همه ی آدما برای ادامه دادن... برای شکست دادن روزای بد... برای داشتن یک تبسم دائمی... برای ریسک کردن رو زندگی... برای اعتراف به علاقه ی کسی... نیاز به امید و انگیزه دارن. چرا امید و انگیزه ی من نشی؟ چرا یک مشوق برای رسیدن به زندگی قبلیم نشی؟


11
338 تعداد بازدید
3 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

آرسام
چهار سال گذشته، ولی هنوزم خاطرات تلخ گذشته؛ مثل فیلم جلو چشمامه. به خاطر اولین شکست توی زندگیم، تصمیم گرفتم که خودکشی کنم. حتی همونم خدا نخواست کمکم کنه و من تاوان این گناهم رو دارم چهار سال رو میدم. اونم با فلج شدنم از ناحیه کمر به پایین.
می تونم بگم زندگیم در عرض دوسال ازین رو به اون رو شد. آرسام شوخ و خوش خنده، که صدای خندش توی خونه می پیچد، تبدیل شد به یک زورگو که غرور غرور ازش می ریخت. یکجوری که مثل قبل کسی منو دوست نداشت و بیشتر ازم می ترسیدن.
با صدای در به زمان حال برگشتم:
-بیا تو!
اصلانی_دختری که با تیپ زیادی بازش و دندونای ایمپلنت شدش می خواست خودشو تو دل همه جا کنه و همینجور با عشوه می خندید_ اومد داخل و گفت:
-جناب وثوقی داروهاتونو اوردم.
یک نفس عمیق کشیدم و یک آن به این فکر کردم، این چندمین پرستاره که به پاش رسیده خونم و برای هر پرستار دلایل الکی اوردم که زود از خونم دورش کنم. ولی باز هم مادرم پرستارا رو برام به صف می کشه و کوتاه نمیاد. نمی دونه که منم پسرشم و کوتاه نمیام. البته پرستارایی که میان رو به شخصه تایپ من نیستن وبی دلیل ازشون خوشم نمیاد. ناگفته نمونه که همه ی پرستارام دختر بودن. اینم نقشه ی مامانم بود، که مثلا قاپ من رو یکی از پرستارای لوند خونم ببره. این چهارسال هرچیزیش که بد بود، یک خوبی داشت؛ اونم اینکه باعث شد بفهمم ظاهر و تیپ آنچنانی و دندون طلا و انگشتای مانیکور شده هم نمی تونه اون باطن خبیث اینجور ادمارو پنهان کنه و باعث شد به شدت ازینجور ادما بدم بیاد. بدون توجه به حضور اصلانی و اهمیت به حرفش، چرخای ویلچر رو به سمت پاتختی تختم هدایت کردم و از داخل اولین کشوی اون، فندک و سیگار مخصوصمو برداشتم. با فندک، سیگارمو روشن کردم. تا اولین پک رو زدم، اصلانی سریع ازم سیگار رو گرفت. با حیرت به این عجوبه مگاه کردم و پرسیدم:
-داری چیکار می کنی؟
دستاشو زد به سینش و رفت بالا منبر برای من:
-جناب وثوقی سیگار اصلا براتون خوب نیست...یادتون نرفته که مشکل تنفسی دارین؟
ریکشنم تنها داد بود به اینجور افراد که تو کارام دخالت می کنن:
-اصلا به تو چه ربطی داره؟...دوست ندارم که همش تو کارام دخالت کنی...دیگه تو کارام دخالت نکن...فهمیدی؟
بعد از این حرفا داشت باز حالت شدید بهم دست می داد، پس سکوت کردم که حالم بهتر شه. همونجور که قابل حدس بود، از ترس و بالا بودن صدای من روزه ی سکوت گرفته بود و دوباره نفس گرفتم:
-حالا هم برو بیرون می خوام استراحت کنم.
بالاخره از بهت درومد و گفت:
-خب بزارین کمکتون کنم که روی تخت دراز بکشین.
ازون نگاهای خاص خودمو بهش کردم، که حساب دستش بیاد. حتی بدون نگاه مستقیمم، هم می شد ترسش رو حس کرد. با اجازه ای عقب گرد کرد و از اتاق زد بیرون. با ویلچر رفتم سمت پنجره. طولی نکشید از پله های عمارت داشت به سمت ورودی می رفت گریه کنان و همزمان یکچیزایی برای برادرم _آرسین_ توضیح می داد. سعی کردم از این فاصله لب خونی کنم. آرسین هرچی تلاش کرد اصلانی رو نگه داره و اصلانی بدون توجه به آرسین از خونه زد بیرون.
نگاه آرسین با اخطار متوجه ی من شد و شونه ای بالا انداختم. با کنترل پرده که کنار گنجره و مخصوص من به دیوار میخ شده بود، پرده رو بستم و رفتم جای همیشگیم و کتاب "پیش از انکه بمیرم" رو دستم گرفتم که آقا آرسین بیاد برام بره بالا منبر. با اینکه کمتر از دوتا 365روز ازش بزرگترم، حسابی که ازم می برن رو نمی بره و بدون در زدن وارد اتاقم میشه. البته با این کارش بیشتر می خواد مچ یهویی منو بگیره. این عادتش از بعد خودکشیم مونده:
-می دونی این چندمین پرستاری بود، که روز دوم استعفا داد؟...
با سکوت من ادامه داد:
-آخه من از دست تو چیکار کنم؟ از آگهی تو روزنامه شروع کردم و الان دیگه به بیمارستانای خصوصی سپردم برای بهترین پرستارا. بعد اونوقت جنابعالی...
-خودتم می دونی دلیل پرستار نخواستن من چیه. پس هم خودت بیخیال پرستار اوردن بشو و هم به مامان خانوم بسپر. اونقد ناتوان نشدم که برام پرستار بیارین و مثل یک سالمند باهام رفتار شه.
-نه دیگه...این دفعه اولین کسی که برای پرستاری اومد، یک قرارداد سفت و سخت باهاش می بندم...نمی زارم با این کارات زندگیتو خراب کنی...اصلا از آرسام این چهار سال خوشم نمیاد.
-تازه خوشت نمیاد اینه...اگه خوشت میومد چطوری می خواستی بپری تو اتاق؟ بعدشم من پرستار نخوام باید کیو ببینم؟
آرسین شیطونی خندید و گفت:
-اصلانی جونو.
با حرص و شوخی، گلدون کنارم رو برداشتم که پرتاب کنم و این برادر زیرک دستممو خوند و خنده کنان از اتاق زد بیرون. کل زندگیم زیر و رو شد، ولی بازم آرسین و مامانم کنارم بودن.

تبسم
با صدای زنگ گوشیم، از جا پریدم. که پریدنم برابر شد با برخورد سرم به تخت بالایی. همه چیز خوابگاه یک طرف، همین تختای دوطبقش یک طرف.
کلی فحش نثار کسی کردم که منو از خواب بیدار کرده، کردم. بدون توجه به اسم تماس گیرنده، جواب دادم:
-بله؟
نگین حرصی پاسخ داد:
-درد بله. مرگ بله...معلومه که کدوم گوری هستی؟
-اه...سر صبحی زنگ زدی که این سوالو بپرسی؟...
-نه خره...الان کلاس داروسازی با جمشیدی داریم...به کلاس اول و دوم که نرسیدی، حداقل به این برسی.
تا اومدم خمیازه بکشم، با حرف نگین همونجوری دهنم باز موند و شوکه ساعت گوشیم رو چک کردم:
-بگو که دارم خواب می بینم و ساعت 11ظهر نیست.
-متاسفانه ساعت 11هست...نکنه باز دیشب تا صبح چت می کردی و خواب موندی؟
-جدیدا دقت کردی که چقدر باهوش شدی؟
با حرص جواب داد:
-مرض...برو خودتو مسخره کن.
-من زود میام! بای.
سریع دم دستی ترین مانتو و شلوارمو پوشیدم و کفشمو باهاشون ست کردم. مقنعمو سرم کردم و از خوابگاه زدم بیرون.
بزارین همین اول خودمو معرفی کنم. تبسم رنجبر هستم. 23سالمه از رشت که به خاطر قبولی در رشته ی پرستاری اومدم تهران همراه خواهرم_ترنم_ 25سالشه و دانشجوی معماری... خودمم ترم سه پرستاری هستم. سریع یک تاکسی گرفتم به مقصد دانشگاه. جالب اینجاس که همیشه کلاس این استاد رو با تاخیر می رسم. اوایل خیلی عصبی می شد و دعوام می کرد. الان دیگه براش عادی شده. به ساعت نگاه کردم. اوه اوه ساعت 11:40هست. با متانت کامل در زدم. صدای بفرمایین جمشیدی اومد. درو باز کردم. البته باز کردن در همانا و منفجر شدن کلاس و بچه ها همانا. جمشیدی درحالی که سعی می کرد همچنان جدی بمونه، بچه هارو ساکت کرد و اینبار منو مخاطب قرار داد:
-خانوم رنجبر بازم؟
منم برای ماستمالی کردن ماجرا مجبور شدم دروغ بگم:
-خب استاد از دیروز حال خواهرم...
تو دلم گفتم:
"البته زبونم لال. زبون همه لال اصلا"
و ادامه دادم:
-حال خواهرم بد شده بود. منم رفتم برای پرستاری ازش...این شد که دیر رسیدم الان. متاسفم.
سعی کردم که نهایت بازیگریم رو به کار بگیرم و اندکی با اه و اشک و ناراحتی صحبت کنم، ولی داشتم از خنده هم در درون نابود می شدم. به نگین نگاهم افتاد که علامت "خاک تو سرت" نشونم داد.
دوباره کلاس منفجر شد از خنده. دارم به این فکر می کنم که من نبودم، اینا به چی می خندیدن؟
جمشیدی دستاش رو به علامت ساکت برد بالا و پرسید:
-حالا دلیل حال بد خواهرتون چی بود خانوم پرستار؟
دقت کردین وقتی دروغ می گین توش می مونین؟... منم دقیقا الان تو این وضعم:
-خب...مسموم شده بود.
جمشیدی دست به سینه شد و سری تکون داد و گفت:
-خب شما برای بهتر شدنشون چیکار کردین؟
اینم وقت گیراورده بوداااا. به نگین نگاه کردم، که خودش گرفت:
-استاد مگه قرارنبود این جلسه رو پرسش و پاسخ داشته باشیم؟ الان نصف تایم کلاسمون رفت.
-خب دارم از خانوم رنجبر سوال می پرسم دیگه.
نگین سکوت کرده بود. اینم از دوست ما.
-خب خانوم رنجبر جواب منو ندادین...برای بهتر شدن حالشون چیکار کردین؟
سعی کردم به یاد بیارم وقتی نه سال پیش مسموم شدم، مامانم چیکار کرد...حالا مگه یادم میومد؟
یکی از پسرا که شدیدا حس خوشگلی پیدا کرده بود و ژست گرفته بود گفت:
-استاد میشه اون تیکه ی اخر جلسه پیش رو توضیح بدین؟
چند نفرم موافقت کردن که جمشیدی قبول کرد و درجواب منی که هنوز جای در بودم:
-بفرمایین خانوم رنجبر. دیگه تکرار نشه.
منم تو دلم گفتم:
"بروبابا"
و کنار نگین نشستم:
-دیگه چه خبر عجقم؟
چشم غره ای نصیبم کرد و گفت:
-از تو بعیده که جواب تو چنته نداشته باشی. پس چرا جواب ندادی؟
-داشتم به نه سال پیش فکر می کردم که مسموم شده بودم چیکار کرده مامانم ولی یادم نمومد.
نگین خیلی نامحسوس زد پس سرم و آروم گفت:
-خاک تو سرت...این آخر تورو ننداخت، من اسمم رو عوض می کنم.
-خب حالا توهم، جو نده!...
همون موقع نطق جمشیدی باز شد:
-پرستاری یک شغل محترمه. هرکی رفت سمت این حرفه، باید بلد باشه تو هر موقعیت چیکار کنه...اگه خواهر یا برادرتون مریض شه بتونه ازش مراقبت کنه. نه اینکه صرفا اسمش پرستار باشه...
نگاه خصمانش رو حواله من کرد. بماند که کل اون دوساعت به حرفای گهربارشون گوش دادیم. طولانی ترین کلاس متعلق به این استاده که منو بندازه خیلی بد میشه.
با صدای زنگ، خسته نباشید بچه ها شروع شد. جمشیدی هم خسته نباشیدی بک داد و کلاسو ترک کرد.
نگین یک حرکت کششی گردن رفت و گفت همزمان:
-از تک تک حرفاش منظور داشت.
خندید و جواب دادم:
-آره...مخصوصا اون بخش مراقبت از خواهر یا برادر که منظورش من بودم.
نگین هم خندش گرفت و ادامه دادم:
-بزار من برم دنبال کار...وقتی پرستار کسی بشم، دیگه این جمشیدی بهم متلک نمی ندازه.
همون پسری که منو از دست جمشیدی نجات داده بود، اومد جلو و با یک لبخند مکش نما گفت:
-خسته نباشین خاوم رنجبر.
-شما هم همینطور اقای... ببخشید فامیلتون یادم نیس.
پسره ابرویی بالا انداخت و جواب داد:
-کامران کاظمی هستم.
سری تکون دادم:
-درسته.
دوباره بهم نگاه کرد:
-شما جزوه ی اخلاق اسلامی رو دارین؟
نگین با خنده به ما جوابشو داد:
-اقای کاظمی جوک میگین؟...
به من اشاره کرد و ادامه داد:
-این اصلا کلاس میاد که جزوشو داشته باشه؟
کاظمی سرخ شد از خنده و منم چشم غره ای بهش رفتم:
-شرمنده پس خانوما.
سریع در رفت. منم دست به سینه شدم:
-خودم زبون داشتما...ولی خودمونیما خیلی بد ضایعش کردیا.
-اون که حقشه...اینو بیخیال. واقعا میخوای بری دنبال کار؟
نمادین ژست گرفتم و جواب دادم:
-برای نشون دادن خودم به امثال جمشیدی مجبورم...بعدش روی حقوق اون حساب کردم.
دیگه بعد ازین کلاسی نداشتم. روزنامه ای که روز قبل به نگین گفته بودم بگیره، رو ورق زدم. قسمت پرستاریش رو پیدا کردم ویک مورد عجیب منو ترغیب کرد:
"به پرستار ترجیحا خانوم و البته مجرد برای مزاقبت از مریض تمام وقت نیازمندیم. سر حقوق به توافق میرسیم. شماره تماس..."
سریع با گوشیم شماره رو گرفتم. طبق ادرس طرف ازین خرپولاس که خونش تو زعفرانیس. دوبه شک بودم که برم یانه.
بالاخره تصمیم گرفتم ریسک کنم.


آرسام
رو تخت دراز کشیده بود مثل هشتاد درصد مواقع. که تلفن آرسین زنگ خورد. جواب داد:
-بله؟
-....
-بله درسته.
-...
-آدرس دقیق رو یادداشت کنین.زعفرانیه...
-...
-اگه تا دوساعت دیگه اینجا باشین که خیلی خوبه. ممنون! پس منتظرتونم.
-...
بعد از تموم شدن تماسش پرسیدم:
-کی بود؟
آرسین شیطونی خندید:
-پرستار جدید.
پوفی از سر حرص کشیدم و گفتم:
-مگه کلا چندتا پرستار تو تهران هست که هنوزم زنگ میزنن؟
آرسین همینجور که از جاش پا میشد، جواب داد:
-فعلا که هست. اینم بدون که دیگه نمیتونی این یکی رو بپرونی ها.
آرسین از اتاق خارج شد، ولی من هنوز ذهنم درگیربود. یعنی میتونم این یکی رو بپرونم؟...یا همون روش قبلیم؟ که فکر کنم آرسین بهش بگه و نتونم کار کنم. یا با پول خرش کنم؟
اینقد درگیر نقشه کشیدن برای اون بدبخت بودم، که زمانی متوجه ورودش شدم، که سایه ای روم افتاد. این یکی برخلاف بقیه زیادی ساده بود. اینقد ساده که به زور میشد رد رژلب و ریمل رو تو صورتش پیدا کرد. صورتم ناخودآگاه جمع شد. انگار متوجه شد و لبخندشو جمع کرد:
-سلام من تبسمم. پرستارتون.
زیرلب گفتم:
"تبسم؟ اخه به قیافت میاد اسمت تبسم باشه؟ اگه تو تبسم باشی منم آترابانم."
ولی در ظاهر روم رو به سمت پنجره سراسری اتاقم که از سمت تختم میشد سمت روبه روم، خیره شدم:
-خب بعدش؟
متعجب گفت:
-بله؟
بلند اسم آرسین رو صدا زدم و کمتر از پنج دقیقه اومد و نگاهش بین من و تبسم تقلبی درگردش بود:
-چیشده که منو صدا زدی؟
-فکر کنم یادت رفته برای خانوم روشن کنی که پرستار بالای صدم من هستن و نباید درمورد خودشون چاخان بکنن...
آرسین گفت:
-چاخان چی؟
-میگه اسمش تبسمه...
دختره با حیرت گفت:
-خب اسممه. چه چاخانی؟
نیشخندی زدم و گفتم:
-باشه اسم تو تبسمه. آرسین من نمیخوام پرستارم لبخند باشه.
به عمد اسمش رو اشتباه گفتم و دختره حرصی گفت:
-تبسم آقا. تبستم رنجبر. فعلا که قراره اینجا پرستار بشم. حق نداری باهام اینجوری صحبت کنی. تو چیزی نیستی جز یک ادم ویلچری ناتوان که امثال من نباشن حتی نمیتونه خودش تنها شلوار پاش کنه. پس تو یکی برای من شاخ نشو.
متحیر از سخنرانی این دختر بودم که متوجه شدم آرسین داره از دستش میکشه اونو عقب ولی هیچی تو نگاه دختر نبود.
ابرو بالا انداختم که مثلا خودمو از دستی نندازم:
-آرسین مارو تنها میزاری؟
نگران نگاهی بهم انداخت و گفت:
-بزار بعدا آرسام...
جدی گفتم:
-بیرون.
آرسین نگاهی به دختره انداخت و بالاخره از اتاق خارج شد:
-سخنرانی خوبی بود، ولی نه برای من که امثال تورو میشناسم. یک مانتوی نخ کش شده و کیف قدیمی و ظاهر از مد افتاده مشخصه قصدش از پرستار ادمی مثل من شدن چیه. مشخصه دنبال پولی. بیا خودم دوبرابر حقوقت بهت بدم و شرت رو از زندگیم بکن...
پوزخندی زد و گفت:
-من شرف دارم به امثال شما که خودتونو و کثافط کاریتون رو پشت پولتون قائم میکنین. نمیتونی رو کار و وظیفه ی من قیمت بزاری...
سریع راهشو کشید بره که گفتم:
-امیدوارم نبینمت دیگه خانوم با شرف.
درو برخلاف انتظارم محکم بست. خوشحال از پروندن این پرستار دکمه ی کنار تخت رو فشار دادم، که موزیک مورد علاقم شروع شد. چشمامو بستم.
ولی همچیز اونجور که میخواستم پیش نمیره...


تبسم
تو موقعیت جالبی نبودم. هم میخواستم دیگه این سمتا پیدام نشه و هم دلم میخواست یک درس حسابی به این مردک بدم. از طرفی حرفای برادرش منو تحت تاثیر قرارداده بود. قول دادم به برادرش رو حرفاش فکر کنم. بعد منزل اونارو ترک کردم. باید با یکی صحبت میکردم. اونم کسی جز نگین نبود.
بهش زنگ زدم:
-به خانوم رنجبر! چیشده یاد ما کردی؟
-نکه تو همیشه خبر از من میگیری؟ برای راهنمایی ازت، بهت زنگ زدم.
بعد همه ی ماجرا رو براش توضیح دادم. نگین یکم فکر کرد و گفت:
-به نظرم بیخیال شو. این یارو تو معارفه قهوه ایت کرده، بدون بری اونجا حسابی کارت زاره...
-خب داداشش رو چیکار کنم؟ میگفت چندساله دنبال پرستاره و...
-جور نموندن پرستارای اونا هم تو باید بکشی؟ احمق نشو!
"باشه ای" گفتم و تلفن رو قطع کردم. هرجور فکر میکردم، دوست داشتم برم و دهن اون آرسام خودشیفته رو سرویس کنم. پس بدون توجه به زمان و کم نیاوردن خودم، به داداشش پیام دادم که از فردا میرم اونجا.
خیلی استرس داشتم، ولی یک موزیک شاد گذاشتم و یکم رقصیدم که استرس رو از خودم دور کنم. تاحدی موفق بودم.


آرسام
درحالی که آرسین کمکم میکرد غذا بخورم، صدای اعلان گوشیش میاد. سریع میره سمت گوشیش و با خوندن پیام، لبخندی رو لبش میاد که برای من مشکوکه:
-خبریه جناب آرسین؟
آرسین سرفه ی مصلحتی کرد، که خندش رو محو کنه و جواب داد:
-نه؛ چیز مهمی نیست.
سری تکون دادم و زیرلب گفتم:
"امیدوارم همین که میگی باشه."
بعد از شام، نوبت سریال مورد علاقم بود. خیلی وقت بود که دیگه فیلم نگاه نمیکردم. ژانر سریالام هم رفته بود سمت اکشن و معمایی.
بالاخره با کشیدن خمیازه، دکمه کنترل رو فشار دادم که همزمان فیلم و چراغا خاموش شد. این سیستم رو دوسال پیش آرسین برام سفارش داد. بماند هزینه های سنگینش که البته اون زمان اندازه ماشین بود.
روز بعد آرسین خیلی استرس داشت. اینو از رفتارش و دستوراش با لحن تند به کارمندای باغ و اشپزخونه میشد متوجه شد. بالاخره اومد سمت من و لباسامو عوض کرد. بعد ویلچر اورد و منو رو اروم روی صندلی نشوند و پارچه ی رومو مرتب کرد. زیرچشمی نگاش کردم، که باکنترل های روی تخت درگیر بود:
-چیشده؟
با صدای من دست کشید ازون کنترل رنگیا که هررنگش یکاری میکرد:
-هیچی.
پوکرفیس نگاش کردم و گفتم:
-دروغگوی خوبی نیستی.
هوفی از سر کم اوردن کشید و تا خواست حرف بزنه، صدای ایفون از طبقه پایین اومد. یهو رنگ از روی آرسین پرید. میشد فهمید یک مشکلی هست و نگران ریکشن منه.
آرسین رفت سمت در و یکدفعه انگار پشیمون شده باشه، سمت من برگشت:
-آرسام لطفا خرابش نکن...
بعد سریع از اتاق خارج شد. هنگ کرده بودم که یعنی چی خرابش نکنم؟
که با ورود اون دختره ی دیروز، شوکه شدم. مگه به خانوم برنخورده بود؟ چرا برگشته؟ تازه با همون لباس و حتی کیف دیروزش اومد. دختره خیلی سیب زمینیه که با حرفای دیروزم بازم اومده. حرصی نگاش کردم، که از دستی بهم لبخند زد و آرسین انگار خیالش راحت شده بود از جو بین ما و نفس عمیق کشید. آرسین گفت:
-خب پرستار جدیدت هستن خانوم تبسم رنجبر.
زیرلب گفتم:
"چه کلاسیم میاد با اون اسمش. همون لبخند خودمونی دیگه."
لبخند ادامه ی حرف آرسین رو گرفت:
-با یک قرارداد سه ساله و تمام وقت.
با حیرت گردنم360درجه چرخید سمت آرسین که این موقع موش شده بود:
-بزار خودشو نشون بده بعد پول یامفت بریز دور. آخه سه سال؟
آرسین خودشو کنترل کرد و چشمکی حوالم کرد:
-دیگه کار خداس.
پوزخندی زدم:
-اره کار خودتونه. اصلا شماها توش دخیل نیستین. نه توی دنبال پرستار نه خانوم دنبال پول.
دختره اخماش رفت توهم. ایول بهش برخورد:
-چرا ناراحت میشی لبخند خانوم. یکم دیکه تحمل کن خونه رو دودستی بدیم بهت.
دیگه خودشو نگه نداشت و زبون باز کرد:
-شاید لباسام از نظر شما طبق مد نباشه و الان مجبور باشم تورو تحمل کنم، ولی دراینحد نیستم از اینجا بندازمت بیرون.
براش دست زدم و به آرسین گفتم:
-برای خانوم مدال فداکاری رو بیارین.
آرسین برای جلوگیری از دعوا و فرار نکردن خانوم، اونو از اتاق برد بیرون. اونم من میشناسم این داداش رو. دنبال کارخونس که از زمان من داره خاک میخوره. میخواد خودشو خوب نشون بده به مامان، که ازش ریاست کارخونه رو بگیره.
اگه اون دختر بمونه تو این خونه، چرا جلوشو بگیرم؟ میزارم خوب خیال خام کنه، بعد اون روی خوشگلمو که به بقیه نشون دادم و فراری شدن؛ به این نشون بدم. ازین فکرم لبخندی رو لبم اومد. آرسین اومد تو اتاق و درو پشتش بست. هروقت اینکارو میکرد انگار یک حرف مهم داشت. دست به سینه شدم که حرفشو بزنه. خیلی منتظرم نزاشت:
-ببین آرسام خیلی پرستارارو پروندی و اینم با تمام حرفا و تلخیات بازم مونده پس بزار کارشو بکنه لطفا. من نمیتونم 24ساعته اینجا باشم.
سری تکون دادم و گفتم:
-خودت میگی خیلیارو پروندم؟ آزار دارم ادمی که خوبه رو بپرونم؟ منم کسیو نخواستم با تمام تلخیام بمونه و پول الکی بهش بدیم و مورد اخر اینکه کسی ازت نخواست 24ساعته اینجا بمونی وقتی من و خودت هم میدونیم که دلیلت چیه برای این کار و دلسوزیت.
-منظورت چیه؟
شونه ای بالا انداختم که یکم اذیت شدم:
-واضح گفتم.
انگشت تهدید رو سمتم گرفت:
-فکر کردی اینقد حقیرم که دنبال کارخونت باشم؟ اگه نمیدونی بدون؛ کار برای من ریخته داداش بزرگه. بهتره درمورد من یکی اینجوری فکر نکنی که کلاهمون میره توهم. منی که چندسال از کار و زندگی و وقتم برای توی بی لیاقت زدم. این پرستار تا پایان قراردادش میمونه. حرف اخرمه.
بعد از گفتن این حرفاش، از اتاق خواست بیرون بره، که وایساد و اون لبخند پشت در بود. آرسین توصیه هاشو میکنه و طبق معمول منو تنها میزاره با این لبخند زهرآگین:
-بهت یاد ندادن فال گوش وایسادن جالب نیست؟
-فقط اومدم در مورد تایم برونکودیلاتور و ایپراتروپیوم بروماید بپرسم.
-جالبه رشتت پرستاریه و فرق بین داروهای فوری و زمانبرو نمیدونی.
-درسته رشتم پرستاریه ولی هنوز فارغ التحصیل نشدم.
با شوک نگاهش کردم:
-برادرم میدونه که هنوز دانشجویی؟
-اره بهشون گفتم و مشکلی نذاشتن.
پوزخندی زدم و مسیر ویلچرو عوض کردم به سمت بالکن:
-نکه قراره ازون مواظبت کنین برای همون براش مهمه.
-در مورد همچی گفتن ولی نوع آسمتون نگفتن.
-برونکودیلاتور وفورموترول روزانس و برای حمله ی سریع هم از ایپراتروپیوم بروماید ومتیل پردنیزولون ولی باید برای متیل پردنیزولون دقت کنی چون باعث زخم معده میشه.
-جالبه خیلی اطلاعات دارین.
پوکرفیس نگاش کردم و گفتم:
-والا وقتی یک مرضی داشته باشی مجبوری راه درمان و پیشگیری و کوفت و دردش رو بلد باشی.
-من باز آلرژی دارم به فلفل و هرچی که فلفل باشه توش عجیب اذیتم میکنه...
ناخودآگاه فکر شیطانی به کلم خورد. ولی سعی کردم تو ظاهرم مشخص نباشه:
-برای آلرژی بستگی به نوع آلرژی داره. مثلا هم انتی هیستامین جوابه هم داروهای از نوع کورتیکواستروئید هم سیتریزن هم تلفست هم دیفن هیدرامین که اسم دیگش بانوفنه هم آمپول تریامسینولون.
دیدم ساکته و دیدم عجیب نگام کرد. البته تعجبی نداره. چون کسی باورش نمیشه که من از داروها و درمانشون و اینا سردربیارم. رشته ی تخصصیم داروسازی بود ولی ترم اخر انصراف دادم سر همون مسئله شکستی که اول گفتم.
دیدم خیلی محوه گفتم:
-الان نوبت میرتازاپینه. با اب پرتغال بیارش بالا.
بالاخره به خودش اومد و با گفتن "الان میارم" از اتاق رفت.


تبسم
فکرشو نمیکردم این ادم حتی اسم داروهایی که گفتم هم بدونه چه برسه به اینکه بتونه مچ چرت و پرت گوییم رو بگیره. حس میکنم رشته ای که خونده به دارو ربط داره مثلا داروسازی. ولی خب چرا کارخونه داره و اونجا کار میکنه.
رفتم سمت اشپزخونه و وقتی دیدم کسی اونجا نیست، از یخچال اب پرتغال برداشتم. طبق حرف داداشش هر روز باید برای اقا اب میوه ی مورد علاقشو. چه لوس.
با سلیقه براش یک سینی چیدم و یک شمع براش روشن کردم. براش بردم تو اتاق و نامحسوس تو کتابخونش دنبال کتاب "فارماکوپیدمیولوژی" بودم که انگار فهمید و همزمان با خوردن داروش گفت:
-بهتره سرت تو کار خودت باشه و اینکه از دفعه ی بعد برام سلیقه به خرج نده و شمع نزار.
میخواستم همون سینی رو بکوبونم تو سرش، ولی خودمو نگه داشتم:
-شمع برای بهبود انرژی و آرامش و سلامتی خوبه. باعث ازبین بردن انرژی شاچی میشه و برای افزایش نیروی تمرکز...
وسط حرفم پرید و گفت:
-نمیخواد حالا برای من بالا منبر بری. شمع نمیزاری برای من. حرف اخرمه.
روش رو که برگردوند، اداش رو دراوردم که یهو برگشت سمت من. دهن من باز مونده بود. با قیافه جدی نگام کرد و گفت:
-چندسالته تو؟ رفتارات به زیر20سال میخوره.
نمیتونستم چیزی بگم و گفتم سکوت کنم بهتره. لبخندی زدم و سریع از اتاق زدم بیرون.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    00

    عشق پرستارمریض نباشه یه جوردیگه میشه نوشت

    ۲ ماه پیش
  • haniyee

    ۲۸ ساله 00

    بنظرم خوبه

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه

    ۱۴ ساله 00

    من چهار ساله دارم رمان میخونم بنظر من رمان خوبیه ممنون از نویسندش بهترینارو براش میخوام

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.