدرش بود برگشت : جانم باباجان ! آره خودمم . و به سمت او رفت و از آ*غ*و*ش پدر امن تر هم مگر وجود داشت برایش ..؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر : خوش اومدی باباجان.چه قدر طولانی رفتی . کجا بودی عزیزم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز : ببخشید باباجون . گیر کرده بودم یه جایی . حالا تعریف می کنم واستون . خوبین شما ؟ مامان خوابه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر دستی به سرش کشید و گفت : خوبم باباجان . مامانت خوابه . من صدای پا شنیدم گفتم ببینم کیه . اومدم دیدم دل و جونم برگشته خونه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو ب*و*س*ه ای بر پیشانی اش زد . بهنواز را بالا فرستاد تا لباسش را عوض کند و خود به اشپزخانه رفت تا چای بگذارد . می دانست همسرش با آن قرص های آرامبخش و خواب آور محال است بیدار شود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلباس عوض کرده و مرتب آمد و کنار پدر تمام ماجرا را تعریف کرد و از شبش و عماد و محمد و حاج رسول گفت و پدر جان می داد که بهنوازش برایش حرف بزند . با دقت گوش کرد و البته کمی سرزنشش کرد بابت حرفش به خواستگارها و بهنواز کمی شرمنده شد و بهنواز جز از پدر از کس دیگری سرزنش نمی شنید و شرمنده نمی شد . کمی دیگر هم نشستند و بعد هم پدر خمیازه های پی در پی او را که دید دستش را گرفت و به اتاق خودشان برد و او را روی تخت سفارشی شان که کمی بزرگتر از دو نفره های عادی بود ، کنار خود ، خواباند . هنوز هم با او مانند همان دخترک پنج شش ساله رفتار می کرد و بهنواز عاشق این بود که برای پدر شش ساله باشد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز بعد با نوازش دستی از خواب برخاست . مادر تا چشمان بازش را دید لبخند گرمی زد و خورشید برای او طلوع می کرد وقتی لبهای مادر به لبخندی باز می شد . با صدای خواب آلوده گفت : سلام .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر : سلام به روی ماهت ... به چشمون سیاهت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو تا این را گفت صدای شوخ بهزاد را شنید : کجای این گندم خانم چشاش سیاهه مادرجان ؟! قهوه ای قهوه ای .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز بالشت را به سمت او که طرف دیگر تخت بود پرتاب کرد . و بهزاد جاخالی داد و بلند خندید . بهنواز با اعتراض داد زد : کی اینو سر صبی راه داده تو خونه ؟! مادر خندید و با اخم تصنعی به بهزاد گفت : اذیت نکن بچم خستس .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزاد : مادرجان رفته عشق و حال و مسافرت خستگیش در بره . خستگی کجا بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پدر از حیاط آمد : بهزاد اذیت نکن خانم دکترمو .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزاد به طرف در رفت و در همان حین با صدای بلندی گفت : پدر من حالا بذار دکتر شه رسما . هنوز که فارغ التحصیل نشده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز پشت سر او ادایی با صورتش درآورد و رو به مادر گفت : مامان من انقدر گشنمه که می تونم یک بهزاد رو درسته بخورم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به همراه مادر به هال رفت که پدر تازه از حیاط آمده و بهزاد در آن نشسته بودند . بهزاد خندید و گفت : پَت پَتی جان ! میگن یک گاو رو درسته بخورم نه یک ... و با دیدن لبخند گشاد و پر شیطنت بهنواز حرفش را نیمه رها کرد و با حرص به طرفش خیز برداشت : ای دختره ی بی ادب حالا منو با گاو یکی می کنی ؟! وایستا ببینم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز جیغ کشان فرار کرد و خود را در آ*غ*و*ش پدر انداخت . پدر و مادرشان فقط می خندیدند به بچه بازی های تمام نشدنی این دو بزرگسال ..! بهنواز همانطور که پدر را محکم چسبیده بود گفت : خجالت بکش . ناسلامتی بابای دو تا بچه ای . مهندس مملکتی . واقعا دلم برای شیدا می سوزه که زن توئه . بهزاد با حرص نگاهش کرد و گفت : تو که از بابا جدا میشی فسقله . بعد اونوقت می بینمت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر می خندید و خودش را در بحث کودکانه ی آنها دخالت نمی داد . بهنواز بلند شد و رو به روی او دست به کمر ایستاد و گفت : ریز می بینمت دادا .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزاد قدمی جلوتر آمد و گفت : آره ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دست انداخت که او را بگیرد اما بهنواز فورا جاخالی داد و با یک ضربه به شکمش و جاپایی که برایش انداخت او را به زمین زد و به همراه پدر به بهزاد آخ و اوخ کنان خندیدند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزاد : خدا لعنت کنی اونی رو که گفت برو دفاع شخصی یاد بگیر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز سرش را خم کرد و با لحن کودکانه ای گفت : خودت گفتی داداشی جون .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با همان لبخند فوق مسخره ابرویی بالا انداخت و بهزاد باز قصد دنبال کردنش را داشت که با صدای بس کنید پدر ایستاد و برای بهنواز که زبان برایش در می آورد با چشم و ابرو خط و نشان می کشید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر میز نشستند و بهنواز اولین لقمه را گرفت و به دهان گذاشت : شیدا و بچه ها کجان ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزاد بین مربای آلبابو و توت فرنگی گیر کرده بود : رفتن ورامین یه چند روزی . بچه ها بیتابتن . مخصوصا نیما .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز لبخندی زد و با صدایی مملو از دلتنگی گفت : جون و دلمن . خودمم نمی دونم تو این مدت که نبودم چه قدر دلتنگشون شدم . کی میان ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزاد : گفتم تا سه شنبه اونجا باشن درست و حسابی ببینه خانوادشو بعد بیان .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر چای را روی میز گذاشت و گفت : خوب کاری کردی مادر .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر دستش به سمت شکر رفت و بهنواز دستش آماده ی زدن بر روی دست پدر . چپ چپی نثارش کرد و با دلخوری گفت : آدم دست رو باباش بلند می کنه ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز هم خیلی جدی پاسخ داد : بابایی که حرف خانم دکترشو گوش نکنه بله .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر نچی کرد و دستش را کنار کشید . مادر به صدا درآمد که : خداروشکر برگشتی مادر . حریفش نمی شم که این چیزا خوبش نیست . همینطوری می خوره دیگه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر باز هم نچی کرد و گفت : از غم دوری عزیز دلم بود وگرنه که همه می دونن من چه قدر رعایت می کنم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز با لحن مسخره ای گفت : بله اون که صد در صد همه می دونن شما چه قدر زیرآبی می رید پدر من .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر : این چه طرز حرف زدن با باباته ؟! بی ادب .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با اخمی تصنعی رویش را برگرداند . بهزاد خندید و به مادر که او هم می خندید به بچه بازی های این پدر و دختر نگاه کرد و بهنواز در پی دلجویی پدر بود : بابایی ! بابایی جونم . عزیز دلم . قهر نکن دیگه . قهر نکن دلم می گیره ! من هر چی میگم واسه خودته آخه . اصلا ببین من خودمم از این به بعد قند نمی خورم . هر چی شما پرهیزی منم نمی خورم باشه ؟! باشـــه ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سرش را جلوی پدر خم کرد و پدر خنده ی زورکی نگهش داشته را رها کرد و همگی خندیدند و پدر سوخته ای نصیب بهنواز شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز بعد مانند دانش آموزانی که درس نخوانده اند و معلم آنها را به دفتر می فرستد جلوی دکتر شمس که رئیس بیمارستان و استادش بود ، ایستاده بود . مرخصی را بیش از حد مجاز رفته بود . دکتر به او نگاه می کرد و با خودکارش به روی میز ضربه می زد : من با تو چه کار کنم بهنود ؟! مگه قرار نبود فقط چهار پنج تا روستا رو سر بزنی ؟! دختر پدرت نگران زنگ زده به من که دخترم کجاست هیچ وقت انقدر طولانی جایی نمی رفت . موندم چی جوابشو بدم . تو امانتی دست من مگه الکیه ؟! روز اولی که اومدی گفتی می خوای به من کمک کنی قبول کردم ولی به شرطی که از حد نگذره . گفتم مدت کوتاهی می ری و میای . آخه تو چرا رفتی جایی که اصلا تو نقشه هم نمیشه پیداش کرد ! اونم بدون خبر ! اگر اتفاقی می افتاد حتی نمی دونستیم کجا دنبالت بگردیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز : آخه استاد گفتن خیلی محرومه منم دلم سوخت گفتم یه سری بزنم . راستم می گفتن خیلی روستای فقیری بود باور کنین خیلی به کمک نیاز دارن . بعدشم چیزی نشده که ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر شمس که حالا کمی هم عصبانیت قاطی رفتارش شده بود با صدای کمی بلند گفت : چیزی نشده ؟! مگه باید چیزی می شد آخه ؟! دختر خوب اونجا لب مرزه خطرناکه تو پا شدی رفتی نمی گی توی راهاش که خلوته یکی جلوتو بگیره بلایی سرت بیارن بعد حتی جنازتم دست خانواده ات نمی رسه ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز که کمی عصبی شده بود از این همه سرزنش گفت : استاد من برای کمک رفته بودم اونجا هدفم خیر بود هر قدمی که می رفتم خیر بود برای خدا بود خودش هم حواسش به من بود چرا انقدر سخت می گیرین آخه ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شد و چشم در چشم شاگرد جوانش گفت : سخت می گیرم چون دختری چون امانتی چون نمی خوام چیزیت بشه . احتیاط شرط عقله دخترجون حتی وقتی که با نیت خیر داری کاری انجام می دی . اینو هیچ وقت یادت نره !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز در چشمان با تجربه ی استادش زل زد و مطیعانه گفت : چشم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر شمس نفسش را رها کرد و گفت : خدا کنه چشمت راست باشه و حرف گوش کنی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز با کمی شیطنت گفت : راسته باور کنین .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچپ چپ نگاهش کرد و نرود میخ آهنین در سنگ ! دوباره سر جایش نشست و گفت : خب حالا نتیجه ی ارزیابیت رو بگو تا من ببینم به چه قدر بودجه نیازه با خیرین صحبت کنیم ببینیم چه قدرش رو می تونیم تامین کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز لبخندی زد و فورا برگه ها و عکس ها را روی میز ریخت و مشغول توضیح شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب بود و مشغول مطالعه که در اتاق به صدا در آمد و پشت سرش مهرداد داخل شد.لبخندی زد و گفت : بیا بشین .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش نیز صندلی رو به روی او را اشغال کرد و برایش یک نسکافه ی فوری درست کرد : خب پسر آمریکایی چه خبرا ؟ این یکی دو ماه که نبودم خوش گذشت ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرداد چپ چپی نگاهش کرد و گفت : آره خیلی ! همش خوش گذرونی بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز بلند خندید و گفت : عیبی نداره حالا عصبانی نشو رفیق من !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرداد خودش را جلو کشید و گفت : ما چه جوری رفیقیم که من نمیدونم تو کجا میری و کی میای ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز شانه ای بالا انداخت : خب اون مربوط به خلوت وتنهایی منه . منم گاهی نیاز دارم برای خودم باشم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرداد با حرص گفت : خب همین جا برای خودت باش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز لبخند مهربانی زد و کمی سکوت کرد : بعضی وقتا نیاز دارم باور کن یه جایی دور از همه باشم واسه ی خودم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرداد که کمی عصبی به نظر می آمد با حرف بعدی او کمی آرام گرفت : ولی بازم ببخشید ... از حق که نمیشه گذشت دلم براتون خیلی تنگ شده بود . خصوصا واسه خلوتای دوتاییمون .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرداد کمی به چشم های این رفیق همیشه منطقی و مهربان نگاه کرد . لبخندی زد و گفت : می تو سوییتی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز به نسکافه اش اشاره کرد و بعد سرش را با شیرین کردن نسکافه ی خودش گرم کرد. بهنواز به صندلی تکیه داد و گفت : خب رفیق از خودت بگو . چه خبرا ؟ هنوز خبری نیست ؟ یار رو نیافتی هنوز ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرداد نیز لم داد و گفت : نه بابا . دخترا یا دنبال پولمن یا مدرکم یا ماشینم یا تیپم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز خنده اش را به زور نگه داشت و گفت : حالا ماشین و مدرک و پول رو قبول دارم ولی تیپت خدایی ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو نتوانست خنده اش را کنترل کند و بلند خندید . مهرداد حرصی شد و خودکاری که در جیب داشت را به سوی او پرتاب کرد : زهر مار دختره ی پررو ! خجالتم نمیکشه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز خنده اش را کنترل کرد : خب حقیقته دیگه ! گفتنش خجالت داره ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرداد : اولا کمتر دروغ بگو بچه پررو دوما من ازت بزرگترما .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز : برو بابا !! بزرگتر بزرگتر راه نندازا واسه من .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرداد : دهاتی ای دیگه کاریت نمیشه کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز شکلکی در آورد و گفت : بهتر از تو سوسول آمریکایی ام که !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرداد خواست باز جوابش را بدهد که در باز شد و ترانه وارد شد : لال بمیرین جفتتون که باز صدای بحثتون همه ی بیمارستان رو برداشته !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرداد با لحن بامزه ای گفت : تو دخالت نکن نخود هر آش !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه چشمانش را گرد کرد و به مهرداد نگاه کرد بعد هم رو به بهنواز گفت : بگو عزیزم راحت باش . تا می تونی بکوبونش این سوسول آمریکایی رو .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرداد با عصبانیتی ساختگی گفت : آی آی نخود هر آش حق نداری به من بگی سوسولا !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه حرصی گفت : بله می دونم فقط ایشون حق دارن بگن . بیا برو بیرون نوبتت تمومه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرداد متعجب بلند شد و گفت : عجب رویی داری ترانه . انترنم انترنای قدیم یه احترامی قائل بودن برای رزیدنتا ولی شماها انگار نه انگار ! بیچاره سپهر که تو زنشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این جمله ای اخرش ترانه عصبانی شد و خواست او را بزند که مهرداد با خنده ی بدجنسی بیرون رفت . بهنواز هم فقط به بچه بازی های این دو خرس گنده می خندید . گرچه پایش می افتاد بد تر از اینها بود !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه غرغرکنان نشست و لیوان نسکافه را یک نفس نوشید . همانجا مهرداد با عجله وارد شد و خواست نسکافه اش را بردارد که با دیدن لیوان خالی و لبخند بدجنس ترانه ابتدا متعجب شد و بعد سری از تاسف تکان داد و گفت : بیچاره سپهر .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمله اش با حالت تهاجمی ترانه نصفه ماند وبیرون رفت و ترانه خواست به دنبالش برود که بهنواز گفت : بشین دیگه توام مثلا بیمارستانه اینجا ها ! خب نقطه ضعف نده دست این بشر دیگه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه نشست و به صندلی اش تکیه داد و داد چتری هایش را مرتب کرد و زیرلب فحشی نثار مهرداد کرد . کم کم لبخند مرموزی بر لبش نشست و زل زد به بهنواز . بهنواز مشکوک شد و او را با دقت نگاه کرد و گفت : بنال ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه خندید : عاشق این ادبتم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی سکوت کرد و پا روی پا انداخت : اگه گفتی چی شده ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز : می گی یا بزنمت ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه از ژستش بیرون آمد و گفت : خیله خب بابا . وحشی ! تو تغییری حس نمی کنی در من ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز کمی نگاهش کرد و سری تکان داد : نه چه تغییری مثلا ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه به صندلی تکیه داد و پا روی پا انداخت : هیچی دیگه خلاصه مخ سپهر رو زدم و بعد با لبخند شیطنت آمیزش برای دهان بازمانده ی بهنواز ابرویی بالا انداخت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز با تعجب بسیار پرسید : شوخی میکنی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه : نوچ خواهرم . کاملا واقعیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز در همان بهت کم کم شروع به خندیدن کرد : خوشم میاد شرم و حیام نداریا ! اومده نشسته می گه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد از چند لحظه هر دو با صدای بلند می خندیدند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از مدت کوتاهی بهنواز در حالیکه لبش را گاز می گرفت پرسید : کی ؟ چطوری ؟ بابا این سپهر که بدجور می گفت فقط خونه ی بخت و عروسی و ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه خندید و گفت : من و دست کم گرفتیا !! گرچه هنوزم من همون ترانه ی قبلم ولی خب از هیچی که بهتر بود ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز اخمی تصنعی کرد : بی حیا ! پس چی می گی تغییر کردم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه خندید و گفت : الکی مثلا گفتم بابا !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو ناگهان حالت چهره اش تغییر کرد و با کمی نگرانی و ناراحتی پرسید : بهنواز به نظرت کار بدی کردم ؟! خب شوهرمه دیگه ! پنج ساله نامزدیم ! می دیدم بعضی وقتا چه قدر اذیت میشه . منم خب می خواستمش . از طرفی هم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو ادامه ی حرفش را خورد . بهنواز یک تای ابرویش را بالا انداخت و منتظر بود او ادامه دهد .ترانه کمی من من کرد و بعد هم با چشمانی پر از اشک ادامه داد : ترسیدم بهنواز ! خیلی ترسیدم ! پنج ساله من نامزدشم زنشم حلالشم بارها شده که بخواد بیاد طرفم ولی جلوی خودش رو گرفته و رفته . من ترسیدم که نکنه یه وقتی بره سراغ زنای دیگه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز ابروهایش بالا پرید که ترانه با لحن زاری ادامه داد : می دونم می دونم سپهر خیلی منو دوست داره اون همه به خاطر من رفت و اومد تا آخر بله رو از بابام گرفت الانم داره خیلی سختی می کشه که بتونه اون زندگی ای رو که بابام گفته برام بسازه همه ی اینا رو می دونم ولی ترسیدم بهنواز . من یک زنم حس می کنم یه چیزایی رو فهمیده بودم تو فکرش هست حداقل . شنیده بودم یه عده ای این کار رو می کنن . من نمی خواستم این اتفاق بیفته وقتی من هستم که زن دائمشم حلالشم . من فقط ترسیدم همین !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز بلند شد و جلوی پای ترانه نشست دستانش را در دست گرفت و قاطعانه گفت : حق داشتی ... حق داری ... حق خواهی داشت ! در هر حال اول و آخرش کار پدر تو درست نیست . این همه سخت گیری فایده نداره . برای تو خوشبختی نمیاره ولی خب اونم پدره چشمش ترسیده . هر چی باشه اون بیشتر از من و تو زندگی سپهرشون رو دیده . کارهای پدرش رو که چه قدر سختی داده به مادرش . حق بده بهش . خب لابد اونم فکر می کنه با خودش گرگ زاده عاقبت گرگی شود ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه به میان حرفش پرید : بهنواز آخه کجای سپهر گرگه ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز : من نگفتم گرگه گفتم پدرت اینطور فکر می کرده . ولی بهت قول میدم که به زودی رضایت برای ازدواجتون رو میده . دیگه به اونم ثابت شده که سپهر پسر خوبیه عزیزم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه پوزخندی زد : تو بابای من رو نمی شناسی ! هنوز ناراحته که چرا به پسر اون شریک قبلیش جواب مثبت ندادم . ببینی چه عروسی ای گرفته بود برای پسرش چه خونه و زندگی ای ساخته بود ولی من برام پشیزی هم ارزش نداره باور کن . تا آخر مجلس که رفته بودیم با افتخار با سپهر بودم . اصلا دلم می خواد برم تو روش داد بزنم بگم من خوشبختم به خدا خوشبختم . اینقدر این و اون رو نکوب تو سر شوهر من . هر چی باشه سپهر تحصیل کرده است دین و ایمون سرش میشه هر چند که من پایبند هیچی نیستم ولی می دونم نونی که می خواد بهم بده به بچه هام بده حلاله . من به نون بابای خودم شک می کنم ولی به سپهر نه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز لبخندی زد و گفت : خوب می کنی ولی به نون بابای خودتم شک نکن . هیچ وقت یادت نره اون بزرگت کرده برات زحمت کشیده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه با حرصی آشکار گفت : آره اون بزرگم کرده زحمتمو کشیده داداشمو که قُلمه فراری داده اون سر دنیا اون یکی داداشمو از خونه فراری داده ... چرا ؟! چون کاری که اون دوست داشته رو انجام ندادن ! طاها عاشق موسیقی و یاسین عاشق پلیس بودن بود به خاطر عشقاشون وایسادن جلو بابا . حالا منم حاضرم تا تهش وایستم پای سپهر که عشقمه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز در آغوش گرفتش و او زار زد و بعد که آرام شدبهنواز لبخندی زد و با لحن مهربانی پرسید : خالی شدی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه اشک هایش را پاک کرد و لبخندی زد : ببخشید اصلا نفهمیدم چه جوری صدام بالا رفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز : خدا رو شکر ما این تهیم کسی صدامونو نمی شنوه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه : به خدا پر شده بودم توام که نبودی بقیه هم که خب هر کس درگیر خودشه نمی شد با کسی حرف بزنم . بهنواز به خدا وقتی نیستی یه چیزی کمه انگاری . حضورت واقعا برای هممون خیلی حیاتیه . نه به خاطر درد دل و اینا ها کلا خوبی حس خوبی به آدم می دی . بهنواز تو واقعا مثل یک احساس قشنگ می مونی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز که حالا روی صندلی نشسته بود چشمانش را در کاسه ی چشمش چرخاند و گفت : تموم شد ستایشای والاتون بانو ؟! چرا چرت و پرت تحویل من می دی ؟! برو به شوهرت بگو اینا رو بابا !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو هر دو با هم خندیدند . و بحث را به سمت درس هایشان کشاندند و اینکه بالاخره این ترم نه ترم بعد درس تمام است و بهار جشن فارغ التحصیلی می گیرند و نقشه می کشیدند برای آن روزها ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلید انداخت و داخل شد.حیاط کوچک خانه را طی کرد و به ورودی سالن رسید . با دیدن کفش های بهزاد و شیدا و آوا فهمید که آنجا هستند . فقط سکوت خانه غیر معمولی بود که آن هم حدس زدن دلیلش سخت نبود . نفس عمیقی کشید و لبخند خبیثی زد و در را ناگهانی باز کرد و بهزاد آماده ی ترساندش را سه متر پراند و صدای شلیک خنده ی شیدا بود که پی این ترس آمد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزاد که حسابی ترسیده بود به پس گردن اوی در حال خندیدن زد و گفت : آدم خان داششو می ترسونه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز دستی به کمرش زد و محق گفت : وقتی خان داداش آدم خودشم این کار رو می کنه بله می ترسونه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزاد : همینه دیگه . فقط زبون داره دو متر . اگر چارتا هنر یاد می گرفتی الان بچه دومت رو حامله بودی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز با خوشحالی گفت : اِ مگه شهین حامله است ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیدا خندان سینی چای به دست از آشپزخانه خارج شد : بله خواهر شوهر !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سینی را گذاشت و خود را در آ*غ*و*ش بهنواز انداخت . بهنواز محکم او را به خود فشرد : چه طوری عروس گلم ؟ مبارکه خاله شدی باز !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیدا خندید و تشکر ی کرد . گفت : مرسی عزیزم . انقدر این بهزاد تو رو با شهین مقایسه می کنه که وقتی چیزی میگه راجع به ازدواج می فهمی شهین همون اتفاق واسش افتاده ! ب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنواز خندید و گفت : آره دیگه . اخلاق این خان داداش تو دستمه . آوای من کجاست ؟ نیمای من کجاست ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیدا نشست : خوابیدن بالا . ببخشیدا دیشبم شیفت بودی حتما خسته ای . اما خب گفتم بهزاد هم رسیدیم بیارتمون اینجا که دل ما بسی تنگ شما بود خواهر .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز چادرش را درآورد و مقنعه را نیز . در حالیکه دکمه های مانتواش را باز می کرد گفت : نه عزیزم این حرفا چیه . خودم دلم پر می زد برای تو و این دو تا فسقله های عزیزم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزاد دستی دور شانه ی شیدا انداخت و حسودانه گفت : برو شوهر کن به شوهرت بگو عزیزم بچه پررو . در همین لحظه پدر وارد شد و گفت : آی بهزادخان چی شوهر شوهر راه انداختی ؟! من خانم دکترمو به کس کسونش نمیدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز لبخند از اعماق دل را که مخصوص پدر بود زد و سلام کرد و به طرف پدر رفت و نان را از دستش گرفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزاد : دِ پدر من همین جوری می کنی که این لوس شده دیگه ! شوهرش بده یه ملتو خلاص کن از شرش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر چپ چپی نگاهش کرد و شیدا به بازویش زد و پدر گفت : برو برو بچه انقدر اذیت نکن این دختر منو . یکی یه دونه رو به کی بدم آخه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز کنار شیدا نشست و طوریکه فقط شیدا و بهزاد بفهمند طبق معمول زبانش را بیرون آورد و بهزاد هم طبق معمول با چشم و ابرو برایش خط و نشان آمد که بعدا به خدمتت می رسم و شیدا ریز می خندید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز : مامان کجاست ؟ شیدا قندی در دهان گذاشت : نماز می خونه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همین حین آوا خواب آلود از پله ها پایین آمد . اول که عمه اش را دید متوجه نشد اما فورا خواب از سرش پرید و به سمت عمه اش دوید : عمه جون .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز روی زمین زانو زد و آ*غ*و*شش را برای او گشود:جان عمه ... اوای دلم ... آوای جونم ... عزیزم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو او را محکم در آغوشش فشرد و همه می دانند که آوا جان و دل بهنواز است . در حینی که او را در آ*غ*و*ش داشت و قربان صدقه اش می رفت به سمت بالا رفت . نیما نیز سعی داشت از تخت پایین بیاید . فورا او را که نزدیک بود پرتاب شود را گرفت . نیما قهقهه می زد و بینی اش را به بینی او می مالید . وقتی با آن دو عزیز کرده اش بود گذر زمان ، اتفاقات اطراف و همه چیز و همه کس جز آن دو کودک بی معنا بود . آوا پنج سال داشت و نیما شش ماهه بود . نیمایی که جان و عشق بهنواز بود . آوا کاملا شبیه مادرش بود و نیما شبیه پدرش . تنها چیزی که آوا از بهنواز به ارث برده بود زبان چرب و نرمی بود که داشت . و البته تا حدودی موهای کمی روشنش را . هر دو را در آغوش گرفت و پایین برد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر: نکن مادرجان کمر درد می گیری دو تا رو با هم برداشتی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگونه هایشان را ب*و*س*ید و هر دو را پایین گذاشت . آوا فورا به سمت پدربزرگش رفت تا شیرین زبانی هایش را شروع کند و نیما هم که نیاز به دوپینگ و شارژ داشت به سمت شیدا رفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیدا خندید و گفت : من شدم گاو شیرده آقا ! خنده و شادیش واسه عمشه و اخم و گریش واسه من .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز خندید و به شوخی رو به مادر گفت : می بینی مامان عروسای این دوره زمونه رو ؟! پررو پررو نشسته غر میزنه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر لبش را گاز گرفت و گفت : زشته نگو ناراحت میشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیدا خندید و گفت : دارم برات خواهرشوهر جون .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزاد : شنیدم نگارم داره عروس میشه . راسته ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز چای اش را که سرد شده بود یک نفس نوشید و گفت : معلوم نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر تسبیح دستش را کنار گذاشت و گفت : چرا ؟! مه لقا می گفت پسره خیلی خوبه و خانوادش سرشناس و آشنان .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهزاد : خب معلومه دیگه مادر من . این دختر شما نمی ذاره . می خواد اون نگار طفلکیم مثل خودش بترشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تشر پدر بهزاد ساکت شد و ریز خندید . بهنواز هم آرام خندید و شکلکی در آورد و گفت : دارم برات خان داداش . نمی دونم امروز که با نگار حرف زدم زیاد راضی نبود انگاری . حالا فردا شب مشخص میشه دیگه . راستی من هفته ی دیگه عروسی شیده دعوتم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر : آره مه لقا گفت . لباس می خوای بخری ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز : نه مادر من مگه چه خبره ؟ یکی از همین لباسام رو می پوشم دیگه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن روز ناهار را کنار خانواده با شادی و شوخی های بهزاد و بهنواز خوردند . با نیما و آوا تا می توانست کودکانه همراهی کرد و لذت برد از این همه بچگی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعدازظهر همان روز بهنواز به انجمن رفت و بعد از سلام و احوال پرسی با همکارانش به اتاقش رفت . منشی برایش شرحی از این مدت نبودنش داد و همچنین اطلاع داد چند مراجعه کننده داشته است . از او خواست که با آنها تماس بگیرد و بگوید امروز یا فردا خود را برسانند . نیم ساعت بعد یکی از مراجعین رو به رویش نشسته بود . دختری جوان حدودا بیست ساله ، با چهره ای بسیار زیبا و هیکلی ظریف . بهنواز لبخندی زد و چای را مقابل او قرار داد . دختر از وقتی آمده بود حتی به اندازه ی چند درجه هم لبانش انحراف پیدا نکرد . استرس از وجودش می بارید و پاهایش یک دم آرام نبودند . بهنواز خیلی دوستانه لبخندی نثارش کرد و گفت : خب من سر تا پا گوشم عزیزم . من دکترت نیستم و فقط خیلی دوستانه می خوایم گپ بزنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی مکث کرد و ادامه داد : خب شروع کن . بیا از اسمت شروع کنیم . من بهنوازم و تو ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر سری تکان داد و نفس عمیقی کشید : من اسمم مهلاست . مهلا باقری . بیست سالمه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سکوت کرد و به او نگاه کرد که همچنان به او زل زده بود و لبخندش از وی جدا نشده بود . از نگاه آرامش و اینکه او را مجبور به حرف زدن نمی کند ، آرامش بیشتری یافت و ادامه داد : یک سال و نیم پیش با یک آقایی آشنا شدم . راستش من خیلی دوست داشتم کار کنم و اصلا اهل درس و اینا نبودم .کنکور رو هم به زور خانواده شرکت کردم و البته نتیجه ای نگرفتم . برای همین راضی شدن که من کار کنم . منم توی شرکت همون آقا مشغول به کار شدم . خیلی خوب بود . حقوق و مزایای خوبی برای من که فقط منشیش بودم داشت . فضاشم کاملا کاری و به دور از خیلی از مشکلات بود . کسی کاری به کارم نداشت و هر کس فقط مشغول به کار خودش بود . می دونین من خانواده ی سخت گیری دارم . پدرم و برادرهام خیلی تحت فشارم می ذارن . من هیچوقت رنگ محبت یک مرد رو ندیدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو حسرت را با آب دهانش قورات داد : توی اون شرکت رئیسش یک آقای حدودا سی و پنج شش ساله بود . یک مرد خیلی جذاب البته از نظر من . خیلی هوامو داشت . من تازه کار بودم و خیلی خراب کاری می کردم و اون به قولی بزرگی می کرد و نادیده می گرفت . بعد از یک مدتی یک مقدار با هم صمیمی شدیم . حدودا یک سال پیش بود که با برادرم سر یک موضوع کاملا بی خودی دعوا کردیم و اون هم من رو زد و حتی گفت که دیگه حق ندارم برم سر کار . مادرم به هر زحمتی بود راضیش کرد و من بازم رفتم سر کار . یادمه اون روز ناخودآگاه سر کار گریم گرفت . همون لحظه رئیس اومد و وقتی من رو توی اون حال دید فکر کرد که به خاطر کار زیاد و فشاری که رومه دارم گریه می کنم . من رو به دفترش برد و تازه متوجه زخم گوشه ی لبم شد . وقتی جریان رو براش گفتم من رو ب*غ*ل کرد و آرومم کرد . من اون لحظه حس بدی که نداشتم هیچ پر از احساس خوب بودم . نمی دونم شاید محبتش اون لحظه برادرانه بود یا حتی پدرانه ولی هر چی بود خوب بود . اینکه یک نفر بیست دقیقه فقط ب*غ*لت کنه و بذاره خودتو خالی کنی خیلی حس خوبیه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند لحظه سکوت کرد و انگار مرور می کرد آن احساس خوب را : خلاصه با هم صمیمی تر شدیم . در حدی که پام به خونش باز شد . با هم شام می پختیم و شوخی می کردیم و خوش می گذروندیم . هیچوقت جلوش حتی شالم رو در نیاوردم .کم کم فهمیدم که نسبت به هم احساس پیدا کردیم . البته از طرف من اینطور بود . بعد از یک مدت اعتراف کرد که علی رغم اختلاف سنی وحشتناکمون من رو دوست داره .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زد و ادامه داد : یادمه تو ابرا بودم . منم همونجا اعتراف کردم . بعد از اون رابطمون شکل دیگه ای گرفت . البته من اصلا دوست نداشتم که بهم دست بزنه . فقط گاهی با اجازه ی خودم دستم رو می گرفت . سعیم رو کردم که زیاد خونش نرم اما اون اصرار می کرد و منم از ترس دیده شدنم با اون ترجیحا قبول کردم . خیلی خوب بود و بازم مثل قبل بودیم . برام شعر می خوند و گیتار می زد . ما با هم خوش بودیم . تا اینکه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی که با یادآوری آن لحظات بر لبش آمده بودجای خود را به قطرات بی مهابای اشکش داد : یک بار خیلی دیر وقت شده بود . اون شب عجیب شده بود . یه جور دیگه نگاهم می کرد و یه جور دیگه رفتار می کرد . هر چی گفتم دیره منو برسون گوش نکرد . یهو چراغا رو خاموش کرد و فقط دو تا از اباژورای کنار هال رو روشن گذاشت . خونه ی بزرگی داشت و وقتی من می رفتم یکی دو نفری اونجا بودن اما اون شب هیچ کدوم از خدمه هم نبودن . رفت سمت میز بار کوچیکی که داشت و به من گفته بود تزئینیه و در یک بطری رو باز کرد . بهش گفتم چرا چراغا رو خاموش کردی ؟ گفت شاعرانه تره . گفتم مگه نگفتی نوشیدنی غیر مجاز نمی خوری و تزئینیه گفت خب دروغ گفتم .گفتم می خوام برم . همونطوری که از نوشیدنیشو می خورد گفت حالا که خیلی زوده . مگه نگفتی همه ی برادرات و پدرت رفتن شهرستان . مادرتم که نمی فهمه کی می ری و میای پس شب رو اینجا بمون . لحنش و نوع حرفاش حالم رو بد کرد . منظورش یک موندن عادی نبود . بلند شدم و عصبانی رفتم سمتش و گفتم حرف دهنت رو بفهم و بعد هم گفتم دیگه همه چی تمومه و رفتم سمت در اما قفل بود . نگاه کردم تمام پنجره ها بسته بود . رفتم سمت در دیگه و بازم در قفل بود . نگاهش کردم همونطوری عادی وایساده بود و مشروبش رو می خورد . بغض کردم . ترسیدم و برای اولین بار توی عمرم دلم برادرامو خواست . ترجیح می دادم کتک بخورم ولی از شر نگاه اون عوضی خلاص بشم . اومد طرفم خواستم فرار کنم اما انگار پاهام چسبیده بود به زمین . با التماس نگاهش کردم ولی بازم اومد طرفم گفتم نیا و بازم اومد و وقتی نزدیک شد پاهام فعال شد اما دیر بود چون منو گرفت و انداخت روی شونش و برد به اتاقش . دست و پا می زدم و التماسش می کردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز هر چشمش شاید سه ردیف اشک می آمد . بغض امانش نداد و بقیه ی حرفش را با هق هق گفت : من التماسش کردم قسمش دادم ولی انگار هیچی نمی دید و نمی شنید ... من حتی بیهوشم نبودم ... من حتی روم نمی شد خدا رو صدا بزنم ... من خیلی التماسش کردم ... لحظه ی آخر خدا رو فریاد زدم اما دیر بود ...همش می گفت تو خیلی خوشگلی خیلی خوش هیکلی نمیشه ازت گذشت ... اصلا اهمیتی نمی داد که من تو چه حالی ام ... مست بود و حالا که فکر می کنم مواد زده بود انگار چون اصلا تمام شب نرمال نبود ... بالاخره کار رو تموم کرد و انگار تازه یک کم آروم شد ... من هنوز جیغ می زدم ... همه ی بدنم درد می کرد و کمرم رو به انفجار بود ... من درد کشیدم ... من عذاب کشیدم ... من حتی غش نکردم ... من دلم میخواست بمیرم ... هنوزم دلم می خواد بمیرم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دستش صورتش را پوشاند و زار زار گریه کرد . بهنواز کنارش رفت و او را محکم و دوستانه در آ*غ*و*ش کشید . همراه با او گریه نکرد اما قلبش را یکی انگار گرفته بود و می فشرد : آروم باش عزیزم ...گریه کن ... فریاد بزن ... هر کار دوست داری بکن ... فقط سعی کن آروم شی ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو چه قدر دلش خواست که به او بگوید "منم دلم می خواد بمیرم" اما سکوت کرد و گذاشت دخترک تا می تواند زار بزند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ربع بعد دخترک آرام شده بود و بهنواز موهای او را که با افتادن شالش بیرون آمده بود نوازش می کرد . برایش لیوانی آب سرد آورد و به او خوراند و بعد هم یک شکلات به او داد تا کمی حالش جا بیاید . وقتی احساس کرد که کمی حال او جا آمده و امادگی شنیدن حرف هایش را دارد شروع کرد : بین عزیزم اول از همه ازت می خوام که اشتباه خودت رو بپذیری . باید قبول کنی که خودت هم مقصر بودی و نباید با یک نفر که نمی شناختی تا این حد صمیمی می شدی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا سرش را پایین انداخت و گفت : من قبول دارم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز لبخندی زد و ادامه داد : خیلی ممنون عزیزم . خب حالا می ریم سراغ ادامش . اول از همه به من بگو این اتفاق مال کی بود ؟ چند نفر از این قضیه خبر دارن و می خوای شکایت کنی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا جرعه ای آب نوشید و گفت : مال چهار ماه پیش بود . هیچکس به جز مادرم خبر نداره . نمی تونم شکایت کنم چون اگر برادرام بفهمن بیچارم می کنن . بهنواز نفسش را بیرون داد و پرسید : پزشکی قانونی یا دکتری رفتی برای معاینه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا سرش را به معنای نه تکان داد و با کمی خجالت گفت : فقط مادرم یک قرص بهم داد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری تکان داد و بعد از اندکی فکر رو به او گفت : ببین من اهل سرزنش و حرفای کلیشه ای نیستم فقط می خوام اشکالای کارت رو بگم که دیگه تکرار نکنی . اولا تو باید می فهمیدی یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست که تو رو با این سن کمت استخدام کردن . البته نمی خوام بگم آدمای خوب وجود ندارن نه اینطور نیست . از قصد واقعی اون آقا هم خبر ندارم . هنوزم آدمای خوب پیدا میشن . فقط منظورم اعتماد کردنه . نباید حتی به خوب ترینش هم اعتماد کنی . آدم از درون دیگران که خبر نداره . دوما هیچوقت محبت رو از غریبه ها نخواه . خانواده هر قدر هم که بد باشن از خیلی از غریبه های مهربون بهترن . غریبه اول و آخرش غریبه است مگر اینکه اونم بیاد جزء حیطه ی خانوادت . بعدشم مطمئنم یک اشکال دیگه ی کارت اون موقع این بوده که تیپای خاصی رو برای سر کار در نظر می گرفتی و همین می تونسته خودش عامل تحریک باشه . خصوصا که تو خیلی زیبا و خوش تیپی و مطمئنا یک سال پیش خیلی زیباتر بودی چون وضعیت روحیت مثل الانت نبوده . البته در این که اون ادمی که از احساسات پاک یک دختر نوزده ساله سواستفاده کنه بیمار و عوضیه شکی نیست ! تو از اون محبت خواستی در حالیکه اون دنبال چیز دیگه ای بوده . در مورد شکایت از چیزی نترس عزیزم من پشتتم و نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره . ولی در کل نمیشه شکایت کرد . چون از اون زمان تا حالا مدتی گذشته و حتی اگر دکتر هم تایید کنه که تجاوز رخ داده باز هم دستمون به جایی بند نیست و اون آقا به راحتی می تونه ادعا کنه که کار اون نبوده چون اصلا مدرکی بر علیهش نیست . پس کار اون رو می سپریم به دادگاه عدل الهی . اما در مورد خودت . ببین می دونم خیلی مسخره است اما دائما با خودت بگو چیزی نشده . نیازی نیست دائما مرورش کنی و خودت رو سرزنش کنی . با مرور گذشته و ای کاش ای کاش چیزی حل نمیشه .گذشته رو تو همون گذشته بگذار و بگذر . اما خب می دونم که کار راحتی نیست پس باید خودت رو سرگرم کنی . بهترینشم همین درسه . یک بار دیگه بشین و تلاش کن برای قبولی توی دانشگاه . چون در حال حاضر نه توانایی کار کردن داری و نه ازدواج . ورزش کن موسیقی شاد گوش کن کتاب بخون . به خودت فرصت زندگی بده اتفاق بد برای همه هست . ببین الان تو به آدمای توی خیابون نگاه کن . خیلیا مشخصه مشکلی دارن . خیلیا می خندن اما شک نکن که اون ها هم مشکلی دارن . توام تنها نیستی و خیلی از دخترا مشکل تو رو دارن . سعی کن به خودت برسی . موهاتو خشگل کن لباس خشگل بپوش اما همش رو برای خودت نگه دار . وقتی میای بیرون معمولی باش . اینطوری روحت راحت تره .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلو رفت و دست او را گرفت : بقیه ی مسائل رو هم که مربوط میشه به مسائل عمیق روحی با هم و با کمک مشاور و روانشناس حلش می کنیم . البته باید یک دور هم داستان رو با جزئیات شاید بیشتر برای اونها بگی . البته منم کمکت می کنم و بهت قول می دم که تا تهش هستم . چه طوره ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا لبخند خجولی زد و گفت : عالیه . من واقعا می خوام خوب شم . خسته شدم از این همه انزوا و ترس . فقط در مورد هزینه هاش ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز حرف او را قطع کرد : هزینه هاش که کلا زیاده ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا با حالتی ترسیده گفت : حدودا چه قدر ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز حالت حسابگری به خودش گرفت و گفت :نمی دونم حدودا خیلی ...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا ناامیدانه گفت : اما من خیلی پولی ندارم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز لبهایش را جلو داد و با کمی اخم گفت : مگه من گفتم پول ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا با تعجب گفت : پس چی ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز لبخندی زد و گفت : فقط دعای خیر .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا : آخه اینجوری که ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز : ما اصلا اینجا پول نمی گیریم عزیزم . رایگانه رایگانه . موسس اینجا اینطور خواسته . فقط الان باید یک سر بری پیش یکی از روانشناسای اینجا و وقت بگیری . خودم برات معرفی می کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا به لبخند او لبخندی زد و ساعتش را نگاه کرد و گفت : من دیگه باید برم . و رو کرد به بهنواز و گفت : واقعا ممنونم . احساس خوبی دارم که یکی کاملا بی طرف حرفامو گوش کرد . مادرم که دائم لعنتم می کرد . ممنونم واقعا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو لبخندی زد و با یک خداحافظی کوتاه بیرون رفت . با بیرون رفتن او اشکهای بهنواز آرام راه گرفتند . قهوه ای برای خودش درست کرد و کنار پنجره ایستاد و تلخ آن را نوشید . اشکهایش باز هم می آمدند . با خود می گفت : خدایا کار آدمات به کجا رسیده ؟! چه صبری داری تو ... چه جوری بازم رزق و روزی می دی به این آدما ؟ چه جوری میتونی اینا رو جزو آدما حساب کنی ؟! واقعا اینا رو تو خلق کردی ؟ می گم نکنه مجوز دادی به شیطان که شکل آدم بشه ؟ خدایا دارم دیوونه میشم ... قلبم ... قلبم درد می کنه ...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اشتباه تو تنها به دام انداختن کبوتر نبود ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو گندم را بی اعتبار کردی ... ! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرحالیکه چیزی را یادداشت می کرد موبایلش را جواب داد : بله ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای مردانه ای از آن طرف خط گفت : سلام عرض شد خانم زیبایی . من عظیم پور هستم . محمد عظیم پور .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار هول کرده خودکار از دستش افتاد و توجه عاطفه و چند پرستار دیگر را به خود جلب کرد : بله بله سلام بفرمائید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاطفه از آن سمت با اشاره ی سر پرسید : کیه ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار سری بالا انداخت و به سمت راهرو رفت . محمد از آن طرف گفت : می خواستم ببینم اگر مشکلی ندارید خانم امشب برای شام در خدمتتون باشم . برای همون مسئله ی آشنایی بیشتر . البته با پدرتون هماهنگ کردم قبلا .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار عصبی ناخنش را می جوید و با شنیدن اسم قرار گوشه ی لبش را گاز گرفت و سعی کرد لبخندش را پنهان کند : والا چی بگم . اگر پدر اجازه دادن چشم مشکلی نیست . فقط کجا باید بیام ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو کف دستش را که خیس عرق شده بود بی حواس با روپوشش پاک کرد . محمد آدرس رستوران را داد و بعد هم خیلی سریع خداحافظی کرد . نگار تلفن را در جیبش انداخت و ذوقی دخترانه در وجودش فوران کرده بود . ذوقی شاید از جنس همان احساسات نوجوانی اش که وقتی محمد در مجلسی یا دور همی های دوستانه ی پدرانشان نگاهی به او می انداخت ، حس می کرد ! انگار احساسات قدیمی از گوشه کنارهای قلبش بیرون آمده بودند و یادش رفته بود که قبل از خواستگاری نگران بود که پدرش مجبورش کند با او ازدواج کند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه استیشن برگشت و عاطفه زیر و بم حرف هایشان را بیرون آورد و در آخر گفت : همین ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار : آره دیگه پس چی ؟! انتظار نداشتی که بگه عشقم بیا بریم دو تایی شام عشقولانه بخوریم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاطفه : چی بگم خب ! یک کم حداقل انعطاف خرج می کرد تو حرفاش . انگار می خواسته ببرتت بکشدت مثل این قاتلای حرفه ای !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار : محمد از اول همینطوری بود دیگه . خشکه کلا .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاطفه لبخند گشادی زد و کنار او صندلی ای را کشید و نشست : ای جون ! چه محمدی ام میگه حالا ! خوشت اومده ها انگاری !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار سرخ شد و هول کرده خواست جوابی بدهد که بهنواز رسید و گفت : چه خبره اینجا ؟! باز جیک تو جیک شدین شما دو تا .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو کنار آنها نشست و عاطفه با آب و تاب قضیه را گفت و مطالبی هم از خیالات خودش بر آن افزود که صدای اعتراض نگار و خنده ی بهنواز را بالا برد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز : خب حالا چرا عصبانی می شی نگار ! راست میگه دیگه عاطی . همچین سرخ و سفید میشی یاد شعر معروف می افتم رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون . دیگه خیلی ضایع شدیا ! حداقل می گفتی راضی ای به این ازدواج من انقدر بحث نمی کردم با بابات .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار : نه بابا حالا بذارین برم ببینم چی میشه چی میگه . من اگر می بینین خب ... خب ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاطفه : خب و مرض بقیشو بگو .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار : خب تا حالا ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو هر لحظه سرخ تر می شد و بهنواز دوست داشتنی نگاهش می کرد و نگار را دوست داشت برای همین سادگی هایش : تا حالا کسی بهت پیشنهاد بیرون رفتن نداده ... یا بهتره بگم محمد عظیم پور تا حالا بهت پیشنهاد بیرون رفتن نداده !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار نفسش را بیرون داد و گفت : آره دیگه . همین .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاطفه با محبت او را در آ*غ*و*ش گرفت : الهی قربون تو و اون دل صافت برم من .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایی از آن طرف گفت : خدا نکنه خانم رفیعی اگه شما قربون ایشون برید کی سرم بیمار رو عوض کنه ؟! دارو بده دست مریضا ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاطفه نفسش را بیرون داد و از این مرد تا سر حد مرگ تنفر داشت : آقای دکتر فقط من که اینجا پرستار نیستم بقیه هم هستن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر شهابی با آن موهای رو به قرمزی که از نظر آنها بسیار مسخره بود و آن هیکل قناس و بدقواره اش رو به روی او قرار گرفت و گفت : انترنامونم که یکی از یکی بدترن ماشالا معلوم نیست اومدین درس یاد بگیرین یا ور ور ور ور ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو حرفش با صدای محکم و کمی خشن بهنواز ناتمام ماند : مودب باشید آقا .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهابی نگاهی به او و آن صورت انعطاف ناپذیرش کرد و خواست جوابی بدهد که پیجر او را صدا کرد و با گفتن بعدا حرف می زنیم آنجا را ترک کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاطفه : مرتیکه بیشعور خیلی بی ادب و پرروئه به خدا ! آخر من اینو میزنم ناکارش می کنم نگین نگفتی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز : آروم باش عزیزم محیط کار همینه دیگه . بعدشم یه جورایی لج افتاده با ما .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاطفه : والا .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز نگار صدایی در نمی آمد و در فکر این بود که شب چه بپوشد ! عاطفه که کمی هم عصبی شده بود به سراغ بیماران رفت و بهنواز همانجا نشست و به چهره ی غرق در فکر نگار نگریست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهای تقریبا مشکی و لختش که همیشه با دقت زیر مقنعه می پوشاند و حالا کمی از گوشه ی مقنعه اش بیرون زده بود را برایش داخل داد . نگار با آن چشمان زیبایش که بیشتر از سبزی معصومیتش دیده می شد به او زل زد و لبش به لبخندی باز شد . با صدای نجوا گونه ای گفت : بهنواز به نظرت میشه ؟ بهنواز با همان لبخند همیشه ی پر از مهرش : چی عزیزکم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار : اینکه آدم به عشق نوجوونیش برسه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز : اگر خدا بخواد آره .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار با کمی نگرانی : اگر نخواد چی ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز به نوک بینی او زد و گفت : یه کاری می کنیم بخواد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار خندید و خنده اش هم کودکانه بود . کودکانه هایی که جلوی بهنواز بود فقط . بهنواز جای خالی مادرش را از همان سال اول دانشگاه پر کرده بود انگار . مادری که نگار خیلی زود از دست داده بود و او مانده بود و پدری نظامی با همان خلق و خوی سخت گیرانه . با همان یادگاری های عصبی موج های انفجار .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشین را گوشه ای پارک کرد و نگار را دید که از آژانس پیاده شد و وارد رستوران شد . تمام روز را نگران او بود و در آخر هم خودش آمد تا دم رستوران مراقب او باشد و نگرانی هایش جنس مادرانه داشت . نگار با ورودش چشمی چرخاند و بالاخره در گوشه ای او را دید . محمد با دیدنش برخاست و سلام کرد و جواب خجولانه ای شنید . بعد از احوال پرسی های ساده سکوتی بین دو نفرشان برقرار شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد گارسون را صدا کرد و گفت : لطفا سفارشای ما رو بیارید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگارسون سری تکان داد و رفت . نگار با خودش فکر کرد کِی سفارش غذا داده است که خودش خبر ندارد ؟ ! نگاهی به محمدی که خیلی سرد و خشک و رسمی تر از هر وقت دیگر رو به رویش بود کرد و تمام ذوق و شوق هایش به یک باره خوابیدند . سرش را پائین انداخت و به کف سالن زل زد . محمد سر حرف را باز نمی کرد و گارسون غذا را می چید . ماهیچه و سبزی پلو ! نگار با بی اشتهایی دو قاشق از غذایش را خورد و با دوغ آن را پائین فرستاد . محمد اما تمام غذایش را خورد و فقط گفت : چرا نمی خورید ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار بغضش را نیز با همان دوغ پائین فرستاد و گفت : شام نمی خورم . ممنون .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد ابرویی بالا انداخت و گفت : آهان . هر طور راحتید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهنواز آن طرف پر بود از نگرانی و هر چند که نگار را نمی دید ولی می توانست حدس بزند که یک جای کار می لنگد . پیاده شد و وارد رستوران شد . متوجه او نشدند . گوشه ای میز تک نفره ای بود روی آن نشست و تقریبا می توانست صورت وا رفته ی نگار را ببیند و در دلش لعنتی می فرستاد بر خودش که نخواسته بود حال خوب او را بهم بزند و بگوید شاید آنطور که می خواهی نشود . گارسون به سراغش آمد و برای طبیعی جلوه دادن حضورش برای خودش کباب سفارش داد و باز هم نگاهش را به آنها داد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از غذا سفارش دسری دادند و این بار با اینکه از نگار نظر خواسته بود اما او با بی میلی به خودش سپرده بود و او نیز چای و کیکی سفارش داده بود . کمی از چایش را نوشید : خب خانم زیبایی . من در خدمتم . هر سوالی که دارید بپرسید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار که تمام آن روز را مشغول نگارش سوال بود و اینکه هر کدام را چه طور بپرسد و چه کلماتی بهتر است ، حالا که شوقش فرو نشسته بود فقط سکوت کرده بود و انگار قصد پرسیدن نداشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط گفت : شما بپرسید . من سوالی ندارم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد سری تکان داد : خب منم سوالی ندارم . بالاخره ما با هم بزرگ شدیم و همدیگر رو می شناسیم . خانواده ها هم که به این وصلت راضی ان . از اول هم نیازی به این برنامه ها نبود از نظر من .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار نگاه بی تفاوتی به او انداخت و این مرد یادش رفته بود دختر رو به رویش یک شکست بد در زندگی اش داشته است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار کمی اخم کرد : خب اگر نیازی نبود زحمت نمی دادین به خودتون آقای عظیم پور .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد خواست حرفی بزند که نگار دستش را بالا آورد و گفت : لطفا آقا . حق با شماست . شما راضی خانواده ها راضی گور بابای ناراضی . فرداشب فکر کنم قرار گذاشتن پدرتون با پدرم . پس همونجا می بینیم همو . با اجازتون من دیرم شده . باید برم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد متعجب از رفتار او بلند شد و گفت : من می رسونمتون .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار : ممنون نیازی نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد : آخه این وقت شب تنهایی که نمیشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیش از آنکه نگار جوابی بدهد صدای بهنواز بود که گفت : تنها نیستش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو پشت سر آن تیر خصمانه ی نگاهش بود که به جان محمد می انداخت . نگار با دیدنش انگار دنیا را هدیه گرفته بود . محمد با چاشنی اخم سلامی کرد که البته جوابی نشنید و نمی دانست بهنواز مادرانه خرج نگار می کند و مادرها کسانی که بچه هایشان را اذیت کنند احترامی قائل نیستند ! دست نگار را گرفت و بدون هیچ حرفی او را برد و محمد را عصبانی آنجا گذاشت . با نشستن در ماشین انتظار آن را که نگار زیر گریه بزند داشت . اما نگار گریه نکرد و فقط سکوت کرد . بهنواز کمی در دلش شاد شد که لااقل حرف هایش درباره ی قوی بودن در نگار اثر کرده است و کمی هم می دانست که نگار گریه هایش را وقتی عماد را به عنوان شوهر انتخاب کرد ، کرده است . محمد عشق مرده ای بود که نگار باری برای آن ضجه ها زده بود و اشکها ریخته بود و وقتی که دوباره زنده شده بود نگار آن شادمانی بی نهایت را کرده بود و باز مرده بود حالا دیگر اشکی نبود برای این مرده ی باز به گور رفته ! نگار بود و همین عشق های کودکانه . بهنواز عقیده داشت نگار کودکانه هایش که در دوران کودکی سرکوب شده است را حالا در بزرگسالی در جای اشتباه خرج می کند و زندگی هر بار به قیمت زیادی او را بزرگ می کند و همین بود که حالا کمی بی توجهی دیدن از محمد او را اینطور ساکت و گوشه گیر کرده بود . و همان بود که وقتی عماد آنطور زندگی ای که هنوز شکل نگرفته بود را ، بهم زد آن روزهای سخت را گذراند . آن روزهای پر از درد و تشنج و غصه و غصه و غصه ... !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمعه شبی دیگر ، باز هم در منزل حاج رسول جمع بودند . محمد با کمی ناراحتی خیال نشسته و منتظر بود که بعد از همه ی بحث های حاشیه ای حلقه را به دست نگار بیندازد و شکی در دلش کاشته بود رفتار آن روز نگار و آن خصمانه های بهنواز چه آن روز و چه امشب .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن شب علاوه بر نفرات پیشین حاج آقا صفایی ، همسر خواهر پهلوان راد ، که مردی حدودا شصت و پنج شش ساله بود و عمامه به تن داشت ، نیز حضور داشت . بهنواز نیز به همراه پدر و مادرش و به اصرار حاج رسول حضور پیدا کرده بود و هر چند از دستش کمی شاکی بود ولی می دانست حداقل نگار بدون حضور او نمی تواند از عهده ی این کار برآید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی همه آمدند در گوش پدرش زمزمه کرد : بابا ببین حاج خانوم رادمنش چه قدر شبیه مادرجونه ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر نگاهی به حاج خانوم کرد و با دیدن صورت گرد ، ریز و سفید او و چادری که گرد این صورت ریزنقش بود و قد کوتاه و خمیده اش یاد مادرش افتاد . مادری که به نامردی از او گرفته بودند ! آنقدر محو حاج خانم و گذشته شده بود که اصلا حواسش به مجلس نبود . تا جائیکه بهنواز مجبور شد با دستش ضربه ای به او بزند . پدر به خود آمد و به جمع نگاه کرد . بغضی عمیق و قدیمی گلویش را می فشرد . با عذرخواهی کوتاهی بلند شد و به حیاط رفت . بهنواز با دیدن حال خراب پدرش قیافه اش وا رفت و دائما به خودش لعنت می فرستاد . او مانند بچه های کوچک که بغ می کنند و قیافه شان وا می رود لب ورچید و نگاه از مسیر رفته ی پدر نگرفت . از فکر اینکه پدر حالش بد شود فورا برخاست و به حیاط رفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش برای رفع و رجوع و جواب به حاج رسول مجبور به توضیح شد : ببخشید تو رو خدا . قیافه ی حاج خانوم خیلی شبیه مادر آقای بهنوده همینه که ایشونو یاد مادرشون خدابیامرز انداخت و دیگه ببخشید تو رو خدا .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپهلوان راد اشکالی نداردی گفت و خدابیامرزی و حاج آقا صفایی از آنها خواست اخلاصی بخوانند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیاوش نگاهی به سینا و محمد انداخت . محمد کمی نگران به نظر می رسید . چه قدر که آن روز سینا ، او را اذیت کرده بود و دست انداخته بود . همه از جواب مثبت نگار مطمئن بودند و این شک در چشمان محمد را نمی دانست چیست و آن همه نگاه های عجیب بهنواز را نمی فهمید . بعد از گذشت مدت کوتاهی بهنواز و آقا صادق ، پدرش ، وارد شدند و جمع حالت رسمی تری از قبل به خود گرفت . پدر برای جلوگیری از هر چیزی دیگر به چهره ی حاج خانوم نگاه نکرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی که بحث به جواب و این حرف ها رسید از نگار خواستند تا بیاید و بنشیند . نگار با سلام کوتاهی وارد شد و نشست . بدون هیچ سوالی از وی شروع به بحث در مورد مهریه کردند . نگار ابتدا کمی متعجب به جمع نگاه کرد و بعد پوزخندی زد و انتظار زیادی نداشت . مثل همیشه کسی نظر او را نپرسید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالتماس گونه به بهنواز نگاهی کرد . بهنواز لبخند همیشگی اش را بر لب داشت و چشمانش را آرام بست بعد رو به حاج رسول گفت : عموجون ببخشید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمع ساکت شد و همه به بهنواز نگاه کردند . آب دهانش را قورت داد و با خود فکر کرد که الان اینها می گویند این چه دختر پررویی است که هر دفعه دخالت در کار بزرگترها می کند . پس رو کرد به نگار و اشاره کرد که حرفش را بگوید . نگار که انگار لبهایش به هم قفل شده بود فقط به پدرش و بعد سرهنگ زل زد و سکوت کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ : بگو دخترم چیزی میخوای بگی انگار .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه ی توجه ها رفت به سمت نگار . نفس در سینه اش حبس شد . با کدام اعتماد به نفس نداشته می خواست سخن بگوید ؟! بغضی گلویش را گرفت . اگر پدر بعدا عصبانی می شد چه ؟! اگر سرهنگ دیگر رابطه اش را با آنها قطع می کرد چه ؟ او از دوستان صمیمی پدرش بود و خاطرش خیلی برای سرتیپ عزیز بود . از همرزمان زمان جنگ بودند و یار گرمابه و گلستان یکدیگر . بغض نگار اشک شد و تا پشت پلکش آمد اما با چند بار پلک زدن آنها را رفع کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج رسول : نگار ، بابا ... چیزی شده ؟ چی میخوای بگی بگو دیگه ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو باز هم نگار با نگاهی توپ را به زمین بهنواز انداخت . بهنواز خیلی جدی بود چون از قبل گفته بود باید خودش بگوید . تا کی مگر بهنواز می توانست او را پشتیبانی کند ؟! بهنواز آرام سری تکان داد و گفت : بگو نگار جان .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنقدر محکم و جدی گفت که نگار حس امنیت را پیدا کرد و با نفسی عمیق و بسم اللهی در دل شروع به صحبت کرد : من جوابم منفیه . به نظرم من و آقای عظیم پور به هم نمی خوریم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir