رمان به سادگی به قلم تسنیم
راجع به دختری به نام فدرا هست … دانشجوی روانشناسی و با مادرش زندگی میکنه . داستان از یک نقطه عطف تو زندگی فدرا شروع میشه و عاشقانه هایی که براش اتفاق میفته...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۴۲ دقیقه
- ممنون خداحافظ
- خدانگهدار
راهروهای پیچ در پیچ فرودگاه ژنو را بازمی گشتم... سینا هم تمام شده بود... بامداد هم دیگر نبود ... همه ی مردانه های زندگی من کوتاه بود ...
هواپیمای برگشت خیلی خلوت بود... زیاد نبودند کسانی که از سوییس بروند دوبی یا ایران...
این بار کسی کنارم نبود ... ترجیح دادم تا رسیدن بخوابم .. بیداری مساوی بود با یادآوری سینا و تحلیل رفتارهایش...
پرواز دوبی به تهران بلافاصله بعد از نشستن این پرواز بود... انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که برگشتن بدون بامداد خیلی به چشم نیاید... خانم کناری هم مدام آرایشش را چک میکرد و موهایش را پوش میداد...
مامان و دنیا آمده بودند دنبالم .فرداد که کلا از سینا خوشش نمی امد ... به روی من نیاورده بود...اما میدانستم به مامان گفته ندار که نیستیم ...هتل بگیره ...یعنی چی بره خونه اون مردک
ترجیح می داد این مسافرت را نادیده بگیرد... در ماشین را که بستم ... مامان شروع کرد ...
از رانندگی دنیا میترسید ، ترجیح میداد عقب بنشیند ...باید مو به موی اتفاقات ژنو را میگفتم ...البته برای مامان فقط جلسات سازمان ملل مهم بود و لینک هایی که با نماینده کشورهای دیگر گرفته بودم... دنیا اما فقط سینا برایش مهم بود ...
خسته بودم اما حتی فکر دست کشیدن به لحاف گل گلی ام و گلدان حسن یوسفم کنار پنجره خستگی ام را در می کرد...
دنیا در حضور مامان ساکت بود..می دانستم فردا که مامان سر کار برود میخواهد مو به مو شرح ما وقع را بشنود...
مامان: سینا چطور بود ؟ راحت بودی ؟
- بد نبود ... اما مامان باورت میشه گذاشت من پول ساندویچو حساب کنم ؟
- حالا گذشت دیگه... مدلشه... همینکه لطف کرد دعوتت کرد خونش دستشم درد نکنه
دنیا جان پس به فرداد بگو بیاد خونه ی ما شام دور هم باشیم ..
دنیا: چشم مامی جون
رویای تنهایی در اتاقم بیشتر از چند دقیقه دوام نیاورد ...
**
فرداد تظاهر میکرد این هفته من مسافرت نبوده ام ... حتی وقتی چاقوی سوییسی و لباسهای مارک داری که برای خودش و دنیا اورده بودم را دید با یک تشکر خالی قضیه را تمام کرد. میدانستم سوغاتی هایش را دوست دارد ...به خانه خودشان که برسد همه را خوب وارسی می کند اما اینجا برایش سخت بود...
فرداد و دنیا که رفتند مامان هم خوابید.
کتابخانه ام خاک گرفته بود ... ماگ گل گلی ام با قهوه ی مانده روی میز تحریر بود ..حسن یوسفم بزرگ شده بود... به اندازه یک هفته...
از اینکه مامان به اتاقم نرسیده بود خوشحال بودم... میدانست دوست ندارم کسی به وسایلم دست بزند...
فردا دوشنبه بود کلاس هم نداشتم خودم مرتبشان می کردم
**
- الو
- سلام خواب بودی ؟
- نه دیگه بیدار شده بودم ..چطوری ؟ فرداد رفته سر کار ؟
- اره نیم ساعته ...تو چی کار میکنی ؟
- هیچی میخوام یکم اتاقمو تمیز کنم ...
- باشه پس حالا به کارات برس بازم زنگ می زنم
- حال داشتی بیا اینجا
- حالا ببینم چی میشه ...فرداد ماشینو برده...
- باشه پس فعلا خدافظ
- خدافظ(مکالماتم با دنیا همینطور بود...میدانستم منتظر است برایش از سینا تعریف کنم ...خودش نمی پرسید... من هم روی مودش نبودم... سینا بعد از 10 سال شاهزاده ام نبود که ذوقش را داشته باشم..مخصوصا از وقتی شِیک سفارش می داد و راجع به ابروو بینی من اظهار نظر میکرد)
مامان رفته بود ...خوشبختانه امروز ملاحظه کرده بود بیدارم نکرده بود برای صرف صبحانه اجباری
نان تست کردم با کره و عسل ... اول رفتم سراغ چمدان ... لباسهای جدید را آویزان کردم و کثیف ها را در ماشین انداختم ...
ساعت 2 بود که تمام شد ...
از فردا دوباره دانشگاه بود و کلاس و کار...
**
مامان: چیکار کردی امروز ؟
- هیچی ...اتاقمو تمییز کردم...شما چه خبر ؟
مامان: از صبح درگیر کارهای بازارچه ایم ... سلطانی هم که عرضه نداره ...هر چیزو ده بار باید بهش گفت... تو مگه قرار نبود با دوستات بیاید کمک ؟
- این هفته که نبودم مامان ، فردا برم دانشگاه ببینم چی میگن
مامان: میدونی که من الان سرم شلوغه یکم کمک حال من باش ...خانم راشد با اونهمه پرسنل همه کارهاشو دخترش انجام میده
- خب مامان گفتم میام دیگه... دوستامو که نمیتونم مجبور به کار خیر کنم !
مامان: ای بابا...
میدانستم بیشتر انجا بنشینم اه کشیدنهای مامان شروع میشود ... می گفت هدفمند نیستی ... بچه های مردم به خاطر این موقعیتها میدودند ..تو چون راحت برایت فراهم شده قدر نمیدانی
دیگر نمیدانستم هدفمندی چیست ... از سال دوم دانشگاه سازش را کوک کرده بود که از این هنری بازیها و کافه رفتنها اینده ای در نمی اید... باید روانشناسی انتخاب میکردی که بفرستمت سازمان ملل ...زبان یاد گرفتی که هیچ جا استفاده نمیکنی... یک مقاله هم چاپ نکردی
واقعا هدفمندی چه بود...سال سوم دانشگاه کنکور انسانی داده بودم ... از دانشکده هنرو معماری خداحافظی کرده بودم ... شده بودم دانشجوی روانشناسی ...کنار ورودی های جدید دوسال از خودم کوچکتر ... که از همان روز اول دم از نظریات هگل و مازلو می زدند ... در حیاط پسرها را رصد می کردند... و فکر میکردند برای کلاسهای فردا چه بپوشند
در موسسه زبان درس می دادم ... اما از نظر مامان این شمرده نمی شد..
کارهای مددکاری بچه های موسسه را هم باید پیگیری میکردم
در 23 سالگی هنوز ترم 5 بودم... دو بار تحقیقم شده بود مرجع امتحان استاد وهنوز هدفمند نبودم... مامان بود دیگر... بدم را نمی خواست ...
...
خیلی دانشگاه را دوست نداشتم ... دوستانم در دانشگاه آدرینا و سارا بودند ...آدرینا تک فرزند یک خانواده ی ارمنی دوست داشتنی بود و سارا دختر یک خانواده فرهنگی... پدرش استاد دانشگاه بود و همیشه شاکی از سر به هوایی های سارا... ناحق هم نمی گفت ...سارا با پسر یک حاجی بازاری دوست شده بود ...فکر میکرد از احسان بهتر وجود ندارد...ان هم به خاطر گردش ها و خریدهایی که با احسان می رفت... دوست نداشتم قضاوتش کنم ..خواهرش ازدواج کرده بود تفاوت سنی اش با پدر و مادرش زیاد بود...شاید احسان تنهاییش را پر می کرد ... آدرینا خیلی برای رفت و امد آزاد نبود ...خاله ژاکلین فقط گاهی که با هم بودیم اجازه می داد کافه ای برویم وتئاتری ببینیم انهم من باید ادرینا را می رساندم خانه تا خیال خاله ژاکلین راحت شود...
نقطه ی اتصالم با دانشگاه به جز آدرینا و سارا استاد صدیق بود که دخترانه دوستم داشت ، دلسوزانه راهنماییم می کرد و استادانه هوایم را داشت...
از مانتوهای ساتن و تیپ های مکش مرگ مای بچه ها که از همان ترم اول حس روانشناسی برداشته بودند خسته بودم... همان موقع هم که دانشکده هنر بودم هم تیپم خیلی هنری نبود ..اما اندازه ی حالا هم که تمام مدت شلوار کتان های تیره و مانتوهای ساده میپوشیدم جدی نبود...
تنها بازمانده ی دانشکده هنر دستبندهایم بودند... دستبندهای رنگی که حالا 20 تا می شدند ... بعضی ها را از کشورهای مختلفی که رفته بودم اورده بودم ، بعضی را خودم درست کرده بودم وچندتایش را از جمعه بازار خریده بودم... حتی دانشکده روانشناسی هم نتوانسته بود مرا از انها جدا کند...
جیمبو را همیشه کوچه ی پشت دانشگاه پارک می کردم... آدرینا می گفت این مسافتی که ماشینتو پارک میکنی با مسافت دانشگاه تا خونتون یکیه...چه کاریه ماشین میاری ؟
مژگات
۳۵ ساله 00خخخخیلی، آروم و زیبا بود، خیلی لذت بردم، پر از حس خوب، خانواده واقعا رکن مهمیه تو زندگی و آینده ی بچه ها و خیلی زیبا اشاره شده بود بهش ممنونم از نویسنده و سازنده ی عزیز 🫠🙏❤️
۳ ماه پیشناشناس
00خیلی قشنگه
۴ ماه پیشHasti
00رمان خیلی خوبی بود من که دوستش داشتم ولی ای کاش تهش یهو عوض نمیشد وکمی طولانی تر نوشته می شد ولی رمان خوبی بود
۱ سال پیشناشناس
00عالی بود
۱ سال پیشمطی
۲۹ ساله 20عجیب آروم بود و دلنشین شخصیت فدرا، علایقش خیلی خیلی شبیه من بود و انگار کسی داشت منو تعریف میکرد. نویسنده ی عزیز برای حال خوبی که به ما هدیه دادی ممنونم، راستی هم اسم دخترمی تسنیم بانو
۱ سال پیشفریباحیدری
۵۹ ساله 10سلام تبریک میگم بقدری زیبانوشته ایدبارهاخوانده ام ولذت بردم موفق باشید
۲ سال پیشفرناز
۲۰ ساله 00اون اول یدونه ساندویچ تخم مرغ و حساب کرد پدر طرف و در اورد انقدر گفت مردونه رفتار نمیکنه جنسیت زده کرده بود حتی نوشیدنیو که من چایی سفارش دادم بود ولی اون بستنی انگار من مردونه تر بودم نه اون 🤦 ♀️🤦
۲ سال پیشخانوم پلیس
00😄😆😂🤣 راست میگه اینجاش مشکل داشت😂
۲ سال پیشفرناز
۲۰ ساله 00بعد از بامداد برای خودش یه بت ساخته بود که اون هر کاری میکرد خوب و مردونه بود روند رمان خوب بود اما بیش از اندازه کلمه های تکراری داشت مثل دخترانه هام مردانه هاش
۲ سال پیششادی
۲۷ ساله 60همه چیزش قشنگه 😍 فقط با این دخترانه هاش بابامونو دراورد🤣
۲ سال پیشنورا ۳۲
30قشنگ بود فقط آخراش دیگه فدرا خیلی لوس بود
۲ سال پیشآوا
10رمان خوبی بود پیشنهاد میکنم بخونین ممنون از نویسنده
۲ سال پیشستاره
۵۰ ساله 10عالی
۲ سال پیشسارو
30من عاشق شخصیت بامداد اون مردانگی به جاش غیرت های به جاش چقدر شخصیت فدرا واقعاااا فسقلی بود خلاصه اینکه عاشق این رمان شدم پر از حس خوب بود ممنون از قلم قوی نویسنده 🙂🌸
۳ سال پیشH
10قشنگبود ولی ای کاش کتابی نمی نوشتید
۳ سال پیش
سمانه
۴۱ ساله 00سلام رمان زیبایی بود اما بعد این همه درس خوندن شخصیت رمان ،نتیجه ای میداد و قضیه بچه دار شدنش خیلی یهویی شد ،خسته نباشی نویسنده عزیز