رمان در امتداد باران به قلم sara
وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است …
این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی! … پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ روز و ۱ ساعت و ۴۶ دقیقه
خوب واسه امشبم كافيه برم ديگه لالا. قراره فردا كمك مامان كنم و يه ذره مربا درست كنيم ،بهتره كه انرژي داشته باشم . امشب دستم ميگذارم جلوي چشمام و مي خوابم! راستي دستمالشم پس ندادم فكر كنم اين بوي عطر منو ديونه كنه!"
"من برخيزم بروم قهوه ايي بود كنم شايد اين عطر تو از مشامم برود"
سوم ارديبهشت
اسم اين دفتر رو بايد بگذارم دفتر وقايع عاشقانه چون تو اين هفت روز كلي اتفاق تو خانواده ما افتاده اما من هيچ كدوم رو ننوشتم مثل خواستگاري ساسان از مهتاب دختر عمو رامين !! نميدونم با اين سنش زن ميخواد چيكار اما مثل اينكه زن عمو به مامان گفته كه خيلي وقته عاشق مهتابه و مهتابم قبلا نظر مساعدش رو اعلام كرده . باورم نميشه مهتاب كوچيكترين بچه عمو رامين با اون صورت كوچيك و چشماي درشت قهوه ايي هميشه منو ياده بره هاي معصوم تو سريال هايدي مي اندازه خيلي هم كم حرفه . اتفاق ديگه ام اينكه خاطره بدجور عاشق دوست ساسان شده و هر روز بهم تلفن ميكنه و از اس ام اس هايي كه بينشون رد و بدل ميشه حرف ميزنه مثل اينكه شماره فرهاد رو سالومه براش از گوشي ساسان كش رفته . اينا به نظرم خيلي مهم نبودن اما دوتا اتفاق مهم تو اين چند روز برام افتاد اول اينكه از كانون حمايت از حقوق كودكان باهام تماس گرفتن و گفتن كه بايد پنج ارديبهشت به ديدن دختر كوچولويي به اسم ضحي برم مثل اينكه براش توي بهزيستي به خاطر بدرفتاري پدرش پرونده تشكيل شده . بايد ميرفتم يه خلاصه گزارش از وضعيتش تهيه ميكردم و به كانون اطلاع ميدادم تا وكيل مناسب رو براش بفرستن . اين قضيه خيلي هيجان زده ام كرده . از يه طرف هم دلم براي ضحي كوچولو مي سوزه كه بايد به خاطر رفتار پدرش عذاب بكشه . خبر خوب ديگه ام اينكه امروز كه رفتم دفتر كانون تا آدرس و مشخصات رو بگيرم صدرا رو اونجا ديدم اونم اومده بود براي ثبت نام فكر نميكردم منو يادش باشه و همينطور هم بود البته نگاهش يه چند ثانيه روي صورتم مكث كرد اما هيچ نشوني از آشنايي توش نبود .قربون اين خانم شهابي مدير دفتر كانون برم كه به صدرا گفت :
- خانم اشراقي از هم دانشكده اي هاي شمان مثل اينكه حقوق دانان دوست دار حقوق كودك تو دانشكده شما كم نيستند !
صدار دوباره نگاهم كرد و اينبار منو شناخت . زبونم روي " س " گير كرده بود اما به هر بدبختي بود بهش سلام كردم . اونم با لبخند محوي جوابم رو داد و حالم رو پرسيد. نگاهش به دستم بود بابت باند و پماد ازش تشكر كردم . وقتي فهميد كه ميخوام برم ديدن ضحي كوچولو ازم خواست كه اگر ممكنه با هم بريم . واي باورم نميشه انگار اين ترم آخري خدا درهاي رحمتش رو يهويي به سمتم باز كرده . از خدا خواسته زودي قبول كردم و همونطوري كه تو چشماي سياه و نافذش خيره شده بودم قرار پس فردا رو براي ساعت هشت صبح جلوي بهزيستي منطقه ده گذاشتيم . مثل اينكه از نگاه خيره من كلافه شده بود روش رو برگردوند و بدون خداحافظي رفت . اگر بيتا كنارم بود حتما يه خاك تو سر ديگه بهم ميگفت .از الان تا پس فردا فكر كنم از ذوق زياد زنده نمونم .....
اي کاش امشب ،
"من و بالشم که نقش تو را شب ها در آ*غ*و*شم بازي مي کند ،
دعوت مي شديم ...
بي شک اين تراژدي ، اسکار مي گرفت ....!"
شب بخير همدم "
صدرا براي لحظاتي سرش را از روي دفتر بلند كرد . حالا خاطره اين روزها داشت توي ذهنش جان ميگرفت و پر رنگ تر مي شد . انگار خاطره ها يه جايي قايم شده بودند و منتظر اشاره ايي تا باز خودي نشان بدهند ...
سوم ارديبهشت
ديگه دارم به روزهاي پر از شگفتي عادت ميکنم !شايد خدا هم دلش ازاينکه من فقط اين سه چهار ماه مي تونم صدرا رو ببينم سوخته.اما امروز خيلي غمگينم .......... ديشب تا خود صبح نتونستم درست بخوام مدام اين شعر اخوان مي امد تو ذهنم
لحظه ديدار نزديک است
باز من ديوانه ام م*س*تم باز مي لرزد دلم , دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم .....
با اينکه يه قرار کاري ساده بود باز من خيلي پريشون بودم . با يه وسواس لباس پوشيدم تو آينه نزديک يه ربع به خودم ذل زدم و حرص خوردم از دست اين اضافه وزني که منو گوشتالود نشون ميده . وقتي رسيدم هنوز ده دقيقه تا ساعت هشت بافي مونده بود صدرا دقيقا راس هشت اونجا بود . بهم سلام کرد و نفهميدم که چطوري جواب دادم با هم وارد ساختمون بهزيستي شديم از شانس بد من آسانسوري نبود و بايد چهار طبقه رو با پله مي رفتيم صدرا سعي مي کرد خودش رو با قدمهاي کند من همراه کنه و من داشتم بابت نفس نفس زدنها و عرق ريختن هام از خجالت مي مردم . وقتي رسيديم به طبقه چهارم ديگه نفسي برام نموند. صدرا نگاهي بهم کرد و گفت :
- خانم اشراقي يه چند لحظه اينجا صبر کنيم بعد بريم داخل .
نمي دونستم چي بايد جوابش رو بدم حس ميکردم مثل پيرزن هايي که بالاي شصت سال دارن باهام حرف ميزنه! حق هم داشت يه آدم ورزشکار کجا و من که حتي يه چهار راه رو هم دلم نمياد پياده برم کجا .. صدرا عضو تيم واليبال دانشگاه بود و مي دونستم که بازيش حرف نداره بارها شده که يواشکي رفتم و بازيش رو نگاه کردم . تو فکر خودم غرق بودم که صدرا گفت :
- فکر ميکنم ديگه بهتره بريم تو !
وقتي وارد سالن کوچک بهزيستي شديم تابلوي اتاق مدير رو درست روبرومون ديديم .خانم طلوعي مديراونجا حدود پنجاه ساله ايي بود که به نظر خيلي مهربون مي اومد، ازمون با خوشرويي استقبال کرد.
وقتي نشستيم پرونده ضحي کوچولو رو داد دستمون و گفت:
- متاسفانه ضحي بر اثر جراحاتي که بهش وارد شده توي بيمارستان کودکان بستري شده!
قلبم فشرده شد. چطور يه پدر ميتونه با جگر گوشه خودش اينطوري رفتار کنه چهره صدرا هم گرفته و در هم بود و داشت پرونده رو ورق ميزد. از توي پرونده برگه کوچکي رو جدا کرد و بي حرف به دستم داد گزارش پزشکي قانوني بود که وقتي خوندمش، احساس کردم اتاق داره دور سرم مي چرخه . چندين فقره شکستگي دنده که خود به خود جوش خورده! چندين فقره شکستگي استخوان جمجمه !سوختگي هاي متعددي که با سيگار در جا به جاي تن کوچولوي ضحي وجود داشت و کوفتگي و کبودي هاي وسيع تو تمام نقاط بدنش . عمق فاجعه خيلي وسيع بود .
بلاخره خانم طلوعي شروع به حرف زدن کرد:
- مادر ضحي چند سالي ميشه که از پدرش جدا شده. پدرش يه بيماري رواني داره که به صورت ادواري عود ميکنه. يعني گاهي خيلي خوب و نرماله و گاهي هم دچار ناهنجاري ميشه و مادر ضحي هر کاري که کرده نتونسته اين ناهنجاري رو ثابت کنه. براي همين نتونسته سرپرستي دخترش رو به عهده بگيره. چون پدر ضحي تو دادگاه ثابت کرده که اين خانم به علت نداشتن محل مناسب براي زندگي ! قدرت سرپرستي دخترش رو نداره . تو اين دو سال خيلي کم به مادر ضحي اجازه ديدنش رو ميداده و ضحي با نامادري و پدرش زندگي ميکرده يک بار وقتي مادر ضحي ب*غ*لش ميکنه، حتي از روي لباس متوجه تورم هاي بدن ضحي مي شه و اونو به کلانتري مي بره و براش پرونده تشکيل ميده . اما در نهايت قاضي ميگه پدر حق داره بچه اش رو تاديب کنه و به پدر ضحي تذکر ميدن و ازش تعهد ميگيرن که ديگه اينطور بچه رو کتک نزنه . اما مثل اينکه رفتار پدرش بعد از اين قضيه با بچه بدتر و بدتر ميشه و حتي نامادري هم چندباري به مادرضحي ميگه بيا دخترت رو ببر اما اون حتي موفق نميشه که بچه اش رو ببينه تا اينکه بلاخره يه روز که ضحي از شدت آزارهاي پدرش از حال ميره نامادري اش اونو به درمانگاه مي رسونه و به مادرش تلفن ميکنه . الان هم پدرش تو بازداشتگاست و حال ضحي هم اصلا خوب نيست .
اشک توي چشمام حلقه زده بود زير چشمي نگاهي به صدرا کردم دستاش رو در هم گره کرده بود . از سفيد شدنه سر انگشتهاش معلوم بود که داره بهم فشارشون ميده . خانم طلوعي برامون توضيح داد که نياز به يه وکيل متخصص در امور کودکان دارن تا بتونند از حق ضحي در برابر پدرش دفاع کنند . و بعد آدرس بيمارستان رو داد تا بريم و گزارش پزشک معالجش رو هم بشنويم . وقتي از ساختمون بيرون اومديم با وجودي که هوا کاملا لطيف و بهاري بود حس ميکردم نفسم گرفته و نمي تونم درست نفس بکشم صداي آرام صدرا رو شنيديم که گفت :
- شما همينجا صبر کنيد تا من برم و ماشين رو بيارم .
انقدر براي اون دختر کوچولو ناراحت بودم که حتي شوق با صدرا بودن هم از دلم رفته بود بي حرف سوار ماشين شدم و به سمت بيمارستان رفتيم . وقتي به اونجا رسيديم متوجه شديم ضحي تو بخش مراقبت هاي ويژه است . از پشت شيشه نگاهش کردم خيلي کوچولو و لاغر به نظر مي رسيد ! صورت رنگ پريده اش آرام اما دردمند با چشماني بسته و ماسک اکسيژني روي دهانش تصوير خوبي از يه تراژدي انساني بود . صدرا براي صحبت با پزشک معالجش رفت و بعد از نيم ساعت با چهره يي گرفته تر از قبل برگشت ، کنار من ايستاد و به ضحي چشم دوخت !نميدونم چقدر گذشت که ضحي چشماش رو باز کرد و کمي به اطرافش نگاه کرد انگار زير لب اسم مادرش رو صدا ميزد تازه متوجه زني شدم که روي صندلي گوشه اتاق نشسته بود و با صداي ضحي از جا پريد . صدرا چند ضربه کوتاه به در زد مادر ضحي متوجه ما شد و به سمت در اومد همون موقع ضحي هم متوجه حضور ما شد و با چشماي درشت و سياهش بهمون نگاه کرد چشماش مرطوب بود و انقدر درد توش بود که حس کردم الان قلبم ازشت غصه منفجر ميشه .
مادر ضحي وقتي متوجه شد ما از کجا اومديم اشکهاش سرازير شد و با التماس خواست به دخترش کمک کنيم . صدرا بهش گفت بايد به کانون بياد و به يکي از وکلاي اونجا وکالت بده و اطلاعات لازم رو در اختيارشون بگذاره و بهش اطمينان داد که از حقوق ضحي دفاع ميکنه . من اما هنوز درگير اون بعض سنگين بودم و نمي تونستم هيچ کلامي بگم چقدر خوب بود که صدرا هم همراه من براي بررسي پرونده ضحي اومده بود . بلاخره کارمون تو بيمارستان تموم شد. جلوي بيمارستان صدرا گفت :
- خانم اشراقي شما گويا حالتون خوب نيست! اگه اجازه بدين من شما رو تا منزل برسونم .
مي دونستم که تنها قادر نيستم برگردم سرم رو به علامت تاييد تکون دادم و سوار ماشين شدم . بعد از چند دقيقه که در سکوت گذشت رو به او که با چهره درهم مشغول رانند گي بود کردم و ازش پرسيدم :
- آقاي ثابت دکتر ضحي چي گفت ؟!
نفسش رو عميق بيرون داد و همونطوري که مقابلش زل زده بود جوابمو داد :
- دکترش گفت که حالش هيچ خوب نيست ضربه ايي که اينبار با لگد پدرش به سينه اش وارد شده باعث آسيب دوگانه شده هم يکي از دندهاش مجدد شکسته به قلبش هم فشار وارد شده و چون بر اثر ضربه سرش به گوشه ديوار خورده متاسفانه جمجمه اش هم ترک برداشته و الان مدام تو حالتي بين هوشياري و بيهوشي به سر ميبره ...
ديگه تحملم تموم شد با صداي بلند شروع به گريه کردم و فرياد کشيدم :
- آخه چرا ؟مگه ضحي بچه اش نيست ؟مگه از وجود خودش نيست ؟پس چرا باهاش اينطوري رفتار کرد؟ اگر يه حيوان خونگي هم داشت نبايد شکنجه اش ميکرد چه برسه به چه اش اين چه دنيايي کثيفيه ؟اين چه قانون ظالمانه اييه که به پدر حق ميده با فرزندش اينطوري رفتار کنه ...؟
انقدر بلند گريه مي کردم که حس کردم نفس داره تو سينه ام حبس ميشه . بازم اين نفس تنگي لعنتي نگذاشت اونطور که بايد دلم رو خالي کنم . صدرا بي حرف در امتداد اتوبان کنار پارک گفتگو نگه داشت و او هم سکوت کرد نمي دونم چقدر طول کشيد اما نه او حرفي زد نه من جز هق هق گريه صدايي ازم در اومد بلاخره با صداي کوبيده شدن به شيشه پنجره ماشين و افسر جواني که ان سوي شيشه بود به خود اومديم و بعد از عذر خواهي مجدد به راه افتاديم . آدرس منزل رو ازم پرسيد که حتي نتونستم تعارف کنم و فقط آدرس رو گفتم .خيلي خسته ام انگار دنيا اصلا جاي قشنگي براي زندگي نيست چطور يه آدم که اسم خودش رو ميگذاره پدر مي تونه تا اين حد سقوط کنه .....
اينجـــا زمـيـن اسـتـــ
مـحـل کـودکـان ب*و*سـه اي
چـه بـسـيــارنـد کـودکـانـي کــه بـه دنـيــا مـي آيـنـد
کــه در ابـتـدا قـرار بـوده فـقـط يـکـــ ب*و*سـه بـاشـنـد . . .
بيستم ارديبهشت
خيلي وقته كه سراغت نيومدم روزهاي خيلي بدي داشتم . قبل از اينكه برم سراغ قسمتهاي بد ماجرا فكر كنم يه كمي بهتره كه اتفاقات خوب بگم . ساسان و ... نامزد كردن يه مهموني كوچولو گرفتن كه خدا رو شكر چون فاميل عروس و دوماد يكي بودن مشكل خاصي پيش نيومد . اما خيلي جالب بود كه ساسان چنان عاشقانه به مهتاب نگاه مي كرد كه حس ميكردم يه عالمه پروانه خوشگل دور سرشون داره بالا بال ميزنه . خيلي خوشحال شدم بخاطرشون . خبر خوب ديگه هم اينكه كار تحقيقي 2 كه درباره طلاق و حكومت مردان در قوانين خانواده بود به عنوان تحقيق برتر كلاس شناخته شد . گرچه نائيني تو جلسه نقد و بررسي خيلي سعي كرد كه تحقيقم رو بكوبه و مدام مي گفت كه حتي اسم تحقيق خانم اشراقي يه جور حمله به قوانين كشوره . جالب بود كه اصلا سنگ خودش رو به عنوان يه مرد به سينه نميزد و فقط داشت از قوانين كشور دفاع ميكرد . بچه ها تشويقم كردن . و حتي صدرا هم تو نقدي كه داشت كل تحقيق رو تاييد كرد اما يه گيرايي به اسمش داد و ميگفت كه اسم تحقيق نبايد نتيجه گيري كلي از موضوع تحقيق باشه .
خوب ديگه نمي دونم از كدوم اتفاق خوب برات بگم از باز نشسته شدن بابا و تصميمش براي باز كردن يه آبميوه فروشي كوچيك يا قبول شدن داداش سهند تو بورسيه ادامه تحصيل و اينكه بايد تا آخر بهار بره اسپانيا . بين ما سه تا بچه سهند از همه امون باهوش تره بعد از اينكه به عنوان دانشجوي برتر شناخته شده حالا هم خيلي را حت تونست تو سهميه دكتراي تخصصي اعصاب و روان قبول بشه . همه امون بهش افتخار مي كنيم . داداشمو خيلي دوست دارم هيچ وقت به عنوان برادر بزرگتر من و پونه رو اذيت نكر د هميشه از كاري كه حين تحصيل داشت به من و پونه پول توجيبي مي داد و برامون هديه مي خريد . از اينكه يه دوسالي نمي بينيمش دلم ميگيره مامان همه اش از اين مي ترسه كه نكنه سهند بعد از تموم شدن درسش همونجا بمونه اما من ميدونم كه سهند عاشق ايرانه .
خيلي حاشيه رفتم نه ؟ اخه خيلي برام سخته كه از اتفاقات ديگه ي اين چند روز بگم كه حسابي منو بهم ريخت اما مثل اينكه براي خالي كردن خودم از اين همه غصه و درد راه ديگه اي جز پناه آوردن به صفحات تو ندارم . دو روز بعد از اينكه به ديدن ضحي رفتيم جلسه توجيحي برگذار شد و من و صدرا هم گزارشمونه رو ارائه كرديم . با توجه به حساسيت موضوع آقاي پرهيزگار وكيل با سابقه پايه يک دادگستري رو براي اينكار انتخاب كردن كه ايشون هم با كمال ميل قبول كرد . و شكايت نامه ايي عليه پدر ضحي مبني بر کودک آزاري منجر به ايراد صدمه عمدي و آزار جنسي تنظيم كرد چون توي گزارش تفصيلي پزشكي قانوني اومده بود كه حتي دستگاه تناسلي اين دختر بچه هم با سيگار سوزانده شده بود گرچه هيچ تعرض جنسي بهش صورت نگرفته بود . همه تو كانون متاثر بودن . كم كم كار گزارش اين قضيه به نشريات هم كشيده مي شد . تو اون جلسه صدرا عنوان كرد كه خواهرش يكي از نويسندگان مجله زنان و يكي از سرمايه گذارهاي اصلي اونجاست و مي تونه اين قضيه رو كاملا پوشش بده كه همه اين مسئله رو پذيرفتن . تلاشها شروع شد با توافق آقاي پرهيزگار من و صدرا همراهش تو مراحل دادرسي مي رفتيم و هر روز هم به بيمارستان سر مي زديم اما متاسفانه حال ضحي روز به روز بدتر ميشد حتي اون حالت نيمه هشياريش رو هم از دست داده و كاملا تو كما فرو رفته بود .
مادرش حتي لحظه ايي بيمارستان رو ترك نمي كرد . يه روز ازش پرسيدم كه چرا با وجود اين قضيه ضحي رو تنها گذاشتي و طلاق گرفتي بهتر نبود مي موندي و تحمل مي كرد . كه گريه تلخش از پرسيدن اين سوال پشيمونم كرد . و اون بر يده بريده ميون حرفاش گفت كه ديگه به هيچ عنوان نمي تونسته اوضاع رو تحمل كنه و پدر ضحي از ضحي استفاده مي كرده تا اونو شكنجه بده و با آزار بچه بيشتر بهش آسيب مي رسونده . مي گفت :
- فكر ميكردم مشكل كاوه با منه! و وقتي من از زندگي اش خارج بشم اون دست از سر اون بچه بر ميداره فكر ميكردم بعد از اينكه كار مناسبي پيدا كنم ضحي رو ميارم پيش خودم . اما نشد تو جامعه براي يه زن تنها كه هيچ تجريه كاري نداره و سني ازش گذشته كار مناسبي پيدا نمي شه !هرشب از دوري ضحي گريه مي كردم تا مدتي هم فكر ميكردم كه كاوه حداقل ديگه ضحي رو اذيت نميكنه اما وقتي يه بار تو ملاقاتم ديدم كه چند جاي بدن ضحي كبود و متورمه داغون شدم بعداز اون خيلي تلاش كردم كه ثابت كنم كاوه داره اين بچه رو زجركش ميكنه اما متاسفانه موفق نشدم . كاوه مي گفت ضحي خيلي شبيه توست هم اخلاقش هم ظاهرش ازش متنفرم . وقتي مي گفتم تو كه ازش بيزاري اونو بده به من مي گفت :
- نه اون بايد تاوان اشتباهات تو رو بده .
من كاملا مي دونستم كه كاوه بيماره اما نتونستم تو هيچ مرجعي ثابت كنم رفتارش كاملا عادي بود و فقط وقتي م*س*ت مي شد كاملا اختيارش رو از دست مي داد .
ماادر ضحي كاملا درمونده بود نمي تونستم بيشتر از اون سرزنشش كنم . يه روز كه داشتم از بيمارستان بر مي گشتم صدرا همراهم بود وقتي حرفاي اون زن رو براش بازگو كردم عصباني شد و گفت :
- اينا همه اش توجيحه مگه ميشه نشه ثابت كرد كه مرد تا اين اندازه مشكل رواني داره مگه ميشه يه مادر طلاق بگيره و بچه بي پناه رو دست چنين گرگي رها كنه . مگه ميشه قاضي دادگاه با ديدن بدن كوفته يه بچه بگه كه اين حق تاديب پدرانه است!!!!
- آقاي ثابت مي دونم باورش سخته اما مي بينيد كه همه اينا شده . نمي تونيم درباره علت رفتار مادر ضحي قضاوت كنيم ما نمي تونيم وقتي تو شرايط ديگران نيستيم اونا رو محكوم كنيم . قضاوت كردن كار خيلي مشكليه . چطوري مي تونيم ادمي كه داره مي لنگه رو مسخره كنيم در حالي كه ممكنه كفشي كه پاشه تنگ و آزار دهنده باشه . وظيفه ما قضاوت درباره ديگران نيست چون اين باعث ميشه كه ديگران هم ما رو محك بزنند!
صدرا بعد از شنيدن حرفام سكوت كرد . خوبي اين چند وقت همراهي ام با صدرا اين بود كه ديگه صدام موقع حرف زدن باهاش نمي لرزيد و به قول بيتا مثل جن زده ها رفتار نمي كردم . حالا وقتي وارد كلاس ميشه بهم سلام مي كنه و اين بيتاي لعنتي هم هر بار با ارنجش محكم مي كوبه به پهلوم يا با پاش مي كوبه تو غوزك پام . و كلي منو دست مي اندازه اما دلم انگار بيشتر از پيش تو اين احساس ذوب شده . از وقتي بيشتر شناختمش منشش رفتارش انسانيتش منو مطمئن تر كرده كه اون كسيه كه لياقت اينو داره عاشقش بشم .
هنوز وقتي مي بينمش براي لحظه ايي همه جا پر از هواي عشق ميشه و جز اون هيچي به نظرم نمياد!، وقتي حرف ميزنه دلم ميخواد صداش همينطوري جريان داشته باشه و هرگز سكوت نكنه وقتي نگاهم ميكنه و ازم سوالي مي پرسه ،دلم ميخواد بهش بگم من هيچ جوابي به حرفات ندارم !تو فقط حرف بزن چون سوال و جواب فقط خودتي و بس . اين دو سه باري كه سوار ماشينش شدم و باهاش هم مسير شدم انقدر تو ماشينش نفس عميق كشيدم كه وقتي پياده ميشه مجراي تنفسي ام تا چند ساعت مي سوخت . وقتي با نگاه نافذش نگاهم مي كنه، وقتي مي بينم كه دلسوزانه داره موهاي ضحي كوچولو رو مرتب مي كنه ،وقتي مي بينم كه با همه انتقادي كه به رفتار مادر ضحي داره ،مدام باهاش در ارتباطه و وسايل مورد نيازش رو تهيه مي كنه، وقتي مي بينم كه براي ضحي يه اتاق اختصاصي گرفته و هر بار كه از اتاقش مياد بيرون چشماي زيباش نمناك اشكي نر يخته است كه پشت غرور مردونه اش قايم شده ....باورم ميشه كه بر خلاف اونچه بيتا ميگه ابله نيستم كه اينطوري ديوانه وار عاشقش شدم و دلم ميخواد تو هواي كه اون نفس مي كشه، اخرين نفسم رو بكشم و بميرم!
بازم كه حاشيه رفتم ... داشتم مي نوشتم ... اينجا سخت ترين جاي ماجراست.... بدن نحيف ضحي كوچولو هيچ طاقت اين همه در رو نداشت و خدا كه از سپردن اين فرشته كوچولو به بنده هاش پشيمون شده بود اونو برد پيش خودش ... روزي كه براي ملاقات ضحي رفته بودم به بيمارستان صدرا رو ديدم كه با چشماني قرمز به سرعت از بخش بيرون اومد، نگران به سمت اتاق ضحي دويدم صداي ضجه هاي مادرش بي نيازم كرد از اينكه بپرسم چي شده . ضحي كوچولو ديگه پيش ما نبود مادرش رو ب*غ*ل كردم و گريستم و سعي كردم دلداريش بدم :
- گريه نكن ديگه ضحي راحت شد !ديگه مجبور نيست هر لحظه و هر ثانيه اش رو با ترس و دلهره زندگي كنه !مجبور نيست از ديدن سايه روي ديوار هراسان فرياد بكشه .... !ديگه از اضطراب ناخن هاي كوچولوش رو نمي جوه !ديگه صدات نميكنه و نميگه مامان سرم درد ميكنه! مامان دستام مي سوزه .... !اون الان پيش بقيه فرشته ها داره بازي ميكنه! خوشحاله !تو هم خوشحال باش ديگه شبها از ترس جاشو خيس نميكنه! ديگه چشماي معصومش اشك آلود نميشه ....
فرشته
۱۸ ساله 00فوق العاده بود قلم نویسنده واقعا عالی و شاعرانه بود و اصلا مثل رمان های عاشقانه آبکیِ جدید نبود خیلی خوب تموم شد پیشنهاد میکنم حتما بخونید و از نویسنده اش بابت این رمان جذاب قدردانی میکنم
۳ ماه پیشفاطیما
۳۰ ساله 00عالی بود مرسی از نویسنده عزیز
۴ ماه پیشK
۰۰ ساله 00سلام نویسنده عزیزم خسته نباشی 🌹🌹🌹🌹🌹رمان خیلی خوبی بود دوستش داشتم 🌹🌹🌼🌼🌼
۶ ماه پیشحدیثه ,
10عالی بود بسیار رمان زیبایی بود
۱۱ ماه پیشHyran
۴۵ ساله 10این زمان عالی بود، آیا اثر دیگری هم داره؟
۱ سال پیشالهه .....
20عالی عالی ممنون از نویسنده عزیز
۱ سال پیشمهرنوش
10عالی بود سارا جان موفق باشی منم از بعضی از بی عدالتی ها که در قانون کشورمون هست ناراحتم مخصوصا برای زنا
۱ سال پیشالهه
20خیلی قشنگ بود واقعا برام جذاب بود از خوندنش لذت بردم .ویه چیز ناراحت کننده ،اینکه قوانین ناعادلانه کشور که باعث بیعدالتی در برخی مواقع میشه وکسی هم درصدد اصلاح اونها نیست
۱ سال پیشFio
00خوب بود عزیزان و صبر لازم برای غم هاش🍃🍁
۱ سال پیشZarii
۳۲ ساله 00جز بهترین و تاثیر گذار ترین رمانهاایی بود ک خوندم البته ک تاحالا ۳بار خوندمش👍👍👍👍💚💚💚💚💚💚💚
۱ سال پیشHamta
10خوب بود ومتفاوت .ولی شحصیت باران رمان با اینکه تحصیل کرده بود خیلی ضعیف بود تندتندغش میکرد گذاشت فرهاد بهش ظلم کنه درصورتی که دخترای امروزی دیگه اینقدر باگذشت نیستن.خدا کنه باران واقعی اینجوری نباشه.
۱ سال پیشM
00قشنگ و متفاوت بود
۱ سال پیشیاسمن
۱۹ ساله 50یه روایت محشر و درجه یک بود، عالی، قلم نویسنده فوق العاده بود، تشکر از نویسنده بابت این رمان زیباش🌷
۱ سال پیشرمانخون
20رمانی پراحساس و زیبا با محوریتی ک خواننده احساس نکنه تکرای هس ولی اینکه زیاد طولانی بود و گاهی این پر و بال دادن های زیاد خواننده رو خسته میکرد ولی من به شخصه دوستش داشتم
۲ سال پیش
نفس
00رمان خیلی قشنگی بود خوندنش رو بهتون توصیه میکنم و برای نویسنده عزیز آرزوی موفقیت روزافزون دارم