رمان آخرین تکشاخ ایرانی به قلم یاسمین فرح زاد
درباره دختریست که با فهمیدن بزرگ ترین راز زندگیش به دنبال برادرش میره درحالی که برادرش اونو نمیشناسه و سعی میکنه اونو بکشه و در بین اتفاقات زیادی میفته دختر داستان اسیر میشه و…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و
این مردک باید از بازی خارجش میکردم از اولم بدرد این کار نمیخورد.کلافه بودم درو اتاق بازکردم رفتم بیرون چندتا ازخدمتکارا بادیدنم ایستاد و احترام گذاشتن
مستقیم رفتم سمت محل تمرین خیلی وقت بودازپسرام بی خبر بودم امروز روزی بود که اموزششون تموم میشد
باباز کردن در با خالی بودن اتاق مواجه شدم تعجب کم کم به خشم تبدیل شد و با صدای بلندی یکی از خدمت کارا صدا کردم
باترس امد سمتم
این جا چه خبره چرا هیچ کس تو محل اموزش نیست هاااان؟
باترسی که تو چهرش مشخص بود بریده بریده گفت -ا..اقای ...احتشام .ام..امروز تعطیل ..ک..کردن
-یعنی چی؟الان احتشام کجاااست؟
12
-ر...رفتن پ...پیش محاف...ظا
-خیله خوب زد ازجلو چشام دورشو
به سمت محل محافظا رفتم از کی تاحالا احتشام بدون اطلاع من تعطیل میکنه به حساب اینم انگار باید برسم
بانزدیک شدن به محل احتشامو دیدم که داشت باچندتا از محافظا حرف میزد با اخم رفتم سمتش که با دیدنم امد سمتم
-بهمن توکجا این جا کجا چیشده که امدی
-باصدایی سعی میکردم اروم باشه رو کردم بهش و گفتم:دلیل اینجا امدنم خودت خوب میدونی به چه حقی امروز تعطیل کردی امروز اموزش پسرام تموم میشد چرا سرتمرین نیستن تو که میدونی اموزش اونا چقدر برای من مهمه؟
-باخونسردی نگاهی بهم کرد:اونا خسته بودن درسته اموزششون امروز تموم میشد منم فک کردم امروز خوش بگذرون
-بیخود از این فکرا کردی اونا باید اماده بشن
-بهمن انقدر سخت نگیر اونا هنوز بچن "جوونن بزار یکمم خوش باشن من فقط یه امروز گفتم استراحت کنن
-چون سنشون کمه من انقدر حساسم که میخوام زود همه چیزو یاد بگیرن سن کم بیشتر به کار من میاد در هرحال من فردا باید مبارزه کردنشون ببینم اگه رضایت بخش نباشه هم به حساب اونا میرسم هم تو
اینو گفت و سمت در خروجی رفت
...احتشام
با ناراحتی سری تکون دادم این مرد عوض نمیشه بچه هاش براش یه وسیلن وای به ادما و کسانی که براش کار میکنن
همه فقط وسیله ای برای قدرت طلبی این مرد هستن به سمت باغ رفتم باید به پسرا بگم فردا رو نپیچونن به باغ که رسیدم دوتا از محافظارو دیدم که یکیشون خیس خیس بود
یکیشونم یکم ازش دود بلند شده بود انگار لباسش اتیش گرفته با تعجب بهشون نگاه کردم اینا چرا این ریختی شدن
به سمت باغ پاتند کردم تا وارد باغ شدم یکی سطل اب روم خالی کردی
-هورررااااااا اینم چهاروم....
با دیدنم خشکش زد قرار نبود من این ساعت اینجا بیام خندم گرفت قیافه مهدی دیدنی بود
-یاخدااا..عمو اینجا چیکارمیکنی ...ترو خداببخشید من فکردم که چیزه...
+از محافظام؟پسر مگه ازار داری چرا ملت خیس میکنی؟
سرشو بادست خاروند گفت:خوب حوصلم سررفته بود.
چشام گرد شد یهو زدم زیرخنده هیچ وقت از شوخیایی که میکرد خسته نمیشدم امدم نزدیکش گفتم :اشکالی نداره به کارات عادت کردم فقط اگه بابات بفهمه چه بلایی سر محافظا میاری میکشتت
دستشو به حالت تسلیم اورد بالا:نهههههههههههههههه بدبخت میشم من جونم ارزو دارم
بیشترخندم گرفت بسته پسر. یه نگاه به اطراف کردم :تنهایی داشتی اتیش میسوزوندی یا همراه داشتی ؟
-نچ کسی نیست میخواستم افتخارش فقط مال خودم باشه
+از کی تاحالا اتیش زدن و خیس کردن محافظا افتخاره؟
-از امروز .لبخند گنده ای تحویلم داد
+پووووف پسر از دست تو ببینم امیرحسین کو؟
-چه بدونم هرچی بهش گفتم بیا باهم بترکونیم گوش نکرد که حالا کاری داشتید که امدید؟
+اره امدم بگم فردا پدرتون میخواد مبارزتون ببینه خواستم بگم اماده باشد اگه از کارتون راضی نباشه هم شما تنبیه میشید هم من
-هه پدر.... تروخدا اسم پدر نیار خندم میگیره تنهاچیزی که به بهمن نمیخوره پدر بودنه!
مهدی رفت سمت سطل ابی که رو زمین افتاده بود و اروم سرشو کرد سمت من :امیرحسین احتمالا رفته جای همیشگی تلفن جواب نمیده اگه میخوای ببینیش
اونجاست.اینو گفت رفت سمت درخروجی عمارت.با صدای بلند صداش کردم:حالاداری کجامیری؟
_دارم میرم پیش دوست دخترم
+ازکی تاحالا تو دوست دختر داری؟
_از وقتی که بهمن بابام شد
بااخم نگاهش کردم احتمالا داره میره پیش خاله "خاله کسیه که بچه هارو بزرگ کرد وقتی که مهدی و امیرحسین مادرشون فوت کرد
خیلی تنها بودن و بهمن فقط به فکر خودش بود برای همین دایه براشون گرفت هردوشون خیلی خاله رو دوست دارن وقتی بزرگتر شدن بهمن از علاقه شدید بچه ها باخبرشد
و خاله رو فرستاد بیرون عمارت تا مثلا از بچه ها دورش کنه که زیادم موفق نبود اون دوتا هروقت بتونن از عمارت در میرن و مقصدشونم خونه خالست
میترسم با این بی احتیاطی هایی که میکنن مردم به هویت واقعیشون پی ببرن یا بدتر توسط دشمنای بهمن اسیب ببینن
احساس کردم ناراحت شد حقم داشت بهمن خیلی چیزارو از بچه ها محروم کرده بود به خصوص مهدی با این که مهدی پسر واقعیش بود بهمن به خاطر قدرت و نفوز زیادی که تو دولت و انجمن داشت راحت میتونست هرکاری میخواد بکنه
خیلی وقتا اصلا به این موضوع اهمیت نمیداد که مردم نباید بدونن که ما چی هستیم
قدرت هامون شکل تبدیلیمون یا هرچیز ماورایی دیگه از نظر مردم یه افسانه برای بچه ها بوده
بیخیال فکرام شدم
لباسم خیس بود باید عوض میکردم برای همین راهمو کج کردم رفتم سمت اتاق کارم همیشه یه چند دست لباس اماده داشتم
سریع عوض کردم و رفتم تو حیاط نگهبانا درو برام باز کردن سوار پرشیای مشکیم شدم از عمارت زدم بیرون
مستقیم رفتم سمت بام تهران تنهاجایی که امیرحسین وقتی میتونست میرفت تا خلوت کنه هنوز خاطرات گذشتشو فراموش نکرده
و من هر روز نگران ترمیشدم بعد یه ساعت رانندگی رسیدم مثل همیشه شلوغ بود باچشم دنبالش گشتم همیشه یه جا میرفت و یه جا مینشست
بعد چند دقیقه پیاده روی بهش رسیدم لباس جذب مشکی رنگی پوشیده بود و موهاشو ژل زده بود و صورتشم اصلاح کرده بود معلوم بود به خودش رسیده
رفتم کنارش نشستم از دیدنم تعجب کرد
fatemeh
۱۸ ساله 00رمان بی نظیری بود بنظرم اگه نویسنده جلد دومم بنویسه عالی میشه
۵ ماه پیشهانیه
۱۵ ساله 00فوق العاده زیبا بود
۵ ماه پیشفاطمه
00داستان جالبی بود اما اس کاش روسلا با ارمین ازدواجمی کرد
۶ ماه پیشمریلا
۱۶ ساله 00دوستان کسانی که این رمان را خودم و خوششون اومده باید بگم جلد سوم هم داره که اسمش سیاه سرکش هست و برای خوندن قسمت اول جلد سوم رایگانه ولی قسمت دوم جلد سوم اشتراکه از باغ ارستو میتونید بخونید
۸ ماه پیشمریلا
۱۶ ساله 00رمان قشنگی هست و واقعا به واقعیت خیلی نزدیکت میکنه جوری که تو رمان غرق میشی قلم یاسمن جان به شدت قوی هست من خودم به شخصه از رمانای تخیلی بدم میاد ولی تنها رمان های تخیلی که خوندم ماله خانم یاسمن فرحزا
۸ ماه پیشفاطی
10عالییییییییی بودددددد عالیی عاشق این رمانممممم
۹ ماه پیشعسل
۱۴ ساله 10رمان عالی وتفاوت بود😉
۱۰ ماه پیشآوا
۱۸ ساله 10خب بودقلم نویسنده قوی بوددرکل رمان دوست داشتم❤️
۱۱ ماه پیشفاطمه
۳۲ ساله 00رمان بسیار خوبیه چندمین باره که میخونمش دست مریزاد نویسنده جون ❤️❤️❤️
۱۱ ماه پیشعسل
۲۷ ساله 00عالی.بینظیر
۱۲ ماه پیشحدیث
۱۹ ساله 110اینجانب خوناشام🧛 ♀️ طبق تحقیقات پژوهش گران گفتن تمام بچه های الان یه نوع خوناشامن چون ب نوعی خون پدر و مادراشون کردن تو شیشه🤣 تبریک میگم ب آرزوتون رسیدن
۲ سال پیشاتوسا
10ایول حدیث جوننننن زدی وسط خال فقط بگو کجا زندگی می کنی من بیام تورو ببینم 😂خیلی حال کردم با حرفت 🙂😂
۲ سال پیشMelodi
۲۰ ساله 00من ب صورت پی دی اف دانلود کردم و خوندم ولی پارت ۲ نداشت ولی اینی ک الان خوندم با اون خیلی فرق داره یا برنامه کامل نزاشتش یا دوتا رمان مجزا بودن؟
۱ سال پیشمیترا
10عالی من این رمان بیشتر از 5بار خواندم خیلی دوست داشتم
۱ سال پیشف.عباسی
۱۸ ساله 20عالی خانم یاسمین فرح زاد بهترین نویسنده❤️
۱ سال پیشزهرا
00رمان خوبی بود اما آخرش باید آرمان به عشقش می رسید کمی جا داشت شخصیت های رمان رو بیشتر می بود تا امیر هم عاشق میشد در کل رمان جمع جوری بود
۲ سال پیش
فرید
00ممنون از سایتتون عالی بود