رمان نوتریکا جلد اول به قلم سروناز روحی (sun daughter) - خورشید.ر
داستان راجع به پسر کوچیک و دختر کوچیک یک خانواده است که با یک سری اتفاقات زندگی همه ی اعضا کمی دستخوش تغییراتی می شود...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۱۶ دقیقه
نوتریکا:هچی تو بجی....دووووووووووست دالم...بای.
شیده:من بیچتر....بوس بای.
شیده صفحه ی گوشی اش که عکس پس زمینه اش عکس نوتریکا بود را بوسید وگفت:خدا ازت نگذره که منو اینطور اسیر خودت کردی....سپس نفس عمیقی کشید .... تا پنج شنبه وقت داشت لباس انتخاب کند.با سرخوشی به سمت کمدش رفت.
نوتریکا تا خواست گوشی را روی میز بگذارد باز هم پیام امد....
نوتریکا با خودش گفت:این دیگه کدوم خریه...
هما:سلام....مرتیکه....
نوتریکا بلافاصله تایپ کرد:سلام.... زنیکه....
هما:هیچ معلومه تو کدوم قبرستون سیر میکنی؟
نوتریکا:سر قبر تو......
هما:چیز زیادی خوردی......
نوتریکا:اونم با دهن تو.....و آرم لبخند را قرارداد....
هما:با دهن توووووو.... میمیری اگه یه خبر بگیری...
نوتریکا: تو فامیل ما رسمه که بزرگترها خبر از کوچیکترها میگیرن....و باز هم ارم لبخند...
هما یک سال از نوتریکا بزرگتر بود و همیشه نوتریکا این موضوع را پیش میکشید.
هما:اَی بیشعور...یه وقت بذار ببینمت...کارت دارم....
نوتریکا:عمرا......مگه از جونم سیر شدم.......
هما: نوتریکا.....حرف گوش نکن شدیا.....حالتو میریزم بهما....
نوتریکا:مامانم ایـــــــینــــــــا........
هما:به درک....برو به جهنم....
نوتریکا:بی تو هرگز.....و باز هم ارم لبخند گذاشت....
هما که حسابی عصبانی شده بود....نوشت: نوتریکا مگه این که دستم بهت نرسه....
نوتریکا:وای هُبی جان دارم خودمو خیس میکنم...تو رو خدا شب خوابم نمیبره هااااااااا.....
هما:برو بمیر.....
نوتریکا:جون به جونت کنم بد دهنی....توهم برو به هرزگیت برس....بای .
هما گوشی اش را به سمت دیگری پرت کرد و زانوهایش را در اغوش گرفت.... نوتریکا را دوست داشت و این غیر قابل انکار بود اما واقعا نمیتوانست جلوی زبان تند و تیزش را بگیرد....نفس عمیقی کشید و سرش را با تصور چهره ی نوتریکا روی زانو گذاشت.
این بار خواست گوشی را خاموش کند که به جای پیغام کوتاه زنگ خورد.
صبا:سلام نوتری خان....
نوتریکا کلافه دستی لابه لای موهایش برد و گفت:به به....صبا خانم...چه عجب از این ورا...سرافرازمون کردین...
صبا:خواهش میکنم....ببخشید بد موقع مزاحم شدم...
نوتریکا:تا باشه از این مزاحمت ها... حالتون خوبه؟چه خبراخانم خانم ها ...چه کارا میکنی....
صبا:هستیم زیر سایتون...
نوتریکا:اختیار دارین این چه حرفیه....
صبا با کمی من من گفت: نوتری خان...ببخشید من زیاد فرصت ندارم....میخواستم....اگه براتون مقدوره ... اگه میشه ....یه.... یه قرار ملاقات بذارین که حضوراً ببینمتون.....البته اگه وقت داشته باشین....
نوتریکا نفس عمیقی کشید و باخودش گفت:اینو تو رو خدا انگار داره قرار ملاقات با وزیر کشور میذاره که اینقدر رسمی حرف میزنه...
نوتریکا:بله....بله ...حتما...چرا که نه....
صبا:شما بفرمایید چه روزی براتون امکان داره؟
نوتریکا:سه شنبه خوبه؟
صبا:بله عالیه....ببخشید شما مسیرتون به پارک وی میخوره...
نوتریکا:نخورد هم میرسونیمش....
صبا خنده ی لطیفی کرد و گفت:من کلاس زبانم اونجا تشکیل میشه...از ساعت 4تا7.5 کلاس دارم....
نوتریکا:من کی برسم خدمت تون؟
صبا:خدمت از ماست....ابتدای پل پارک وی منتظرتون میمونم....ساعت 4...خوبه؟
نوتریکا:مگه کلاس ندارین؟
صبا با من من گفت:نمیخوام برم.....
نوتریکا:براتون بد نمیشه.....
صبا:نه...نگران نباشین...جبرانی داره....ببخشید برادرم اومد خونه....
نوتریکا:بله بله متوجه ام...پس سه شنبه ساعت 4 سرپل پارک وی....
صبا با لحنی عجولانه گفت:بله بله....امری ندارین...
نوتریکا:عرضی نیست.....خداحافظ.
صبا:سایتون کم نشه...خدانگهدارتون.....
نوتریکا بلافاصله گوشی اش را خاموش کرد .
زیر لب با لحنی ناله دارگفت:ای وای این دیگه کیه....ای خدا همشون یه ادایی دارن....کلافه ام کردین....گوشی اش را خاموش کرد و با گوشی دیگرش به دوستش سپهر زنگ زد.
و قرار شد با هم بیرون بروند و گشتی بزنند.
فورا لباس هایش را عوض کرد و از اتاقش خارج شد.
سیمین گردنش را سیخ کرد و رو به نوتریکا گفت: کجا به سلامتی؟
نوتریکا حینی که بند کفشش را دور مچ پایش میبست گفت: بیرون...
سیمین از جایش بلند شد و کنارش ایستاد و گفت: اینو دارم میبینم... کجا؟
نوتریکا با کلافگی پوفی کشید و گفت: با سپهر میخوایم بریم یه دوری بزنیم...
الهه
00قشنگه ولی زیادی لفتش داده الکی الکی داستان رو کش دادوطولانی کرد
۱ سال پیشریحانه
01ممنونم که آنقدر قنشگگگگ نوشته بودین... بچه های که اومدین نظراتو بخونید ببینید ارزش خوندن داره یا نه فقط همینقدررررر بگم ک بینظیرررر بود واقعا در حق این رمان اجحاف شده! کلمه ای برای توصیف عالی بود
۱ سال پیشP. Gh
۳۰ ساله 00سلام این دختر طیبه چه اشغال اویزونی خودشو به زور میخواد بهنوتریکای بدبخت بچسبون حقش این کتهارو این عوضی دختره میخورد هرزه خانم معلوم نیست با کی بوده ول من حدس میزنم مال دوست نوتریکا سپهر باون بوده
۱ سال پیش.
20شما رو نمیدونم. ولی خوندن رمانی که شخصیتش دقیقا مثل خودته قطعا جالبه :) ب نظرم عالی بود. بهتره جدا از کمی کتابی نوشتنش اصل مطلبو بگیریم ک خیلی قشنگ بود.
۱ سال پیشفاطمه
۱۸ ساله 30رمان متفاوت وقشنگی بود کلیشه ای نبود
۱ سال پیشP gh
۲۹ ساله 00سرام نویسنده عزیز گفتم قلمتون خوب ول توی این پارت که نمایش احمقانه وروانی بازی مثلا نویدو کشتن واین شیشه شکستن واقعا روانی ودور از انسانیت واین پارت هیچ جذابیتی نداشت واسه من اوج تمیمارستانی و حماحقت
۱ سال پیشp. gh
۲۹ ساله 00سلام ممنون از رمان خوبتون قلم قوی وخوبی داراید من تنها شخصیت رمانی که بدم امد از شیده بود اویزون چندش وبسیار رمان امزندو خوبی ادامه بدید
۱ سال پیشمری
50قطعا یکی از بهترین رمانایی بود که خوندم و درک نمیکنم چطوری نرفته تو رمانای برتر
۱ سال پیشخدای شرارت
70این داستان جوریه که تا چند ماه و بعد از اون تو ذهنتون میمونه ....قشنگ ترین رمان بعد از اسطوره
۳ سال پیشasma
71وایییی اسطوره رو نگووووو خیلی خوب بود داریش؟
۲ سال پیشتینا
11دوست داشتم نوتریکا مریم رو دوست می داشت از اونی که تو فصل بعد آخرش فلج میشه متنفرم
۳ سال پیشفرشته
20عاالی بود رمان،خیلی دوسش داشتم،عزیزان بهتون پیشنهاد میکنم بخونیدش،الان میخام جلد دوم بخونم،مرسی نویسنده
۳ سال پیشزهرا
۱۷ ساله 20خیلی رمان قشنگی بود و واقعا اموزنده بود
۳ سال پیشیلدا
۱۶ ساله 42یاده جوشام افتادم🤣😂
۳ سال پیشاسرا
30این رمان عالی ولی،ازعمه دخترش بدم آمد قسم قرآن خوردوای خیلی عالی متوجه میشید که پسرهاهم چقدر درخانواده مشکل داره
۳ سال پیش
م
10آخه نوتریکا هم شد اسم