رمان باغ سیب به قلم افسون امینیان
روایتگر دختری هست به نام گیسو که علاقه ی وافری به نوشتن رمان داره و در سر آرزوی نویسنده شدن ...
با نوشتن اولین رمان بلندش داستان زندگی خودش به گونه ای دیگر رقم می خوره و در گردش چرخ و فلک روزگار عشقی ناب رو تجربه میکنه... قشنگه توصیه میشود.
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۵ ساعت و ۱۰ دقیقه
« حالا تکلیف من که فقط بلدم عاشق بشم و نمیتونم ازعشق بنویسم چیه ... !؟»
با صدای یوسفی نگاهش رااز افسانه گرفت و مسیر دیدش به سمت یوسفی کج شد :
« استاد میشه جلسه ی بعد عنوان تابستان خودرا چگونه گذراندید انتخاب کنید و زیادوارد بحث های تخصصی نشیم ...!؟»
باز هم شلیک خنده به هوا پرتاب شد و لبخند های آقای فخار هم به پرواز در آمد و دندانهای ردیفش را به نمایش گذاشت و برای اینکه حواس ها را جمع خود ش کند چند بار کف دستش را برهم کوبید و با صدایی بلندتر از همهمه ی کلاس گفت:
« بچه ها ... گوش کنید شیطنت هاتون رو بگذارید برای بعد ... حالا هم داستان های کوتاهی که قرار بود برای این جلسه آماده کنید و بیارید تا سر فرصت بخونمشون ....بهترین رو انتخاب می کنم تا توی کلاس خونده بشه و نقد و بررسی کنیم»
زرنگتر ها برای خودشیرینی هم که شده پیش قدم شدند ... یکی دوتا از دختر ها هم برای دلربایی به میز فخار چسبیدند و افسانه هم به جمع آنها پیوست ...نبوت به او که رسید به دست نوشته های لاغر و مردنی اش نگاه کرد .. این چند سطر بیشتر به انشاء شباهت داشت تا داستان کوتاه ... چاره ای نبود ، از جایش برخاست و با قدمهای شل و وارفته به سمت میز فخار رفت و اخرین نفر مثل بچه دبستانی ها که دفترچه ی دیکته ی پر غلط املایی شان را روی میز معلم می گذارند با سری افتاده دست نوشته هایش را روی میز گذاشت و فخار به تصور اینکه از برخورد او ناراحت است درحالی که نوشته های شاگردانش کلاش را مرتب میکرد پرسید:
« خانوم درخشان .... می دونم این جا دانشگاه نیست و این همه سخت گیری موردی نداره ... ! ولی من برای وقتی که می گذارم ، حتی اگه بابتش پول بگیرم ارزش قائلم و دلم نمیخواد فکر کنم توی کلاس مفید نیستم ...»
گیسو نگاهش را به سمت او بالا آورد و از چانه ی گرد و ریش پروفسوری تا چشم هایش باریک شده اش امتداد پیدا کرد و کوتاه جواب داد:
« از راهنمایی تون ممنونم استاد....»
مهرداد سری به علامت تایید تکان داد و دست نوشته های بچه ها را به زیر بغلش هول داد از جایش برخاست و رو به شاگردانش گفت:
« بچه ها خسته نباشید وقت کلاس تموم شد ...»
شاگردان کلاس دو دسته شدند ، عده ای از پسرها که ذوق نویسندگی در خونشان به غلیان افتاده بود همراه برخی از دختر های ترو گل و ورگل راهی شدند ، تا در باب موضوع هفته ی اینده به نتیجه ی مثبتی برسند و جمعی از دختر ها گرد استاد فخار جمع شدند وهمراه او از کلاس بیرون رفتند که البته افسانه هم جزء گروه دوم بود و هول و دست پاچه از او خداحافظی سرسری کرد و پشت سر فخار به راه افتاد ...!
پوف کشداری کشید و روی صندلی مهرداد فخار هوار شد، دستی زیر چانه اش زد و آهسته و نرم چیزی شبیه به پچ پج با خودش گفت:
« حق با یوسفی بود ای کاش استاد موضوع جلسه ی بعد را تابستان خود را چگونه گذراندید انتخاب می کرد ....! عشق پیچیده ترین حس دنیاست ...»
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۵.۰۷.۱۶ ۲۳:۳۰]
عاشق شبهای تابستان بود ، اگر برق نمی رفت وبه اجبار از باد خنک کولر محروم نمی شد...! و هنداونه ای یا شربت خنکی هم کنار دستش بود و مجبور نبود در باب عشق بنویسد...
نگاهش را از نور ترسان و لرزان شمع که فطره قطره درحال آب شدن بود گرفت و به عادت همیشگی ته مدادش را میان دندانهایش محصور کرد و نگاهش روی مامان بزرگ گلاب نشست ، او راه حل فرار از گرمای شبهای تابستانی را یافته بود، با باد بزن حصیری اش که سوغات شمال سفر پارسال تابستان بود ، خودش را باد می زدو نرم نرمک ترانه ای قدیمی را هم زیر لب زمزمه می کرد...
مامان گلی هم خسته از یک روزمرگی دیگر و بدو بدو هایش ، سرش روی بالشت بود و خستگی و گرما برایش رمقی نگذاشته و با چشمانی بسته ، گاهی جواب مامان بزرگ گلاب را موجزو مختصر میدادوبعد هم چرتی میزد...مداد را از حصار لبهایش بیرون کشید و دوباره کنار شمع خم شد درحالی که چمپاته زده بود نوشت:
« عشق حس لطیفی است که نرم نرمک میاید و مهمان دلت می شود وکنج ان می نشیند تا به خودت بیای با خودت چرتکه بیندازی و دو دو تا چهار تا بکنی صاحب خانه ی قلبت میشود و کلید را هم میان جیب هایش می گذارد ....تو میمانی و یک دنیا حس های جدید ...»
هنوز جمله اش به انتها نرسیده بود که با صدای مامان بزرگ گلاب سربر داشت و کمر راست کرد:
«دختر اون جوری خم نشو قوزی میشی و اون وقت کسی نمیاد سراغت ها ....و مجبور میشیم به خمره قد هیکلت بخریم و ترشی زم*س*تون رو تیار کنیم ....»
موهای پخش و پلایش را به پشت گوش هایش فرستاد و خودش را تصور کرد که میان کوزه ی بزرگی میان سبزی های معطر ، کلم و بادمجان قرار گرفته بود و بر سرش سرکه میریزند...!
با این مزاح مامان بزرگ گلاب لبخندی روی لبش جان گرفت و پرسید :
«مامان بزرگ تا به حال عاشق شدی....؟»
گلاب خانوم چشمانش را در حدقه تابی داد و آن را قدری گرد کرد و با نوک باد بزن به پای گلی خانوم تِپ تِپ ضربه ای آهسته زد :
«پاشو گلی .... از حرفهای دختر دست گلت بوی بی حیایی میاد ...!»
سپس تابی به گردنش داد و مسیر نگاهش را کج کرد و سری به اطراف تکان داد:
«همین مامانت عاشق شد برای هفتادو هفت پشتم بسه ....!»
آنگاه با چشمانی بُراق شده که سفیدی آن زیر نور شمع بیشتر می نمود تابی به باد بزنش داد اضافه کرد:
«یاد بگیر .... آدم باید خودش عاقل باشه ...! قدیما از این قرتی بازی ها نبود که ....دختر رو ، مادر پسر نشون می کرد و می رفتند خواستگاری وقتی عقد بسته می شد محبت هم بین شون ریشه می کرد و با کم و زیاد هم می ساختند... قدیمی ها راه رسم زندگی رو خوب بلد بودند، نسل ما اگه چیزی خراب می شد درستش می کردند و دور نمی انداختند ...این قانون مختص به وسایل خونه نبود و شامل رابطه ها و برخوردهاشون هم می شد ....»
گلاب خانوم لبهای خشکش را با زبان تر کرد و بعد از نفسی کوتاه جمله هایش را ردیف کرد:
« ولی قربونش برم حالا ، جوون ها شب عاشقند و صبح فارغ... و به شش ماه نرسیده دست به کمر میشن که چی تفاهم نداریم وباید طلاق بگیریم به خودشون سر سوزنی سختی نمیدن ....»
گلاب خانوم انگشت اشاره اش را به سمت او کمانه کرد و با همان چشمان بُراق شده ادامه داد:
«نخودچی خوب گوش کن ببن چی میگم.... بعد از فوت شوهر خدا بیامرزم اونقدر حواسم پی خرج و مخارح خونه و دوخت و دوز لباس مردم بود حواسم از گلی پرت شد و به موقع گوشش رو نپیچوندم و رفت پی دلش و به حرف بزرگترش گوش نداد.... لجبازی کرد و خیر سری ...!اما شیش دونگ حواسم به تو هست نمی گذارم تاریخ تکرار بشه ...به امید خدا دانشگاه هم که قبول شدی آسه میری و آسه میای و از این قرتی بازی ها در نمیاری ...»
خب گویا قرار بود ترکه ای که مامان گلی جا خالی داد و نوش جان نکرد قسمت او شود ...اما باسیاست تر از این حرفها بود و می دانست حرفش را کجا و چه وقت خرج کند ، تا خریدار داشته باشد ...!
« مامان بزرگ هرچی شما بگید ... اصلا خوبه زیر نظر شما عاشق بشم ....»
گلاب خانوم خنده ی نخودی کرد و دندانهای مصنوعی اش را به نمایش گذاشت و زیر لب پدر صلواتی نثارش کرد...
ولی گلی خانوم بحث به مذاقش خوش نیامده بود و خواب پرپر زنان پرکشد و رفت و با اوقاتی تلخ ... سرش را از روی بالشت برداشت و با سگرمه هایی درهم از جایش برخاست و دستی به موهای پخش و پلایش کشید و درحالی که به سمت آشپزخانه روان بود گفت:
« من میرم شام را آماده کنم انگار برق حالا حالا خیال اومدن نداره ....»
به محض رفتن مامان گلی گویی پایش را از روی سیم برق برداشته باشد بالافاصله برق آمد و نور در فضا پاشیده شد و شعله های کم سوی نور شمع میان آن هم حجم روشنایی محو و کم رنگ شدند ...
مامان بزرگ پاهایش را دراز کرد بی خیال دلخوری دخترش تابی به باد بزن داد :
« آخیش خدا پدرو و مادر ادیسون رو بیامرز و نور به قبرش بباره ... که نور به زندگیمون پاشید ...»
سپس درحالی که باد بزنش را تندو بی وقفه پشت سرهم به اطراف تکان م
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۵.۰۷.۱۶ ۲۳:۳۰]
یداد ادامه داد:
« دختر تو که این قدر قدمت سبک بود زودتر بلند می شدی هلاک شدیم از گرما ....»
گیسو شروع به جویدن انتهای مدادش کرد و نگاهش به روی مامان بزرگ شوخ وشنگش ثابت شد که هنرمندانه حرف دلش را میزد و ماهرانه سر حرف را به سمت دیگر می چرخاند ...با صدای او حواسش به سمت او برگشت :
«گیسو تو هم به جای اینکه زُل زُل به من نگاه کنی پاشو برو اون کولر رو روشن کن جهنم اومد جلوی چشمم...»
مداد را روی نوشته های نیمه تمامش رها کرد و با چشمی ترو فرز از جایش برخاست ... وقت رفتن مامان بزرگ گلاب را دیدکه پر روسری فیروزه ای اش را به پشت سر هول داده و سرش
را روی بالشت می گذاشت ، حالا نوبت او بود که چرتی قبل از شام بزند ....
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۹.۰۷.۱۶ ۰۱:۳۹]
پشت میز اشپزخانه نشست و دستی به زیر چانه اش زد و درسکوت به مامان گلی چشم دوخت ، زنی که در آستانه ی چهل سالگی ، همچنان زیبا بود ...وچشمان خوش حالت و ابروهای کمانی اش همچنان دل میبرد و هیکلش هم در گذر زمان همچنان دیدنی بود ....
مامان گلی اش را مثل کف دست از حفظ بود ومی دانست حرکات تند وشتاب زده و اخم میان قوس ابروهایش نشان از دلخوری اش دارد...! مادر مجردی که به بهشت پشت کرد ، تا در جهنم سختی روزگار بهشت را برای تک دخترش بسازد...
اب دهانش را فرو داد و آهسته چیزی شبیه به پچ پچ صدایش زد :« مامان گلی ....»
گلی خانوم بغض هایش را همراه آب دهان فرو داد و بی آنکه برگردد ، خلال سیب زمینی ها را به داخل ماهیتابه ریخت و صدای جلز و ولزشان به هوا رفت...تاب نیاورد واین بار با صدای بلندتری صدایش زد:
«مامان گلی... ببخشید، تقصیر من بود نباید بحث عشق و عاشقی رو پیش می کشیدم...واسه چی دلخورشدی ...؟خودت که بهتر میدونی مامان بزرگ چیزی توی دلش نیست....»
به سمت گیسو برگشت و دستهایش را از پشت بند لبه ی کابینت کردو سرش را قدری بالاتر گرفت تا حلقه های اشک در چشمانش ته نشین شود ....عاقبت خسته از کشمکش های بی پایان ذهنی قاشق چوبی راکنار گاز رها کرد و صندلی را پیش کشید و درست روبروی او نشست ... ودرحالی که دستانش میلرزید ، آنها را درهم گره زد ونگاهش به روی انها ثابت ماند وبغضی که می رفت به اشک تبدیل شود را هم با آب دهانش فرو داد :
«از مامان گلاب دلخور نیستم هرسختی که توی زندگی کشیدم مسببش خودم بودم ....وقتی توی چاله ای میافتی ، تا به خودت بیای و بخوای از اون چاله بیرون بیای فرصت های زیادی رو ازدست دادی...حالا شده حکایت زندگی من ....عشق به پدرت برای من همون چاله بود ، که تمام فرصت های زندگیم رو از من گرفت ... هیچ وقت نمی خواستم از پدرت و عشقی که بین مون پا گرفت به تو حرفی بزنم تا مبادا باعث بشه افکارت رو تحت شعاع قرار بده به درست لطمه ای بزنه ....ولی بعضی از قصه ها رو باید شنید تا دیگه تکرار نشه ...»
monireh
00پیشنهاد میکنم حتما بخونینش، رمان خیلی قشنگی بود، قلم خوبی داشت، من که خیلی خوشم اومد.
۳ هفته پیشZahra
00با رمانشون میشه زندگی کرد واقعا قلم خانم امینیان عالیه 👌❤️🦋🌟
۴ هفته پیشساحل
00رمانش خیلی عالی و روان بود... اگه سراغ رمانهای تخیلی با ماشین و خودروهای انچنانی میگردین ب دردتون نمیخوره ولی این رمان پر حس زندگی و خانواده و عشقه... بوس بهت نویسنده عزیز❤
۲ ماه پیشAramesh
00عالی بود گیسو دختری که رویاهاش رو زندگی کرد و فرهنگ پسری که عاشقانه گیسو رو دوست داشت دنیا به گیسو و فرهنگ نیاز داره ممنون از نویسنده که این رمان بسیار زیبا رو نوشتن پیشنهاد میکنم این رمان رو بخونید♡
۳ ماه پیشزهرا
۴۶ ساله 00زیبا وآموزنده بود.
۵ ماه پیشمارال
00عالیییبی بود حتما بخونیدش
۷ ماه پیشناشناس
10قشنگ بود
۸ ماه پیشاسرا
20دنبال رمان خیلی احساسی هیجان بالاهستی این نخون ولی اگه دنبال عاشقانه آرام بایک فنجان چای این رمان بخون
۹ ماه پیشاسرا
00سازنده بقیه رمان های خانم امینیان بذارمیشه
۹ ماه پیشغزل
10رمان قشنگی بود ریتم اروم و دوست داشتنی داشت و یکمم شبیه رمان کبوتر بود😂 مخصوصا لقبا و ویژگی ها
۱۰ ماه پیشرومانی
80بگذار امین دعایت باشم-بن بست-زندگی خصوصی-گناهکار-اسطوره-سیب سرخ حوا-کوچه چهل پیچ-عبور از غبار-زخم پاییز قشنگترین رمان هایی بودنه که تا الان خوندمه اگه دوست داشتین بخونین
۱ سال پیشfati
۱۷ ساله 00سلام من شاید اونقدری رمان خوندم که به شمار نیان ولی بهتریناشو وبه یاد موندنی ترین رمان هام طالع دریا، افسونگر، غروب خورشید، اخرین بوسهو... اگه خواستی حتما بخون واقا عالین این دوتا اخری غمگین تموم می
۱۰ ماه پیشزهرا
20سلام سپاس از نویسنده عزیز بابت رمان زیبا وعالیتون قلمتون حرف نداشت ممنون.
۱۱ ماه پیشرضا
00بسیار عالی
۱۱ ماه پیشZeinab
10رمان زیبا و لطیفی بود ، عاشقانه ی آرامی داشت و موضوع رمامواقعی و از حقایق جامعه بود و بسیار روان بیان شده بود ، حس ناب و پاک بین گیسو و فرهنگ رو دوست داشتم پیشنهاد میکنم حتما بخونین
۱۱ ماه پیش
محبوبه
00سلام به نویسنده ی عزیز. خدا قوت. بهترین رمانی بود که خوندم. اصول نویسندگی به زیبایی رعایت شده بود و رواج کتاب و کتابخوانی به زیبایی تبلیغ شده بود. خسته نباشید. قلمتون مانا ونویسا