رمان مرد کوچک به قلم sun daughter و ماهرخ.ش
بعد از سیزده سال هنوز بچه است… یه بچه ی بیست ساله…
سیزده سال کودکیشو خواب بود… حالا که بیدار شده نباید توقع داشته باشیم بزرگ باشه…
اون یه مرده… یه مرد کوچیک!!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۰ دقیقه
میلاد به او نگاه کرد و گفت: میترسی...
مهتا ارام سرش را تکان داد و میلاد گفت: من مراقبتم...
مهتا با مروارید کمربند لباسش بازی میکرد و ارام گفت:من که هنوز مرّسه نرفتم...
میلاد:هر وقتی که بری ... من مراقبتم...
مهتا به او نگاه کرد وگفت: راس میگی؟
میلاد با لبخند سرش را تکان داد. مهتا سرش را پایین انداخت و پایش را جلو عقب میکرد.
میلاد برای اینکه او را از ناراحتی دربیاورد گفت: بیا بریم بازی...
مهتا لبخند شیرینی زد که به نشانه ی پذیرفتن بود. دستش را گرفت و باهم به سمت اتاق مهتا رفتند.
مهتا روی زمین نشست و میلاد هم کنارش نشست.
مهتا چتری موهایش را بالا داد و گفت:چی بازی کنیم؟
میلاد: اممممم.... نقاشی بکشیم؟
مهتا:نه... من دوس ندارم نقاشی بکشم الان...
میلاد:چرا؟ مسابقه میذاریم.... هرکی زودتر تموم کرد اون برنده است...
مهتا:چی بکشیم؟
میلاد: یه خونه و یه ادم...
مهتا به سمت کمد صورتی اش رفت و میلاد اتاق را نگاه میکرد. ست اتاق صورتی و سفید بود. و از در ودیوار عروسک واسباب بازی اویزان بود.
مهتا دفتر نقاشی اش را باز کرد و دو ورق جدا کرد و مداد رنگی هایش را پخش زمین کرد.
میلاد هم مشغول شد.مهتا کمتر از ده دقیقه خسته شد وگفت:من نمیخوام نقاشی بکشم...
میلاد:پس چی بازی کنیم؟
مهتا: بیا خاله بازی...
میلاد اخم کرد وگفت:منم دوس ندارم خاله بازی کنم....
مهتا عروسکش را ب*غ*ل کرد وگفت: خوب نیا بازی... و رو به عروسکش بی توجه به میلاد گفت:عزیزم... بیا برات شیر اماده کردم... و شیشه ی شیر پلاستکی اش را از سبد وسایلش بیرون اورد و فرضی به عروسکش شیر میخوراند.
میلاد کسل شده بود حتی رغبت نمیکرد نقاشی اش را تمام کند.
اخرش طاقت نیاورد وگفت:خوب باشه... منم بازی...
مهتا با دلخوری گفت:من باهات قهرم...
میلاد سرش را پایین انداخت وگفت: چرا اخه؟
مهتا عروسکش را محکم به خود فشرد وپس از کمی فکر گفت: برای اینکه تو به حرف من گوش نمیدی...
میلاد دستهایش را مشت کرد وگفت: من ازت بزرگترم...
مهتا بالجبازی گفت: پس منم باهات قهرم...
میلاد زانوهایش را ب*غ*ل گرفت وگفت:خودت نخواستی ها... وپس از کمی مکث بلند شد تا از اتاق بیرون برود که مهتا گفت: خوب صبر کن...
میلاد:چیه؟
مهتا: تو بشو بابا... منم میشم مامان...
میلاد از این بازی متنفر بود.اما به خاطر مهتا کنارامد.
مهتا گفت: بیا اینجا بشین منم برات چایی بریزم...
میلاد با بی میلی کنارش نشست ومهتا گفت: الان غذا اماده میشه...
تقریبا تمام مدت این بازی میلاد باید سکوت میکرد ومهتا فقط ازا و پذیرایی میکرد.
مهتا از جایش بلند شد و یک سبد کوچک برداشت وگفت: من میرم خرید... حواست به بچه باشه ها...
و عروسکش را با ملایمت درآ*غ*و*ش میلاد گذاشت.و به سمت کمدش رفت و در را باز کرد،وارد کمد شد و فرضا به خرید فرضی رفت. میلاد اهی کشید و پستونک عروسک را از دهانش دراورد. عروسک با صدای جیغی ماما گفت و ساکت شد. میلاد چند بار این کار را تکرار کرد.عروسک یک بار بابا گفت.یک بار خندید و یک بار هم گریه کرد.
در اتاق به ارامی باز شد.میلاد اصلا حواسش نبود. مازیار با ان ماسک جادوگر وحشتناکی که به صورتش داشت وارد اتاق شد. پشت سرش هم میعاد که ماسک یک سرخ پوست کریه را به صورت گذاشته بود داخل شد.
میلاد پشت به انها داشت.اما متوجه دو سایه ی سیاه شد وبلافاصله رویش را برگرداند . با دهان باز فقط نگاه میکرد. هیچ واکنشی هم نتوانست نشان بدهد. خشکش زده بود. کمی بعد چشمهایش به پس سرش چسبید و لرزی مهارنشدنی تمام هیکل نحیف و کوچکش را در بر گرفت.
میعاد ماسک را از روی صورتش برداشت وگفت:این چش شد؟
میلاد هنوز میلرزید عضلات کوچکش سفت شده بود و از چشمهایش که فقط سفیدی اش از ان باقی مانده بود... فکش قفل شده بودو سرش به عقب منتهی بود.
مازیار دودستی به سرش کوبید و به سمت برادر کوچکش رفت و به میعاد که خشکش زد بود تشر زد: برو مامان اینا رو صدا کن... و بغضش شکست و گریه سر داد. میعاد از همانجا با گریه فریاد کشید: مامان.... بابا.... میلاد.....
مهران با عجله خودش را داخل اتاق انداخت. شوکه شده بود به سمت میلاد رفت و اورا ب*غ*ل کرد. هنوز هم با شدت میلرزید. رویا ومحمد با عجله وارد اتاق شدند. رویا بلافاصله پسرش را صدا زد و بهزاد با عجله از اتاق بیرون دوید تا ماشین را روشن کند.
دقایقی گذشت تا ارام شد اما هنوز بیهوش بود و بی تابی های رویا کمکی به بیدار شدن او نمیکرد.
رعنا سعی داشت خواهرش را ارام کند.مهران در کمد را باز کرد مهتا با صدای بلند زار میزد.او تمام مدت در کمد شاهد تمام تصاویر بود. به هق هق افتاه بود.مهران او را در آ*غ*و*ش گرفت و از اتاق بیرون رفت. محمد هم با صدای بهزاد به طبقه ی پایین دوید.
پزشک کشیک مرد جوانی بود که با ارامش میلاد را معاینه میکرد. سرم به دستش زده بودند و به محمد اطمینان داده بود که حال پسرش خوب است و دچار شوک روانی شده است.
محمد نفس عمیقی کشید و بالای سر پسرش ایستاد و ارام موهایش را نوازش میکرد.
بعد از اینکه اطمینان پیدا کرد حالش خوب است به آرامی از اتاق خارج شد
رعنا شانه ها خواهرش را می مالید و با لحن دلداری دهنده ای گفت: خواهر جان با گریه که کاری درست نمیشه،چرا انقدر خودتو زجر میدی؟
رویا با هق هق گفت: رعنا بچه ام روی تخت بیمارستان افتاده اونوقت ازم می خوای ساکت بشینم؟
رعنا با حالی درمانده سعی داشت تا رویا را آرام کند اما خودش هم ترسیده بود وقتی پسر کوچک خواهرش را روی زمین بیهوش دیده بود.
رعنا با لحنی ملایم گفت:با گریه ی تو چیزی درست نمیشه....و با خود فکر کرد اگر جای رویا بود الان چه حالی داشت.
با صدای محمد به خود آمدند.
محمد لیوان ابی را به سمت رویا گرفت و گفت:چرا گریه می کنی رویا؟دکترش گفت فقط یک شوک کوچیک بوده بخیر گذشته،الانم حالش خوبه...
رویا نگذاشت حرفش تمام شود به تندی گفت:می خوام بچه امو ببینم
محمد سعی داشت او را آرام کند ولی رویا را در آن لحظه فقط دیدن میلاد آرام می کرد.
میلاد به ارامی خوابیده بود و قفسه ی سینه اش با ریتم همیشگی بالاو پایین میرفت.
مریم
00نویسنده جلد دوم بزار خیلی خوب بود
۱ سال پیشمریم
00جلد دوهم داره یا نه
۱ سال پیشزهره
۵۳ ساله 00خیلی عالی بود فقط کاش قسمت دوم ه زودمنتشر بشه.ممنونم از نویسنده
۱ سال پیشجیزل
۱۹ ساله 00کسی میدونه اسم رمانی که دختره به دوستش کمک میکنه از عروسیش فرار کنه و درگیر خلاف کارا میشه ک مجبور میشه با یه مرد صوری ازدواج کنه و بعد میفهمه اون مرد عموشه چیه
۲ سال پیشنمیگم مگ زوره
00آس دل
۲ سال پیشMooni
31اینکه تا یکی از پسر ها گریه میکرد هی بهش میگفتن دختر خیلی زشت بود یعنی چی اخه این حرف ها، چرا باید همه چی رو ب طرز وقیحانه ای جنسیتی کنید اخه واقعا بس نیست دیگه؟
۲ سال پیشرها
40عالی بودددد اما خیلی باز تموم شد 😭😭😭😭 امیدوارم جلد دوم داشته باشهه😍😍
۲ سال پیشZohl
۱۸ ساله 40واقعا نمیخواهید یه جلد دیگه برای این رمان بزارید؟ حیف نیست؟!!!😑🤧بسیار احساسی بود💙
۲ سال پیشنانا
۰۳ ساله 40احساس میکنم نیاز داره ادامه داشته باشه و به قول یه دوستمون خیلیییییییی باز تموم شد و معلوم نشد آخرش شبیه بزرگا رفتار میکنه یا نه
۲ سال پیشZ
10رمانی که دختره توی سفر با پسری به اسم داریوش آشنا شد و پدر پسره نزاشت بهم برسن ، دختره ازدواج میکنه اما شوهرش خلافکار بوده کشته میشه و آخرش با داریوش ازدواج میکنه لطفا اگه کسی اسمشو میدونه بگه❤️
۲ سال پیشفاطی
00تقاص
۲ سال پیشفرشاد
20پایانش زیادی باز بود........
۲ سال پیشماه کوچولو
30آخه یعنی چی پس بقیش کووو خیلی رمان خوبی بود ولی وقتی اخرشو خوندم پنچر شدم نویسنده بقیشم بنویس🥺موندم تو خماری
۲ سال پیشمرضیه
۲۶ ساله 40سلام لطفا جلد دوم این رمان رو هم بزارین
۲ سال پیشعایشه
21خیلی خوب بود ولی چرا ادامه ندادیدنویسنده عزیز اگه جلد دوم داره خواهش میکنم بگید .
۲ سال پیشیار
۱۹ ساله 50چرااااااااا🤨 من ادامه می خواستم یعنی چی ؟ دختره رفت لبه پسره رو ببوسه پسره گفت عاشقتم همین؟ چرا نذاشتی پسره بزرگ شه من دارم میمیرررممم😭😭😭ادامش می خواممم😔 لااقل فصل دوشو بنویسین😑😑😑
۲ سال پیش
سوگند
۲۵ ساله 00چرا جلد دومش نیست 🤷🏽 ♀️اگه نداره کلا جلد دوم بگید ادم الکی ذهنش درگیر نشه