رمان نفوذ ناپذیر به قلم dokhtar daria
رائیکا کردانی (kardani) سروان دوم دایره ی جنایی پلیس دختری نفوذ ناپذیر و جدی اما با قلبی مهربان است،اما به خاطر شخصیت بیرونی وی بسیاری او را نشناخته اند.رائیکا ماموریت میگیرد برای متوقف ساختن یک گروه قاچاق به این گروه وارد شود و در این راه باید…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۲۶ دقیقه
سرهنگ ادامه داد:خوب تا اینجا باب میل ما پیش رفت،بگو ببینم بعد از رفتن سروان محمدی چی شد؟
گفتم:بر طبق پیش بینی هامون،نگار فورا اومد طرفم...اما به حالت تهاجمی باهاش برخورد کردم چون لازم بود،اگه زود وا میدادم و به حرفش گوش میکردم فورا متوجه میشد که کاسه ای زیر نیم کاسه است،اینطوری خیلی بهتره،مطمئنم بالاخره بازم میاد سمتم...
سرهنگ با افتخار گفت:کارت عالیه...
جواب دادم:متشکرم سرهنگ...
سرهنگ گفت:خوب،سروان کردانی از این به بعد مواظب تمام کارات مثل همیشه باش،به هیچ عنوان درباره ی این ماموریت کسی چیزی نفهمه،کافیه تا یک سهل انگاری به دردسر بزرگی بندازتمون و تمام نقشه هامون رو نقش بر آب کنه...
با حرکت سر تائید کردم و گفتم:بله،حواسم هست...
***
دوباره این پاتوق جهنمی...
وارد کافی شاپ شدم...بوی سیگار و عرق و کوفت و زهرمار همه با هم قاطی شده بود...کاش این ماموریت نبود تا من کلا این کافی شاپ رو پلومب میکردم...نگار طبق معمول جای همیشگی نشسته بود...تو این شش روز که اینجا اومده بودم همیشه همونجا میشست و منم صندلی که اولین بار اونجا نشستم،جایگاه همشگیم شده بود...دو روز اول دوتامون نسبت به هم بی تفاوت بودیم اما روز سوم شروع کردم به نگاه های سرشار از پشیمانی سمت نگار...میدونستم متوجه نگاهام شده اما اینم میدونستم انقدر زود غرورش رو نمیشکنه بیاد جلو و حتی ممکنه من مجبور بشم برم جلو برای عرض معذرت!
دوباره سر جای همیشگیم نشستم و نگاه های هیز و خیره ی خیلی از مردا رو رو خودم تحمل کردم،حالم از این موقعیتم بهم میخورد،کاش میومد سمتم...بهش نگاه کردم...فارق از من داشت با اکیپ دوستاش میخندید و قلیون میکشید...شاید حدودا بیست و هفت،هشت ساله بود...یک قیافه کاملا معمولی،موهای رنگ و مش قهوه ای و طلایی،ابروهای رنگ شده قهوه ای،چشم های معمولی و مشکی و دماغ و دهن کاملا معمولی...نه بانمک،نه جذاب،فقط میشد به قیافش نسبت بامهر رو داد،البته به دور از خروار آرایش هاش...تمام نیرویم رو انداختم توی چشمام و با التماس بهش زل زدم...میدونستم به کسی که ده مترم ازم فاصله داشت اینجوری نگاه میکردم برمیگشت سمتم،انگار که برق گرفته باشتش...نگارم یک آدم معمولی،زود برگشت سمتم...التماس رو تو چشمام ریختم...
لبخندش رو قورت داد و از جاش بلند شد...خدایا ممنونتم...ممنونتم...اومد سمتم و نشست رو صندلی روبروییم...خودم رو دستپاچه نشون دادم...خیره و مسلط تو چشمام نگاه کرد و گفت:پشیمونی؟
سرم رو تکون دادم و با ترس ساختگی تو چشماش نگاه کردم...قه قه زد و گفت:چته دختر؟انگار لولو خرخره دیده...بعد دستش رو آورد جلو و گفت:من نگارم...
باهاش دست دادم و گفتم:منم شهرزادم...
گفت:انروز بدجور آمپر سوزونده بودی...بعدش هم خندید...
لبخند خجولی زدم و گفتم:معذرت میخوام،باور کنید اگر جای من بودید بدتر از این میشدید...
دستم و توی دستش فشار داد و گفت:چکارت کرده بود؟
صدام رو لرزون کردم و گفتم:همه ی پولی رو که با بدبختی جمع کرده بودم تا مامانم رو عمل کنم ازم گرفت و من رو فرستاد برای کلاس های کامپیوتر و چیزایی که یک منشی باید بلد باشه،میگفت اگه این ها رو یاد بگیری میتونی منشی بشی و بعد با پولی که جمع کنی راحت مامانت رو عمل کنی...
اشک هایی که تو چشمام جمع شده بود روی گونه ام سرازیر شد:من مامانم رو خیلی دوست دارم نگار...خیلی...نمیتونم توصیفش کنم...خیلی از روز ها رو یادمه که برای اینکه از بابای م*س*تم کتک نخورم خودش رو می نداخت جلو و خودش به جام کتک میخورد...
با هق هق گفتم:نگار نمیدونی چقدر از دست بابام کتک خورد تا نزاره من زن یک آدم بدتر از بابام بشم که از بابام فقط دو سال کوچیکتر بود...نگار از همون روز کارش کشید به بیمارستان...از حرص خوردن برای من ناچیز سکته کرد...مامانم سکته کرد نگار...من هر کاری که بتونم انجام میدم تا عملش کنم... من اون قلب نازش رو باید سالم بهش برگردونم...نگار همیچوقت،هیچوقت بهرام رو نمیبخشم...اون پول تنها امید و سرمایه ی من بود...نمیبخشمش....
اومد صندلی کناری من نشست و من رو کشید ب*غ*لش...تو ب*غ*ل کی بودم من؟من غیر از مامان تا حالا ب*غ*ل هیچکسی نرفته بودم...روژان هم هروقت چند روز ازم دور میشد ب*غ*لش میکردم...الان چطور تو ب*غ*ل کسی مونده بودم که نه تنها منو نمیشناخت بلکه دشمنم هم بود!از من بعیده...
من و از خودش دور کرد و دو دستش رو روی شونه هام گذاشت و گفت:تو خیلی نازی دختر...نکن اینکار رو با خودت...من تا جایی که بتونم کمکت میکنم...
هول زده گفتم:چه کمکی؟
جواب داد:آروم آروم دختر...مگه نشنیدی میگن گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی...
با التماس گفتم:نگار من میگم نره تو میگی بدوش،من دارم میگم نمیتونم صبر کنم،مامان قلبش ضعیفه...
گفت:ببین شهرزاد،باید چند روزی بگذره تا بشناسمت،نمیتونم همین طور کار رو بهت پیشنهاد کنم،اینجوری نه برای من خوبه نه برای تو...در ضمن یک خدایی داری تو..همین طور که تا الان مواظب مامانت بوده ،الان هم مواظبش میمونه...نترس دختر...حکمتی بوده که من و تو با هم آشنا بشیم...
آروم گفتم:خدا کنه این چند روز زودتر بگذره...
خندیدو از جاش بلند شد:من دیگه باید برم،فردا اینجا میای؟
گفتم:آره میام.
گفت:پس بای تا فردا.
لبخند زدم و گفتم:خداحافظ...
رفت سمت دوستاش و من از کافی شاپ خارج شدم...نقشه از الان عملا شروع شده بود...دیگه رفتن به اداره ممنوع بود و تمامی پیام ها تلفنی رد و بدل میشد...این آغاز راه پر پیچ و خمی بود که با کمال میل قبولش کرده بودم...
با صدای زنگ گوشیم دستام رو که گوجه ای شده بود شستم و از آشپزخونه زدم بیرون...سرهنگ بود...صدام رو صاف کردم و جواب دادم:بفرمایید.
جواب داد:الو؟سروان خودتون هستید؟
گفتم:بله سرهنگ بفرمایید...
گفت:صدای شما و خواهرتون خیلی به هم شبیه...من همیشه میپرسم تا اشتباه نکنم...خوب چه خبر؟
گفتم:بالاخره اومد طرفم...باید چند وقتی منتظر باشم تا پیشنهاد کار بده...
نیم ساعت بود که داشتم با سرهنگ حرف میزدم و قرار ها رو مشخص میکردم..وقتی که قطع کردم،به سمت آشپزخونه رفتم که مامان گفت:رائیکا مادر سرهنگ بود؟
همونجور که برنج آبکش رو توی قابلمه میرختم گفتم:بله مامان،سلامتون رو رسوند...
گفت:کی میری؟
همونجور که صورتم رو از بخار هایی که بهش میخورد جمع کرده بودم،گفتم:مگه قراره جایی برم؟
اومد تو درگاه آشپزخونه ایستاد و گفت:میدونی که چی میگم...انقدر حرف رو عوض نکن...
به طرفش برگشتم و گفتم:چرا اذیت میکنی خودت رو با این موضوع؟مامان من هر وقت وقت رفتن شد،شده دیگه...اینم مثل بقیه...
نذاشت صحبتم رو کامل کنم و گفت:هم خودت میدونی و هم من که این مثل بقیه ماموریت هات نیست...پس انقدر این جمله رو تکرار نکن...
در قابلمه رو گذاشتم تا برنج دم بیاد و بعد گفتم:نمیدونم کی وقتش میرسه...این خوبه؟
لبخند کم جونی زد و جواب داد:هر چیزی که دروغ نباشه خیلی خوبه مادر...رفتم طرفش و دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:برام که دعا میکنی مامان؟مگه نه؟
گفت:برای بچه هام دعا نکنم برای کی دعا کنم؟
لبخند زدم و به سمت اتاقم رفتم،روژان روی زمین خوابیده بود...بگو دختر مجبوری توی سرما اینجوری بخوابی؟پتوش رو روش انداختم و رفتم سمت کمد...لباس های همیشگی و رو پوشیدم و راه افتادم سمت پاتوق...
تا وارد شدم به طرف میز نگار نگاه کردم،تا متوجه ام شد اشاره کرد که برم طرفشون...رفتم و کنارش نشستم و روبه جمع سلام کردم...همه جواب سلامم رو با سرخوشی دادن و نگار گفت:خوب دخترا این دوست عزیزمون اسمش شهرزاده و قراره بشه عضو جدید اکیپ،شیرفهمه؟
همه با حرکت سر تائید کردن و نگار با اشاره به یکی یکیشون اونا رو به من معرفی کرد:خوب شهرزاد خانم این مهرنازه،لیلا،نازنین،سوگند و گلاره...
به چهره ی تک تکشون نگاه کردم،حس کردم سوگند مثل بقیشون نیست...چهره ی مظلومی داشت و سربه زیر بود...قیافه اش هم زیر خروار آرایش پوشونده نشده بود...
نگار که نگاه من رو روی سوگند دیده بود رو به بقیه گفت:دیدید گفتم این دختر مهره مار داره؟
بعدش روی میز ضرب گرفت و با تکون دادن گردنش خوند:مهره ی مار داری تو دلبری...اما میگذری از عشقم همش سرسری..آره مهره ی مار داری تو دلبری...اما میگذری از عشقم همش سرسری...
همه غیر از من و سوگند به آهنگش خندیدن و همراهیش کردن...به سوگند نگاه کردم،چشمای سورمه ای و مو و ابروی روشنش با بینی قلمی و لب های غنچه ایش نمای قشنگی به صورتش داده بود...خدای من اما چشماش یک چیز دیگه بود...یک رنگ منحصر به فرد...یاد ماهی فایترم افتادم،اونم سورمه ای بود و براق...وقتی که مرد چقدر ناراحت شدم...یک دفعه سرش رو آورد بالا...سنکپ کردم از دیدن چشماش که توی دریای اشکش شناور بود...نفسم گرفت...زود سرم رو انداختم پایین...خدایا این دختر چش بود؟چرا چشماش اشکی شده بود؟سعی کردم برم تو جلد رائیکایی با نام شهرزاد... اما برای اولین بار دلم میخواست معنی غم توی اون چشما رو بفهمم...بفهمم چرا دلم داره آتیش میگیره...بفهمم چرا حس میکنم این دختر با همه ی اینا فرق داره...بفهمم چرا آرایش نداره...چرا خوشحال نیست که ازش تعریف کردن...چرا داشت گریه میکرد...چرا؟...چرا دلم میخواست رائیکای همیشگی نباشم و به قلبم اجازه بدم دلش برای یکی از دوستای مجرم که شاید خودش هم مجرم باشه به رحم میاد؟اسم جرم که اومد دوباره سخت شدم...دوباره شدم رائیکای همیشگی..دوباره یاد همه چیز افتادم...دوباره داغ دلم تازه شد و نگاهم رو به سمت نگار کشوندم...
بهش گفتم:خوب من الان باید چکارا کنم؟
فکر کنم لیلا بود که گفت:هیچی عزیزم،باید چند روزی پیش ما باشی که بشی عین ما...
تو دلم گفتم:دور از جونم...اما رو به همون دختره گفتم:بعدش چی میشه؟
نازنین که به خاطر موهای قرمزش یادم مونده بود،گفت:بعدش رو همون وقتی که بعدش شد بهت میگه...نترس...
زود جواب دادم:من گفتم میترسم؟من از هیچ چیز تو این دنیا نمیترسم...
نیاز
۱۱ ساله 30چرا همه باندای قاچاق انسان تو دبی هستن؟
۲ سال پیشمینا
30چون تو دبی قاچاقه دختر زیاده
۱ سال پیشMohadeseh Rezaii
۲۲ ساله 00فقط عربا دختر میخرن کشورای دیگ همچین کاری نمیکنن
۸ ماه پیشغزل
10ترکیه فرانسه اسپانیا مکزیک ایتالیا روسیه و خیلی جاهای دیگه هم هستن قاچاق اعضا و انسان همه جای دنیا رایجه
۳ ماه پیشدیانا
۲۳ ساله 10این نوع رمان تکراری شده
۷ ماه پیشغزل
00اره ولی این رمان خیلی قدیمیه من اولین بار 7 سال پیش خوندمش یعنی جز اولینا حساب میشه تو این موضوع
۳ ماه پیشزهرا
۱۲ ساله 00عالی خیلی خوب بود زیاد یاد عاشقانه بود من خودم برای رمانم از رمان شما کمک گرفتم متشکرم
۷ ماه پیشسحر
00بسیار بسیار عالیی دوستش داشتم
۷ ماه پیشفاطمه
00به نظرمن داستان قوی داشت ولی کسی که یک رمان پلیس مینویسه حداقل کاری که میکنه دونستن درجات نظامی سرگرد به تنهای یکه درجه اس اول دوم نداره
۱۰ ماه پیشMahsa
۱۷ ساله 10نویسنده با اطلاعات کامل نوشته بود ولی سرگرد خیلی زود عاشق سروان شد به نظرم اگه کمی طولش میداد بهتر میشد نویسنده وقت تفکیک احساسات رو نداد ولی رمان بی نظیری بودو دوسش داشتم ودر اخر تنکس
۱۰ ماه پیشمرضیه
۲۰ ساله 02برای هزارمین بار خوندم و لذت بردم ارزش خوندن داره بخونید و لذت ببرید 🌱🦋
۱۱ ماه پیشفرشته
12خیلی خوب بود
۱ سال پیشالهام
11جالب بود
۱ سال پیش..
۱۷ ساله 12اصلا شخصیتشونو دوست نداشتم و خیلی مزخرف بود نخونین
۲ سال پیشفاطمه
۲۶ ساله 20عع بنده هم ی ماموریت مثل رائیکا داشتم😂
۲ سال پیشمحدثه احمدی
۱۳ ساله 01عالیییی
۲ سال پیشالهه
41برای دومین بار این رمان رو خوندم بازم مثل دفعه اول برام پر از هیجان تازگی بود از خوندن دوباره اش به شدت لذت بردم
۲ سال پیشنکته
20یه جای رمان میگه پدر دانین تک فرزند بوده ولی دختر عمو هم داشته!!! فقط یه چیز جمع بشه بره نیست که ؛ یه نویسنده حداقل باید سه بار رمانشو بخونه بعد بی نقص منتشر کنه
۲ سال پیش
غزل
00رمان قشنگیه برای من نوستالژی حساب میشه اما ایراد زیاد داره از عربی حرف زدن اشتباه تا تفاوت ساعت غلط و مهر توی نمازخانه بیمارستان دبی چون سنی مذهب هستندو ازمهر استفاده نمیکنن و بعضی مواردمربوط به اهواز