قصه ای که مثل دریاست. ساده اما پر از پیچ و خم و موج های پی در پی...! موج هایی که فقط خدا میدونه چه اتفاقاتی رو با خودشون به همراه دارن...! ساحل دختر پر تلاشی با گذشته‌ی عجیبه که دنبال کار می‌گرده...! همه چیز آرومه تا زمانی که یه ساختمون جدید توی شهر ساخته می‌شه. یه جای جدید پر از ایده های جدید و خاص که مثل رویا می‌مونه...! و شاید بهتر باشه به جای رویا دیدن اونارو به واقعیت تبدیل کرد...! اما قرار نیست روند زندگی ساحل آروم بمونه و کسی نمی‌دونه چه اتفاقاتی براش میفته و با چه کسایی آشنا می‌شه..! البته اون مقاوم تر از این حرفاست. پس در برابر موج های زندگیش کم نمیاره...!


12
1,518 تعداد بازدید
2 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

مقدمه :
من ساحل دریای زندگی ام.
پس دریای آرام و زیبایم را تماشا می‌کنم.
اما موج های بی عاطفه نمی‌گذارند شاد بمانم.
آنها پی در پی می‌آیند.
دریا مواج می‌شود.
و من نابود می‌شوم.
قلعه های شنی ام خراب می‌شوند.
من در آب غرق می‌شوم.
چقدر ناعادلانه رفتار می‌کند این دریای زندگی.
اما من از موج ها کم نمی‌آورم.
این موج ها دائمی نیستند.
بالاخره از من رد می‌شوند.
آن زمان است که من محکم می‌شوم.
بار دیگر که موج ها نزدیک می‌شوند، دیگر نابود نمی‌شوم.
و می‌جنگم با موج های این دریای بی رحم زندگی...!
*مواج*
به دریا خیره شدم.
حالا دیگه به جای موج بچه‌ی کوچیکیو می‌دیدم که وقتی سه سالش بود سر از پرورشگاه در آورد و هیچ کس به فرزندی قبولش نکرد.
بچه ای که چند سال توی پرورشگاه موند و وقتی حدود پنج سالش بود یه خانوم و آقا اونو به فرزندی قبول کردن.
بچه عاشق مادرش و همینطور پدرش شد.
ولی انگار دنیا با شادی این بچه مخالفت داشت که بعد یک سال مادر مهربونش که اونو به فرزندی قبول کرده بود به خاطر بیماری قلبی از دنیا رفت.
بچه کابوس های وحشتناک می‌دید.
تا وقتی که قوی تر شد.
اون بچه در واقع منم که الان بیست و پنج سالمه.
توی تمام عمرم همه تحقیرم می‌کردن.
از معلما گرفته تا هر کسی که باهاش آشنا شدم.
من از تبعیض متنفرم.
من از قضاوت متنفرم.
از اینکه بهم بگن بی‌کس و کارم متنفرم.
ولی خب من خیلی بزرگ شدم.
بی‌توجهی به حرف مردم رو یاد گرفتم.
من اینجا توی شهر چالوس .
که یکی از شهر های شمال کشوره با بابام که بهترین آدم زندگیمه خوشبختم.
به علاوه من آیناز رو دارم.
دوست خوبم.
یا تنها کسی که باهام دوست شد و الان بیست سالی می‌شه که با هم دوستیم.
من فقط زندگی نمی‌کنم بلکه از لحظه به لحظه زندگیم درس می‌گیرم و تلاش میکنم بهترین زندگیو داشته باشم.
آره. همینه.
***
دست از سرچ کردن برداشتم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.
از ساعت هفت بیدارم و تا الان که ساعت نه و نیمه دارم توی اینترنت می‌گردم.
دو ماهه که فارغ التحصیل شدم و تا الان که پنج شهریوره هنوز نتونستم کار پیدا کنم.
آخه مگه میشه؟
مگه می‌شه با فوق لیسانس هنر کاری پیدا نکنم؟
صفحه گوشیم روشن شد و پیام آیناز اومد بالا.
سیم گوشیمو که برای وصل شدن اینترنت به لب تاپم بود در آوردم و پیامو خوندم :
- بیداری؟
تا نوشتم آره زنگ زد.
فکر کنم مشتاق به صفحه زل زده بود بگم آره که زنگ بزنه.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم :
- الو ؟
Good morning -
- چیه ؟ دیشب خواب کجارو دیدی که صبح زنگ زدی میگی گود مورنینگ؟
- دیدم از ساعت هفت کاربری به نام ساحل نوابی توی صفحه سایت دانشگاه آنلاینه. گفتم زنگ بزنم آمارتو در بیارم.
- وقتی دیدی آنلاینم پیام دادی ببینی بیدارم یا نه؟ لابد توی خواب هم آنلاین می‌شم. مریضی مگه تو؟
- حالا بیخیال مریض بودن من. کاری چیزی پیدا کردی؟
- نه بابا از صبح دارم توی اینترنت و سایت دانشگاه و کوفت و زهر مار سرچ می‌کنم ولی خبری نیست.
- چه زیبا. فکر کنم باید اول مهر کار پیدا کنیم تا به دوره دانش آموزی برگردیم.
- چقدم که دوران زیباییه این دانش آموزی. من بمیرم هم حاضر نیستم برگردم به اون دوران.
- بیخی ساحل. میگم بعد از ظهر خونه ای؟
- آره من که جایی نمیرم.
- میام اونجا پس.
- باشه.
- بای عشقمممم.
- اَه حالمو به هم زدی. خدافظ.
اومد چیزی بگه که سریع قطع کردم.
***
از پله ها پایین اومدم.
بوی سوختگیو که حس کردم چشمام گرد شد و سریع رفتم توی آشپزخونه.
دود همه جارو گرفته بود و معلوم نبود دقیقا واسه چیه.
به خودم اومدم و کپسول آتش‌نشانیو از کنار کابینت برداشتم و مستقیم سمت گاز که ازش دود بلند شده بود گرفتم.
با خاموش شدن آتیش قابلمه‌ی روی گازو از دستگیره هاش گرفتم و انداختمش توی سینک.
داشتم دستم رو که به خاطر دستگیره‌ی قابلمه داغ شده بود توی هوا تکون می‌دادم که بابا با عجله اومد داخل و با دهن باز به منی نگاه کرد که دستامو توی هوا تکون می‌دادم.
جفتمون زدیم زیر خنده.
میون خنده یهو ساکت شدم و زل زدم به بابا :
- این دیگه چی بود؟ نزدیک بود آشپزخونه به فنا بره.
- از روی دستور داشتم قرمه سبزی درست می‌کردم ولی یادم رفت روی گازه رفتم خوابیدم.
- هیچی هم نه. تازه قرمه سبزی؟
- دیگه خجالتم نده. مادمازل افتخار می‌دن امروز ناهارو از بیرون سفارش بدیم؟
- با کمال میل.
- پس من خودم سفارش می‌دم.
- لابد قرمه سبزی.
- دیگه ظهر می‌فهمی.
با خنده رفت توی اتاقش.
بعید میدونم قرمه سبزی سفارش بده. لابد الان قیمه سفارش می‌ده.
***
با تعجب به میز خیره شده بودم.
حالا من یه چیزی گفتم.
جلل خالق
نگاهمو به صورت خندون بابا دوختم :
- فکر کنم خیلی وقته قرمه سبزی هوس کرده بودی.
- نه بابا. یکم دلم سوخت که نتونستم درست کنم. گفتم ناهار همون قرمه سبزی بمونه.
- قانع شدم.
- راستی ساحل. من بعد از ظهر با دوستام می‌رم بیرون.
- منم تنها نیستم. آیناز میاد اینجا.
- این که چیز جدیدی نیست.
- دقیقا.
- حالا بیا از قرمه سبزی استقبال کنیم. البته شام با تو.
- هعی هعی. لابد قیمه.
- نه من ماکارونی می‌خوام.
- چی؟
- هیچی. زیاد به خودت فشار نیار عزیزممم.
***
با شنیدن صدای زنگ از پله ها پایین رفتم.
درو که باز کردم با قیافه ترسناکی رو به رو شدم.
البته ترسناک که نه. بیشتر مسخره. به سرتا پاش نگاه کردم :
- چه مرگته؟
- منم از دیدنت خوشحالم خانوم مهمون دوست.
- بیا تو تا درو روت نبستم.
- دلت میاد ؟
- آره
- باشه بابا. برو کنار.
طبق معمول شال و کیفشو یه گوشه پرت کرد.
خودشو روی مبل انداخت و زل زد بهم :
- خیلی اعصابم خورده. آخه مگه رشته هنر رشته بدیه؟ ما این همه دوره‌ی اضافه گذروندیم. اونوقت هنوز نتونستیم کار پیدا کنیم.
- هنر رشته بدی نیست. یا ما نمیدونیم چجوری کار پیدا کنیم یا قحطی کار اومده.
- نمیدونم واقعا. راستی بابات کو؟
- رفته بیرون. اگه خونه بود که صداتو اینجوری نمی‌ذاشتی رو سرت.
- اینم حرفیه. بریم بیرون؟
- باشه ولی کجا؟
- همون کافه‌ی همیشگی.
بعد از یه ربع در خونه رو کلید کردم و با آیناز راه افتادیم.
خونمون دوبلکس بود و توی یه کوچه‌ی خلوت بود که عاشقشم.
الان تنها مسئله این قضیه کاره.
امیدوارم زودتر حل بشه.
دلم میخواست مستقل بشم.
با آیناز از کوچه بیرون اومدیم و از سوپری سر کوچه گذشتیم.
منو آیناز کلا پیاده همه جا می‌رفتیم و نکته جالب اینه که جفتمون گواهینامه هم داریم.
هوا رو به گرمی می‌زد.
به هر حال هنوز اوایل شهریوره.
از در ورودی کافه داخل شدیم و سفارش همیشگیمونو که کیک شکلاتی با کاپوچینو بود دادیم.
دیدم زل زده بهم.
سرفه مصلحتی کردم :
- چیه؟ امروز عجیبی.
- می‌خوام کار پیدا کنم. پول جمع کنم. در آمد خوب و ثابت داشته باشم بعد برم تنها زندگی کنم.
- قسمت آخرش یکم توضیح می‌خواد.
- می‌خوام تنها زندگی کنم. دیگه نمی‌تونم رفتارای مامان و بابام رو تحمل کنم.
- خب ادامه؟
- تو که می‌دونی من و آرش تقریبا هم سنیم.
- آره آرش یه سال ازت بزرگتره.
- مشکل همینه.
با اینکه اختلاف سنی زیادی نداریم هیچ کس منو تحویل نمی‌گیره.
آرش مهندس خونه.
آرش نور چشم کل فامیل.
انگار اصلا وجود ندارم. ولی مهم نیست. باید کار پیدا کنم و بعد بتونم تنها زندگی کنم.
- مامانت خفت می‌کنه.
- مهم نیست.
- هوم
اومد چیزی بگه که گارسون سفارشمون رو آورد و مشغول شدیم.
همون موقع چند نفر داخل کافه اومدن و بعد از مستقر شدن سفارش دادن.
قیافه یکیشون خیلی آشنا بود.
زل زدم به آیناز :
- هی. به نظرت اون پسره شبیه آرش نیست؟
- شبیه آرش نیست. خود آرشه.
- داداشت اینجاست. محل کارش دور نیست مگه؟
- نه زیاد. پسره چندش.
- با خودشم مشکل داری؟
- تازگیا مامانو انداخته به جونم. میگه رشته من مزخرفه و آبروی خانواده رو می‌برم.
- این انتخاب شخصی هر کسه. به اون چه ربطی داره؟
- همینو بگو.
پوفی کشید و با حرص به میزشون خیره شد.
چهار نفر بودن.
به نظر می‌اومد تازه از سر کار اومدن.
آیناز از زیر میز کفششو آروم به گوشه‌ی کتونیم زد.
بهش نگاه کردم : چیه؟
- اون دوتا که سمت چپ نشستنو ببین. انگار به زور اومدن. قیافه هاشونو نگاه.
با این حرفش نگاهمو بهشون دوختم.
آیناز راست می‌گفت.
دوتاشون کلافه به نظر می‌رسیدن.
نمی‌تونستیم بریم بیرون کافه چون در خروج کنار میز اونا بود و آیناز نمی‌خواست با آرش رو به رو بشه.
چند دقیقه گذشت که آیناز گفت :
- اصلا به درک. پاشو بریم.
- باشه.
کیف هامونو برداشتیم و صورت حسابو پرداخت کردیم.
خواستیم بریم که با شنیدن صدای آرش سمتش برگشتیم :
- به‌به. آبجی خانوم و دوستش. اومدین کار پیدا کنین؟
البته زیاد هم بد نیستا. کار توی کافه.
هوم. گارسون بودن بهتون میاد.
من با تعجب خیره‌ی آرش بودم.
این چی داشت می‌گفت؟
آیناز که بدتر از من لال شده بود.
یکی از همون دوتا پسرا که کلافه بودن برگشت سمت آرش :
- خودتو جمع کن آرش.
- بیخیال ایمان جون. خواهر خودمه.
همونی که اسمش ایمان بود از روی صندلی بلند شد و همزمان کناریش هم بلند شد :
- اگه الان اینجاییم فقط به خاطر شرکت بود. حوصله مسخره بازیاتو ندارم.
یهو آیناز عصبی سمت آرش برگشت :
- ببین چه آدمی هستی که همکارات ازت دوری می‌کنن. تو بدترین و بی غیرت ترین برادر روی زمینی. ازت متنفرم.
آرش پوزخندی زد :
- تو و این دوست بی‌کس و کارت کوچکترین ارزشی برام ندارین. فکر نکن خیلی بزرگ شدی که حرفای گنده تر از خودت بزنی.
اگه دست آیناز رو نگرفته بودم تا الان پخش زمین شده بود.
هه پسره فکر کرده به همین راحتی می‌‌تونه توهین کنه.
لیوان قهوه‌ی روی میزو برداشتم و روی صورتش خالی کردم :
- اونی که گنده تر از خودش حرف می‌زنه توی بی‌لیاقتی که کوچیکترین ارزشی برای خواهر خودتم قائل نمیشی.
بهتره سرت توی لاک خودت باشه چون دفعه بعد فقط یه لیوان قهوه در کار نیست آقای مثلا مهندس.
آرش کاملا لال شده بود.
با آیناز از در خارج شدیم و بدون هیچ حرفی به سمت خونه رفتیم.
می‌دونستم آیناز داره گریه می‌کنه.
وقتی ناراحت می‌شه باید اینجوری خودشو خالی کنه.
در خونه رو با کلید باز کردم که آیناز صدام کرد :
- ساحل ببخشید. لطفا ناراحت نشو.
- دیوونه تو به جای اینکه نگران من باشی به خودت فکر کن. چرا من باید ناراحت بشم؟
- آخه اون بهت توهین کرد.
- درسته که اون بهم گفت بی‌کس و کار ولی قرار نیست تو به خاطر منم ناراحت بشی.
حالا دیگه گریه نکن بچه.
با گریه زل زد بهم و در صدم ثانیه بغلم کرد.
هنوزم باورم نمی‌شد که برادرش باهاش همچین رفتاری داشته باشه.
انگار کابوس دیده بودم و الان تازه بیدار شده بودم.
آیناز همچنان ناراحت بود.
همین که خواستیم بریم داخل بابا جلومون ظاهر شد.
جفتمون لبخند ضایعی زدیم که واقعا تابلو بود.
مخصوصا آیناز با اون چشمای قرمزش.
بابا بدون نگاه کردن به آیناز گفت :
- دخترا. خبریه؟
آروم کتونی مشکیم رو در آوردم :
- نه والا. خبری نیست.
- تو که نه. آینازو می‌گم.
آیناز نگاهی بهم کرد و برگشت سمت بابا :
- مشکلی نیست. من دیگه دارم می‌رم خونه.
بابا دست به کمر با نگاه مشکوکی هنوز خیره‌ی ما دوتا بود :
- من خودم شما دوتارو بزرگ کردم. بیاید داخل بعد زود تند سریع ازتون تعریف ماجرا رو می‌خوام. اوکی؟
به آیناز نگاه کردم. همزمان شونه ای بالا انداختیم :
- اوکی.
***
بابا رفته بود توی خودش.
آیناز ماجرا رو تعریف کرده بود.
به هر حال بابا ما رو از بچگیمون خوب می‌شناخت.
آیناز گفت :
- من دیگه باید برم خونه.
بابا از فکر در اومد :
- خودتو ناراحت نکن. من در این مورد به کسی چیزی نمی‌گم. سعی کن زیاد با آرش بحث نکنی. انگار خل شده این پسر. انتظار همچین برخوردی رو ازش نداشتم.
- به هر حال ممنون که بهم گوش دادید.
ساحل من بعدا درباره کار بازم باهات حرف می‌زنم.
***
آب سردو با دستام روی صورتم ریختم.
به چشمای خسته‌ی قهوه ایم نگاه کردم و حتی حوصله بستن موهای بلند خرماییمو نداشتم.
زوم کردم روی صورت خودم توی آینه.
صورت سفید، بینی متوسط و چشمای قهوه ای و موهای خرمایی.
یه وقتایی از آدما متنفر می‌شم. پوففف
در اتاقمو باز کردم و کلید برقو زدم.
تم اتاقم کرم شکلاتی بود.
تخت و میز و پارکت های شکلاتی و کمد و پرده های کرم رنگ.
تم پذیرایی هم ترکیبی از مشکی و قهوه ای و طلایی بود.
خونه که دوبلکس بود و سه تا اتاق داشت.
اتاق ها طبقه بالا.
حموم و یه سرویس هم بالائه و آشپزخونه و یه سرویس دیگه و پذیرایی هم پایینه.
یکی از اتاق های مال من بود و یکی هم مال بابام.
آخرین اتاق هم نصفش مال من بود و نصفش مال بابا. یجورایی اتاق کارمون بود.
بابام قبلا توی یه شرکت مهندس بود و منم که نقاش حساب می‌شدم.
رشتم هنر بود و به مدت چهار سال دوره نقاشی گذروندم.
به کارهای کامپیوتری هم تسلط داشتم.
آیناز گرافیک کار می‌کرد و طراحی دکوراسیون هم دوست داشت.
ساعت هفت بود.
حوصلم سر رفت.
اوه اوه اصلا حواسم به شام نبود.
آروم موهامو بستم و از اتاق بیرون رفتم.
صدای خروپفی که از اتاق بابا می‌اومد نشون می‌داد که خوابیده.
خیلی سریع از پله ها پایین رفتم و داخل آشپزخونه شدم.
بساط ماکارونی چیدم و درستش کردم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با شنیدن صدایی به سمت در برگشتم :
- ساحل خانوم عجب بویی راه انداخته.
- خواب تا این ساعت خوش گذشت؟
- خیلییی. هر چی بگم کم گفتم.
آروم زدم به دستش :
- فردا شام با خودته ها.
- ناهار با توئه؟
- نمیدونم.
- موافق سنگ کاغذ قیچی هستی؟ طبق اون انتخاب می‌کنیم کی شام و ناهار درست کنه.
- باوشه. اول واسه ناهار.
دستامونو پشت سرمون بردیم و همزمان گفتیم :
سنگ، کاغذ، قیچی
من سنگ آورده بودم و بابا قیچی.
خندیدم :
- می‌دونی که من استاد این کارم.
- عزیزم. بیست سالی می‌شه که سر ظرف شستن و غذا پختن هر روز سنگ کاغذ قیچی می‌کنیم.
- آره خب. حالا بیا بریم واسه شام.
دوباره تکرار کردیم.
منم که حدس می‌زدم سنگ بیاره کاغذ آوردم.
با نا امیدی نگاهم کرد :
- انصاف نیست. حداقل بهم یاد بده چجوری غذا درست کنم.
- اون که آره. هر وقت خواستی بگو یادت می‌دم.
- نه نه. یه فکر دیگه دارم. برنامه آشپزی بریز روی گوشیم.
- مطمئنی؟ نمیخوام آشپزخونه باز آتیش بگیره ها.
- نگران نباش. حالا بیا شام خوشمزه ساحل پز رو بخوریم.
خندیدم :
- ساحل پز؟
***
روز عجیبی بود.
بابا دستپاچه به نظر می‌رسید و همش نگاهشو ازم می‌گرفت.
فکر کنم یه کاری کرده نمیخواد بفهمم.
وگرنه چه دلیلی داره؟
با صدای بابا در اتاقو باز کردم که گفت :
- میای یکم حرف بزنیم؟
- آره حتما.
از پله ها اومدم پایین و روی مبل قهوه ای رنگ پذیرایی نشستم.
بابا با دو تا لیوان اومد سمت مبل و یکی از لیوان هارو داد بهم :
- شیر قهوت سرد نشه.
- نگو که ذخیره‌ی پودر نسکافه هامو پیدا کردی.
- نه خودم خریدم. راستش می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
- باشه. بگو.
- خب. چجوری بگم؟. چیزه.
- چیزه؟
- راستش.
- چی شده ؟
- فقط
- بگو خب. زهره ترک شدم.
- ببین. منو دوستام می‌خوایم شریکی املاک بزنیم.
- املاک؟ خوبه
- هوفففف. واقعا از واکنشت تصور دیگه ای داشتم.
- خب مگه بده؟
- نه ولی نمی‌دونستم چجوری بگم.
- خب الان جایی رو مد نظر داری؟
- آره. همین دوتا کوچه پایین تر.
- رفتی دیدی پس.
- نه می‌خوام امروز باهم بریم ببینیم.
- الان؟
- آره. بریم؟
- من می‌رم حاضرشم.
- منم همینطور.
با سرعت از پله ها بالا رفتم و در اتاقمو باز کردم.
مانتوی مشکی و شال طرح دار طوسی و شلوار جین خاکستریو از کمد بیرون کشیدم و پوشیدم.
کیف طوسی بند دارمو برداشتم و از پله ها پایین رفتم.
بابا داشت کفش هاشو برمی‌داشت.
منم آل استار های مشکیمو در آوردم و پوشیدم.
درو کلید کردیم و راه افتادیم.
ماشین توی پارکینگ بود.
نشستم و بابا استارت زد و راه افتاد.
مامانم 206 مشکی دوست داشت به خاطر همین بابام از همون چند سال پیش دیگه ماشینشو عوض نکرد.
میون راه به اطراف نگاه کردم و متوجه گذر زمان نشدم که رسیدیم.
وارد مغازه ای شدیم که به نظر می‌اومد قبلا لباس فروشی کوچیکی بوده.
دو نفر دیگه هم داخل بودن که می‌دونستم دوستای بابامن.
به سمتشون رفتیم و سلام و احوال پرسی ای کردیم.
صاحب مغازه شروع به حرف زدن کرد :
- خب همونطور که می‌دونین اینجا 60 متره تقریبا و من به یکم پول نیاز دارم به خاطر همین قیمتو پایین آوردم. خودتون که در جریان هستید مغازه ها قیمتشون چقدر زیاده.
برگشتم سمت بابا و آروم گفتم :
- اینجارو واسه خریدن می‌خواین؟
- آره اجارش نمی‌صرفه. صاحبش داره می‌ره خارج. قیمتش خوبه.
- چند می‌ده؟
- 840 میلیون. مفته به نظرم.
- نفری 280 می‌دین پس.
- آره. خوبه به نظرت؟
- خوبه ولی عوض کردن دکوراسیونش یکم خرج برمی‌داره.
- اونم قراره شریکی بدیم.
- در این صورت خوبه.
بابا موافقت خودشو اعلام کرد.
خوب بود.
اینجوری بابا هم از بیکاری در می‌اومد.
به هر حال بازنشسته شده بود و توی خونه بود.
قرار شد فردا صبح بریم محضر و کارای به نام زدن و چیزای دیگه تموم بشه.
چون مدارک خرید امضا شده بود ولی به نام شدن سند ها هنوز مونده بود.
بابا ازم خواست برای اینکه تنها نباشه منم باهاش برم محضر که با کله قبول کردم.
***
دم محضر منتظر بابا موندم تا ماشینو پارک کنه.
از پله ها بالا رفتیم.
درو که باز کردیم چند نفر داخل بودن.
نگاهم بهشون افتاد.
همون دوتا پسرایی بودن که اون روز با آرش اومده بودن کافه.
انگار اونا هم واسه کاری محضر اومده بودن.
همونی که اسمش ایمان بود نگاه کوتاهی بهم انداخت.
هوففف. فکر کنم به خیر گذشت. نشناخت‌.
رفتیم روی صندلی های ردیف سمت چپ نشستیم.
منو بابام و دوتا دوستاش و صاحب مغازه که مرد مسنی بود.
اونا هم رو به روی ما نشسته بودن.
همون دوتا پسرا و یه خانوم و آقا.
یه لحظه نگاهم بهشون گره خورد.
پسره بدجوری خیره بود بهم.
کناریش برگشت سمتش :
- ایمان چرا رفتی تو هپروت؟ امضا کن دیگه.
پسره نگاهشو از روم برداشت و امضا کرد :
- بریم مهیار
اونا رفتن و نوبت ما شد.
بابا و بقیه به ترتیب امضا کردن و چون شریکی بود دونگی به اسمشون شد.
بعداز پرداخت پول محضر از پله ها پایین رفتیم و راه افتادیم.
بابا دم فروشگاه لوازم نقاشی نگه داشت چون یکم خرید داشتم.
درو باز کردم و رفتم داخل مغازه.
روژان با دیدنم از جاش بلند شد :
- ساحل، از این طرفا؟
- هر کی ندونه انگار دوساله نیومدم اینجا. خوبه هر ماه همینجا پلاسم.
خندید :
- حرفت واقعا منطقی بود.
لیستمو بهش دادم.
اونم در حال دادن وسیله ها باهام حرف می‌زد :
- راستی ساحل. یکم پایین تر یه ساختمون بزرگ ساختن.
- آره دیدمش.
- انگار خیلی خفنه.
- چطور مگه؟
- مثل اینکه هر طبقه مال یه کاریه. یه طبقه گالری نقاشیه یه جاش تأتره و خیلی چیزای دیگه.
- جدی؟ ولی هنوز نیمه کارست انگار.
- نه بابا. بیرونش یکم کار داره. تا آخر ماه افتتاح می‌شه.
- این همه اطلاعاتو از کجا آوردی؟
یه برگه از کشوی میزش در آورد و داد دستم :
- این اعلامیه تبلیغاتیشه. آدرس سایتش هست برو تو هم آمارشو در بیار.
- دمت گرم. یادم باشه به آیناز هم بگم.
- آره به اونم بگو.
بعد از حساب کردن پول وسیله نقاشی ها و خداحافظی راهی ماشین شدم.
وسیله هارو داخل صندوق ماشین گذاشتم و سوار شدم.
بابا راه افتاد.
کاغذو از توی کیفم در آوردم.
ساختمان رویال.
باید آمارشو در بیارم ببینم چه خبره.
***
لب تاپمو روشن کردم.
لینک سایتو تایپ کردم.
با هر کلمه ای که می‌خوندم چشمام گرد تر می‌شد.
فورا بلند شدم و گوشیمو از روی میز برداشتم.
زنگ زدم به آیناز.
با دوتا بوق برداشت :
- سلام بر بانو ساحل. بسیار زحمت کشیدید که بنده شریف را لایق دونستید و تماس گرفتید.
- یه دقیقه ببند دهنتو. به فکت استراحت بده.
- بیشعوررررررر
- ببین یه ساختمونی نزدیک خونه‌ی ما ساختن. فکر کنم دیدیش.
- همونی که مثل برجه؟
- آره خودشه. آخراشه دیگه. قراره افتتاح بشه. یه موقعیت خوب شغلیه برامون.
- عهههه. اینکه عالیههه.
- یه عکس واست میفرستم خودتم برو ببین.
- اوکی منتظرم.
***
بعد از اون روز قرار شد با آیناز بریم اونجا تا ببینیم استخدام می‌شیم یا نه.
هوا یکم خنک شده بود.
آخر شهریوره بالاخره.
مانتوی نسکافه ای و مقنعه و شلوار مشکی پوشیده بودم.
مثلا تیپ رسمی زده بودم.
البته کتونی مشکی هیچ وقت از سرم نمی‌افتاد.
بابا رفته بود املاک.
داشتن کار دکوراسیون داخلیشو انجام می‌دادن.
به پیشنهاد من تم مشکی طلایی و چند تا رنگ دیگه زده بودن.
صندلی های چرم مشکی.
سرامیک های سفید مشکی.
میز قهوه ای.
یه جاهای دیوار هم طلایی بود با در ورودی.
پیاده راه افتادم سمت ساختمون رویال.
زیاد دور نبود.
به ساعت مچی مشکیم نگاه کردم.
به موقع رسیدم.
آیناز دم در وایساده بود.
رفتیم داخل و با منشی ای که نشسته بود پشت میز حرف زدیم.
واسه هر کدوممون یه نوبت مصاحبه رد کرد.
آیناز فردا و من پس فردا.
انگار خیلی سرشون شلوغ بود.
آیناز که به وضوح خورده بود توی ذوقش.
می‌خواست جفتمون توی یه روز باشیم.
خواستیم بریم که در باز شد و دو نفر دیگه اومدن داخل.
ای بابا.
بازم این دوتا.
من هر جا می‌رم اینا هم هستن.
آیناز زد به دستم :
- این دوتا همونایی‌ان که اون روز با آرش توی کافه بودن.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • دنیز

    00

    ب نظر رمان خوبیه ادامه شو بزارید لطفا

    ۹ ماه پیش
  • پروانه

    ۲۱ ساله 00

    خوب بود. ادامشم بزارید لطفا. موفق باشی ثنا جون 💙

    ۱۰ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.