رمان مفتخرم به آشنایی ات به قلم پرواز
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
شخصیت پسر:شایان شمس(صاحبِ جوانِ اولین فرودگاه خصوصی ایران)بیست و هفت ساله شخصیت دختر:رویا مجد(تو محله بهش میگن رورو جیببُر یه سریا هم بخاطر اخلاق بدی که داره بهش میگن رورو روانی)بیست و پنج ساله یه پسر خلبان که با یه ازدواج از پیش تعیین شده تو شرایط سختی قرار میگیره و با خیانت نامزدش از محل زندگیش دور میشه و دور از ویلای خودش، تو پایینشهر یه زندگی برای خودش میسازه که با یه دختر پایینشهری اشنا میشه و... یه کلیشه پر از عشق...داستانی که قرار بود فقط یه نقشه باشه...ولی مگه دستا چقدر میتونن همو لمس کنن و عادت نکنن؟چشما چقدر میتونن ببینن و عاشق نشن؟شایان دل میبنده به چشمای مظلوم دختری بیریا و رویا قلب میده به گرمای آغوش مردی محکم و حامی...
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
شایان:
داشتم وسایلامو جمع میکردم و همزمان به این فکر میکردم که یه دختر چقدر میتونه عوضی و پست باشه که منی که نه از قیافه نه از مال و نه از هیچی کم ندارمو ول کنه بره با یه بی سر و پا بهم خیانت کنه...از دیشب تاحالا که مچشو گرفته بودم حرفاش مدام تو سرم اِکو میشد.
*دیشب*
راوی:
مایا:شایان عزیزم بزار برات توضیح بدم...بخدا اونوجوری که فکر میکنی نیست،شایان من عاشـ...
شایان داد زد:خفه شووو خفه شووو
دیگه حق نداری اسممو به اون زبون کثیفت بیاری...
همینطور که یه چرخ دور خودش میزنه و دستشو میبره تو موهاش ،خنده هیستیریکی میزنه و میگه:آخه با سعید؟اصلا به اینکه بزرگترین دشمن و رقیبمه هیچ کاری ندارما...فقط واسم سواله که چی توی اون دیدی که تونستی باهاش به مــــن به من شایان شمس خیانت کنی؟
هی با خودم میگم شاید بخاطر قیافهمه(یه پوزخند بلند میزنه و ادامه میده):که میبینم اون سعید بیخاصیت انگشت کوچیکه منم نمیشه
به ثروت و مال و اموالشم که فکر میکنم میبینم کل زندگیو جفت کلیههاشو هم بفروشه بازم نمیتونه یکی از ماشینای منو بخره
دقیقا بهم بگو چی توی اون دیدی که رفتی باهاش به من خیانت کردی؟
مایا:من میتونم همهچیزو برات توضیح بدم عزیزم...فقط آروم باش عزیزمـ...
شایان:چیه هی همین یه جمله رو تکرار میکنی؟توضیح بده...توضیح بده دیگه
شایان که به شدت عصبی بوده و چشماش سرخ و ترسناک شده بودن داده میزنه:چیــــــه؟چرا خفه خون گرفتی؟مگه نمیخواستی توضیح بدی؟خب بگو دیگه...
مایا میترسه و چند قدم به عقب میره که شایان به سمتش میره و میگه:چیشد؟ترسیدی؟چرا میری عقب؟
مایا به دیوار میخوره و شایان دقیقا توی فاصلهی ده سانتیِ صورتش میایسته...
به لباش زل میزنه و آروم میگه:فکر کردی منم مثل تو و اون سعید عوضی هرزهم؟متنفرم...هم از تو...هم از اون که به سگای تو خیابونم رحم نمیکنه
گلوی مایا رو جوری که داشت خفه میشد محکم گرفت و به دیوار چسبوند و ادامه داد:اگه حتی روزی اتفاقی هم دور و بر من پیدات شد فاتحهی خودتو همهی دور و بریاتو بخون
چون محاله بزارم زنده بمونین.
گلوی مایا رو ول میکنه و ازش دور میشه که مایا میوفته زمین و پشت سر هم سرفه میکنه تا بتونه هوا رو به ریههاش بفرسته...
شایان:
صبح رفتم دفتر و همهی مسئولیتا رو به حسام سپردم. توی این شهر بعد از بابام حسام تنها کسی بود که از چشمامم بیشتر بهش اعتماد داشتم...بالاخره اون یه روزی باعث نجات جونم شده بود...وقتی فهمید یه مدت خیلی طولانی نیستم قشقرق به پا کرد. دلیل این غیبتو هم که فهمید خیلی بیشتر از قبل عصبی شد ولی خودش خوب میدونست که نمیتونه از پس من بر بیاد برای همین فقط ساکت شد و با بدخلقی بدرقهم کرد.
تو خونه دیگه کاری نداشتم. لباسامو برداشته بودم خونه رو هم سپرده بودم به نگهبان. خونهی جدیدو هم بی هیچ دردسری اجاره کرده بودم. فقط چون از دیشب تاحالا چندان نخوابیده بودم خیلی خسته بودم. داشتم میرفتم یکم بخوابم که نگهبان گفت مهمون دارم. در باز شد و حسام با همون اخمش که معلوم بود اگه رفیق نبودیم یه کتک حسابی ازش میخوردم اومد جلو.
قبل اینکه شروع کنه به غرغر خودم گفتم:حسام جون من شروع نکنا...بخدا خیلی خستم...میخوام برم یکم بخوابم که هم ذهنم اروم شه هم جسمم.
حسام:دو دقیقه ساکت باش...نیومدم دعوا راه بندازم...اومدم ببینم دقیقا چه اتفاقی افتاده که داری بخاطرش همچین غلطی میکنی
با کلافگی گفتم:نپرس...اصلا دلم نمیخواد به خودم یاداوریش کنم
حسام:باید دربارهش فکرکنی و به یاد بیاریش تا بتونی تصمیم درست بگیری
همینجور شد که دستمو گرفت نشوندم و به اجبار همهی اون تصاویر مسخره دوباره از جلوی چشمام رد شد:دیروز طرفای عصر تو راه خونه بودم که این برنامه که مایا رو گوشی جفتمون نصب کرده بود آلارم داد که مایا این نزدیکیاس...کنجکاو شدم ببینم کجاس که دیدم داره شرکت این مرتیکه شهابیو نشون میده
حسام پرید وسط حرفمو با تعجب گفت:م...منظورت که سعید شهابی و باباش نیست؟
زده بود وسط خال...پوزخندی زدم و گفتم:چرا دقیقا منظورم همونه...کنجکاو شدم ببینم اونجا چیکار میکنه پس رفتم شرکتشون و اونجا هم از رو برنامه تونستم جای دقیق مایا رو پیدا کنم...در اتاق مدیریت باز بود... یکم رفتم جلو که صدای خندههای مایا و سعید خان بلندتر به گوشم رسید...رفتم جلوتر دیدم جفتشون با نیمتنههای لخت رو مبل رو همدیگه افتادن...اون موقع فقط تونستم خداروشکر کنم که هیچکس تو اون خراب شده نبود و منو تو اون وضع ندید...داشتم بدون اینکه سر و صدا کنم از اونجا میرفتم که مثل اینکه مایا منو دیده بوده. دیگه نتونستم اونجا بمونم و قبل از اینکه بهم برسه خودمو رسوندم خونه...از اینجا به بعدشو تصمیمی هم که گرفتمو که صبح تو دفتر واست گفتم...
حسام:اگه این نقشه سعید باشه که تو رو از دفتر و فرودگاه و کارا دور کنه چی؟تو همچین موقعی نباید جاخالی کنی
دستمو گذاشتم رو شونشو با لبخند اطمینان بخشی گفتم:تو اونقدرا خودتو ثابت کردی که بتونم با ارامش و بدون فکر همهچیو بهت بسپرم و برم...فقط امیدوارم خیلی خسته نشی تو این مدت...بعدم هر اتفاقی افتاد میتونیم باهم تلفنی دربارهش حرف بزنیم...
حسام:واسه خونه و ماشین چیکار کردی؟
—خونه که تو یه محلهی جنوب شهر اجاره کردم، ماشینم که دیگه کاری لازم نیست بکنم اینهمه ماشین دارم...با یکیش میرم.
حسام با قیافهی عاقل اندر سفیهی که انگار داشت بهم میفهموند خیلی خرم گفت:لابد لباسم نرفتی بخری و داری با همین لباسای مارک و کت شلوارای گرونت میری؟
—آره مگه چیه؟
حسام:ببین تو یا خیلی خر و آکبندی یا داری منو مسخره میکنی.
وقتی دید گیج زل زدم بهش گفت:آخه عقل کل تو ارزونترین ماشینی که تو پارکینگ خونت داری سوزوکیه...فکر نمیکنی اگه با این ماشینا و لباسا بری تو همچین محلهای زندگی کنی خِفتِت میکنن کل زندگیتو ازت میدزدن؟
اونجا جایی نیست که بتونی با ماشینای لوکس و لباسای مارک بری...پایینشهر خفتگیر و جیببُر زیاد داره...اگه ذرهای حس کنن از خودشون پولدارتری دار و ندارتو ازت میگیرن مخصوصا که غریبه هم هستی...
وقتی به حرفاش فکر کردم تازه به اوج نادون بودن خودم پی بردم...از اونجایی که نمیدونستم باید چیکار کنم حسامو مجبور کردم باهام بیاد بگه چجور لباسا و ماشینی باید بخرم...
از اونجایی که حسام قبل از آشنایی با من و نشون دادن تواناییاش بهم از قشر متوسط جامعه بود خیلی خوب میدونست باید چه مدلی لباس بپوشم که خیلی جلب توجه نکنم...بعد از خرید وسایل لازم رفتیم یه پراید دست دومم پیدا کردیم خریدیم و من دقیقا تبدیل شدم به یه پسر بیکار و الاف که یه خونه تو پایینشهر داره...
هوا تقریبا تاریک شده بود و لباسامو پوشیده و اماده بودم که برم...
حسام که روبهروم ایستاده بود با خنده گفت:با این لباسای قدیمی و اسپرت بازم واسه یه بچهی پایینشهر خیلی خوشتیپ به نظر میای...مخصوصا اون موهای حالت گرفتت...
جلوتر اومد و دست کرد تو موهامو به کل به همشون ریخت و باز با خنده گفت:حالا بهتر شد
توی دیوار آینهای اتاق خودمو نگاه کردم دیدم این قیافه دقیقا همون چیزی بود که اگه روزی کسی بهم میگفت قراره همچین تیپی بزنم بهش میگفتم حتما روانی شده...شایدم من به عنوان یه پسر خیلی رسمی و سوسول بار اومده بودم که به لطف بابام بوده...
حسام:فکر کنم بار اولته همچین لباسایی میپوشی...درسته؟
—آره...یادم نمیاد قبلا یه بارم همیچین چیزایی پوشیده باشم...حتی از نزدیکم ندیده بودم...
حسام:ولی خیلی خوبه...حسابی بهت میاد...
راست میگفت...از اون حالت کت شلواری در اومده بودم...همیشه تصوراتم از تیپ اسپرت همون کتهای تک و شلوارای کتون خودم بود ولی مثل اینکه اسپرت واقعی به این تیشرت و شلوارای جین میگن...
بعد از رفتن حسام کلاه سیاه نقابدارمو گذاشتم سرمو به سمت ادرسی که املاکی داده بود راه افتادم...
بعد از رد شدن از کوچهی پر از چاله چوله به خونه رسیدم که رسما همهی تصوراتم خراب شد. دقیقا مصداق بارز یه خرابه بود...کلیدو تو در چرخوندم که در باز نشد...کلیدو در اوردم داشتم نگاهش میکردم ببینم مال این قفله یا نه که یه صدای زنونه از پشت سرم اومد:پوففففف....این اکبر بنگاهی نَسناس دوباره اینجارو به یه بچه سوسول اجاره داد...
رو کرد به من و بدون اینکه ذرهای بهم توجه کنه گفت:برو اونور بینیم بچه...
هلم داد اونطرف و کلیدو ازم گرفت یه چرخ توی قفل داد...
داشتم به این فکر میکردم که این دختره که قدش به زور به سر شونه من میرسه بهم گفت بچه که با یه لگد محکم درو باز کرد...
تو شوک ضربه محکمش بودم که همینجور که از بغلم رد میشد گفت:این درا همه همینطوری وا میشن...یه دور کیلیتو پیچ میدی یه جفتکم میندازی...
داشتم نگاهش میکردم که در خونهی بغلی روهم همینجور باز کرد و رفت داخل و درو محکم بست.
همینطور که رفتم توی خونه داشتم به این دختره و رفتار عجیبش فکر میکردم که وضع توی خونه اشکمو در اورد...حیاط خونه جوری که حتی نمیشد توصیفش کرد کثیف بود...روی زمین جوری پر از برگ و اشغال بود که انگار بیست ساله هیچکس اینجا پا نزاشته...پیشاپیش میتونستم حدس بزنم توی خود خونه چه خبره...از اونجاییم که نمیتونستم کسیو استخدام کنم خونه رو تمیز کنه مجبور بودم خودم دست به کار شم.
ساک ورزشیم که لباسام توش بودو یه گوشه انداختم، رفتم وسایل شوینده و کیسه زباله و جارو خریدم و برگشتم.
لباسامو با یه پیرهن شلوار راحت عوض کردم و شروع کردم به جمع کردن آشغالدونی که توی حیاط راه افتاده بود...خداروشکر بابا جوری بارم اورده بود که تو هر شرایطی بتونم گلیممو از آب بیرون بکشم...دوران سربازیَم که کاملا تمیزکاری رو بهم یاد داده بود...
بعد از جمع کردن آشغالای حیاط تازه تونستم ببینم یه حوضچه کوچیک کف حیاطه...
طرفای ساعت سه صبح بود که کار حیاط تموم شد...تا ساعت پنجم تونستم فقط یکی از اتاقای خونه رو جمع و جور کنم که بتونم فقط بخوابم...
طرف ساعتای دو ظهر بود که از خواب بیدار شدم...تمام بدنم بخاطر رو زمین خوابیدن کوفته شده بود و فقط یه دوش آب گرم میتونست حالمو خوب کنه.
داشتم تصمیم میگرفتم برم حمام که یادم افتاد من حتی همین اتاقی که توش خوابیدمو هم کامل تمیز نکردم.
به ناچار لباسامو عوض کردم رفتم بیرون ببینم چی برای خوردن میتونم پیدا کنم. یه ساندویچ خریدم و بعد از اینکه همون بیرون غذا خوردم برگشتم تا بقیه خونه رو سر و سامون بدم که امشب بتونم راحت بخوابم.
تو راه خونه بودم که گوشیم زنگ خورد...بنا به عادتی که همیشه داشتم دستمو بردم سمت ضبط که صدا رو وصل کنم که یادم افتاد پراید از این اپشنا نداره...گوشی رو برداشتم دیدم حسامه. جواب دادم که گفت:هنوز خسته نشدی از اون اوضاع؟ببین نمیتونی زیاد تحمل کنیا...تا دیر نشده برگرد به کار و زندگیت برس.
—الکی سعی نکن منصرفم کنی...اینجا تنها جاییه که اون دخترهی عوضی فکرشم نمیکنه برم...دلم نمیخواد ریخت مایا و اون سعید کثافتو ببینم...بعدم اینجا خیلی خوبه، منم واقعا راحتم، همهی خاطرات سربازیمم واسم تداعی شده حتی به نظرم تو هم بیا
حسام خندید و گفت:قربون دستت داداش من تازه یه مدته تونستم به این خونه زندگی که واسه خودم جور کردم عادت کنم...بعدشم مثل اینکه یادت رفته یکی همهی زندگیشو سپرده به من و خودش رفته پی استراحتش؟
خندیدم و گفتم:استراحت؟!بزار عکسی که از حیاط خونه گرفته بودمو قیافه الانشو برات بفرستم ببینم من دارم استراحت میکنم یا تو...فعلا تو رانندگیم بزار رسیدم خونه برات از وضع خونه عکس میفرستم
حسام:خیلی خب برو به تمیزکاریت برس بعدا دوباره آمارتو میگیرم...فعلا...
بعد از رسیدن به خونه دوباره لباسامو عوض کردم و مشغول تمیزکردن خونه شدم. داشتم آشغالا و جونورایی که تو خونه مرده بودنو میبردم بزارم پیش زبالههای توی حیاط که یکی گفت:هی خوشتیپ
سر گردوندم ولی کسی رو ندیدم که دوباره گفت:کجا سِیر میکنی؟این بالارو بِپا.
سرمو بالا بردم که دیدم همون دختر دیروزیه با یه کبوتر توی دستش لبهی پشتبوم خونهش نشسته و پاهاشو آویزون کرده...از این حجم از نترس بودنش واقعا متعجب شده بودم و داشتم به سر و وضعش که یه تاپ سفید و یه شلوار ارتشی و یه کلاه سرش بود نگاه میکردم که دوباره گفت:اوی بچه...بالا رو بپا...دیدبانی بالاتره
منظورشو که گرفتم خندهمو نگه داشتم و به چشماش نگاه کردمو با جدیت گفتم:چیه؟
با تمسخر گفت:اوهو! چه غلطا...چیه چه صیغهایه دیگه؟
سعی کردم مثل خودش باشم و لو ندم که از کجا اومدم برای همین با نهایت لاتی که میتونستم گفتم:صدای زدی...بگو ببینم چیکار داشتی...
همینطور که بال کبوتر توی دستشو باز میکرد و بهش نگاه میکرد گفت:به تریپ معاشرتت نمیاد اَ بچهمحلامون باشی...اَ کجا تشریف فرما شدی اینجا؟
—به تو چه؟نکنه بازرس محلی؟
—از بلبل زبونیت تابلو شد که واقعا بچه اینجاها نیستی وگرنه میفهمیدی نباید با رورو روانی اینجور زر زد...
طرز حرف زدنش واقعا زننده بود و دیگه تحمل این حجم از توهینو نداشتم برای همین با اخم گفتم:زرو که فعلا فقط تو میزنی...من دارم حرف میزنم
از همون فاصلهی زیاد پرید رو دیوار خونهی منو از رو دیوارم پرید کف حیاط و اومد سمتم
برای اینکه بتونه تو چشمام نگاه کنه باید سرشو تا جایی که میتونست بالا بگیره. همینجور که سعی میکرد مستقیم تو چشمام نگاه کنه حق به جانب گفت:چی گفتی؟الان دقیقا به من چی گفتی؟
—دقیقا همونی که شنیدیو گفتم
دستشو مشت کرد که بزار توی شکمم. منم از اونجایی که هیچوقت فکرشو نمیکردم با این همه سابقهی باشگاه و مربیگری کیکبوسکینگ از یه دختر بچه کتک بخورم اومدم دستشو بگیرم که متاسفانه خیلی دست کم گرفتمش و مشت سنگینش دقیقا خورد وسط شکمم
درد داشتم ولی ذرهای توی صورتم تاثیر نزاشت. مچ دستشو با فشار گرفتم که اونم هیچ اثری از درد توی صورتش به من نشون نداد.
با پوزخند گفتم:شاید اگه میخواستی همسن و سالای خودت یا اراذل و اوباش این محله رو بزنی این ضربه جواب خوبی بود ولی واسه یکی مثل من یکم ضعیف بود...
دستشو با ضرب از توی دست من در اورد و با گستاخی تمام گفت:اونقدر سوسول و ناشی که نفهمیدی گوشات از درد قرمز شده بچهجون
با اخم و تعجب دستمو بردم سمت گوشم که رو زمین نشست و پاشو کشید زیر پاهامو افتادم زمین.
از حرص و درد چشمامو بسته بودمو داشتم دندونامو روی هم میسابیدم که روبهروم زانو زد و گفت:به من میگن رورو روانی...بهتره سر به سر من نزاری بچهجون...
هنوز چشمام بسته بود که حس کردم از کنارم بلند شد...چشمامو باز کردم دیدم داره به سمت در میره. مچ پاشوگرفتم کشیدم که با دوتا آرنج افتاد زمین...از جام بلند شدم و گفتم:من دقیقا رییس همون تیمارستانیم که تو روانیشی...پس سر به سر من نزار بچهجون
به سمت در رفتم و درو باز کردم که بلند شد و اومد سمتم. وقتی داشت از در بیرون میرفت با عصبانیت گفت:تقاصشو بدجور پس میدی...
وقتی رفت و درو بستم داشتم میرفتم تو خونه به ادامهی کارم برسم که دیدم روی زمین جای دوتا لکهی خون مونده...احتمالا وقتی کشیدمش آرنجاش زخم شده...بیخیال رفتم توی خونه و مشغول کار شدم.
غروب بود که کارم تموم شده بود و کل خونه تمیز شده بود.
همهی کیسه زبالهها که توی حیاط گذاشته بودمو برداشتم گذاشتم تو ماشین تا ببرم یه جا بریزم دور...
وقتی برگشتم خواستم برم تو خونه که دیدم در خونهی اون دختره بازه...یهو یاد زخمای دستاش افتادم. اگه بهش نمیرسید امکان اینکه عفونت کنه زیاد بود چون اینجا اصلا محیط تمیزی نیست. دوباره اون رگ دلسوزم زده بود بالا و هیچ کاریهم نمیتونستم بکنم...رفتم تو خونه و جعبهی کمکهای اولیهای که برای مواقع ضروری از خونهی خودم اورده بودمو برداشتم رفتم طرف خونهش...خوشبختانه از این آدمای فضول محلهها که توی همهی کارای دیگران فضولی میکنن خبری نبود...در زدم ولی کسی جواب نداد...چند بار دیگه هم در زدم ولی جوابی نشنیدم که دیگه رفتم توی خونه. توی حیاطو یه نگاه انداختم که دیدم رو یه تخت زوار در رفته خوابش برده و زخماشم توی همون حالت ول کرده...میدونستم اگه الان بیدارش کنم و بخوام زخمشو براش تمیز کنم اول که چیز دیگهای برداشت میکنه بعدشم اگه اهل این فکرا نباشه چیزی جز دعوا نداریم پس به ناچار یه دستمال از توی جعبه برداشتم و روش نوشتم:آدمی نیستم که ضعیفتر از خودمو بزنم پس بچهی خوبی باش و هی سر به سر من نزار تا مشکلی برات پیش نیاد. اون زخماتم تمیز کن تا عفونت نکرده.
دستمالو گذاشتم زیر جعبه و از خونه اومدم بیرون. درو هم محکم بستم تا بیدار شه و این موقع تو حیاط نخوابه...یـ...یه لحظه...چی میگم من؟ولش کن...اصلا بیدارم نشد به درک...کل امشب اینجا بمونه تا همهی بدنش بگیره...اصلا خوندن بلده؟بعید میدونم بلد باشه...
شونهای بالا انداختم و به سمت خونهم رفتم. بعد از یه دوش آب گرم خواستم برم غذا بخورم که یادم افتاد این خونه جز آب و برق هیچ چیز دیگهای نداره...یادم باشه فردا برم وسایل بخرم...
رورو:
همیشه وقتی سیمپیچی مُخم اتصالی میکرد میوفتادم به جون خونه و حالا بساب و کِی نساب...این مرتیکه بدجور رفته بود رو اعصابِ نداشتهم واسه همین آوار شدم رو سر حیاط و شروع کردم به جارو کردن. تازه بعد از جارو زدن اون آشغالدونی که اِسی کچل تو حیاط راه انداخته بود خوابم برده بود که با یه صدای بلند تو مایههای جفتکپرونی طلبکارا به در خونه از خواب ناز پریدم. به دور و برم نگا انداختم دیدم کسی نیست...خواستم دوباره بخوابم که دیدم یه جعبه بغل دستمه. برش داشتم نگاش کنم که دیدم یه دستمالم زیرشه. نوشتهی رو دستماله رو که خوندم فهمیدم کار این بچه تخسیه که دیروز اومد. به دستخطش میخورد از اون بچه خوشکلا باشه که حسابی میشه تیغیدشون ولی تیپ و قیافش یه چی دیگه بلغور میکرد. دلم میخواست ببرم اینو بکنم تو حلقش ولی این زخما خیلی درد میکردن...باید ببندمشون وگرنه مریض میشم...منم که اصن آدمِ مریضی و تو خونه نشینی نیسم. یعنی اگه بخوامم نمیتونم اینجور باشم چون نون شبم به همین سالم بودن چهارستون بدنم بنده...
حالا بازم الهی شکر ننه خدابیامرزم دوزار خوندن و نوشتن حالیم کرده بود وگرنه از کجا میفهمیدم اینا از کجا اومده...
جعبه رو ورداشتم بردم تو خونه تا قشنگ زیر نور این زخما رو دوا درمون کنم.
همینطور که زخمامو میبستم به این پسره فکر میکردم. بهش نمیومد بچهی بدی باشه ولی واسه منی که یه محله ازم حساب میبردن خیلی زبون دراز بود. باید زبونشو کوتاه میکردم ولی الان نه. ناسلومتی کمکم کرده بودا.
بعد از بستن دستام از اونجایی که گشنگی امونمو بریده بود پاشدم یکم ماکارونی پختم که بخورم. وقتی داشتم واسه خودم غذا میکشیدم یادم اومد این خرابهه که این پسره توش زندگی میکنه هیچی نداره پَ حتما تاحالا چیزی نخورده...اَ اونجا که خیلی بچه دلرحمیَم یه بشقاب ماکارونی کشیدم بردم بهش دادم که قضیهی جعبه رو هم تلافی کنم...
شایان:
رو زمینی که فقط یه موکت کهنه داشت نشسته بودم و سرمو با گوشیم گرم میکردم. از وقتی اومدم اینجا همهی محدودیتا به زندگیم سرازیر شده بود. به قدری که حتی نمیتونستم واسهی خودم غذا سفارش بدم و بیارن دم خونهم. یکم غیر منطقیه تو این محله که آدماش حتی پول واسه خریدن غذا ندارن یکی بیاد پول پیک برای اوردن غذا هم بده. اونقدرا هم حوصله و توان نداشتم که برم بیرون غذا بخورم در نتیجه تصمیم گرفتم بخوابم و فردا یه فکری برای این وضع بکنم.
میخواستم شروع کنم موهای خیسمو سشوار بکشم که صدای در اومد. به ناچار با همون موهای خیس که رو پیشونیم ریخته بود رفتم دم در ببینم کیه این موقع. درو که باز کردم دیدم قلدر کوچولوی محله با یه سینی که توش یه بشقاب ماکارونی و یه لیمو هست روبهروم ایستاده. از وقتی رفتارشو که دقیقا نقطه مقابل ظاهر معصوم و هیکل ریزهمیزهش بود دیدم تصمیم گرفتم قلدر کوچولو صداش کنم. اسمشو هم که درست و حسابی نمیدونستم پس همون لقبی که بهش دادم بهترین گزینه برای صدا زدنشه. جفتمون داشتیم با تعجب همدیگه رو نگاه میکردیم که یهو اون به خودش اومد و با اخم سینی رو داد بهم و گفت: هوا ورت نداره خوشتیپ...این فقط تلافی اون قوطیهس...اگه میخوای تو آتیش بس باشیم به پروپام نپیچ پرروییم نکن...یه محل میدونه من کیم و چه کارایی ازم ساختس پس حواست باشه داری چی جلوم زر...یعنی میگی. ظرفاشم میشوری پس میدیا.
بعد از تموم شدن حرفاش بدون اینکه منتظر بمونه من جوابی بدم یا حرفی بزنم رفت. به این حجم از پررویی و وراج بودنش خندیدم و در خونه رو بستم. خوشحال از داشتن یه بشقاب از یکی از غذاهای محبوبم با اشتیاق رفتم توی اتاق و با اشتها شروع به خوردن دستپخت اون قلدر کوچولوی وراج کردم.
رورو:
بعد از دیدنش تو اون وضع نمیدونم چم شده بود...حس میکردم چشام داره از کاسه میپره بیرون واسه همین تختهگاز سینیو انداختم تو بغلش و تیز خودمو رسونم پشت در خونه خودم...مرتیکه شاسکول با خودش چی فکر کرده که با این سر و شکل زاقارتش اومده دم در؟!آخه یکی نبود بهش بگه منگل مگه داری میری مهمونی که تو خونت اینقد خوشتیپ میگردی؟تو خونه باید شلوار کردی پوشید و تماااام. این ادا اصولا چیه دیگه. اصن اون موهاش تو صورتش چی میگفت دیگه؟مگه فلجی؟خو موهاتو از تو صورتت بزن بغل بیریخت...من چم شده دیگه؟دو ساعته دارم پشت در خونهم درباره قیافه ملت نظر میدم که چی؟
بیخیال قیافه و تیپ بقیه شدم و رفتم تو خونه تا بگیرم کپه مرگمو بزارم که فردا باید بیشتر بقیه روزا جیب بزنم...این روزا کفگیرم بدجور خورده ته دیگ هرچی داشتم و نداشتمو خرج کردم. حالام که واسه این بچه خوشکل دست و دلبازی کردم...رسما آه در بساط ندارم...باید برم بالاشهر که یه چیزی عایِدَم بشه...
شایان:
ماکارونیش جز سویا هیچی نداشت ولی با این حال بازم خیلی خوشمزه بود. فکر نمیکردم با این قد و قوارهش بتونه به این خوشمزگی غذا درست کنه.
از فکر قلدر کوچولوی آشپزباشی در اومدم و آماده شدم که بخوابم...فردا خیلی کار داشتم...
آماده شده بودم و داشتم کفشامو پام میکردم. همین که درو باز کردم و از خونه بیرون اومدم دیدم قلدر کوچولو داره در خونهشو میبنده. روشو برگردوند و رفت سمت کوچهی روبهرویی که به خیابون میخورد که صداش زدم و گفتم:وایسا...یه لحظه اینجا وایسا تا ظرفارو بیارم...
بی هیچ حرفی ساکت ایستاد و بهم نگاه کرد که رفتم تو و سریع ظرفا رو برداشتم اومدم بیرون...ظرفارو که بهش دادم درو خونه رو بازکرد بدون اینکه بره تو خونه گذاشتشون پشت در و بدون هیچ حرفی دستاشو کرد تو جیبشو با حالت لاتیای رفت. با تعجب به رفتنش نگاه میکردم که یه صدایی از پشت سرم اومد:شانس حسابی بغلت کرده که رورو خرخرهتو نجوییدا...
برگشتم که دیدم یه پسر جوونه. با اخم و تعجب گفتم:مگه چیکار کردم؟
پسره:صبحا نباید با رورو حرف بزنی...الان لابد میخوای بپرسی چرا...چون اولا رورو خیلی بدخوابه و صبحا سگ اخلاقه دوما رورو همیشه کم و بد میخوابه و واس همین مخصوصا سر صبحا اعصاب هیشکیو نداره پَ سر به سرش نذار تا نزنتت سینهی دیوار.
اینکه که گفت کم و بد میخوابه کنجکاوم کرده بود برای همین پرسیدم:کم و بد میخوابه یعنی چی؟
دستاشو کرد تو جیبشو شونه بالا انداخت و گفت: اینو دیگه من نمیتونم بگم خودش باید بگه...از رورو که بگذریم...اسم تو چیه؟جدیدی؟قبلا ندیده بودمت این دورو ورا.
با گیجی جواب دادم:آره پریروز اسباب کشی کردم.
دستشو جلو آورد و گفت:اسم من علیه...همسایهی خونه روبهرویی و تنها رفیق رورو.
خوشحال از دیدن یه آدم نسبتا نرمال دستشو به گرمی فشردم و گفتم:خوشبختم منم شایانم.
با خنده گفت:اسمت زیادی باکلاسه...بچه اینجاها نیستی نه؟
—مگه اهل جایی بودن به اسمه؟
علی:آره که به اسمه مثلا اینجا تا چش کار میکنه علی و ممد و حسن و حسین رو زمین ریخته ولی هیشکی اسمش شایان نیس...این اسما واسه اینطرفا زیادی سانتال مانتاله.
خندهم گرفته بود از استدلالی که آورده بود که گفت:خیلی خب شایان خان من دیگه میرم کار زیاد دارم. فعلا.
بعد از خداحافظی با علی راه افتادم به سمت ماشینم. همینجور که سوار میشدم شماره حسامو گرفتم که به محض جواب دادن گفت:بــــــه بــــــه بزار ببینم افتاب از کدوم طرف اومده بیرون که آقا شایان یادی از رفیق رفقای قدیمی کرده. اقا نکنه شماره رو اشتباهی گرفتی؟شایدم دستت خورده زنگ زدی...
ماشینو روشن کردم و همینطور که میخندیدم گفتم:اگه دو دقیقه از وراجیت کم کنی خودم بهت میگم افتاب از کدوم طرف در اومده...
بعد از راهنمایی گرفتن از حسام که باید از کجا وسایل خونهی قدیمی بگیرم که گفت خودش واسم ماجرا رو حل میکنه رفتم دنبال خرید لوازم غذایی برای خونه تا از گشنگی نمیرم...
ساعت شیش عصر بود که وسایلا رسیدن خونه. طبق گفتهی من، حسام یه یخچال و تخت و گاز و بخاری و کمد و آینه و یه کاناپه فرستاده بود. دقیقا وسایلی بود که یه خونهی کوچیک قدیمی میتونست داشته باشه.
خداروشکر حسام خوب بلد بود ذهن منو بخونه و دقیقا چیزایی که میخواستمو پیدا کرده بود...ساده و قدیمی ولی نو و تمیز. بعد از گذاشتن هر وسیله سر جای خودش با فکر اینکه اگه جای باشگاه رفتن زودتر میومدم اینجا،خیلی زودتر به بدن خوشفرم میرسیدم.
رویا
۲۵ ساله 00تا اینجا که خوندم واقعا کنجکاو شدم که با این قولدر چطور رفیق میشه ممنون میشم ادامه شو بزارین
۷ روز پیشhastYi
۱۸ ساله 00عالی
۱ هفته پیشقشنگ بود
00زیبا
۱ ماه پیشعا
00عالی
۲ ماه پیشFarz
00خوب بود کاش ادامش بیاد یا پی دی اف منتشر بشه رمان پلات قشنگی داره حیفه ادامش نیاد
۲ ماه پیشفرشید
00رمان قشنگیه دوسش دارم
۲ ماه پیشمهشید
۲۰ ساله 00رمان خوب و سرگرم کننده ایه ولی اینکه ادامه ندارع به خاطر نظر خیلی ضعف سایتتونو میرسونه بازم عالی بود ممنون از نویسندع خلاق
۳ ماه پیشناشناس
۱۶ ساله 00عالی
۵ ماه پیشفاطمه شیرزاده
۴۶ ساله 00عالی
۶ ماه پیشمهتا
۲۰ ساله 00خوبه
۸ ماه پیشپرواز
00نویسنده ی رمان هستم و خواستار حذف رمان هستم🙏
۸ ماه پیشپرواز جوینده
00روز بخیر نویسنده ی رمان هستم و درخواست حذف رمان رو دارم
۸ ماه پیشیک خواننده
۲۰ ساله 00رمانتون خیلی جالبه مشتاق ادامش هستم
۸ ماه پیشتارا
00بقیه ی رمان رو نمی زارید؟؟!!
۸ ماه پیش
آوا
00نویسنده جان بزارششششش لطفا