رمان مرفین به قلم helena Mosanna
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
یه مبارزه یه شرطبندی یه کوچه یه اسرات... اسرات دل ها و قلب ها. لقبی خاص برای مردی از جنس خشم از طرف دختری کم نظیر. هر دو مغرور و به خود مطمعن اما قلب هایشان انها رو لو میدهندو دست دلشان را اشکار میسازند. سنگ و شیشه در کنار هم میسازند؟ آری میسازند اما...
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
مقدمه:
هر کسی یه نام نشونی داره اما من...
من لقب زیاد دارم ولی قشنگ ترینش مرفینه چون اون انتخاب کرده...
من آدمی هستم از جنس مشت و لگد، شکستگی گوش و ابرو
اما با این حال بازم ازم دست نکشید و این سمج بودنش اونو برام آدم متفاوتی کرده.
اون مال منه، قدیما الکی و از روی حرص و انتقام مشت میزدم، الان بخاطر رسیدن بهش و برای مواظبت ازش...
و این داستان ماست...
بی هدف اما با حرص به کیسه بکس مشت می کوبیدم و مثلا خودم رو برای این مسابقه گرم و آماده میکردم.
در باز شد و عمو علی اومد داخل اتاق اما من دست از ضربه زدن نکشیدم.
_ آمادهای؟
سرم رو ب نشونه مثبت تکون دادم ک ادامه داد.
_ خیلی خب، همه منتظر تو هستن مسابقه داره شروع میشه.
مشت اخر رو محکم تر به کیسه زدم و کوتاه و آروم گفتم:
_ بریم.
از اتاق خارج شدیم کلاه لباسم رو روی سرم انداختم و ب کمک عمو علی و چند تا از بادیگارد های باشگاه از بین دختر پسرایی که اومده بودن به این مسابقات زیرزمینی رد شدم و به رینگ مبارزه رسیدم و از زیر طناب های کلف رینگ رد شدم و بالای رینگ ایستادم.
جمعیت دیوانه وار تشویقم میکردن هرچی نباشه من نفر اول این مسابقاتم و تنها زمانی بازی میکنم که روم زیاد شرط بسته باشن واسه همین همه منو میشناسن.
حریفم جلوم ایستاد، از لحاظ جسمانی ازم بزرگ تر بود ولی من باید ببرم. صدای زنگ شروع مسابقه ب صدا در اومد و حریف بدون معطلی ب سمتم هجوم آورد که از زیر دستش رد شدم و پشتش استادم وقتی که برگشت مشت محکمی توی صورتش زدم اما تکون نخورد و این منو متعجب کرد
مشتی ب صورتم زد ک پرت شدم روی رینگ بالای سرم ایستاد و میخواست با آرنجش خودشو بندازه روی قفسه سینه ام که قلت زدم و بلند شدم لگد زدم به پهلوش که از درد به زانو در اومد و سعی میکرد نفس عمیق بکشه از فرصت استفاده کردم و رفتم گوشه رینگ و روی طناب ها ایستادم و با ی پرش آرنجم رو بین شونه و گردنش کوبیدم که بیهوش شد و روی رینگ ولو شد.
با افتادن حریف جمعیت به خودشون اومدن و صدای سوت و جیبشون رفت هوا.
پرسنل پزشک حریفم ک حالا از حال رفته بود روی رینگ اومدن و من مثل همیشه بیتفاوت از علائم حیاتی حریف و بیتفاوت از صدای تشویق هوادارها از رو تشک چهار گوشی ک بخش اعظمی از زندگیم بود پایین اومدم، عمو علی سمتم اومد و حوله سفید کوچیکی رو روی سرم انداخت تا عرق سر صورتم رو پاک کنم.
_ تبریک میگم پسر یه برد دیگه به کارنامهات اضافه شد.
حوله رو روی سرم انداختم و همون طور که از بین مردم رد میشدیم با پوزخند کنج لبم گفتم:
_ لطف داری استاد و لی این بردها برام دیگه معنایی نداره و عادیه میدونین که چی میگم عمو علی!؟
عمو سری تکون داد و زد رو شونم.
_ میدونم پسر میدونم...
وارد اتاق تعویض لباس شدم و به سمت کمدم رفتم درشو باز کردم و ساک باشگاهمو ازش کشیدم بیرون لباس هامو با یه شلوار گرم کن ساده مشکی و تیشرت هم رنگش و سویشرت ذغالسنگی عوض کردم و در کمد رو بستم و بند ساکو رو شونم انداختم و از اتاق خارج شدم.
از عمو خداحافظی کردم که کیسه یخی به سمتم گرفت.
_ بیا پسر، اینو بزار روی گونت ک ورم کرده.
_ نیازی نیس عمو خوب میشه.
_ منم میدونم خوب میشه ولی درصورتی ک اینو بزاری روش..
لبخندی ک بیشتر شبیه همون پوزخند بود به این مهربونیش زدم و کیسه رو گرفتم و بالا اوردم.
_ ممنون بابت یخ عمو.
کیسه رو پایین اوردم و از عمو دور شدم.
طبق عادت همیشه موتور رو توی کوچه پشتی پارک کرده بودم یخو از صورتم فاصله دادم و دزد گیر موتور رو زدم و قفل زنجیر چرخ رو باز کردم که صدایی توجهمو جلب کرد.
_ داداش بیا منطقی حلش کنیم... درسته من شرط بستم سر باختش ولی این قبول نیس شما منو گول زدین.
_ بیخودی مظلوم نمایی نکن دختر جون یا پولو میدی یا یجور دیه بات اختلات میکنیم افتاد.
هنوز توی همون حالت نیم خیز نشسته بودم و انگار توی تاریکی کوچه متوجه من نشده بودن و منم قصد نداشتم که متوجه بشن بعد مکث کوتاهی نمیدونم صدا نزدیک تر شد یا بلند تر.
_ پولو نمیدم ببینم چ شکری میخوای بخوری یابو علفی، چیه فکر کردی دخترم دوتا اخم بهم بکنی داد بزنی سرم دست پام میلرزه پول میدم به توعه مفت خور الوات... هه کور خوندی باش تا صبح دولتت به دمد من سر اون بازی مزخرف و بازی کن های مزخرف ترش به شما دوتا عنتر پولی نمیدم حالا هم گمشید کنار.
پوزخندی به شجاعتش زدم جالب بود این گاردی که گرفته بود اما ب منو بازی بی نقصم میگف مزخرف؟... واقعا خنده داره. با صدایی "تق" ک توی کوچه پیچید و ناله دختره متوجه درگیری شدم و دیگه مخفی بودن رو جایز ندونستم و بلند شدم.
دوتا مرد با هیکل های تقریبا گنده که پشتشون ب من بود رو دیدم با دختری که روی زانو و دست هاش فرود اومده بود.
_ هاا چیه دختره هرجایی زبون درآوردی... اصلا گیریم گولت زدیم میخوای چه غلطی بکنی ها.. میخوای چه غلطی بکنی، اصلا میدونی چیه لازم نیس پولی بدی میدونم باهات چیکار کنم.
اینو گفت و بازو دختره رو توی مشتش گرفت و بلندش کرد
_ امشبو که باهات گذروندم و خوب ازت پذیرایی کردم میفهمی واستادن تو روی من چه عواقبی داره.
نزدیک شدم و ساکمو رو زمین انداختم ک متوجه من شدن، از شنیدن حرفاش عصبی شدم راستش ب غیرتم بر خورد که اینجا حضور دارم و کاری نمیکنم.
رفیقش نزدیکم شد.
_ هی عمو از اینجا برو.
هنوز کامل از تاریکی کوچکه بیرون نیومده بودم که کلاه سویشرتو توی صورتم کشیدم و لب زدم.
_ اگه نرم؟
_اهوک دنبال شر میگردی عمو، اینجا چیز جالبی برای تو نیس بزن ب..
توی ی حرکت مشتی توی دهنش کوبیدم که پرت شد رو زمین.. اونی که دست دختره رو گرفته بود سمتم اومد.
_ چه گ. وهی خوردی مرتیکه.
و مشتشو بالا آورد که توی صورتم بزنه ک گردنمو عقب کشیدم و جا خالی دادم و لگدی به وسط شکمش زدم و فریادی از درد زد
همزمان رفیقش از زمین بلند شد و خون داخل دهنش رو تف کرد و چاقوش رو از جیب شلوار در اوردم پوزخندی زدم.
_ هی مرد فکر کنم اون ایده جالبی باشه!
_ وقتی شکمت رو سفره کردم میفهمی ایده خوبیه یا نه.
جلو اومد باهام درگیر شد. گارد گرفتم که ب سمتم اومد و چاقو رو بالا اورد و با شتاب دستشو جلو اورد جا خالی دادم و مشتی ب شکنش زدم و باز عقب کشیدم کمی خم شد از درد اما باز چاقو رو سمتم اورد که به جهت دیگه شکمش مشت زدم بازم خم شد. انگاری بازی گرفته بود هی کارش رو تکرار میکرد و منم مشت میزدم که با صدای جیغ دختر حواسم ب کل پرت شد و چاقوش کنی بازوم رو زخمی کرد که مشتی ب گیج گاهش زدم و به سمت صدای دختره برگشتم که دیدم همون عوضی ک بازوش رو گرفته بود بلند شده و چاقوش رو زیر گلو دختره گذاشته. جلو رفتم کامل توی نور.
_ جلو نیا که میکشم این ه. رز رو.
_ نه تو این کارو نمیکنی.
_ هه مثل اینکه میخوای مطمعنت کنم اره.
کلاه رو از سرم برداشتم و سرم رو بالا گرفته گفتم:
_ اره مطمعنم کن.
با دیدن چهرم هر دو ماتشون برد.
_ فقط قبل از اینکه مطمعنم کنی یکم فکر کن... ک بعد از اینکه خواستی گم گور بشی کجا بری ک نیام بالا سرت و نفست رو بگیرم.
مرد به مِن مِن افتاد و یهو دختره رو ب سمتم پرت کرد ک افتاد تچی بغلم و خودش دویید و از کوچه خارج شد.
مهسا
۱۷ ساله 00خوب