رمان گلشیفته به قلم سحر بانو۶۹
همش از یه رقابت کاری شروع شد بین دو مرد که باعث شد دودش بره تو چشمِ یه دختر..یه دختر تنها و بی پناه که نتیجش شد بی کسی و تنهایی..
نتیجه اش شد هفت سال دوری..این دختر واسه این همه تنهایی و بی پناهی یکم بچه بود..اخه گلشیفته همش ۱۱ سالش بود…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۴۸ دقیقه
ولی انقد پافشاری کردم که از تو کیفش اینه جیبیه نسبتا بزرگی رو دراورد.
چشمام و بستم و ایینه رو اوردم بالا و اروم لای پلکام و باز کردم...
از چیزی که دیدم نفس تو سینم حبس شد.نه..نه..این من نبودم ..این صورت من نبود.زیر چشمام تا روی گونه هام بنفش و زرد شده بود.روی پیشونیم جای بریدگی بود.گوشه لبم پاره بود.بالای هردو پلکم ورم کرده بود و قرمز بود.چشمام وحشتناک باد کرده بود.ولی هنوز معصومیت چشمام پیدا بود.چشمام پر از اشک شدن.از همون موقع تصمیم گرفتم که قوی باشم و خودم و به زندگی جدیدم و تنهاییم عادت بدم.چون دیگه من یه خانم تنهام.یه خانم 11 ساله تنها...
اگر دنیا نمیداند که من تنها ترین تنهای تنهایم ..
بیا یک لحظه شادم کن ..
که من غمگین تر از غمگین ترین غم های دنیایم
تو ماشین مدل بالای اقا سهراب نشسته بودم و خیابونا رو نگاه میکردم.با چه اشتیاقی که شاید یه چهره اشنا ببینم ولی وقتی سرنوشت برات چیز دیگه ای بخواد زمین و اسمون بهم گره بخورن هم نمیتونی کاری بکنی.
نزدیکای خونشون که رسیدیم فاطمه خانم گفت که داریم میرسیم ولی من احساس میکردم که چقد این مناطق به چشمم اشناست.اقا سهراب پیچید تو یه خیابون و جلوی یه خونه ویلایی نگه داشت.با ریموت در و باز کرد و رفتیم تو.فاطمه خانم اومد کمکم کرد که پیاده بشم چون هنوز بدنم خیلی کوفته بود و درد میکرد.عمو سهراب اومد و دست انداخت زیر زانو و کمرم و بلندم کرد و با لبخند پدرانه ای گفت_ای بابا دختر تو چقد سبکی.این هانی ما همسن تو ولی سه برابر تو وزن داره و شروع کرد خندیدن.
همون موقع صدای یه دختر اومد که گفت_اره اقای مهاجر .مارو زود فروختیا؟
دیگه رسیدیم جلوی در که منو گذاشت زمین .روبروم یه دختر ایستاده بود با یه قیافه ناز و ملوس و کمی تپل.اولش از قیافم جا خورد ولی زود چهره مهربونی به خودش گرفت و گفت_تو همونی هستی که از موقعی که اومدی دل مامان و بابا رو بردی؟
ومن به این فکر میکردم که نمیتونم خونوادم و فراموش کنم چون همیشه مامان و باباهایی هستن که منو یاد اون نامهربونا بندازن.
دستم و گذاشتم تو دست دختر مهربونی که روبروم ایستاده بود.گرمی دستاش و مهربونی و شیطنت چشماش منو یاد شیدا انداخت.
و من باز اون موقع فهمیدم که خونواده چیزی نیست که بخوای به همین سادگی فراموششون کنی.
هانیه_اسمت چیه؟
-گلشیفته.
هانیه_چه اسم قشنگی .منم که هانیه ام.
فاطمه خانم اومد کنارم و ما رو به داخل راهنمایی کرد .روبروم دوتا پسر ایستاده بودن
.فاطمه خانم _این دو تا گل پسر هم برادرای هانیه هستن.
خدایا چرا این همه شباهت.دو تا پسر همسن و سال شهاب و شایان.
یکیشون همسن شهاب میزد و یکیشونم همسن شایان.این و اون موقع نفهمیدم ولی الان به این لطف خدا رسیدم که اگه مادر و پدر و خواهر و برادرام و ازم گرفت بجاش همون اندازه بهم داد.
فاطمه خانم_این گل پسر خوشتیپ امیر سامه و این شیطون بلا حسام.
امیر سام یه پسر 18 ساله بود.یه پسر لاغر مردنی قد بلند.حسام هم یه پسر 13 ساله بود که تازه وارد بلوغ شده بود و صورتش تک و توک جوش داشت.
تنها چیزی که من تو امیر سام ندیدم خوشتیپی بود.صدای هردوشونم بخاطر بلوغ خروسی شده بود.اخمو بود ولی مهربونم بود.حسام ولی شوخ و بذله گو بود.هردوتاشون بهم خوش امد گفتن و امیر سام ازم خواست که اینجا راحت باشم.کلا خونواده مهربونی بودن که به دلم نشسته بودن ولی هنوزم احساس غریبی میکردم.
اقا سهراب_خب بچه ها گلشیفته خستست.میبینید که هنوز درب و داغونه.بذارید استراحت کنه.
فاطمه خانم منو به اتاق مهمان راهنمایی کرد.یه اتاق ساده و خلوت.
صورتم و ب*و*سید و گفت_بخواب عزیزم.استراحت کن.واسه نهار بیدارت میکنم.
رفت بیرون.زن مهربونی بود.کلا خونواده خوبی بودن ولی حس دلتنگی واسه خونوادم نمیذاشت طعم این اشنایی رو راحت بچشم.جدیدا هم یه ترس بهم اضافه شده بود.ترس از نداشتن یه حمایتگر که ازم مراقبت کنه.که اگه اون مرد با خنده های جادوگریش دوباره پیدا شد بتونه جلوشون بایسته.
الان همه دختر بچه ها به چی فکر میکنن و من به چی؟انقد فکر کردم تا با یاد خونوادم چشمام گرم شد و خوابیدم.
هانیه اومد و با کلی سر و صدا از خواب بیدارم کرد و بزور و کشون کشون بردم سمت میز نهار.سلام کردم و نشستم.اخلاق همشون خوب بودو همه با هم حرف میزدن و لبخند به لب بودن.بجز امیر سام که زیاد حرف نمیزدمگر ازش چیزی میپرسیدن.نهار خوشمزه ای بود.کشک بادمجون که من خیلی دوست داشتم.
بعد از نهار هانیه منو برد تو اتاقش و اونجا رو نشونم داد.
عروسکاش و وسایلش و نشونم داد و گفت بیا بازی کنیم..اونم مثل من یه دفتر پر از برچسبای باربی و سیندرلا و سفید برفی داشت.دلم واسه برچسبام .. واسه اتاق پر از عروسکام تنگ شده بود.یهو بغضم گرفت و زدم زیر گریه.نه گریه معمولی هق هق میکردم.هانیه با ترس مامانش و صدا زد.
منم مامانم و میخواستم.منم خواهر و برادرام و میخواستم.منم بابای مهربونم و میخواستم.منم دلتنگ بودم.دلم دوستام و میخواست.دلم میخواست الان میرفتم تو اتاق شهاب و خودم و واسه برادرم لوس میکردم و میگفتم_داداشی..داداش جونم..بهم دیکته میگی؟بعد اون نوک بینیم و میکشید و میگفت_وروجک بدو بیا ب*غ*ل داداش ببینم...
این خواسته ها خدا واسه من زیاد بود واسه تو که زیاد نبودن...
فاطمه خانم و اقا سهراب و امیر سام و حسام ریختن تو اتاق.فاطمه خانم منو تو ب*غ*لش گرفت و گفت_گریه کن عزیزم..گریه کن..اروم میشی گلم..
انقد تو آ*غ*و*ش مادرانه اش حل شدم که نفهمیدم کی اتاق خالی شد و منو فاطمه خانم تنهاییم.
پیشونیم و ب*و*سید و گفت_سخته..میدونم خیلی سخته دوری از خونواده اونم ناغافل.منم طعم این دوری رو چشیدم.منم از خونوادم جدا شدم ولی موقع ازدواجم از یه شهر دیگه.ولی تو هنوز خیلی بچه ای واسه این جدایی.ولی میدونی یه روزی از یه جایی باید قوی بشی و بتونی روی پای خودت بایستی باید از پس مشکلاتت بر بیای.میدونم دلتنگی بد چیزیه ولی من مطمئنم تو دختر اروم و صبوری هستی.ولی ازت میخوام تا وقتی که خونوادت و پیدا نکردی من و خونوادم و از خودت بدونی و خودت و جزیی از ما.نمیگم واست میتونم مثل مامانت بشم ولی میتونی منو خاله فاطمه صدا کنی.میتونم که خالت بشم؟
میدونی من خواه*ر*زاده ندارم و هیچ وقتم نمیتونم خاله بشم پس دوست دارم خاله تو بشم.سهرابم میتونه عموت بشه.ما کنارتیم تا هروقت خونوادت پیدا بشن.ما ازت حمایت میکنیم.پس فکر نکن که تنهایی.اول خدا و بعدم ما کنارتیم.هانی و پسرا رو خواهر و برادرات بدون.باشه گلم؟
حرفاش ارومم کرد.مخصوصا که خودش هم مهربون با یه صورت نورانی بود.
چکار باید میکردم؟سنم انقد کم بود که نخوام به چیزای دیگه فکر کنم و فقط دلم دنبال یه خورده محبت بگرده.کاری کردم که هیچ وقت ازش پشیمون نشدم.اروم گفتم_مرسی خاله.
لبخند زد و گفت_نمیدونم چرا انقد به دلم نشستی.
به پایان رسیده ام اما نقطه نمیگذارم
ویرگول میگذارم...این هم امیدی است شاید که برگردی
از فردای اون روز عمو سهراب افتاد دنبال پیدا کردن خونوادم.خیلی گشتن.عکس منو تو روزنامه هایی که تو کل کشور پخش میشد چاپ کردن.به پلیس مدام سر میزدن ببینن خبری از خونوادم یا اونا که منو دزدیده بودن پیدا شده یا نه که همیشه هم جواب منفی بود.
یه هفته گذشته بود و کبودی دست و پاهام خیلی کمتر شده بود.چشمام خوب شده بودنو خراشیدگی هاش کمتر.صورتم داشت به حالت اولش درمیومد ولی هنوز تا خوب شدن کامل خیلی جا داشت.راحت تر راه میرفتم و باند سرم رو باز کرده بودم.انگشتای دستم یکم کمرنگ شده بود ولی پاهام هنوز درد میکرد.راحت تر میدوییدم و راه میرفتم.اولاش اونجا حس غریبی داشتم ولی با حضور هانی و حسام یخ منم کم کم اب شد و باشون راحت تر بودم.با حسام صمیمی شده بودم ولی امیر سام نه زیاد.اخه اونم مثل شهاب کنکوری بود و همش تو اتاقش در حال درس خوندن.
یه روز با خاله فاطی و عمو سهراب و هانی اومده بودیم خرید واسه من.اخه هیچ لباس نداشتم.موقع برگشت یهو چشمم خورد به همون کتابفروشی سر کوچمون که اون روز رفتم پیشش.
اولش زبونم بند اومده بود ولی یهو داد زدم_عمو ..اینجا..اینجا خونمون..
عمو یهو زد رو ترمز و گفت_کجاست عمو؟
کتابفروشی رو نشونش دادم و گفت_همینجاست که اومده بودم اون روز کتاب خریدم.خونمون تو این کوچه است.
عمو دنده عقب گرفت و پیچید تو کوچه و بهش پلاک و گفتم_6/1
با دیدن در مشکی و طلایی خونمون اشک به چشام نشست .حس میکردم خونوادم و دارم میبینم.
عمو جلوی خونه نگه داشت.پیاده شد.خاله هم پیاده شد ولی من نتونستم.شاید دیگه نمیخواستم نا امید بشم.تازه داشتم اروم میشدم.قلبم تو سینه به در و دیوار میکوبید.چشمام و بسته بودم .محکم.چشمام داشت سیاه میشد ولی نمیخواستم بازشون کنم.میخواستم موقعی بازش کنم که مامان و اولین نفر ببینم.
نمیدونم چقد گذشت که هانی دستش و گذاشت رو دستم و گفت_باز کن چشمات و گلی...کسی در و باز نکرد ..
میدونستم..چرا امید داشتم کسی داخله که منتظر منه..هه.. کسی منو دوست نداره..اونا ولم کردن و رفتن..
چشمام و باز کردم و با باز شدنشون از چشمام سیل جاری شد...
عمو و خاله نشستن.روشون نمیشد من و نگاه کنن..اینا چرا ..شما اخه چرا..من باید شرمندشون بشم..
_عمو ؟
عمو سهراب_جانم دخترم؟
_خونه مریم دوستم تو همین کوچست میگم..شاید اونا خبری داشته باشن؟
نفس
۰۰ ساله 00رز عزیز میشه چن تا رمان خوب بگی🧡
۱ سال پیشچند تا رمان قشنگ بگو
00سلام می تونی چند تا رمان قشنگ که خودت خیلی دوست داری بهم معرفی کنی
۱ ماه پیشر
00رمان خوبیه ولی فقط یه نکته اینکه اونایی که عاشقند از خودگذشتگی میکنند مغرور نیستند
۴ ماه پیشمبینا
00خیلییییی خوب بود درسته بعضی جاهاش رو اعصاب آدم رژه میرف ولییی عالی بودددد 🥺😍
۵ ماه پیشهیفا
00چرا هرکی عاشق گلی میشه روانی از آب در میاد ونقشه***رو هم میکشه به جز امیر سام ویه نکته دیگه یه جا نویسنده اشاره کرده که پدر شاهرخ فوت کرده ولی جای دیگه بعد از عقد پدرومادرش برای شام دعوت بودن 🤔
۱۲ ماه پیشحدیثه ,
00خوب بود
۱۲ ماه پیشAramesh
00عالیییی بوود😍 پیشنهاد میکنم حتما رمانش رو بخونید :)♡
۱۲ ماه پیشمائده
00عالی بود😍
۱۲ ماه پیشناشناس
00قشنگ بود
۱ سال پیشمهدیه
۱۲ ساله 10ی سوال برام پیش اومد من تازه ۱۲ سالم شده اما از ۸ سالگی دیگ دست ب عروسک نزدم و همیشه از خاله بازی بدم میومد و فقط تو کوچه فوتبال بازی میکردم(همینطور الان منتها تو مدرسه 😂) اون عجیبه یا من ؟😁
۱ سال پیشمهدیه
۱۲ ساله 10ی سوال برام پیش اومد من تازه ۱۲ سالم شده اما از ۸ سالگی دیگ دست ب عروسک نزدم و همیشه از خاله بازی بدم میومد فقط تو کوچه فوتبال بازی میکردم(همینطور الان منتها تو مدرسه 😂) اون عجیبه یا من ؟😁
۱ سال پیشگلچین
00واقعا چرا وقتی همه چی میتونه انقدر خوب باشه با سکوت و حرفای بیخود همه چیرو تلخ می کنیم امیرسام میتونست خیلی زودتراین روز های خوب رو رقم بزنه اما باغرور بیخود همه چیز رو عقب انداخت و باعث سختی زیادی شد
۱ سال پیش....
21بهترین رمانی که میشه خوند این رمان یکی از بهترین رمانی زندگیمه
۱ سال پیشسوگند
۱۶ ساله 10امیرسام وقتی که گلشیفته خواست بره باید جلوشو میگرف نه اینکه بگه برو و رو این قضیه نویسنده شل گرفت و شخصیت حسامو خیلیییی دوس داشتم واقعا شوخیاش منو میخندوند، مرسی از نویسنده داستان رمان تکراری نبودم :)
۲ سال پیشالهام
۳۰ ساله 00عالییییییییی❤❤
۲ سال پیش.....
۰۰ ساله 00رمان خوبی بود
۲ سال پیش
رز
۲۰ ساله 19یک کلام چررتتتتتتت ...انقد رمان با قلم و موضوع قوی خوندم دیگه از این سبک ابکی وقلم ضعیف رمان خوشم نمیاد ...