رمان نوتریکا جلد اول به قلم سروناز روحی (sun daughter) - خورشید.ر
ژانر : #عاشقانه #پلیسی
خلاصه :
داستان راجع به پسر کوچیک و دختر کوچیک یک خانواده است که با یک سری اتفاقات زندگی همه ی اعضا کمی دستخوش تغییراتی می شود...
مقدمه :
زندگی آدم ها به نفس کشیدن خلاصه نمیشه !
زندگی آدم ها به خوردن و نوشیدن و خوابیدن خلاصه نمیشه !
زندگی آدم ها به درس خوندن و کارکردن خلاصه نمیشه !
زندگی آدم ها به بغض و غم و غصه خلاصه نمیشه !
زندگی آدم ها به شادی و خنده و لبخند خلاصه نمیشه !
زندگی آدم ها به مرگ خلاصه نمیشه!
حتی … زندگی آدم ها به عشق هم خلاصه نمیشه !
خلاصه ی زندگی آدم ها فقط و فقط زندگی کردنه …!
فصل اول:
سلام...
-سلام... سلـــــــــــام....
-مامان... ماماااااان؟!
-اُه من مردم از این استقبال گرم...
-کسی خونه نیست؟
به سمت اشپزخانه رفت و با ناخنک زدن به ظرف سالاد رها شده روی اُپن کمی کاهو و خیار برداشت.تا انجا که به یاد داشت از گوجه فرنگی متنفر بود.
-علیک سلام... و کاهو را از چنگش بیرون کشید.این قبیل زورگیری ها مختص نوید پسر دوم خانواده ی اقای نیکنام بود.
صدای تلفن باعث شد به سمتش برود و جواب حرکت زشت نوید را به بعد موکول کند.
طوطیا:حاضری بریم؟
-ناهار نخوردم...
طوطیا:کوفتو بخوری... ساعت سه .... هنوز نخوردی؟
روی دسته ی مبل نشست و گفت: تا هشت بازه...
طوطیا با دلخوری گفت: حالا چی میشد الان بریم... مگه قرار نبود صبح بریم ...نورا هم کلی ازت شاکیه... تازه حالا هم میگی نه؟
-خوب میخوام ناهار بخورم...
طوطیا باز گفت: کوفت و بخوری و تلفن را کوبید.
نوید نگاهش کرد و پرسید: نرفتی هنوز؟
نگاهش را به ساعتش دوخت و گفت: نه... مامان کجاست؟
نوید با بی قیدی شانه ای بالا انداخت و گفت: خونه خاله سیما... کجا میخواستی باشه... من دارم غذامو داغ میکنم...
-منم دارم میرم ثبت نام... فعلا... و به سمت در ورودی حرکت کرد.
نوید: ناهارتو بخور بعد برو...
-طوطیا چت میزنه حوصله اشو ندارم... خدافظ... و در را بست.
*************************
طوطیا با لبهایی برچیده گفت: تو که گفتی نمیای...
-به سلامتی منصرف شدی من برم؟
طوطیا یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:غلطهای زیادی... وایسا حاضر بشم...
-یه چادر بنداز سرت بیا دیگه... همین سر کوچه است...
طوطیا اما گوش نداد و به سمت اتاقش رفت.در اینه نگاهی به چهره اش انداخت. یک جوش کوچک قرمز درست روی چانه زیر لبش سبز شده بود.با دو انگشت شصت و سبابه مشغول ترکاندن شد.صدای سیما امد.
با طعنه گفت: علیک سلام...
-اِ... سلام ..... حواسم نبود... و خندید.
صدای مادرش هم متعاقب جوابی که به خاله اش داد به گوشش رسید.
-کی حواست هست؟ و افزود: میدونی از صبح منتظرتن؟ منظورش طوطیا و نیوشا بودند.با دلخوری گفت: هیچ وقت سر قولت نیستی...
با لحنی مدافع پاسخ داد: خوب خودشون میرفتن... من که گفتم ممکنه دیر بیام...
سیمین رو به خواهرش سیما گفت: راستی دیشب مهناز زنگ زد... و مشغول تعریف از گفت و شنودش با مهناز شد.
نگاهش را به پله ها دوخت... طوطیا از لبه ی نرده سر خورد.
سیمین نگاهش به او افتاد و با لبخند گفت: چه خوشگل شدی عزیز دلم؟
طوطیا لبخندی زد و با ناز گفت: مرسی... وبا دو گام بلند مقابلش ایستاد و گفت: مدارکتو برداشتی....
با شرمندگی گفت:از صبح همرامه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوطیا اهمیتی نداد.... مهم حالا بود.... باشوق گفت: بریم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نیوشا چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوطیا: اون الان کلاس زبانه... گفتش برگشتنی خودش میره ثبت نام... و با غیظ رو به مادرش گفت: همه مثل من نیستن که احتیاج به نگهبان داشته باشن همه جا با اون برن... حتی تا سر کوچه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیما خواست پاسخ دخترش را بدهد که طوطیا با عجله پشت او پنهان شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیما با چشم غره به سیمین گفت:میبینی تو رو خدا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوطیا زیر گوشش گفت: بریم دیگه...نمی بینی وضعیت قرمزه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری تکان داد و در را باز کرد و خواست از خانه خارج شود که طوطیا بازویش را کشید و گفت:هووووی... لیدیز فرست... و خودش اول خارج شد.... دو خواهر خندیدند . باز هم سری تکان داد و به دنبال طوطیا روان شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاموزشگاه درست سر کوچه بود.مسیر ظرف مدت کوتاهی در سکوت زیر افتاب گرم تابستانی طی شد. باز هم طوطیا اول داخل اموزشگاه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد فربه ای با ریش و سبیل بی حوصله رو به طوطیا که با ذوق و چشمهایی که برق میزد و همه جای ان دفتر کثیف را از نظر میگزراند گفت: هجده سالت شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمزمان گفتند: ده روزم ازش گذشته...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد سری تکان داد و گفت: اسم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوطیا ابتدا پاسخگو بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- طوطیا نیکنام... کمی بعد او جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نوتریکا نیکنام....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد سرش را بالا اورد و متعجب در حالی که چینی به بینی اش داده بود و چشمهایش را ریز کرده بود گفت:هــــاااان؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا مثل همیشه با حوصله و شمرده گفت: نو...ت... ریکا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد ابروهایش را بالا داد و گفت: با کدوم "ت"؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا دستهایش را در جیبش فرو کرد و به میز تکیه داد و گفت: دونقطه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حال نوشتن اسمش مرد با غرغر گفت: ملت چه اسمایی میذارن رو بچه هاشون.... و بلند تر پرسید: خارجیه؟ نه؟حالا یعنی چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا که حرف قبلی مرد راشنیده بود... با ارامش گفت:یه اسم خیلی قدیمی ایرانیه... سومین برادر اشو زرتشت اسمش نوتریکا بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد با رضایت هوومی گفت و پرسید: زرتشتی هستید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا: جد پدریم بوده... اما ما نه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد پرسید: مسلمون؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا: بله...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد باز هوومی گفت و ضمن پر کردن فرم توضیحاتی در رابطه با چگونگی پرداخت هزینه و شروع کلاس ها به ان دو داد.سپس با تکرار و تاکید افزود : 5 جلسه ایین نامه رو حتما باید شرکت کنید.... در غیر این صورت نه کلاس های عملی و میتونید شرکت کنید نه ازتون ازمون گرفته میشه... متوجه هستید که؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو با سر تایید کردند.مرد فرم ها به انضمام یک قطعه عکس از طوطیا و نوتریکا را داخل دو پوشه ی مجزا گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوشه ی نوتریکا نارنجی بود و پوشه ی طوطیا سبز....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوطیا با عجله گفت: میشه بذاریدش تو یه پوشه ی نارنجی لطفا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد پوزخند مسخره ای زد و سری تکان داد اما در خواست طوطیا را پذیرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا با حرص گفت: چیشششش... و با خودش غر میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوطیا اما با لبخند تشکر کرد و پشت سر نوتریکا از اموزشگاه خارج شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا بی حرف کنارش راه میرفت. طوطیا هم مفاد فرمش را مورد بررسی قرار داده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوطیا پرسید: طلا میگه پارک دوبل خیلی سخته.... اره؟ با کمی مکث گفت: خوش به حالت تو لا اقل یکی دو بار پشت فرمون نشستی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بدون ان که منتظر جوابی از سوی نوتریکا باشد گفت: ولی خوب یاد میگیرم... بابا قول داده باهام تمرین کنه... و پشت سرش فوری گفت: طلا دیروز کلی سرم غر زده ماشین و عمرا یک سال اول دستم بده...ولی بعدش گفت اگه مثل اون بار اول قبول بشم اون دستبند دلفین رو میده به من... و اهی کشید و ادامه داد: میدونستی باید با طلا شریکی سوار بشم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا در سکوت نگاهش کرد.سرش را باز در پرونده اش فرو کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکجای طوطیا خوشگل بود که مادرش چپ و راست از زیبایی او تعریف میکرد؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوطیا مثل یویو کنارش راه میرفت.....گاهی زیگزاگ و گاهی هم لی لی میکرد.... اصلا هیچ وقت یک خط مستقیم را پیش نمیگرفت برای راه رفتن...نسبتا چاق بود نه خیلی زمخت و ضایع ولی چاق بود و صورت گرد و پُری داشت.اما پیشانی اش بلند بود.مثل همیشه موهای پر کلاغی اش را چتری در صورتش ریخته بود.... پیشانی اش زیادی بلند بود.چشمهای کوچک و خاکستری اش با مژهای پرپشت و فر زیبا بودند.... بینی عقابی و لبهایی متوسط که به خاطر عقب بودن فک پایینش هیچ وقت روی هم چفت نمیشدند.... عیب بزرگی نبود یعنی زیاد مشخص نبود ولی همیشه دهانش نیمه باز بود. در انتها هم چانه ای مستطیلی به صورتش خاتمه می بخشید. اما گردنش کمی کوتاه بود ....در هر صورت روی هم رفته خوب بود اما اینطور که همه ی فامیل از او تعریف کنند ، نوتریکا لبهایش را جمع کرد... چهره ی مهربان و خواستنی اش در فامیل معروف بود به شیرینی و با نمک بودن.... به خصوص دو چالی که حین خندیدن در صورتش پیدا میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنکر این نبود که زشت نیست... اما دیگر انقدر ها هم خوش چهره نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوطیا با لحن متاثری گفت: نوتری فردا نتایج و اعلام میکنن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا نگرانی اش را پنهان کرد و با لحنی بیخیال گفت: میدونم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوطیا با نگرانی گفت: وای فکر کن اگه قبول نشیم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا باز هم وانمود کرد خونسرد است و گفت: فکر کن اگه قبول نشی....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوطیا چینی به بینی اش داد و گفت: یعنی تو صد در صد قبولی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا دست ازادش را در جیبش کرد و گفت: احتمالا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوطیا از اعتماد به نفس او حرصش میگرفت.با کمی تغیر در صدایش گفت: حالا میبینیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا پوزخندی زد و گفت: میبینیم... و در دل با خود گفت: اگر انها قبول شوند و او بماند... ته دلش هری ریخت.نفسش را فوت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا رسیدن به باغ از هم جدا شدند و هر کدام به سوی خانه شان رفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباغ بزرگ و زیبایی بود با سنگفرش های سفید و درخت کاری هایی که دستپخت نبی خان سرایدار و خانه زاد باغ بود که خانه ی کوچکی درست کنار در باغ داشت و همراه همسرش بی بی کبری با هم زندگی میکردند و کلیه ی امور خانه های دو برادر که در دو طرف باغ رو به روی هم قرار داشت بر عهده ی انها بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوی نم خاک در سرش می پیچید.نفس عمیقی کشید و در حالی که به زمین خیره شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خودش فکر میکرد اگر واقعا قبول نشود چه افتضاحی به بار می اید.لبش را گزید.... نه این تقریبا امکان نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمطمئن بود قبول است.او خیلی خوانده بود... به زبان دیگر خر خوانی کرده بود. کنکورش را هم عالی داده بود... بیشتر سوالات را با احتمال صد در صد پاسخ داده بود.انهایی را هم که شک داشت اصلا نزده بود... هر چند فقط دو سه مورد در هر درس بود که او در جوابگویی مشکل پیدا کرد.اما باز هم استرس نتیجه از اضطراب قبل از ازمون خیلی بیشتر بود.نفسش را مثل پوف بیرون داد. چه لذتی داشت نیوشا و طوطیا قبول نمیشدند.ولی... ان دو هم زیادی زحمت این کنکور مذخرف را کشیده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر را باز کرد... صدای خنده های نوید و نیما می امد.یک راست به اشپزخانه رفت. نیما کنار در یخچال ایستاده بود و با هیجان چیزی را تعریف میکرد. نوتریکا محکم پس کله اش زد و گفت: هی...کی اومدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما به عقب چرخید و به برادرش خیره شد.... خواست تلافی کند اما دستش را پایین اورد و منصرف شد و با غیظ گفت:علیک سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا سلام کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به موهای نیما اشاره کرد و با لبخند گفت:چه رشد قابل توجهی... و بلند خندید.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما از بعد از کچل کردن برای سربازی موهای جلوی سرش خیلی دیر بلند شدند و حالا نوتریکا بادیدن موهای نیما که رشد قابل تحسینی داشتند او را مسخره میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما سری تکان داد و گفت: خدا قسمت کنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید با خنده گفت: همینه دیگه بهت گفتم بیا با هم بریم... حرف گوش ندادی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما باارامش گفت: هر چی بود تموم شد رفت پی کارش... از فردا باید بیفتم دنبال کارت پایان خدمتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا در حالی که ویلون و سیلون سعی داشت کمی غذا برای خودش بکشد گفت: خدایی سخت گذشت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما برعکس روی صندلی نشست و گفت: نه خیلی... و انگار که یاد چیزی افتاده باشد گفت: فردا نتایج و اعلام میکنن؟نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا یک لحظه از کارش دست کشید.اما باز مشغول شد. دلهره برای چی؟ او که مطمئن بود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید سری تکان داد و گفت: فکر کن نورا و طوطیا قبول بشن.... تو بمونی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا با غیظ گفت: فردا معلوم میشه کی میمونه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید با مسخره گی گفت: اُه بابا اطمینان... اعتماد به نفس...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا حرفی نزد در حال جدا کردن گوشتهای چرخ کرده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما با حرص گفت: اونا رو اونطوری با دست جدا میکنی نریزی تو قابلمه... ما هم قراره از اون غذابخوریم.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا اما همه ی گوشتهای جدا شده را داخل قالبمه برگرداند... نیما خواست درس درست و حسابی به او بدهد که سیمین وارد خانه شد. هنوز نمیدانست پسرش بالاخره از سربازی بازگشته است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد اشپزخانه شد.نیما حد فاصل یخچال و سینک ظرفشویی ایستاده بود و سیمین هنوز او را ندیده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا التماس به نوتریکا گفت: بذار یه قاشق گوشت بریزم برات... نگاه کن برنجت خالیه که....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام گوشت و پیاز ولوبیاهای لوبیا پلو را جدا کرده بود.... برنجش عاری از هرگونه جز خارجی، نارنجی بود... احتمالا به خاطر رب گوشت های چرخ کرده ی سرخ شده ی جدا شده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا: نه همین خوبه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین جلو تر امد و گفت:خواهش میکنم ازت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:نه... نمیخورم... اذیت نکن دیگه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین با حرص گفت: هیچ وقت خدا حرف گوش نمیکنی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با غیظ قابلمه را برداشت و به سمت یخچال چرخید و چشمش به نیما افتاد که با لبخند نگاهش میکرد. یک لحظه احساس کرد خواب میبیند.قابلمه را روی میز برگداند و باز به پسرش نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما جلو امد و با لبخند گفت: سلام سیمین خانم... چه خوشگل شدی امروز.... و خم شد و سیمین را دراغوش کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین را که انگار دگمه اش را روشن کردند.با صدای بلندی مشغول قربان صدقه رفتن شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقریبا با بغض گفت: الهی قربونت برم مادر... کی برگشتی.... نگاش کن چه لاغر شده... خسته نباشی عزیز دلم.... اینقدردلم برات تنگ شده بود... وای برم به کبری بگم بیاد یه دستی به اتاقت بکشه.... و باز مشغول روبوسی با پسرش شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا فقط با حالت چندش واری نگاه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس از صرف نهارش جلوی تلویزیون نشست... با بازگشت نیما به خانه فعلا کسی کاری به کار او نداشت. نیما واجب تر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خودش فکر میکرد روز هایی که در گیر و دار درس و کنکور بود، چقدر برای خودش سرگرمی می تراشید و فکر میکرد بعد از کنکور چقدر کار برای انجام دادن دارد.اما حالا بیشتر کسل و بیکار در خانه میچرخید. دوستانش به مسافرت رفته بودند.خودشان هم تازه از سفر برگشته بودند.ولی انگار کلافه گی قصد نداشت دست از سرش بردارد.یک سفر شش روزه هم نتوانسته بود او را سر حال بیاورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی حوصله از تماشای تلویزیون دل کند.صدای خنده های مادرش و نوید و نیما می امد. انها درپذیرایی نشسته بودند. او در نشیمن بود. سالن خانه با چند پله به دو قسمت نشیمن که معمولا برای تماشای تلویزیون و دور هم نشینی خانوادگی استفاده میشد و یک قسمت پذیرایی که برای مهمان بود از هم جدا میشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه اهستگی از پله ها بالا و به اتاقش رفت، روی تخت دراز کشید و به پوستری که به سقفش چسبانده بود خیره شد...عکس یک ببر درچمن زاری زرد رنگ که در کمین شکارنشسته و با چشمهایی درشت و سبز رنگ که انگار ان شکار نوتریکا است و به او خیره شده....اوایل که این پوستر خوف ناک را خریده بود از تماشایش می ترسید....گاهی صبح ها فکر میکرد واقعا یک ببر در اتاقش حضور دارد....در این فکر و خیال ها سیر میکرد که صدای پیام کوتاه موبایلش امد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیده برایش پیام فرستاده بود:سلام جوجو.....خوفی؟باز دوملتبه بی معلفت شدی که....وقت کلدی یه حالی بپلس....و آرم عصبانیت را انتهای جمله اش قرار داده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا :سلام شی شی ژونم....خوفم تو خوفی.....چه خبلا؟ به ژون شی شی مفاسلت بودیم... تو پخپخش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیده:OK....جوجو..میپخشم.... چی چا میچَلدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:بیکار بودم.... و آرم گریه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیده: پایه ی قلال هشتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا کمی فکر کرد... بد نبود.... اما نه... حوصله ی شیده را نداشت... با کس دیگری قرار میگذاشت که کسلش نکند ، ولی نوشت:هشتِ هشتم....تا آخلِ آخلش....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیده:پَ کی بیبینمت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:پشمه....خوفه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیده:چلا اینگد دیل...ژودتل...ژودتل....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا: به ژون شی شی کلی کار دارم... تازه فردا نتایج و اعلام میکنن.... باید خونه باشم....مامانیمو کمک کنم... اتاقمو جمع چنم... من چیچا چنم؟پشمه خوفه دیده...باچه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیده:هچی تو بجی خوفه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:پ تا پشمه ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیده: چه ژود دالی میلی....و آرم گریه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا که حوصله اش سر رفته بود نفس عمیقی کشید و به گوشی خیره شد....زیر لب گفت:توی بچه ننه رو چه جوری دک کنم اخه....اَه....بعد از لحظه ای فکرنوشت: شی شی ژونم....بابام کارم داره... باید برم پیشش.... تو بجو چیچا چنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیده:بلو مث یه پسل خوف پیش باباییت...باچه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:هچی تو بجی....دووووووووووست دالم...بای.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیده:من بیچتر....بوس بای.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیده صفحه ی گوشی اش که عکس پس زمینه اش عکس نوتریکا بود را بوسید وگفت:خدا ازت نگذره که منو اینطور اسیر خودت کردی....سپس نفس عمیقی کشید .... تا پنج شنبه وقت داشت لباس انتخاب کند.با سرخوشی به سمت کمدش رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا تا خواست گوشی را روی میز بگذارد باز هم پیام امد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا با خودش گفت:این دیگه کدوم خریه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهما:سلام....مرتیکه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا بلافاصله تایپ کرد:سلام.... زنیکه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهما:هیچ معلومه تو کدوم قبرستون سیر میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:سر قبر تو......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهما:چیز زیادی خوردی......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:اونم با دهن تو.....و آرم لبخند را قرارداد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهما:با دهن توووووو.... میمیری اگه یه خبر بگیری...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا: تو فامیل ما رسمه که بزرگترها خبر از کوچیکترها میگیرن....و باز هم ارم لبخند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهما یک سال از نوتریکا بزرگتر بود و همیشه نوتریکا این موضوع را پیش میکشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهما:اَی بیشعور...یه وقت بذار ببینمت...کارت دارم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:عمرا......مگه از جونم سیر شدم.......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهما: نوتریکا.....حرف گوش نکن شدیا.....حالتو میریزم بهما....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:مامانم ایـــــــینــــــــا........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهما:به درک....برو به جهنم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:بی تو هرگز.....و باز هم ارم لبخند گذاشت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهما که حسابی عصبانی شده بود....نوشت: نوتریکا مگه این که دستم بهت نرسه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:وای هُبی جان دارم خودمو خیس میکنم...تو رو خدا شب خوابم نمیبره هااااااااا.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهما:برو بمیر.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:جون به جونت کنم بد دهنی....توهم برو به هرزگیت برس....بای .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهما گوشی اش را به سمت دیگری پرت کرد و زانوهایش را در اغوش گرفت.... نوتریکا را دوست داشت و این غیر قابل انکار بود اما واقعا نمیتوانست جلوی زبان تند و تیزش را بگیرد....نفس عمیقی کشید و سرش را با تصور چهره ی نوتریکا روی زانو گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین بار خواست گوشی را خاموش کند که به جای پیغام کوتاه زنگ خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبا:سلام نوتری خان....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا کلافه دستی لابه لای موهایش برد و گفت:به به....صبا خانم...چه عجب از این ورا...سرافرازمون کردین...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبا:خواهش میکنم....ببخشید بد موقع مزاحم شدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:تا باشه از این مزاحمت ها... حالتون خوبه؟چه خبراخانم خانم ها ...چه کارا میکنی....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبا:هستیم زیر سایتون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:اختیار دارین این چه حرفیه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبا با کمی من من گفت: نوتری خان...ببخشید من زیاد فرصت ندارم....میخواستم....اگه براتون مقدوره ... اگه میشه ....یه.... یه قرار ملاقات بذارین که حضوراً ببینمتون.....البته اگه وقت داشته باشین....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا نفس عمیقی کشید و باخودش گفت:اینو تو رو خدا انگار داره قرار ملاقات با وزیر کشور میذاره که اینقدر رسمی حرف میزنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:بله....بله ...حتما...چرا که نه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبا:شما بفرمایید چه روزی براتون امکان داره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:سه شنبه خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبا:بله عالیه....ببخشید شما مسیرتون به پارک وی میخوره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:نخورد هم میرسونیمش....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبا خنده ی لطیفی کرد و گفت:من کلاس زبانم اونجا تشکیل میشه...از ساعت 4تا7.5 کلاس دارم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:من کی برسم خدمت تون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبا:خدمت از ماست....ابتدای پل پارک وی منتظرتون میمونم....ساعت 4...خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:مگه کلاس ندارین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبا با من من گفت:نمیخوام برم.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:براتون بد نمیشه.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبا:نه...نگران نباشین...جبرانی داره....ببخشید برادرم اومد خونه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:بله بله متوجه ام...پس سه شنبه ساعت 4 سرپل پارک وی....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبا با لحنی عجولانه گفت:بله بله....امری ندارین...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا:عرضی نیست.....خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبا:سایتون کم نشه...خدانگهدارتون.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا بلافاصله گوشی اش را خاموش کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب با لحنی ناله دارگفت:ای وای این دیگه کیه....ای خدا همشون یه ادایی دارن....کلافه ام کردین....گوشی اش را خاموش کرد و با گوشی دیگرش به دوستش سپهر زنگ زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو قرار شد با هم بیرون بروند و گشتی بزنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفورا لباس هایش را عوض کرد و از اتاقش خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین گردنش را سیخ کرد و رو به نوتریکا گفت: کجا به سلامتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا حینی که بند کفشش را دور مچ پایش میبست گفت: بیرون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین از جایش بلند شد و کنارش ایستاد و گفت: اینو دارم میبینم... کجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا با کلافگی پوفی کشید و گفت: با سپهر میخوایم بریم یه دوری بزنیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین با اخم گفت: سپهر کدومه دیگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا با حرص گفت: از دوستای پیش دانشگاهیمه... و با طعنه گفت: استنطاق تموم شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین با غیظ گفت: سپهر همونه که موهاشو رنگ کرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا لبخندش را فرو خورد و گفت: اره... مگه چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین با عصبانیت گفت: هزار مرتبه بهت نمیگم از این پسره بدم میاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا نفسش را فوت کرد و گفت: مامان... مگه میخوایم چیکار کنیم؟ گیر نده دیگه... خدافظ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین دلش راضی نبود ... نیما با ارامش گفت: مامان بذار بره دیگه ... بچه که نیست... و رو به نوترکا گفت: زود برگرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا با غیظ رویش را از نیما به مادرش دوخت و با طعنه گفت: نور چشمیتون اجازه دادن... اجازه ی نهایی و صادر میکنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما هم با غیظ گفت: آدم نیستی که....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا با اشاره ی صورت به نیما فهماند ساکت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما هم چشم غره ای رفت و متقابلا با اشاره گفت: حسابتو میرسم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین با غیظ بی توجه به بحث انها گفت: هشت خونه باش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا خم شد تا بند کفش دیگرش راببند.سیمین با سرزنش گفت: هزار مرتبه بهت میگم بند کفشتو دور مچ پات نبند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا کلافه غر زد : مامان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین هم باز با شماتت گفت: بند کفشتو درست ببند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا از در خارج شد و گفت: درستش میکنم... خداحافظ.... و در را محکم بست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین خواست صدایش کند که نیما گفت: ولش کن مامان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین با نگرانی گفت: مچ پاش خون مرده میشه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما باز گفت: خودش باید عقلش برسه دیگه...نوزده سالشه....بچه که نیست....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین اهی کشید و نالید: صد سالتونم بشه... بازم بچه اید.... و به اشپزخانه رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو نیما رو به نوید گفت:نوتریکا چه قدی کشیده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید خندید و گفت: داره مثل چنار میشه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین با نگرانی از اشپزخانه گفت:خوبه...خوبه.... چشم نزنین بچمو....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید با خنده و مسخره گفت: وای چه بچه ی کوچولویی.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین باظرف میوه بازگشت وگوشش را پیچاند و گفت: راجع به برادرت درست صحبت کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما خندید وگفت: تا وقتی همچین مدافعی داره ما جرات اظهار نظر نداریم که.... نوید و نیما خندیدند و سیمین بی خیال برای نیما مشغول پوست گرفتن میوه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر سر کوچه پارک کرده بود. نوتریکا در حالی که دستهایش را در جیبش فرو کرده بود و سلانه سلانه راه می آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر سرش را از شیشه بیرون اورد و گفت: بجنب دیگه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا بی انکه به سرعت گامهایش اضافه کند بالاخره رسید و در اتومبیل سپهر را باز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر: در ومحکم ببند....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا به ناچار در را باز کرد و دوباره بست... دستگیره ی پراید در دستش بود.... ان را در اغوش سپهر پرت کرد و گفت: مرده شور تو و این ماشین و ببرن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر خواست حرفی بزند که با مشاهده ی دو دختر سر چهارراه از گفتن حرفش منصرف شد و اهسته گفت:نوتی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا به او نگاه کرد که دید ، خیره به جایی زل زده است و از سرعتش کم کرده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا مسیرنگاهش را تعقیب کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو دختر با قیافه ای جفنگ سر چهار راه ایستاده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا کمی صندلی را به عقب برد و گفت: اهل نیستن....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر: تو که واردی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا خمیازه ای کشید و گفت: حسش نیست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر با نگاهی بدبختانه به او خیره شد و نوتریکا گفت: سگ خور... نگه دار....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر کمی فرمان را مایل کرد و پرسید: نقشه چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا چشمکی زد و گفت: منو داشته باش....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر لبخند فاتحانه ای زد و با لحن کش داری گفت: چشششششششم... و مقابل دو دختر جوان توقف کرد. و نوتریکا شیشه را پایین کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از انها که مانتوی مدل چروک ابی به تن داشت با خشونت گفت: مزاحم نشید اقا....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا تک سرفه ای کرد و با لکنت پرسید: ب ب ب...خ....ش ش ش ش... ی... د.... میش ش ش ش ش ش... ه ه ه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر که از برخورد بدش شرمگین بود پرسید: بله بفرمایید....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر با زبان اشاره به نوتریکا حرفی زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا چشمهایش را بست ولحظه ای بعد باز کرد و بازبا لکنت گفت: م م م ا ا ا ا... ای ی ی ی ی ن.. آآآآ د.... ر...س...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر دومی متوجه منظورشان شد و گفت: ادرس میخوای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا مظلومانه سرش را تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر اول گفت: ادرس کجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا یکی از کارتهای شرکت پدر سپهر را که همیشه سپهر انها را در داشبورد نگه میداشت را به انها نشان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر اولی متفکرانه گفت: مسیرش خیلی پیچیده است....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواقعا هم پیچیده بود.... دختر دومی گفت: ببین این خیابون و میگیری... تا انتهاش میری ... بعد باید برسی میدون فردوسی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا باز مظلومانه به انها خیره شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر به دوستش گفت: نمیفهمن که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا باز با لکنت گفت: ب ب ب ب خ ش ش ش ش ید.... مُ مُ مُ زززاااا حم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر منتظر نماند حرف او تمام شود با لحن دلسوزانه ای گفت: نه عزیزم....مزاحم چیه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو رو به دوستش گفت: میخوای باهاشون بریم؟ و رو به نوتریکا گفت: ما تا یه مسیری باهاتون میایم؟ خوب... بعد از میدون فردوسی دیگه خیلی سر راسته...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر با اشاره چیزی گفت و نوتریکا خواست تعارف کند و باز با همان لحن گفت: ن ن ن ن... ه ه ه.... مُ مُ مُ زززاااا حم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر اولی که دید تا فردا حرف زدن او طول خواهد کشید با لبخند ترحم امیزی گفت: مزاحمت چیه... و در عقب را باز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو سوار شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو چشمهای دو پسر برقی از شیطنت در بر داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*********************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*********************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشاوارد خانه شد... ساعت از هشت و نیم گذشته بود. در وهله ی اول به نظرش خانه سوت و کور بود. اما کمی گوشهایش را تیز کرد. سر و صدای خفیفی از اشپزخانه می امد. مقنعه اش را از سرش در اورد و وارد اشپزخانه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین مشغول خرد کردن سیب زمینی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشابه اُپن تکیه داد و گفت: سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین نگاهش کرد و بازجویانه پرسید: میدونی ساعت چنده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشاحق به جانب گفت: کارم تو آموزشگاه طول کشید.... مرده مگه منو ثبت نام میکرد... میگفت جاشون پر شده.... خلاصه اینقدر چونه زدم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین نفس عمیقی کشید و گفت: مگه اموزشکاه رانندگی تا الان بازه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا: تا 9 بازه... تازه با طوطی ونوتریکا هم کلاس نیستم... اونا صبحن من بعد از ظهر... و در حالی که تک تک دگمه های مانتویش را باز میکرد با اشفتگی گفت: چه گرمه هوا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین با نگرانی نگاهی به ساعت انداخت. قرار بود تا هشت برگردد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا از پله ها بالا میرفت. اتاقش درست مقابل اتاق نوتریکا بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل همیشه در اتاق بسته بود. بی اهمیت به انجا وارد سوله ی خودش شد و کیف و لباسش را به جا رختی اویزان کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحوصله ی دوش گرفتن نداشت. موهایش را بالای سرش جمع کرد و در حالی که با دستمال مرطوب زیر چشمش را که به خاطر ریزش ریمل و خط چشم و مداد چشم ، سیاه شده بود پاک میکرد ... جورابهایش را در اورد و هر کدام را به گوشه ای انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اتاق بیرون امد و به طبقه ی پایین رفت. اتاق نوید و نیما به همراه اتاق پدر و مادرش طبقه ی پایین بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی مبل ولو شد... نیم ساعت دیگر سریال مورد علاقه اش شروع میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید و نیما با هم وارد خانه شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونوید با صدای بلند سلام کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا بی انکه به انها نگاه کند در حالی که چشمش به تلویزیون بود، گفت: سلام نوید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما با دلخوری گفت: فقط سلام نوید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا با هیجان به عقب چرخید و با شور و شوق گفت: داداش نیما ا ا ا....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو از جا پرید و خودش را در اغوش نیما انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا که پشت سرانها امده بود در را بست و با تهوع به این صحنه ی فوق لوس نگاه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما با علاقه گفت: دلم واست تنگ شده بود...آبجی کوچیکه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشافرصت ابراز احساسات نداشت چرا که سیمین با عصبانیت جلوی در امد و رو به نوتریکا گفت: هیچ معلومه تا الان کجایی؟ مگه قرار نبود هشت خونه باشی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکابی خیال گفت: گیر نده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین با عصبانیت گفت : گیر ندم هر غلطی خواستی بکنی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا خواست از کنار مادرش بگذرد که سیمین بازویش را گرفت و گفت: صورتت چی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدایا این یک قلم را چه میکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین با نگرانی گفت: دعوا کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا اهی کشید... تقصیر ان دو دختر ِ ... بود که صورتش کمی خراش برداشته بود...البته فقط کمی قرمز شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما واضح بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین با تشویش پرسید: بهت میگم چی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا با خونسردی گفت :هیچی بابا... با سپهر شوخی میکردیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به سمت پله ها رفت تا لباسهایش را عوض کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین با دلهره هنوز پایین پله ها ایستاده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید و نیوشا و نیما بیخیال به انها روی مبل نشستند و نیوشا با شیطنت از نیما میخواست برایش خاطرات سربازی را تعریف کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا لباسهایش را در اورد و تی شرت و جین پاره ای پوشید . در اینه نگاهی به صورت خراش افتاده اش انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خودش غر میزد... دو خط نازک قرمز روی گونه اش خودنمایی میکردند.اهمیتی نداد... انقدر به همراه سپهر خندیده بودند که میشد این اتفاق کوچک را نادیده گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشید که به سرفه افتاد... هنوز به سیگار عادت نکرده بود... هر چند تازه کار هم نبود اما سینه اش میسوخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی تختش پهن شد. اتاقش کوچک بود... جز تخت خوابش و صندلی مقابل میز تحریر جای دیگری برای نشستن نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک اتاق کوچک و جمع و جور.... شاید دلگیر هم از صفاتش محسوب میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک تخت خواب مشکی براق و میز تحریر مشکی مات تمام فضای اتاق را پر کرده بود... یک اینه هم پایین تختش به دیوار نصب بود و زیر ان میز کوچکی قرار داشت. روی میز کوچک هم پر بود ازانواع ادکلون و ژل و تافت و غیره... نوتریکا به زور تمام بساط و وسایلش را در ان اتاق کوچک چپانده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمد دیواری هم درست کنار در ورودی بود... خوشبختانه این یکی زیاد جا نمیگرفت چرا که داخل دیوار بود...به نوعی از خود دیوار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام حسن اتاقش به داشتن دستشویی و حمام جداگانه بود.هر چه که بود نوتریکا این سلول انفرادی کوچک و دلگیرو خفقان اور را به هم اتاقی با نوید ترجیح میداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا سال گذشته 17 سال تمام هم اتاق او بود. از وقتی به یاد داشت التماس میکرد او هم اتاق جداگانه داشته باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمیشه هم غر میزد. نیما با اختلاف سنی هشت سال بزرگتر از نوتریکا و البته سِمَت پسر ارشد بودن صاحب یکی از بزرگترین اتاق های خانه بود.نیوشاهم دختر بود نمیشد هم اتاق پسرها باشد و همیشه این نوتریکا بود که مدام نق میزد چرا نیوشا که فقط ده دقیقه از او بزرگتر است باید اتاق جداگانه داشته باشد اما او باید با نوید شب و روز را سر کند. نوید هم با نیما دو سال اختلاف داشت و نوتریکا شش سال ازاو کوچکتر بود و مجبور بود تا رفتارهای بزرگ مآبانه ی او را تحمل کند.ضمن اینکه اتاق رسما در بست در اختیار نوید بود و نوتریکا هم باید به برادر بزرگتر احترام میگذاشت ونوکری و بردگی و چاکری اصولا جزء زیر مجموعه ی همان احترام به برادر بزرگتر محسوب میشد. نیوشاهم به واسطه ی همان ده دقیقه باز هم بزرگتر محسوب میشدو همیشه این نوتریکا بود که بچه ی اخر و ته تغاری نام و لقب میگرفت. همین موضوعات به ظاهر کوچک او را تا اوج حرص و عصبانیتی بزرگ می بردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسال گذشته بالاخره به خاطر درس و کنکور و کلی بهانه توانسته بود پدر و مادرش را مجاب کند تا اتاقی که به منظور پذیرایی شبانه از مهمان همیشه خالی می ماند را به قرق خود در اورد و انها هم ناچارا به علت درس خواندن نوتریکا و اینکه واقعا یک داوطلب کنکوری نیازمند محیط ارام است این پیشنهاد عاجزانه ی یک عمره ی او را پذیرفته بودند.اتاق کوچک بود اما نوتریکا انگار قطعه ای از بهشت نصیبش شده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحوصله اش سر رفته بود.کسل روی تخت دراز کشیده بود و به چشمان سبز ببر سیاهش مینگریست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی موبایلش را روشن کرد.سیل اس ام اس بود که می امد... ترلان... آزاده... سونیا...دنیا... مهکامه... اناهید... دل آرام... شیده... هما... صبا... وَ وَ وَ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه جز اس ام اس کیمیا بقیه را بدون خواندن از دم حذف کرد.پوشه ی ذخیره ی پیام کوتاهش جا نداشت.حافظه اش پر میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتنی که کیمیا برایش ارسال کرده بود را خواند. دعوت مهمانی... این خوب بود. ادرسش اطراف جاده ی کرج بود.پس فردا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که کمی روحیه گرفته بود خواست پاسخ کیمیا را بدهد که سیمین صدایش زد برای صرف شام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ساعتی بود که جاوید خان نیکنام هم به خانه امده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید با نیما و نوید مشغول صحبت بود، صحبتها حول و حوش راه اندازی یک شرکت میگذشت. نوتریکا تمایلی به شنیدن نداشت.دانستن موضوع بحث کافی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی حرف روی مبل نشست. جاوید نگاهش میکرد.نگاهش رنگ انتظار داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخر سرهم با غیظ رو به پسرش گفت: علیک سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا در حالی که روی مبل کاملا لم داده بود بدون اینکه به پدرش نگاهی بیندازد گفت: سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید سری تکان داد وبه ادامه ی بحث نیمه کاره اش با دو پسر دیگرش پرداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین به همراه بی بی کبری مشغول چیدن میز بودند. جاوید حین اینکه کمی از چایش مینوشید به یاد چیزی افتاد و رو به نوتریکا گفت: فردا نتایج و اعلام میکنن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا به جای او پاسخ داد: وای اره بابا... من خیلی میترسم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا پوزخندی زد و جاوید به دخترش لبخندی زد و گفت: ترس نداره که دخترم... ان شا الله که قبولی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا کنترل را برداشته بود و مدام از این کانال به ان کانال می پرید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا نگاهش را از پدرش گرفت و به تلویزیون دوخت... در صدم ثانیه متوجه شد که نوتریکا چه حرکت زشتی انجام داده است.جیغ زنان گفت: داشتم سریال میدیدم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا جوابی نداد. معنی سکوتش به من چه بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا با غر گفت: مگه باتو نیستم...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا اصلا نمیشنید . خوبی اش این بود که هر وقت دوست داشت گوش میداد و هر وقت مایل نبود هم هیچ .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشاطبق معمول به اغیار متوصل شد...غر زنان گفت: مامان... بهش بگو بزنه همون کانال....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین هم عادت داشت. کاری به کار نزاع خواهر برادر ان هم بر سر کنترل نداشت.ترجیح میداد سکوت کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا رو به نوتریکا باز جیغ زد: آهای... مگه من با تو نیستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا: نوتریکـا ا ا ا ا ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا ،تقریبا داشت به گریه می افتاد ، با همان لحن گفت: الان تموم میشه... صحنه ی حساسش بوددد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا هم بی توجه به او به شوی ترکیه ای نگاه میکرد. یکی از ان خوانندگان زن جلف ترکیه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که اندام او را مورد بررسی قرار داده بود گفت: باریک الله فیلم صحنه دارم میبینی پس؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا دست به کمر ایستاده بود و در حالی که نگاهش بین شویی که پخش میشد و چهره ی بی حالت نوتریکا میگشت نق نق کنان گفت: نخیرم... امشب قرار بود دختره بره سر قرار... حالا بزن دیگه... افرین... نوتریکا... نوتریکا.... بزن اونجا اینو صد هزار بار دیگه هم نشون میده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنظورش ان شوی ترکی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا نگاهی به او کرد و گفت: چته زر زر میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشابا عصبانیت گفت: بهت میگم کنترل و بده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا نگاهش را به صفحه ی تلویزون دوخت و گفت: برو بابا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا خواست کنترل را از چنگش در اورد که نوتریکا موزیانه خندید. خوبی اش این بود زورش به او میچربید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر گیر و دار بحث سر تلویزیون بودند که ویبره ی موبایلش که در جیبش بود باعث شد لحظه ای حواسش پرت شود و کنترل را از دست بدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاهمیتی نداد باز هم میتوانست کنترل را از او بگیرد، سپهر واجب تر بود. متن پیام سپهر را در عرض چند ثانیه ده بار خواند: نتایج رو سایته....ولی مگرقرار نبود فردا اعلام کنند؟ پوفی کشید... حساب کتاب نداشت. ضربان قلبش بالا رفت. دلش هری ریخت. سعی کرد خونسرد و مسلط باشد.بدون جلب توجه به اتاقش رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین داد زد: کجا... بیا شام حاضره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا با خونسردی تصنعی گفت: الان میام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به اتاقش رفت. کمی طول کشید تا به شبکه متصل شود. سایت سنجش را باز کرد. انگشتانش حین تایپ نام و مشخصاتش می لرزید. ان قدر ها هم خونسرد نبود. اما عالی وانمود میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه علت تعداد زیاد مراجعه کنندگان سرعت فوق العاده پایین بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپای راستش را عصبی با سرعت بالا و پایین میکرد. اتاق تاریک بود و فقط نوری که از صفحه ی مانیتور بیرون میزد باعث روشنایی کم فضا شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوست لبش را با دو انگشت دست راست میکند. زانوی چپش را هم با سرعت به چپ و راست تکان میداد.با پنجه های دست چپش موهایش را میکشید... فکر یک سال دیگر... فکر قبول نشدن... فکر ِ ... نه ... قطعا خدا زحمات او را دید... دید که چطور زحمت میکشید... دید که چطور از همه چیز گذشت...از خواب وخوراک و شب و روز... اما،اگر،شاید،ولی... وای حتی نمیتوانست بیاندیشد که از نو شروع کند... خدایا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقدر طول کشید نفهمید. بی اراده زیر لب خدایا خدایا میگفت. حتی نمیدانست چرا خدا را صدا میزند. امیدوار بود خدا منظورش را بفهمد.صفحه بالاخره لود شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظه ای هیچ کدام از خطوط را نمیتوانست بخواند. نفس عمیقی کشید. قلبش رسما در حلقش بود. از استرس تمام تنش خیس عرق بود. صدای ضربان قلبش را به وضوح میشنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کرد خودش را ارام کند مگر میشد. بالاخره ذهنش را متمرکز کرد... رتبه... تراز... رتبه در سهمیه... درصد درسها...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمجاز به انتخاب رشته... و ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه را با دقت خواند.نفس عمیقی کشید.ضربان قلبش روی ریتم معمولی همیشگی در حال تپیدن بود.پاهایش هم ارام گرفته بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی به صورتش کشید. رتبه ی سه رقمی قطعا در ان دسته ای قرار میگرفت که صفت عالی را به ان نسبت میدادند.ان هم در رشته ی ریاضی و فیزیک...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر چند او تصور رتبه ی دو رقمی را در سرش میگزراند... اما... انگار باید به این هم قناعت میکرد.لبخندی زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلام مزدا 3...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا خواست از پشت کامپیوترش بلند شود که یاد نیوشا و طوطیا افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیعنی رتبه ی انها چند شده بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irممکن بود از او بهتر شوند؟لعنتی باز هم استرس گرفت... مسئله ی کمی نبود.غرورش جریحه دار میشد اگر واقعا چنین اتفاقی می افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوشبختانه تمام زندگینامه ی ان دو را از بر بود.انقدرکه تمام کارهای کامپیوتری اعم از ثبت نام و انتخاب رشته های داشنگاه آزاد و غیره را خودش انجام داده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشید و اول برای نیوشا را نگاه کرد. لبهایش به لبخندی باز شد.این به خیر گذشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوطیا ... اُه... داشت به قهقهه می افتاد... این دو اصلی ترین رقیبهایش بودند. خدایا قیافه ی نیوشا دیدنی میشد وقتی بفهمد که چه رتبه ای به ارمغان آورده است... پس از ان همه ادعا و کری خواندن،فقط باید بیاید و ببیند.طوطیا گفته بود: یک میشود... هرچند بعد از ازمون اعلام کرده بود : گند زده است...اما نوتریکا تصور این رتبه ی چهار رقمی را دیگرنداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوبیش این بود حالا حالاها آتو و سوژه و موضوع داشت برای مسخره کردن و خندیدن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمان دریافت یک پیام جدید از سپهر و فریاد نوید که گفته بود: کدوم گوری موندی... یکی شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر هم رتبه اش عالی شده بود، این یعنی میتوانستند دانشگاه را این زوج آباد کنند و به مرز سرسبزی برسانند.فوق العاده بود. در عمرش اینقدر حس پیروزی نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره اتاق کوچکش را ترک کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما با غیظ رو به مادرش گفت: شروع کنیم؟ یخ کرد احیانا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین هم با اخم و تخم رو به نوتریکا گفت: دو ساعته کجایی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا نگاهی به ظرف خورش قیمه انداخت... خوشحالی رتبه اش فرو کش کرد.درحالی که لبهایش را جمع کرده بود گفت: اه ه ه ه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقیمه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین با اصرار گفت: دو تا گوشت بزرگ و بدون چربی توش انداختما... ماهیچه است...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا کمی خورش گوشه ی برنجش ریخت و گفت: نمیخوام... و در حالی که لپه ها و پیاز داغ ها را جدا میکرد بی توجه به اصرار های مادرش با خود فکر میکرد مزدا 3 اش چه رنگی باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلپه ها و پیازها را کامل از برنجش زدود. کمی ماست روی برنجش ریخت.اصولا از حبوبات متنفر بود.به گوشت قرمزو چرخ کرده بی علاقه بود .رابطه ی خوبی هم با بادمجان و انواع کوکو نداشت.بوی مرغ و رگه های خونی که در گوشت باقی میماند را نمیتوانست تحمل کند پس ان هم هیچی... و ماهی را هم چون در کودکی یک بار تیغ در گلویش گیر کرده بود ، سیمین اجازه نمیداد بخورد.مزه اش را هم یادش نمی امد ...به هر حال فاتحه ی ان هم خوانده میشد.غذای مورد علاقه اش قرمه سبزی بود ، ولی خوب لوبیا هایش را جدا میکرد گوشت هم یک تکه به خاطر زنجموره های سیمین میخورد.هر گونه فست فودی را میپرستید... و ماکارانی هم بدون گوشت و قارچ و بدون هر گونه سسی فقط خود ماکارانی روی چشمش جا داشت.اصولا هنوز کسی کشف نکرده بود نوتریکا چطور زنده مانده است... به هرحال با پلو وماست و اب قیمه اش مشغول بود و به رنگ مزدا 3 اش فکر میکرد...بین دو گزینه مانده بود: سورمه ای یا مشکی... مشکی یا نوک مدادی.. حالا شد سه تا... شاید نقره ای... اهی کشید...نمیتوانست تصمیم بگیرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا با چنگال غذا میخورد... دو تا دانه برنج که روی چنگال بود را به دهانش فرو برد...تازه یکی از برنجها میان راه بشقاب تا دهانش از لای چنگالش پایین افتاد... نوتریکا لبخند فاتحانه ای زد و گفت: چطوری چهار رقمی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد و پوزخندی زد و گفت: چهار رقمی؟ عمرا... اونی که چهار رقمی میاره جنابعالی هستین...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوابرویش را با پیروز مندی بالا داد و گفت: فردا معلوم میشه که چی اورده...نوتری خان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید خندید و گفت: نوتریکا به نظرم از الان شروع کن به دوباره خوندن... نمیخواد اصلا نتایج و ببینی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما هم خندید و نیوشا با لبخند تحقیر امیزی گفت: من مطمئنم زیر هزار میارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا کمی اب نوشید و با لحن کش داری گفت: اطمّیـــــــــنانّـــــــت منو کشـــــــــته...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا هم چنگالش را به دهان برد و کمی بعد گفت: میبینیم کی چه گندی بالا اورده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا با لا قیدی شانه هایش را بالا داد و گفت: اونی که گند بالا اورده من نیستم... خیالت تخت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین کم کم عصبانی میشد ... کمی بعد گفت: بسه دیگه... شامتونو بخورید... و رو به نوتریکا گفت : یه کم گوشت بریزم برات؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا با حرص به چهره ی ارام او نگاه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا غذایش تمام شد. رو به سیمین گفت : مرسی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو از جایش بلند شد و به سمت نرده ها رفت.دو پله بالارفت و ایستاد و گفت: ادبیاتم و 96 زدم... رتبه ی کشوریم شده... و به چشمهای بهت زده ی نیوشا نگریست و گفت: 452... راستی نیوشا این همه خوندی ... اموزشگاه... کلاس... که بشی چهار رقمی... و سری از روی تاسف تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا با تته پته گفت: دروغ نگو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا : نتایج رو سایته...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا با سرعت نور از جایش پرید ... طوری که صندلی واژگون شد... تنه ای به نوتریکا که روی پله ایستاده بود زد و گفت: وای به روزگارت دروغ بگی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا با همان ارامش منحصر به فردش فقط لبخند زد.نیوشا به اتاقش رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو نوتریکا رو به پدرش گفت: ماشین من فردا تو پارکینگ باشه بی زحمت... و چشمکی به چهره ی متعجب پدرش زد و خودش چند پله بالا رفت .. دو باره ایستاد و گفت: لطفا ابی نفتی... مرسی... شب خوش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir