رمان اشپز باشي به قلم محمد ستاری
راجع به دختري به اسم سوگل هست که پدرش صاحب يکي از بهترين رستوران هاي شهر تهرانه و دنبال يه سري اشپز ماهر هستن...
در اين بين با دانيال پسري شوخ، مغرور و البته همه روز و شبش با تلافي ميگذره اشنا ميشن...که به عنوان سر اشپز رستوران معروف اشپز باشي انتخاب ميشه...دانيال از اول سر شوخي و البته تلافي رو با سوگل باز ميکنه و...........
پايان خوش...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۲۱ دقیقه
-قطعا بهترينو انجام ميدم...
بابا-ميدونم...حالا چي بخوريم؟
-منکه مثل هميشه قهوه ي تلخ تلخ...
بابا-منم که هميشه شيرين شيرين...
با اين حرف بابا دوتايي زديم زير خنده...
بابا-خانم مديري دوتا قهوه يدونه تلخ و يدونه شيرين بفرستين اتاق من...
با بابا قهوه خورديم و من با گفتن با اجازه اي از اتاق بابا خارج شدم.در اتاقو باز کردم و با ديدن صورت مرجان فهميدم که اومده...
مرجان-سلام...
-سلام بالاخره اومدي...جزوه ها کو؟
تعظيمي کرد و گفت: روي ميزتون بانوي من...
-خفه شو بابا...
به طرف ميز رفتم و با گرفتن جزوه توي دستم يا حسيني گفتم که هم ترانه و هم مرجان دوتايي زدن زير خنده...
-خفه شين براي چي ميخندين...
ترانه-اونطوري که تو گفتي يا حسين کرم خاکي هم داخل خاک ميخنديد...
-واااي وااااي بامزه...حالا مرجان اين واسه جلسه ي پيشه؟
مرجان-پس چي فکر کردي؟...تازه ازش امتحان هم داريم...
با دوتا دستام محکم روي سرم کوبيدم که موجب شد بچه ها بيشتر از قبل بخندن...
-وااااي بدبخت شدم...
مرجان-بله وقتي تو رستوران لم ميدي و حسابدار بازي درمياري بايد فکر همينجاشم کني...
ديگه واقعا اعصابم بهم ريخت...از روي پارچ روي ميز يه ليوان اب ريختم و يه نفس بالا رفتم...
با مظلوميت و ناراحتي که هيچ هم به قيافه ي شيطون و شاد هميشگيم نميخورد گفتم: حالا چيکار کنم؟ بچه ها مشروط ميشم...
ترانه-وااااي سوگل شدي شبيه بچه ابتدايي ها که از مامانشون هزار تومن ميخوان واسه بستني بعد وقتي برميگردن لب و لوچشون پر از بستنيه شدي...
-ترانه خفه شو...
مرجان-خب مرخصي بگير برو خونه تا يکم بخوني...
-اره حتما همين کارو ميکنم...
و سريع به طرف گوشي تلفن رفتم و شماره ي منشي رو گرفتم...
-خانم مديري وصل کنيد به اتاق اقاي شهرياري...
ساغر بله اي گفت و بعد صداي مهربون بابا توي گوشم پيچيد...
بابا-بله بفرماييد...
-بابا منم سوگل...
بابا-سلام دخترم بگو...
-وااااي بابا چند جلسه که نرفتم دانشگاه الانم مرجان جزوه اورده برام به چه حجيمي... ميخواستم اگه بشه برم خونه درس بخونم...
بابا-باشه دخترم کار تو ساعت چهار تموم ميشه ولي هروقت خواستي ميتوني بري...استخدام که نيستي...
-بله بابا ممنون...
بابا-باشه دخترم خداحافظ فقط بگو براي خودتو دوستات غذا بيارن چون مامانت زنگ زد گفت رفته ارايشگاه ناهارم خورده...به مرواريد خانم هم گفته ناهار درس نکنه...
-باشه بابا فعلا...
-خدانگهدار دخترم...
گوشي رو سرجاش گذاشتم و يکمي حالم جا اومد...دوباره شدم همون دختر خل و شيطون...برگشتم طرف ترانه و مرجان و با ذوق گفتم: اماده ايد يه ناهار مجلل بخوريم؟
ترانه-دوباره خل شد...خدا به دادمون برسه...
مرجان هم ريز ريز مي خنديد...
مرجان-خيلي گشنمه...بريم غذا...
با حرف مرجان همگي بلند شديم و به طرف سالن غذاخوري راه افتاديم.
ترانه-ميگم مرجان تو اينهمه غذا کوفت ميکني چرا چاق نميشي؟
مرجان-وااا بگو ماشالا يني دوس داري چاق شم؟
ترانه-نه فقط يه سوال بود...
مرجان-ولي فک کنم امروز چاق شم...
ترانه-چرا؟؟؟
مرجان-اخه قراره حسابي از غذاهاي گرون قيمت بخورم...
ترانه-کوفت بخوري...
همگي رفتيم داخل سالن که يکي از گارسون ها روبه من گفت: خانم شهرياري بفرماييد ميزتون اماده س...
با تعجب گفتم: مگه ما ميز سفارش داده بوديم؟
گارسون-پدرتون سفارش دادن...
مارو به طرف ميزي که بابا سفارش داده بود برد و با ديدن ميز شش نفري که پر بود از همه چيز مرجان از خوشحالي غش کرد...
گارسون راشو کشيد و رفت و ماهم دور ميز نشستيم...
مرجان-وااااااي چه ميزي...
ترانه يه قيافه گرفت و بعدش هم گفت: مثلا اومده رستوران اشپز باشي...فکرکرده قراره بهش يه پرس جوجه با کره اضافي بديم...و بعدش هم يه پوزخند زد...
همه مشغول خوردن شديم و هرکس از يه چيزي ميخورد...من هميشه عاشق لازانيا بودم و داشتم لازانيا ميخوردم...
مرجان-وااااي سوگل من تاحالا بيف استراگانوف اينجوري نخوردم...چقدر خوشمزس...
دلوین
۲۱ ساله 20چرت ترین رمان عمرم بود سوگل و ترانه خییییلی رو مخ بودن بنظرم نخونید بهتره
۲ ماه پیشبی نام
۱۸ ساله 20فقط یک کلام مزخرف ترین رمان بود🤌 حیف زمانی که براش گذاشتم
۲ ماه پیشرویی
۱۵ ساله 10ناموسا این چه رومانی بود اخه کی با ماشین میره کیش شمال میگفتی یه چیزی بعد که رفت خونه دنیال مث کانگورو پریدی به چند سال پیش بچشون اومده تاتی تاتی میکنه یکم مطالعه کنی بد نیست اخر رومان وواقعا افتضاح ب
۲ ماه پیشستیking
10بی معنا بود زود از همه چی می گذشت تازه چجوری با ماشین رفتن کیش اونجا دور تا دور آبه
۳ ماه پیشندا
۱۷ ساله 10چرت ، موضوعش که عاشق اون سراشپز بشه خوب بود ولی آخرش را گند زد یعنی چی یهوییی ، نقش امید هم رو مخ بود یعنی چی هی سیخونک میزنه الکی ادامه دار بود نقشش ، هی میام خاستگاری 😐😐😑 اخرش واقعا بد تموم شد
۵ ماه پیشززززز
۱۵ ساله 10رمان مسخره و آبکی بود برا خودم متاسفم که وقتمو برای این رمان چرت گذاشتم
۸ ماه پیشفاطمه
30بابات چیشد؟😐😂
۹ ماه پیشعشقتون
۱۶ ساله 30خیلی مسخره بود این رمان خیلی خلاصه بود اغا باید خوب همه چیو توضیح میداد اون ترانه خوب شدن باباش عشقش با دانیال ایششششششش من موندم با چ اعتماد بنفسی مینویسین
۹ ماه پیشهدیه
10به شدت رمان حوصله سربری بود 😑
۱۰ ماه پیشلیلا رحیمی
20رمان جالب بود ولی یه کم اطلاعات از شهرهای مختلف داشته باشی بد نیست چون کیش یه جزیرست وبا ماشین نمیشه رفت اونجا فقط با هواپیما وکشتی میشه رفت !
۱۰ ماه پیشنرمین
10رمان ناقصی بود اصلا هیچ معنی نداشت
۱۰ ماه پیشزینب
۳۱ ساله 20داستان از این چرت ترهم مگ داریم
۱۰ ماه پیشرادمنش
20واقعا حیف زمانی که گذاشتم برای خوندن این رمان چون کاملا رمان ناقص نوشته شده بود و ازاین شاخه به اون شاخه پریده بودش نویسنده . اخر رمان هم به زور جمع بندی کرده بود.
۱۱ ماه پیشzahra
40به نظرم رمان زیاد خوبی نبود چون آخرش که رفت خونه دانی اونجا مثلا اتفاقی این عاشق دانی میشد و اینجوری قشنگ تر میشد و اینکه من نفهمیدم که پدرش کلا فراموشی یا موقت و اینکه چجوری امیدو ترانه ازدواج کردن
۱۲ ماه پیش
Fateme
۲۵ ساله 00افتضاح ترین رمان بود اصلا بدرد هیچی نمی خورد واقعا حتی یه بچه کلاس اولی از این بهتر می نوشت لطفا هررمانی رو تو برنامه نزارید که نظرشون راجب برنامه اتون تغییر کنید