از افتخارات مامان جون شمس الملوک که همه اونو مامان جون شمسی صدا میزدیم این بود که تو 13 سالگی عروس شده بود... 13 شکم بچه آورده بود... 13 سال تو تهرون زندگی کرده بود و شماره ی کوچه ی محل زندگیش 13 بود...اما مهمترین افتخار مامان شمسی این بود که تونسته بود اکثر دخترها و پسرهاشو تو همین کوچه ی شماره 13 جمع کنه و تقریبا کوچه رو اختصاصی به اسم کوچه ی بچه های مامان شمسی به همه بشناسونه!ولی این داستان حکایت مامان جون شمسی نیست. یه تعدادیمون جزو متولدین دهه پنجاه بودیم و بقیه جزو دهه ی شصت... ولی هردو نسل درگیر مشکلات دوران انقلاب و جنگ شدیم و اینطور نبود که دهه شصتیها از ما سختیهای بیشتری کشیدن... همه ی اونهایی که از سال 1355 تا سال 1360 به دنیا اومدن حرف منو خوب میفهمن! مگه میشه متولدین سال 60 درد کشیده ی پس لرزه های جنگ و انقلاب باشن و متولدین سال 59 نه...؟

ژانر : اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۴ دقیقه

مطالعه آنلاین نوه های مامان جون شمس الملوک
نویسنده : چیکسای

ژانر : #اجتماعی

خلاصه:

از افتخارات مامان جون شمس الملوک که همه اونو مامان جون شمسی صدا میزدیم این بود که تو 13 سالگی عروس شده بود... 13 شکم بچه آورده بود... 13 سال تو تهرون زندگی کرده بود و شماره ی کوچه ی محل زندگیش 13 بود...اما مهمترین افتخار مامان شمسی این بود که تونسته بود اکثر دخترها و پسرهاشو تو همین کوچه ی شماره 13 جمع کنه و تقریبا کوچه رو اختصاصی به اسم کوچه ی بچه های مامان شمسی به همه بشناسونه!ولی این داستان حکایت مامان جون شمسی نیست. یه تعدادیمون جزو متولدین دهه پنجاه بودیم و بقیه جزو دهه ی شصت... ولی هردو نسل درگیر مشکلات دوران انقلاب و جنگ شدیم و اینطور نبود که دهه شصتیها از ما سختیهای بیشتری کشیدن... همه ی اونهایی که از سال 1355 تا سال 1360 به دنیا اومدن حرف منو خوب میفهمن! مگه میشه متولدین سال 60 درد کشیده ی پس لرزه های جنگ و انقلاب باشن و متولدین سال 59 نه...؟

سال 1363 بود. چهار سال از شروع جنگ میگذشت. جنگی که پس لرزه های ناشی از اون کم کم خودشونو به رخ میکشیدن. صحبت از جنگ و سیاست، بحث داغ همه ی بزرگترا شده بود... تو کوچه، خیابون، عزا، عروسی، مدرسه و... خلاصه هرجا میرفتی یه مدل حرف میشنیدی.همه ی صحبتا در ارتباط با رژیم ملعون صدام و رشادت های رزمنده های ما بود...

ما بچه ها همه تو حس و حال خودمون بودیم. چه میفهمیدیم پس لرزه های جنگ چیه؟ قحطی و صرفه جویی چیه؟ گرونی چیه؟ اسراف چیه؟ فقط به فکر پول توجیبیمون بودیم. جسته گریخته هم خودمونو قاطی بحث داغ جنگ و سیاست میکردیم و یه چیزی میپروندیم. حالا یا درست و یا غلط... اگه درست بود که همه میگفتن:

- به به...میبینید؟ اینا جوونای آینده هستن! خدا وکیلی هوش بچه های این دوره و زمونه کجا و هوش ما تو سن و سال اینا کجا؟

اگه هم که نظرمون نامربوط بود، یه اخمی بهمون میکردن و بابامون میگفت:

- پاشو بچه برو درستو بخون... چیه نشستی جلوی چند تا بزرگتر و عرض اندام میکنی؟

پدرم کارمند شهرداری بود. وضع مالیمون خیلی توپ نبود ولی گدا هم نبودیم... گاهی متوسط رو به بالا بودیم و گاهی متوسط رو به پایین ولی هنوز خیلی جا داشت تا به خط فقر برسیم. که البته این رفت و آمد از نقطه ی متوسط به سمت بالا و پایین مربوط میشد به اضافه کاریای بابا در اداره و کار کردنای شبونه ش تو آژانس عمو علی و صرفه جویی های مامان.

خونواده ی مادری و پدری من از نظر فرهنگی کاملا با هم متفاوت بودن... هرچی خونواده ی پدریم کم جمعیت بودن و بچه هاشون اهل درس و مدرسه، خونواده ی مادریم پر جمعیت و بچه ها اهل شلوغ کاری و فرار از مدرسه...

پدرم فقط یک برادر داشت. من مادر پدرمو ندیدم ولی از زمانیکه یادم میاد همه میگن که حاجاقا بزرگ پدرِ پدرم در حال تجدید فراشه! پدرم و عمو علی کوچیک بودن که مادرشون فوت میکنه و حاجاقا بزرگ هنوز چهلم زنش نشده، با یه خانمی ازدواج میکنه که کل مدت ازدواجشون به دو سال نمیکشه!

از حرفای مامانم فهمیدم که حوری خانم زنه چهارم پدربزرگم بعد از فوت مامان بزرگ پدریمه...

مادرم همیشه حوری خانم رو دعا میکرد و میگفت:

- خدا خیرش بده... هیچکی نمیتونه با بداخلاقی حاجاقا بزرگ کنار بیاد ولی این زن بقدری آروم و صبوره که با همین صبرش عمر زندگی مشترکشو با بابای بابات به بیشتر از ده سال رسونده...

در مقابلش مامان جون شمس الملوک مادر بزرگ مادریم که همه مامان جون شمسی صداش میکنیم، یه پا آتیش پاره بود و آتیش بیار معرکه بود...

زن خوب و مهربونی بود ولی خصلت خبرکشیش بقدری زیاد بود که تا حالا چند تا آشوب جانانه بین نوه هاش درست کرده که ترکشاش به بزرگترا هم خورده بود...

ممکنه بگید این اسم شمس الملوک از کجا اومده؟

داستانش جالبه! پدرِ مامان جون شمسی دو تا خواهر داشته که اسم یکیش شمس النسا بوده که تو شش سالگی تو تنور میفته و همونجا مار میزنش و میمیره و یه خواهر دیگه داشته به اسم فخر الملوک که سر زای اولین بچه ش فوت میکنه... اسم مامان جون شمسی از این دوتا اسم گرفته شده چون میگفت:

- آقام همیشه میگفت "وقتی به دنیا اومدی دیدم از بینی به بالا شبیه شمس النسا بودی و از بینی به پایین شبیه فخرالملوک... منم اسمتو گذاشتم شمس الملوک"

ما بچه ها هم سر به سرش میذاشتیم و میگفتیم:

- مامان جون شمسی! بینیت به کی رفته؟

اونم چشماشو گرد میکرد و میگفت:

- عین دماغ بابامه ... همونطور بزرگ و منقاری

ما هم قهقه مون عالمو برمیداشت.

مامان جون شمسی واسه ی خودش یه سری افتخارات داشت که اگه قرار بود قاب گرفته بشن، دیوارای یه اتاق پر میشد...از نظر من افتخاراتش واقعا افتخار بود چون عدد 13 که واسه ی همه نحس بود، واسه مامان جون شمسی شگون داشت. واسه همین سر همه ی مجالس گیر میداد که باید مجلس روز سیزدهم ماه قمری باشه و اگه تا سیزدهم ماه قمری زمان زیادی باقی بود به سیزدهم ماه شمسی اکتفا میکرد...

از افتخارات مامان جون شمسی این بود که تو 13 سالگی عروس شده بود... 13 شکم بچه آورده بود... 13 سال تو تهرون زندگی کرده بود و شماره ی کوچه ی محل زندگیش 13 بود... و خلاصه کلی خاطره که تو سیزدهم هر ماه واسش اتفاق افتاده بود که یکیش تولد دایی ذبیح الله م بود که اوایل انقلاب رفت اروپا و الان واسه ی خودش شرکت صادرات کننده ی مواد بهداشتی به کشورای اروپایی داره و کلی هم برو بیا... ما که به چشم خودمون ندیدیم ولی دوستاش که هر چند وقت یه بار میان دم خونه ی عزیز جون که از طرف دایی ذبیح واسش پول و کادو بیارن میگن... در ضمن خانم دایی ذبیح فرانسویه و دوتا دختر به اسمای سوزان و سارا داره!

اما مهمترین افتخار مامان شمسی این بود که تونسته بود اکثر دخترا و پسراشو تو همین کوچه ی شماره 13 جمع کنه و تقریبا کوچه رو اختصاصی به اسم کوچه ی بچه های مامان شمسی به همه بشناسونه!

از سیزده شکم بچه ای که مامان شمسی به دنیا آورده بود نه تا مونده بودن و چهار تاشون یا موقع تولد و یا در سن کمتراز دوسال فوت کرده بودن. 4 تا خاله داشتم و چهار تا دایی که اسم همه ی مرده های فامیل رو مامان جون شمسی به نشونه ی احترام رو دایی ها گذاشته بود...

دایی بزرگم دایی محمود بود که تو بازار فرش واسه ی خودش دم و دستگاه حسابی راه انداخته بود و جسته گریخته شنیده بودیم که دنبال مجوز تجارت فرش به اروپائه. دایی ذبیح ا... که دومی باشه رو هم که گفتم در اروپاست.

دایی جعفر خمیر مایه های لوطی گری داشت و واسه خودش بنگاه خرید و فروش ماشین راه انداخته بود و دستش به دهنش میرسید.

میمونه دایی کوچیکه یا آقای مهندسمون دایی حسین که با خانمش همکاره و تو دانشگاه شیراز با هم آشنا شدن... خودتون بگید وقتی یه زن و شوهری تو اون زمونا تحصیلکرده ی دانشکده ی شیراز باشن به طور حتم دوستاشون با خاله های من که تحصیلکرده شون مامان دیپلمه ی من بود و خانمِ دایی محمود که فکرو ذکرش فخر فروشی و خانم دایی جعفر که از صد تا حرفش 90 تاش کلمه ی حمیرای تیر به جیگر و مرده شور برده بود، فرق میکرد...

مامان جون شمسی هم تو موش دوونی تو زندگیشون بی بهره نبود. واسه همین اونا از کوچه ی شماره سیزده به کوچه شماره ی پونزده ی یه خیابون دیگه نقل مکان کردن... نقل مکان کردن اونا همزمان شد با بالا رفتن کار و بار دایی محمود و پا تو کفش کردن زن دایی لیلا که الا و بلا ما هم باید بریم بالا شهر بشینیم... حالا نه اینکه خونه ی ما تو پایین شهر بود ولی بالای شهر هم نبود.

اونا که رفتن کوچه رو خاله ها با خونواده ی دایی جعفر و بچه هاشون که اکثر اونا متولدین بعد از سال 1350 بودن، قرق کردن... یه تعدادیمون جزو متولدین دهه پنجاه بودیم و بقیه جزو دهه ی شصت... یکی هم که همون حمیرا دختر دایی جعفر باشه، متولد سال 1346 بود. ولی هممون درگیر مشکلات دوران انقلاب و جنگ شدیم و اینطور نبود که متولدین یک دهه از بقیه سختی بیشتری کشیده باشن...

بچه هایی بودیم با بیشترین دغدغه و حساسیت ها؛ بچه هایی که با کوچک ترین وسیله خوشحال می شدیم و با کمترین قهر پدر و مادر ناراحت.

بچه هایی بودیم که درگیر جنگ تحمیلی شدیم و دلبستگی به جز چند عروسک، ماشین پلیس و انباری که برای فرار از موشک های صدام به اون پناه می بردیم، نداشتیم؛ ما مال دوره ای بودیم که هنور دختر یا پسر بودن بچه ی اول خیلی مهم بود. روزگاری که خیلی دوست داشتیم اگه دختر بودیم پسر می شدیم تا پدرمون به ما افتخار می کرد.

همگیِ ما بچه هایی آروم و درگیر احساسات بودیم با کلی فضای خوب و صمیمی، اگه به شکل کلی بخوام بگم اینه که بچه های کوچیکی بودیم که افکار بزرگی داشتیم؛ واسه ی پدرا و مادرامون دردسر ساز نبودیم. بازی کردن با چند تیکه اسباب بازی مثه عروسک و ماشین و بازی های ابداعی مثل خاله بازی، خونه مادربزرگه، دزد و پلیس... ما رو سرگرم میکرد.

اخم و تخم پدر و مادر برامون خیلی سنگین می اومد و ساعت ها و شاید روزا فکرمون درگیر این جمله ها بود:

-مگه من چی گفتم که... یا من که چیزی نگفتم!

کارتونای اون موقع واسه ی ما گوشه ای از زندگی بود و با اون برنامه ها و کارتونا ما زندگی می کردیم و همراه می شدیم. دختری به نام نل، بل و سباستین، بچه های مدرسه ی والت، بچه های کوه های آلپ، خونه ی مادربزرگه، سفرهای گالیور، سندباد، پینوکیو و خیلی چیزای دیگه...

کوچه ی شماره ی سیزده بن بست بود... ته کوچه، خونه ی مامان جون شمسی بود و ما با خونواده هامون هر کدوم تو خونه های حیاط دار زندگی میکردیم...

خدا رو شکر باجناق ها با هم خوب بودن... البته دایی جعفر و خاله ها اجازه نمیدادن که صمیمیتشون بهم بخوره!

به محض اینکه احساس میشد رابطه ی دوتاشون کمی تیره و تار شده مهمونی پشت مهمونی بود که خاله ها راه مینداختن که رابطه ی حسنه رو بین اون دوتا باجناق مجددا ایجاد کنن.

مامان جون شمسی هم که گل سر سبد کوچه بود و به خاطر حضور پر فیض ایشون، فردای هر مهمونی یه کتک کاری و دعوای حسابی تو کوچه با پسر خاله ها و پسر دایی هامون داشتیم که همه از خبر کشی و دهن لقی مامان جون شمسی منشا میگرفت. خواهرا و زن دایی جعفر که تنها عروس صمیمی با خاله ها بود، به رابطه ی بین 21 نوه کاری نداشتن و میگفتن:

- والا ما نمیتونیم به خاطر شماها به جون هم بیفتیم... خودتون از پس خودتون بر بیاید.

همین خصلت اونا بود که باعث میشد خودمون دعوا کنیم و خودمون هم با هم آشتی کنیم...

منکه بزرگتر بچه ها بودم تو اون سال چهارده سالم بود. تازه پشت لبم سبز شده و صدام مثه خروسا طنین انداز شده بود.

چهار روز به تحویل سال 1364 مونده بود. امتحانات ثلث دوم تموم شده بود و با پسر خاله ها که همه یا همسن بودن و یا یه سال از من کوچیکتر، تو کوچه فوتبال بازی میکردیم...

همه درگیر خونه تکونی بودن... فرشای شسته شده از روی دیوارا آویزون شده بودن. آب کفی بود که از خونه ی خاله نیره بیرون میومد... بیچاره وسواس بود. تا حیاط رو کفی میکرد.

چند بار پویا پسرش به حیاطشون رفت و داد و بیداد راه انداخت که کف کوچه لیز شده و ما نمیتونیم فوتبال باز کنیم که بار آخر خاله نیره با جاروی کفی افتاد به جونش...

پاهای خیس شده ی ما هم به کنار که مرتبا آب از لای درز باز شده و سوراخ کفشای کتونیمون به داخل میرفت. بقدری به خاطر فوتبال بازی کردن تو کوچه و مدرسه کفش پاره میکردیم که مامانامون کفشای مهمونی و بازیمونو جدا کرده بودن. لباسا و کفشای کهنه رو واسه بازی میپوشیدیم و تا پاره و پوره نمیشدن حق نداشتیم یکی دیگه رو جایگزینشون کنیم... اون موقع همینطوری بودیم... تنها چیزی که برامون مهم نبود تازگی و مارک لباس و کفش بود. کوچیکترا لباسای تنگ شده ی بزرگترا رو میپوشیدن و عارمون هم نمیومد که بگیم شلوار بابامونو تنگ کردیم و می پوشیم و یا این بلوز مال داداش بزرگتر مونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون روز اونقدر شوق و هیجان از اتمام امتحانا داشتیم که اصلا توجه نمیکردیم که چند بار به خاطر لیز شدن زمین به علت کف ها زمین خوردیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگهان صدای جیغ جیغ خاله منیره از تو حیاطشون بلند شد. چند دقیقه بعد رامین با چشمای گریون در حالیکه دستشو رو گونه ش گذاشته بود از در اومد بیرون ... پشت سرش خاله منیره پرید تو کوچه و دستشو گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجا میری ذلیل مرده...؟ حالا گوشتا رو میری میدی به گربه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو اون اوضاعی که روز به روز همه چی گرون میشد و هر روز میگفتن قراره یه چیز دیگه هم کوپنی بشه رامین پسر 6 ساله ی خاله منیره، گوشتا رو به گربه ای که تو زیر زمینشون جا خوش کرده بود میداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودمو جلوی خاله انداختم و رامین رو پشت سرم قایم کردم. با همون صدای نخراشیده م گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاله ببخشش... غلط کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله که عین باروت آتیش گرفته بود، با شنیدن صدای خروسکی من که نشون دهنده ی شروع دوران بلوغم بود خنده ای کرد و خشمش خوابید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببرش مسعود جان تا چشمم بهش نیفته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست رامینو گرفتم و رو لبه ی جدول نشوندمش:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بشین همین جا و به فوتبال ما نگاه کن... آخه بچه! مردم تو این دوره و زمونه گوشت نمیبینن بخورن اونوقت تو میدی به گربه! بیخود نیست گربه تون انقدر چاقه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین موقع چشمم به میلاد، داداش کوچیکم، افتاد که کیفشو رو دوشش انداخته بود و از مدرسه برمیگشت. یه قلک پلاستیکی رو هم به هوا مینداخت و میگرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمتش رفتم. تا منو دید دوان دوان به سمتم اومد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام داداش مسعود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام ... این چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست بردم و قلک رو که شبیه نارنجک بود ازش گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میلاد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینو معلممون داده و گفته که "عیدیاتونو توش بریزید و بعد از سیزده بیارید مدرسه تا پولاشو بفرستیم واسه رزمنده ها تو جبهه!"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلکو بهش دادم و همینطور که به سمت بچه ها میرفتم تا بازیمو ادامه بدم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به همین خیال باش که این قلک با ده تومنیای نوی شوهر خاله ها و مامان جون شمسی پر بشه... مگه دایی جان محمود سرکیف باشه و زن دایی بهش اجازه بده که یه پنجاه تومنی تا نشده بذاره کف دستت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه ی هیکلمونو به خاطر بازی فوتبال پر از گِل کرده بودیم. خدا خیر بده خاله نیره رو که دست از کف مالی حیاط نمیکشید... تا پادری دم در ورودی خونه رو هم میشست. مونده بود تو تلویزیون رو آب ببنده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیچاره آقا مرتضی مجبور بود هر دو یا سه سال قالیا رو عوض کنه! اونقدر خاله اونا رو میشست و روشون جارو میکشید که همه ی پرزای قالی از بین میرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای بوق ماشین گاز چشمم به سمت خیابون اصلی کشیده شد. به طرف پویا، پسر خاله نیره که یه سال از من کوچیکتر بود داد زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو جلوی ماشین رو بگیر و بگو ده تا کپسول واسه کوچه ی ما نگه داره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو به بقیه هم کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بدوید برید کپسول خالیاتونو از تو خونه بیارید تا بریم کپسول گاز پُر بگیریم... واسه امروز بازی تعطیل!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عجله به خونه رفتم و از تو حیاط داد زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مولود... مولود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مولود خواهرم بود یه کرم کتاب یا به اصطلاح عامیانه یه خرخونِ واقعی... سه سال از من کوچیکتر بود. بقدری در س میخوند که به آدم حالت تهوع دست میداد. خدا نمیکرد که یه نمره ی نوزده میگرفت... واویلا بود. اون موقع بود که دنبال قایق سهراب میگشت تا از غم و غصه از شهر بره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معدلش همیشه بیست و اتاقش همیشه مرتب بود. کتاباش همشون تمیز بودن. بر خلاف من که اتاق مشترکم با میلاد بازار شام بود و کتابام پاره و کثیف... نمره هام هم همشون ناپلئونی... به زور یه هفده تو کارنامه م سلام میداد... که اونم احتمالا معلم برگه م رو خوب تصحیح نکرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مولود از محل همیشگی درس خوندنش که اتاق کوچیکه ی تو زیر زمینی بود به حیاط اومد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی میگی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمیدونی مامان کپسول خالیا رو کجا گذاشته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جای همیشگیشون... تو گاراژ!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه با عجله از زیر زمین به گاراژ میرفتم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه امتحانای تو تموم نشده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا... دارم درسای بعد از عیدمو میخونم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو دلم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خرخون... هنوز عید نیومده، داره درسای بعد از عیدشو میخونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو تا کپسول خالی رو به دستم گرفتم و به زور تو کوچه کشوندمشون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابک پسر خاله جمیله رو دیدم که دم در خونه شون وایستاده بود و سوت میزد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داد کشیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بدو بیا سر این کپسولو با من بگیر کمرم نصف شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز کلاس پنجم بود. هم سن مولود ما... واسش برداشتن کپسول گاز سخت بود. باهم سر یکیشو گرفتیم. به ماشین گاز که رسیدیم. کپسولا رو تو صف گذاشتم و رو به بابک کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما کپسول خالی نداشتید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه مامانم گفت هروقت لازم باشه میدم بابات ببره پُر کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمامو لوچ کردم و با مسخرگی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله دیگه... بابای آدم که کارمند شرکت گاز باشه نیاز به تو صف وایستادن نداره... حالا واسه اینکه تو هم تجربه ی تو صف بودنت خوب بشه، مواظب همینا باش تا برم کپسول خاله عاطفه رو بیارم. بارداره... شوهرشم جبهه ست گناه داره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز پامو تو کوچه نذاشته بودم که چشمم به یه رنوی سبز تیره افتاد که چند تا خونه پایین تر از کوچه نگه داشت. در عقب ماشین باز شد و حمیرا از تو ماشین بیرون اومد. به دنبالش یه آقا از در راننده پیاده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودمو به تو کوچه انداختم و سرم رو از پشت دیوار بیرون کشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حمیرای ذلیل مرده یه فوکول به اندازه توپ تنیس از زیر مقنعه ش بیرون داده بود. شلوارشم چنان بالا کشیده بود که چهار انگشت بالای قوزک پاش پیدا بود. لپاشم که سرخ شده بود عین لبو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو دلم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیر سرش مثلا داره میره کلاس کنکور...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون زمان تیپ پانکی مد بود که پیروانش شلواراشون به قوزک پا نمیرسید. مانتو ها بنفش و خردلی و هر رنگ جیغ دیگه با چند تا پیله در پشت و جلو، کمربند، بند سر شونه و اپل هایی که شونه ها رو یه وجب بالا می آورد. با نگاه کردن به صورت راننده چشمام از تعجب گرد شد و محکم زدم رو دستم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اِاِاِ... اینکه آقای میرباقری دبیر علوممونه... اون اینجا چیکار میکنه؟ حمیرا از کجا اونو میشناسه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همینطور که در حال فکر کردن بودم ماشین رنوی سبز از جلوم گذشت... چشمم به حمیرا افتاد که با سرعت فوکولاشو داد تو و شلوارشو پایین کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پاشو که تو کوچه گذاشت، عین جن جلوش ظاهر شدم. جیغی کشید و دستشو رو قلبش گذاشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاک بر سرت مسعود...! قبضه روح شدم...! چرا میپری جلوی آدم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستامو به کمرم زدم، لبامو بستم و دهنمو به دو طرف کشیدم و بعد از چند ثانیه گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون کی بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- با تعجب پرسید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کی، کی بود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همون کسی که شما رو با رنوش به دم خونه رسوند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخماشو تو هم کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فضولی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو مرتبه لبامو به هم فشار دادم و دهنمو به دو طرف کشیدم و بعد از چند لحظه دهن باز کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هروقت به مامان جون شمسی گفتم و اونم چند تا روش گذاشت و به دایی جعفر گفت و دایی نذاشت بری کلاس کنکور به سَلامِت میام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه هاشو بالا کشید و به سمت خونه شون راه افتاد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منکه از خدامه نرم کلاس. اینا هی مجبورم میکنن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تهدیدم کار ساز نشد. به دنبالش دویدم و مانتوشو از پشت گرفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جون حمیرا... جون مسعود ... بگو دیگه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مانتوش رو از دستم بیرون کشید و با عصبانیت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی رو بگم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون آقا رو از کجا میشناسی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واسه چی میپرسی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه معلم علوممونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلاسورشو تو دستش جابجا کرد :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه دفعه صداشو انداخت به سرش:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس چرا هی از من میپرسی اون کی بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از دادش ترسیدم و دست و پامو جمع کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میخواستم ببینم چطوری میشناسیش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو مرتبه به سمت خونه شون راه افتاد و من هم به دنبالش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خونسردانه به سمت خونه شون که کنار خونه ی مامان جون شمسی بود میرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داداش دوستمه، سارا! دوستم چند جلسه ست که نیومده... آبله مرغون گرفته! امروز داداشش یا همون معلم علوم شما اومد دم کلاس جزوه ها رو ازم گرفت و برد زیراکس کرد... منم تا اینجا رسوند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکدفعه عین مارگزیده ها به سمتم برگشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلا من چه لزومی داره اینا رو واسه تو بگم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودمو زدم به موش مردگی و حالت التماس به خودم گرفتم. باید حرف دلمو میزدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اونقدر با دوستت صمیمی هستی که بهش بگی واسه امتحان کتبی علومم از داداشش نمره بگیره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو صورتم غرید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تجدید میشی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدامو آهسته کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تجدیدِ تجدید که نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهاشو بالا انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باز تجدیدِ تجدید که نه چه صیغه ایه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه و نیم میشم ... البته اینطور که خودم حساب کردم... جون مسعود! بابام اگه بفهمه از خونه میندازتم بیرون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آه بلندی کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بذار ببینم چی میشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستشو تو کیفش برد که کلید خونه شونو در آره. دستمو رو دستش گذاشتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حمیرا جون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چپ چپ بهم نگاه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باز چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به مامان جون شمسی که نمیگی که؟ نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با غیض گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نخیر... من مثه جنابعالی فضول نیستم. ولی وای به حالت که بفهمم از دهنت در رفته من با ساسان اومدم... میگم نمره تو 5 بده که هیچکارم نتونی بکنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در و باز کرد و داخل رفت. چنان در رو به هم کوبید که دو متر از جام پریدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنگِ اسم آقای میرباقری بودم. زیر لب گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ساسان... ساسان... اون اسمشو از کجا میدونه؟ بعدشم چرا الان گفت بهش میگم نمره تو 5 بده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خودم جواب دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حتما دوستش اسمشو گفته دیگه و قراره اگه فضولی کنم به همون بگه تا به میرباقری بگه به من 5 بده... ولی نه... این حمیرا از اون تیر به جیگراست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه بشکن میزدم و به سمت خیابون میرفتم تا کپسولای پر رو تحویل بگیرم زیر لب میگفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مسعود جان نمره ی قبولی درس علومت تضمین شد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سر کوچه نرسیده یادم اومدم که میخواستم برم خونه ی خاله عاطفه و کپسول خالیشونو بگیرم. دومرتبه مسیر رفته رو برگشتم. زنگ در خونه شون رو زدم. صدایی بلند نشد انگار زنگ خراب بود. آقا جواد شوهر خاله عاطفه پاسدار بود و از زمان شروع جنگ چند بار به ماموریت رفته بود. مرد مومن و دینداری بود. اعتقاداتش با بقیه ی باجناق ها کمی فرق داشت ولی هیچوقت عقیده شو به کسی تحمیل نمیکرد بلکه با دلیل و منطق اثبات میکرد که طرف مقابلش اشتباه میکنه. وقتی داماد مامان جون شمسی شد، خاله جمیله تا کلاس دوم دبیرستان خونده بود. آقا جواد خاله رو مجبور کرد که ادامه تحصیل بده و دیپلم بگیره درست مثه بابای من که مامانمو مجبور کرد که دیپلم بگیره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از چند بار لگد زدن به در حیاط، خاله در حالیکه چادرشو به دور شکم گنده ش پیچیده بود دست تو دست امیر علی 3 ساله دم در ظاهر شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله که انگار از ضربات پشت سر هم زده شده به در هول کرده بود تا منو دید گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مسعود تویی؟ چه خبرته؟ ترسیدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عجله گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام خاله... خوبید؟ کپسول خالیتون کجاست؟ گازی اومده. برم واستون گاز بگیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دستش اشاره کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گوشه ی آشپزخونه گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خم شدم و لپای تپل امیر علی رو دو تا ماچ گنده کردم و دوان دوان به سمت داخل ساختمون رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالیکه کپسول دستم بود و به سمت در میومدم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاله چرا کم پیدایی؟ نمیبینمت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله نفسی گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این درسا مگه میذاره آدم جُم بخوره! تو روز که همش درگیر این بچه م. میمونه شبا... مگه آدم چند ساعت میتونه بیدار بمونه و درس بخونه؟ امسال سال آخرمه... خدا بخواد میخوام کنکور هم شرکت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کپسول رو دم در گذاشتم و با خنده گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب آقا جواد درگیرت کرده ها؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله خنده ای کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه جورم... اولش فکر میکردم شوخی میکنه ولی وقتی اومدیم خونه ی خودمون خیلی جدی به پر و پام پیچید که باید ادامه تحصیل بدم. بدم نشد اون که سالی چند ماه بیشتر نیست. حداقل این درسه سرمو گرم میکنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ازش خبر دارید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از کی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آقا جوادو میگم دیگه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آها... دیروز هم سنگریش ازش یه نامه واسم آورد. نوشته بود تا 20 روز دیگه میاد... خودشو به تولد نازنین زهرا میرسونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهامو بالا دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نازنین زهرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله خندید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بچه ی تو شکممو میگم دیگه! نوشته بود خواب دیده که بچه دختره و اسمشو گذاشته نازنین زهرا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کپسولو به دستم گرفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاله من برم که خیلی وقته اومدم. میترسم ماشین گاز بره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو خاله جان... خدا خیرت بده که به یاد من بودی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خواهش میکنم خاله... فردا هم یه سیمکش میارم تا زنگ در خونه تونو درست کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدا پیرت کنه مسعود... به مامانت سلام برسون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه خاله... خداحافظ

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سرعت یکی از کپسولای پر رو به خونه بردم و تو حیاط گذاشتم و برگشتم تا کپسول بعدی رو ببرم و بابک رو مرخص کنم. کپسول خاله عاطفه رو هم به یکی از بچه ها سپردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کپسول به دست با حمید و حامد پسرای دایی جعفر و پویا که اختلاف سنیمون زیاد نبود وارد کوچه شدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو به حمید کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به خاله منیره نگفتی که گازی اومده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا ولی گفت آقا مرتضی دیروز کپسولا رو برده و پر کرده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حامد پسر دوم دایی جعفر که خبر کشیشو از مامان جون شمسی به ارث برده بود، سرشو آورد دم گوشم و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قراره آقاجون واسمون تو دوران عید ویدیو بیاره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کپسولو رو زمین گذاشتم و با چشمای گرد شده رو به حمید کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راست میگه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حمید شونه ای بالا انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه میدونم والا... حامد میگه دیشب شنیده که آقاجون به مامان میگفته یکی از مشتریاش که آقاجون بهش تخفیف خوبی واسه خرید ماشین داده میخواد واسه تشکر یه ویدیو بیاره تا تو ایام عید سرمون گرم بشه! مثه اینکه طرف کارش کرایه ی غیر قانونی ویدیو و فیلمه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصبی داد زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس ما چی؟ از کی تا حالا ما ها یکه خوری کردیم که شماها میخواید تلافی کنید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حمید صداشو بلند کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا داد میزنی...؟ بذار بقیه شو بگم بعد ما رو متهم کن... مامانم مخالفت کرده و گفته دم و روزای عید که درگیر مهمون داری و دید و بازدید عیده، خونه میشه پاتوق بقیه که بیان فیلم نگا کنن! بابام هم گفته با مامان جون شمسی صحبت میکنه اگه رضایت بده ویدیو رو میبریم اونجا که همه بچه ها بریم اونجا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از خوشحالی چشمام برق میزد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا کی قراره ویدیو رو بیاره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فردا شب... گفته کلی هم فیلم قدیمی داره که میاره... فردین، بهروز، ناصر... بابا گفته چند تا فیلم هندی هم بیاره تا خانما شبا که از مهمونداری عید خسته میشن بیان ببینن! البته اینا رو حامد میگه که شنیده. منکه خواب بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- رو به حامد کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- طبق معمول داستان سر هم نکردی که؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حامدبه چشمام زل زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه به خدا! خود بابام دیشب به مامان تو اتاق میگفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پویا دستاشو بهم زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جانمی جان...! از دفعه ی آخری که فیلم دیدیم میدونید چند وقته میگذره؟ پنج ماهه...! یادتونه خونه ی دایی محمود بودیم. همون روزیکه فرهنگ لو داد دایی ویدیو خریده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به در خونه رسیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو به حامد کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عجب شبی بشه! ... کی قراره بابات با مامان جون شمسی صحبت کنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به مامان گفت امشب که از سر کار اومد میره خونه ی مامان جون شمسی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد خونه که شدم چشمم به میلاد افتاد که چند تا برگه ی بزرگ امتحانی جلوش گذاشته بود و تند تند اعدادو به دنبال هم مینوشت. ازش پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیکار میکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرشو از روی برگه بلند کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دارم مشق عیدمو مینویسم. معلممون گفته از یک تا هزار بنویسید. آبجی مولود گفت اگه امروز بنویسم تو عید خیالم راحته...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برگه رو از زیر دستش کشیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آبجی مولود غلط کرد... خودش که عینکی شده تو رو هم میخواد بدتر از خودش بکنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میلاد از جاش بلند شد و برگه رو از دستم کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بدش داداش... میخوام بنویسم تو عید راحت باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگه رو به روش پرت کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به جهنم... بیا بگیر. منو باش که میگم امروز تازه مدرسه ت تعطیل شده یکی، دو روزی استراحت کنی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان و بابا در حالیکه دستشون پر از بسته های آجیل و شکلات بود، وارد خونه شدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودمو جلوی بابام انداختم تا بسته ها رو ازش بگیرم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام مامان... سلام بابا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابام با مهربونی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام پسرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بدینشون به من؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از مادرت بگیر مال اون سنگین تره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بسته ها رو از مامان گرفتم و به آشپزخونه رفتم. فورا پلاستیک پسته ها رو باز کردم و چند تا پسته برداشتم. به محض اینکه تو جیب شلوار ورزشیم قایم کردم، صدای مولود رو از پشت سر شنیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از مامان اجازه گرفتی که برمیداری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رومو به سمتش کردم... بعضی موقع ها خیلی لج در آر بود... اون لحظه هم جزو همون موقع ها بود...بی توجه به حرفش از در آشپزخونه بیرون اومدم و قبل از خارج شدن چند لاخ از موهاش گرفتم و کشیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فضولی به بچه ها نیومده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای جیغش بلند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابا این مسعود و ببین موهامو میکشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا که تازه لباسشو در آورده و پیژامه ی راحتیشو پوشیده بود، وارد هال شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لا اله الا ا... ! نمیذارن پامون به خونه برسه! آخه پسر جان تو چیکار به خواهرت داری؟ ناسلامتی مردی شدی واسه خودت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینکه جواب بابامو بدم راهمو کشیدم و به سمت اتاقم رفتم. از کنار مولود که گذشتم بیخ گوشش گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بعدا حسابتو میرسم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودمو با سرعت تو اتاقم انداختم که مبادا مولود به بابا چیزی بگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ذوق و شوق ویدئویی که قرار بود دایی جعفر بیاره، تو پوستم نمیگنجیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای مامان که میگفت" بچه ها بیاید شام " از اتاقم خارج شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

********************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دفتر خاطراتمو میبندم و قلمم رو به کناری میذارم. با انگشت شست و سبابه م چشمامو فشار میدم که صدای تلفن هتل بلند میشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشی رو بر میدارم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- Hello (الو)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

Hello sir, someone is waiting to visit you

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-(سلام قربان. یه نفر منتظره که شمارو ببینه)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

Ok. Thanks. I’m coming now

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-(باشه. ممنون. میام)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز خستگی سیزده ساعت پرواز با یه توقف سه ساعته در قطر از تنم در نیومده. ساعت خوابم هم حسابی بهم خورده! دو روزه سعی میکنم بخوابم ولی نمیتونم. از اولش بد خواب بودم. این تغییر ساعت هم که شده نور علی نور!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباسمو عوض میکنم. بقدری هوای مالزی گرم و شرجیه که اصلا نمیتونی نفس بکشی از گرما! از روزیکه اومدم چند بار لباسامو به دلیل عرقی شدن عوض کردم. رطوبت هوا هم که اصلا نمیذاره لباسا خشک بشن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باید واسه یه قرار داد کاری به یکی از شرکتای توزیع دستکش لاتکس برم... مجبورم که کت و شلوارمو بپوشم. کرواتمو جلوی آینه میزنم. ازعطر سردی که با خودم از ایران آوردم به دور گردنم میمالم. کیف سامسونتمو بر میدارم و به لابی هتل میرم. مسئول پذیرش که یه مرد چینیه با دیدن من لبخند زنان جلو میاد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- Hi ( سلام)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- Hi (سلام)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از موقعیکه اومدم متوجه شدم که مردم اینجا همیشه یه لبخند مصنوعی روی لبشون هست. مثل اینکه از قانونای نانوشته ی این کشوره که با دیدن هرکسی باید دو طرف لبتو بکشی یعنی سلام و یا یه چیز دیگه... لبخند جزو Greeting یا همون سلام و درودشون به حساب میاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسئول پذیرش منو به سمت یه خانم که روی مبل لابی نشسته و مشغول تماشای تلویزیونه میبره. اون خانم با دیدن من از جاش بلند میشه! یه زن بیست و نه یا شایدم سی ساله ی اروپایی با موهای بلوند و چشمای آبی و قدی که از من خیلی کوتاهتر نیست. شاید شش یا هفت سانت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دامن جین کوتاهی به تن داره و یک بلوز زنونه ی چار خونه که آستیناش کوتاهه و دور یقه ش چیندار. نگاهی به کفشاش میندازم. پاشنه ش خیلی بلند نیست ولی واکس خورده و تمیزه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زنای اینجا عادت ندارن که کفش بپوشن. اکثرشون صندل پوشن. اونم صندلای بدون پاشنه و لا انگشتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمتش میرم. دست دراز میکنه:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

Good Afternoon. I’m kalin… kalin jackson. Nice to meet you

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-( عصر بخیر. من کالین هستم... کالین جکسون. از آشنایی با شما خوشبختم)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ازلهجه ش معلومه که باید انگلیسی زبان باشه. دستمو به سمتش دراز میکنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

Good afternoon. I’m masud… masudmohebbi. Pleasure to meet you too

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-( عصر شما هم بخیر. من مسعود هستم. مسعود محبی. من هم از دیدار شما خوشبختم.)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با هم از هتل خارج میشیم. منو به سمت یک ماشین جگوار میبره... سوار ماشین میشم. راننده ی ماشین یک مرد مالاییه که با دیدن من سر بر میگردونه و دهنشو تا بناگوش میکشه و این یعنی:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام...چطورید؟ خوبید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم تا جاییکه میتونم دهنمو تا بناگوشم می کشم یعنی با لحن بسیار گرم دارم میگم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- علیک سلام. من خوبم. خدا رو شکر. شما چطورید؟ خونواده خوبن؟ سلام برسونید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

********************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از شوق ویدیو صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم... صبحونه نخورده ژاکت ورزشیمو پوشیدم و خودمو تو کوچه انداختم . هنوز هیچکی نیومده بود. صدای بابامو شنیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مسعود... مسعود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به حیاط برگشتم. بابا سرشو از پنجره ی اتاق خوابشون در آورده بود. عصبانی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به ساعت نگاه کردی که چشم باز نکرده میدوی تو کوچه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو از خجالت پایین انداختم و به اتاقم برگشتم. پنج دقیقه بعد از بیدار شدن من سر و صدای بهم خوردن ظرفا از تو آشپزخونه بلند شد که این نشون میداد مامان داره صبحونه ی بابا رو آماده میکنه تا بابام بره سر کار... از ترس اینکه بابام توبیخم نکنه خودمو زدم به خواب و از اتاقم بیرون نیومدم. با صدای جارو برقی چشمامو باز کردم چشمم به ساعت نصب شده روی دیوار اتاقم افتاد از ساعت 9 صبح گذشته بود. با سرعت از رو تخت پایین پریدم و به هال رفتم... مامان با دیدن من پاشو روی دکمه ی خاموش _ روشن جارو برقی گذاشت و اونو خاموش کرد. بدون اینکه به من مهلت سلام کردن بده، ابروهاشو در هم کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-انقدر بی جنبه باز ی در آر که بابات تو این عیدی اجازه نده پاتو تو کوچه بذاری! یه وقت سری به کتابات نزنی که معصیت داره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستمو بالا بردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کی تو عیدی درس خونده که من بخونم... تازه امتحانام تموم شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت دستشویی راه افتادم که صدای مامانو از پشت سرم شنیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-امتحان تموم شدن مهم نیست. مهم اینه که چطوری تموم شده باشه! بابات گفته وای به حال مسعود که این ثلث هم مثه ثلث قبل تجدید بیاره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست و صورتمو شستم و به هال برگشتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کو مولود؟ کو میلاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان در حالیکه پاشو روی دکمه ی جارو برقی میذاشت تا اونو روشن کنه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-میلاد رفته واسه مامان جون شمسی نون بگیره. مولود هم تو زیر زمینه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم جلوی صورت مامان و تو چشماش نگاه کردم و با شوخی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این مولوده آخر کور میشه انقدر الکی درس میخونه ها... رو دستمون میمونه. همینجوریشم خیلی نباید مطمئن باشیم با قیافه ای که داره بتونیم عروسش کنیم... سیبیلو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان دستشو به سینه م زد و با لحن مسخره گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-برو کنار ببینم... کور میشه رو دستمون میمونه...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد جدی ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کور بشه بهتر از اینه که مثه تو تجدید بیاره... بذار دکتر بشه همچی رو هوا ببرنش... تو جوش خودتو بزن که آخر سر علاف تو کوچه ها میشی و بهت زن نمیدن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکدفعه مامان جارو برقی رو خاموش کرد و دسته جارو برقی رو به طرفم گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو چه غلطی کردی؟ سیبیلو... به ارواح خاک آقاجون اگه رو دخترم اسم گذاشتی... نذاشتی که خودت میدونی! اگه به بابات بگم روزگارتو سیاه میکنه... حالا هم برو صبحونه تو بخور و اون کاغذ روی کابینتو بردار... پول هم کنارش هست... با پویا برید سر خیابون و از اون مغازه ی وسایل قنادی هرچی که تو کاغذ نوشته بخرید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حالا چرا با پویا برم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-واسه اینکه خاله هات هم این چیزا رو میخوان... قراره عصری با خاله هات بشینیم شیرینی واسه عید درست کنیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک دفعه یادم اومد که قراره دایی شب بره خونه ی مامان جون شمسی و ازش اجازه بگیره که ویدیو رو ببره اونجا... معترض گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-گفته باشم باز بچه ها رو ندید دست من که نگه دارم... من میخوام سر شبی برم خونه ی مامان جون شمسی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان در حالیکه جارو رو جمع میکرد تا به اتاق ببره گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چه خبره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میخوام برم حالشو بپرسم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب خریدتو کردی بعدا برو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه سرشب میرم... شاید الان مامان جون کار داشته باشه! دم و روزای عیده خوب نیست که مزاحمش بشم... سر شب میرم که کاراشم کرده باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان به سمتم اومد و چشماشو ریز کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو یه فتنه ای تو سرت هست. امروز کله ی صبح رفتی تو کوچه و الانم میگی سر شب میخوام برم خونه ی مامان جون شمسی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خونسردانه گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چه فتنه ای؟ اصلا نمیرم ... باز مامان جون شمسی نگه مسعود تو با بقیه نوه ها واسه من فرقی میکنی و از تو توقع دارم که بیشتر بیای که اونوقت میگم مامانم نمیذاره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان در حالیکه به سمت اتاق خوابشون میرفت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بالاخره معلوم میشه چی تو سرته... حالا هم زیادی حرف نزن برو وسایل شیرینی پزی رو بگیر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبحونه مو که خوردم دنبال پویا رفتم و دوتایی به سمت مغازه لوازم قنادی راه افتادیم... تمام راه حرفامون حول و حوش ویدیو بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پویا و حمید قرار گذاشتیم که از ساعت 4 بعد از ظهر خودمونو گم و گور کنیم تا چهار قلوهای خاله ها و دایی جعفرو به ریشمون نبندن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا این چهار قلوها کیا بودن؟ اولین بچه ی دایی حسین دو قلو بود: آزیتا و آناهیتا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونم بعد از تولد این دوتا چه اتفاقی افتاد که خاله نیره، منیره، جمیله، عاطفه و خانم دایی جعفر همشون باردار شدن و تولد بچه هاشون به فاصله های یه هفته، ده روز از هم شد... فقط امیر علی سه ماه از بقیه بزرگتر بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر برنامه ای هم که خاله ها داشتن این چهار تا رو روی دوش من، پویا و حمید مینداختن تا نگه داریم... روز شیرینی پزی هم از اون روزا بود که احتمالا باید تا آخر شب درگیر این بچه های 3 ساله میشدیم تا مامان و خاله ها و زن دایی جعفر به شیرینی پزیشون میرسیدن... ساعت 4 هرسه تا پولای پس اندازمونو برداشتیم. یواشکی از خونه خارج شدیم و رفتیم سینما...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی برگشتیم غروب شده بود... هرچی در خونه هامونو زدیم کسی درو باز نکرد... به خونه ی خاله منیره رفتم. تو حیاطش شده بود عین مهد کودک...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حمید و مولود رو مسئول مواظبت از بچه ها کرده بودن. بوی شیرینی از دم در فهمیده میشد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد خونه که شدیم مامان و خاله ها بهمون توپیدن که چرا بیخبر رفتیم و به اونا هیچی نگفتیم... زن دایی جعفر هم مثه فرفره بلند شد و گوش حمیدو کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شب که بابات اومد تکلیفتو روشن میکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وساطت خاله ها گوش بیچاره از دست زن دایی جعفر رها شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست بردم تو ظرف شیرنی نارگیلیایی که تازه از فر در اومده بودن که مامان محکم با دستش زد روی دستم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه که خیلی کمک کردی... شیرینی هم بردار

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اعتراض گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوبه حالا یه سال ما نبودیم که کمکتون کنیم... با چشمک به پویا اشاره کردم ... مامان بهم غر میزد و خاله ها هم پشتی از مامان میکردن و حواسشون به شیرینیا نبود. پویا و حمید هم تا جایی که جا داشت دستا شونو تو ظرف شیرینیا کردن. مشتاشونو پر کردن و پا گذاشتن به فرار و منم به دنبالشون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پامونو که تو کوچه گذاشتیم حمیرا جون با یه دوست تی تیش مامانیش وارد کوچه شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حمیرا که مسلما شلوارشو پایین کشیده بود و فوکولاشو تو داده بود. ولی دوستش یا علی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فوکولا به اندازه ی یه توپ والیبال بیرون بود و مقنعه ش هم بقدری شل بود که زیر گردنش از فاصله یه فرسخی برق میزد. یه مانتوی جیغ بنفش تنش بود که انقدر پیله داشت که من تو مانتو جا میشدم تازه بازم جا اضافه میومد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمم به شلوارش افتاد که مثه آبگیرا چند لا تا زده بود و جورابای سفید نازکش هم نرسیده به شلوار لوله شده تموم میشد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه سره هم یه دستشو به اپل بزرگ مانتوش میبرد . بقدری آستیناش گشاد بود که تا زیر بغلش بالا میرفت... قد مانتو هم طبق مد همون زمان بلند بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الان که مانتوهای تنگ و کوتاه دخترا رو میبینم کلی به اون زمان میخندم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خلاصه هر دوتا سلانه سلانه به تو کوچه اومدن... ما سه تا هم دم بلوغمون بود، مثل دختر ندیده ها خودمونو جلوشون انداختیم و هر سه تا با هم گفتیم سلام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بوی عطر دوست حمیرا همه ی کوچه رو گرفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حمیرا که فکر کرد ما به اون احترام گذاشتیم و اومدیم جلو تا با دوستش سلام و علیک کنیم، خرسند رو به دوستش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-طناز جون اینا پسر عمه ها و داداشم هستن... مسعود و پویا... که هر دوتا پسر عمه هامن و حمید هم داداشمه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد به طناز خانم تعارف کرد و با هم به سمت خونه ی خودشون رفتن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به محض اینکه کمی از ما دور شدن هر سه تا زدیم زیر خنده... تیپ طناز خیلی با مزه بود... حتی خانم دایی حسین که به نظرمون خیلی شیک و اهل مد بود، اینطوری پاچه های شلوارشو لوله نمیکرد تا زانوهاش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو به بچه ها کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بریم خونه ی مامان جون شمسی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونها هم با اشاره ی سر گفتن" بریم"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرچی در خونه ی مامان جون شمسی رو زدیم کسی در رو باز نکرد. ناگهان مامان جون شمسی از سر کوچه نمایان شد... هر سه تا به سمتش دویدیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان جون شمسی که 56 یا شایدم 57 سال بیشتر نداشت طبق معمول چادر خاویار جاپونیش ( ژاپنیش) سرش بود و عینک فرم طلاییشو که دایی ذبیح از فرانسه واسش فرستاده بود، به چشم داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز به مامان شمسی نرسیده بودیم که ماشین بنز آبی دایی جعفر وارد کوچه شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن ماشین دایی همه کنار رفتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرسه تا رو به مامان جون شمسی کردیم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام گل پسرا... کو بقیه تون؟ واسه چی کوچه خلوته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حمید پیشدستی کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همه خونه ی خاله منیره هستن... دارن واسه عید شیرینی میپزن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی با دیدن مامان جون شمسی ماشینشو یه گوشه پارک کرد و از ماشین خارج شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مخلصیم حاج خانوم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان جون شمسی رو کرد به دایی جعفر:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام مادر خسته نباشی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی جعفر از لوطیهای قبل از انقلاب بود که آقاجون شدیدا از تیپش و رفتارش شاکی بود. واسه همین دایی رو قبل از دایی محمود داماد میکنن و زن دایی فرنگیس که در واقع دختر دایی مامانمه رو واسه دایی جعفر میگیرن بلکه دست از رفیق بازیش و قهوه خونه گردیش برداره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن دایی هم موفق میشه دایی رو وادار کنه که دستمال یزدی و کلاه شاپوشو بندازه دور ولی دایی حرف زدنش و مرامش همونطور بود... لوطی وار...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان جون شمسی پیشونی دایی رو بوسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوضاع و احوالت چطوره مادر؟ چند روزه ندیدمت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبم حاج خانوم... یه نفسی میره و میاد ... میخواستم امشب بیام یه نوک پا خونه پیشت که تو کوچه دیدمت... راستش قراره فردا یکی از مشتریا که تو خرید یه ماشین تخفیف خوبی بهش دادم، واسه چند روزی یه دستگاه ویدیو بیاره امونت که سر این جغله پغله ها گرم شه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرچی انداز ورانداز کردم دیدم هیچ جا بهتر از خونه ی شما نیست که همه دور هم جمع بشیمو یه گپی بزنیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان جون شمسی چند لحظه مکث کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- والا مادر من حرفی ندارم... از خدامه که بچه هام دور هم جمع بشن ولی محمود که با خانمش بحثشون شده و شهلا با داداشش دیروز رفته شمال... حسین هم قراره فردا با زن و بچه هاش برن اصفهان و تا سیزده نمیان... میمونه شما ها که تو همین کوچه اید. اگه قول بدید که خودتون پپزید و بشورید من حرفی ندارم. خودت که میدونی مادر من نه دست آشپزی دارم و نه پای از پله ها بالا و پایین رفتن ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیالت جمع حاج خانوم. حمیرا رو مامور میکونم که از همه پذیرایی کونه! آبجیا و فرنگ هم مسئول پخت و پز... شایدم دنگی دونگی پول گذاشتیم و واسه شام فردا شب ساندویج خریدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه مادر... من حرفی ندارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستی حاج خانوم گفتی داداش محمود با شهلا خانوم دعوا کرده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره مادر... از من نشنیده بگیری.. مثه اینکه شهلا به داداشت گفته شلوارت دوتا شده و به محمود هم برخورده و بحثشون افتاده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لا اله الا ا... دِ یکی نیس بگه ضعیفه نونت کمه... آبت کمه... باز این بهونه گیریا چیه از خودت در میاری؟ به هر حال...! داداش حسین که به سلامتی خوب از ما جدا شده یه زنگی نزنه خداحافظی که یه وقت یه جعبه سوهان سفارش بدیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان جون شمسی نفسی تازه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیکارش کنم مادر... بهش که بگم، زنش میگه مادرت تو زندگیمون دخالت میکنه! ولی جعفر این حرفا رو من بهت نزدم ها؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیالت تخت حاج خانوم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی خنده ای کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منکه میدونم من آخری هستم که بهم گفتی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان جون هم همراه دایی خندید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ما بچه ها که گوشا و چشمامونو چهارتا کرده بودیم تا بفهمیم مامان جون شمسی موافقت میکنه یا نه، باشنیدن موافقت مامان جون جیغی از شادی کشیدیم و به سمت خونه ی خاله منیره رفتیم تا به همه خبر بدیم ولی با این همه شادی یه غم گوشه ی دلمو چنگ مینداخت و اون این بود که دایی محمود فردا شب نمیومد و من نمیتونستم فرناز دختر داییمو که یه سال از من کوچیکتر بود ببینم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

********************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهمو از شیشه ماشین به شهر زیبای کوآلالامپور دوخته م و در حیرتم که چطور کشوری که پیشینه ی قوی تاریخی نداره تونسته طی پنجاه سال گذشته تا این حد پیشرفت کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگه حضور چینی ها، هندی ها و مالایی ها که سه گروه جمعیت تشکیل دهنده ی مالزی هستن رو نادیده بگیریم ، شک میکنیم که شهر کو آلالامپور از شهرهای اروپایی نیست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای خانم کالین جکسون به خودم میام:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

How many days are you going to stay in Malaysia

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- (چند روز در مالزی اقامت خواهید داشت؟)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

It depends on the Negotiations between your company and our company? May be a day or one week

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- (بستگی به مذاکرات بین شرکت ما با شرکت شما داره...ممکنه یه روز یا شاید یه هفته...)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

But Malaysia is a nice country. You can stay here for two weeks more and enjoy your self… you can see its beautiful tourist atractions

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- (مالزی کشور زیباییه! شما میتونید دوهفته بیشتر اینجا بمونید و لذت ببرید و از جاذبه های توریستی اون دیدن کنید)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

But I am alone. And it is difficult for me to visit places

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- (ولی من تنها هستم و دیدن مکانها واسم سخته!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

No matter…I can be your leader… I have my own car and I can help you

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- (نگران نباشید. من میتونم راهنمای شما بشم. من ماشین دارم و میتونم بهتون کمک کنم.)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا رسیدن به شرکت دیگه حرفی بینمون رد و بدل نمیشه! ولی از اینکه بهم پیشنهاد داد که میتونه به عنوان راهنما کنارم باشه خوشحال شدم... واسه موندن تو مالزی که تا سه ماه نیاز به ویزا ندارم، پس میتونم مدت زمان بیشتری رو اینجا باشم و با خانم کالین جکسون این کشور زیبا رو ببینم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

********************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی جعفر شد مادر خرجمون... قرار شد واسه اونشب کالباس و مخلفات خریده بشه و زن دایی فرنگیس یا همون خانم دایی جعفر به تعداد همه ساندویج درست کنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حمیرا جون هم از عصر همون روز با کتابا خداحافظی کرد و به خونه ی مامان جون شمسی اومد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون زمان مثل الان نبود که تو خونه های همه دستگاهای سی دی، دی وی دی، ویدیو و ماهواره فت و فراوون باشه! معمولا پولدارا ویدیو داشتن و تلویزیون رنگی سونی قدیمی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • عاطی

    00

    سلام رمان خیلی خیلی خوب و عالی بودمختصرومفیدمن خیلی دوست داشتم بیشتربخاطرمذهبی بودن ،وحجاب خیلی موردپسند بود عاقبت بخیر باشد انشاالله نویسنده محترم🤲

    ۱ ماه پیش
  • رویا

    20

    خیلی خوب بود

    ۱ سال پیش
  • بانو

    ۲۱ ساله 20

    رمان خیلی خیلی قشنگیه وقتی که درمورد گذشته حرف میزنه یه جوریه که آدم خیلی درک میکنه حرفارو چون مسائل این رمان تو خیلی ار خونه ها ممکنه اتفاق بیفته و ب اون صورت درمورد جنگ و اینا صحبت نشده

    ۱ سال پیش
  • ramzi

    ۲۱ ساله 20

    خوب بود. بیشتر شبیه این بود ک انگار یه نفر داره خاطره تعریف میکنه

    ۱ سال پیش
  • Z...p

    ۱۵ ساله 10

    خیلی عالی بود مخصوصا نوجوونیه مسعود😘

    ۲ سال پیش
  • Bkjvc

    10

    من خیلی خوشم اومد

    ۲ سال پیش
  • زازی

    ۲۷ ساله 10

    خیلی رمانه جالبی بود نوجوانی مسعود خیلی خنده داربود

    ۲ سال پیش
  • کبرا

    10

    اوایل رمان ونوجوانی مسعود رو بیشتر دوست داشتم و خیلی قشنگ داستان تعریف میشد ولی آخرش زیاد جالب نبود

    ۲ سال پیش
  • ,11

    00

    عاللللللللللللی خیلی زیبا بود رمانایی که تو حال هوای قدیمه دوست دارم کاش طولانی بود🌹🌹❤️❤️😍😍💕💞💞

    ۲ سال پیش
  • ...

    ۱۶ ساله 30

    واییی عاشق رمان شدم رف😍🤩 خیلی قشنگ بود واقعاًدنبال همچین رمانایی ام درسته مال اون دهه نیستم اماهمه رمان های دهه شصتی روح ادم زنده میکنه کاش طولانی تر بود دستت طلانویسنده جان عالی بود💖✨بخونید حتما😉

    ۳ سال پیش
  • الهه

    20

    خیلی قشنگ بود پیشنهاد میکنم حتما بخونید

    ۳ سال پیش
  • شیلا

    10

    اولاش خیلی خوب بود نوستالژیک ولی آخراش اصلا دلم نمیخواد غر بزنم من عاشق رمانای چیکسایم ولی این آخرش خیلییی بی مفهوم و آب و دوغ خیاری بود 😅🥲

    ۳ سال پیش
  • خاطره

    ۳۹ ساله 20

    عالی بود ممنونم نویسنده عزیز من رو به خاطرات دهه شصتی بردی 😗🌹🌹😘

    ۳ سال پیش
  • لیلا

    20

    خوب بود ،کاش طولانی تر بود ،مسعود خیلی باحاله سرش تو زندگی همست،ممنون از نویسنده عزیز پایدار باشید.

    ۳ سال پیش
  • ۰۰

    50

    من خوندم ، خیلیم خوشم اومد ، حالا سلیقه ها فرق داره ، اینکه درباره دوران قدیم بود و ایناعَم اصلا هیچ چیزه چرتی نبود به نظرم ، خیلیم باحال بود ، بخونید چون رمان متفاوتیه 😔🤝🏻🗿

    ۳ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.