رمان تبار عشق و نفرت به قلم فاطمه چیتگران
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
این رمان درباره دختریه به نام شهرزاد دختری از تبار خوشی و آزادی ..کسی که در خوشی غرق شده ..کسی که مزه غم براش نا آشناست .. و ناگهان موجی از غم و سوال توی زندگیش سرازیر میشه و بین یه دو راهی سخت گیر میکنی بین دو پسر دو پسر از تبار خشم و نفرت ..!
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
با عجله به سمت پله ها دویدم دوباره دیونه شده بود و من ب شدت از دیونگی این مرد میترسیدم
صدای پاهاشو از پشت سر میشنیدم سرمو برگردوندم عقب که پاهام پیج خورد و به پایین از پله ها سقوط کردم میدیدمش که با چهره وحشت زده به منی که در حال سقوط بودم نگاه میکنه و سعی در گرفتنم داره تو یه لحظه دست انداخت دور کمر اما سرم محکم خورد به تیزی پله تار میدیدمش توی اخرین لحظه در برابر همه شهرزاد شهرزاد گفتناش در برابر این همه نگرانی من خوشحال بودم خوشحال بودم که دارم از دست این مرد نجات پیدا میکنم اما اندفعه نه با فرار با مرگ ...!
با نوری که به چشمام میخورد چشمامو باز کردم آه خدای من
من همچنان زنده ام ؟
با نا امیدی چشمامو بستم و دوباره خاطرات مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد
دوسال قبل:
_ساشاااااا این کارا چیههههه اون یه چیز خصوصیه
با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت:
شما دخترا همیشه تو دفترخاطراتتون چیزای خیلی خوبی پیدا میشه
با حرص رفتم طرفش و با مشت زدم تو سینش
سعی کردم ازش بگیرم که دستاشو برد بالا اه لعنتی قدم بهش نمیرسید
تا میتونستم زدمش اونم فقط میخندید
دست از زدنش برداشتم گفتم:
نمیدی
ابرویی بالا انداخت
لبخندی زدم و گفتم:
باشه داداشی خودت خواستی
و بعد رفتم به طرف اشپزخونه مامان در حال سبزی پاک کردن با عزیز جون بود
با لبخند گفتم :شیما جونم
چپ چپی بهم رفتو گفت :صد دفعه گفتم بگو مامان هی میگه شیما شیما
_خیلی خوب حالا اجازه هست یه چیزی بگم؟
زیر چشمی نگاهی بهم کرد و گفت :بگو
موهامو زدم پشت گوشم و گفتم:
میدونی ساشا به جای دانشگاه کجا میره
مامان سرشو اورد بالا و با اخم نگاهم کرد این نوع نگاهش یعنی نمیدونم ادامه بده
مکثی کردم و اومدم ادامه بدم که دستی رو دهنم نشست
برگشتم ب عقب که با صورت اخمو ساشا مواجه شدم
با همون اخم لبخندی رو به مامان زد و گفت :
مامان مثل همیشه داره چرت و پرت میگه
بعد بلندم کرد و در حالی که از اشپزخونه میبردم بیرون رو به مامان گفت : میدونی ک عقل نداره
مامان سری تکون داد و دوباره مشغول شد هعی مامان مارو باش
از اشپزخونه ک اومدیم بیرون گازی از دست ساشا گرفتم
که باعث شد دادی از درد بزنه
مامان از اشپزخونه داد زد : چی شدددد ؟
ساشا صداشو صاف کرد و گفت:
هیچی پام خورد ب پایه مبل
بعد زیر لب گفت:
یه وحشی امازونی دستمو گاز گرفت
ابرویی بالا انداختم وگفتم :اگه نمیخوای این وحشی امازونی بره همه چی رو به مامان بگه دفترمو پس بده
ابروهاشو کشید توهم و رفت طرف اتاقش بعد از چند مین اومد و دفتر و زد تخته سینم
و گف:بیا تحفه خانم انگار چی داره تو دفترش
لبخندی زدمو گفتم : اوووم خیلی چیزا
......
با عجله به طرف استاد دویدم این مرد دیونه بود همه درسا رو پاس شده بودم الا این اخه ینی چی
_استاد استاد
دیگه به نفس نفس افتاده بودم که وایساد محکم رفتم توی سینه اش دستمو رو روی دماغم گذاشتمو با یه چهره پکر زل زدم بهش
ابرویی انداخت بالا و گفت: انگار کاری داشتین خانم جاوید
دوباره داغ دلم تازه شد
با حرص گفتم: چرا منو انداختین ؟؟؟؟؟
درحالی که به سمت اتاق اساتید میرفت گفت: چون زیادی زبونت درازه
قدمامو تند کردم و گفتم: استاد
شما که چیزی نمیگفتین تازه گاهی اوقات همراهی هم میکردین...
به سمتم چرخید و با قیافه خیلی جدی که تا حالا ازش ندیده بودم گفت: چون همراهیت میکردم فکر کردی نمیندازمت؟!
پوزخندی زد و ادامه داد: خوب اشتباه میکردی!!!
و بعد بدون توجه به قیافه بهت زده من رفت
با اخم به در بسته شده اتاق اساتید نگاه کردم و چندتا فش ابدار زیر لب بهش گفتم
به طرف محوطه رفتم از دور سورمه رو دیدم که داشت برام دست تکون میداد رفتم بغلش و سلام ارومی کردم با کنجکاوی بهم خیره شد و گفت : نه؟؟؟
اروم گفتم :نه.
با اخم زل زد به روبه روش بعد چند مین گفت:بزار خودم برم باهاش حرف بزنم
دستشو گرفتم و گفتم: نمیخواد
فقط میخوام برم خونه
لبخندی زد و گفت : باشه بیا پس با هم بریم سمانه میاد دنبالم تورو هم میرسونیم لبخندی زدم و گفتم : نه خودم میرم مزاحم نمیشم دستمو کشید و گفت زیادی حرف میزنی گفتم باهم بریم نگفتم لطفا خواهش نکردم دستور دادم.!
دستمو از دستش کشیدم و گفتم :
سورمه جان عزیزم حالم خوب نیست میخوام یه ذره پیاده روی کنم
پکر نگام کرد و سری تکون داد
چند مین بعد سمانه اومد و رفتن
از خیابون رد شدم و راه افتادم نزدیکای خونه بودم که دستم به شدت کشیده شد و چیزی روی دهنم گرفته شد شروع کردم به دست و پا زدن و تند تند نفس کشیدن انگار راه نفس کشیدنم بسته شده بود کم کم از انرژی بدنم کاسته شد و چشمام روی هم افتاد
رقیه
۱۸ ساله 00خیلی جالب
۱ ماه پیشYara313
۱۳ ساله 00سلام وقت بخیر خسته نباشید ببخشید که مزاحم اوقات شدمرمان زیبایی بود ممنون میشم پی دی افش را ارسال کنیدببخشید من به تازگی یه رمان نوشتم که دارم بع صورت پی دی افش می کنم چه طوری باید چاپ..برسونم؟
۱ ماه پیشوفا
۳۵ ساله 00من رمانهایی که اخرش کسی که مورد ظلم یاقضاوت قرارمیگیره ودراخر طرف مقابل پشیمون میشه اما شخص قضاوت شده خودشوناپدید میکنه وقاضی یاظالم اونو پیدا نمیکنه خیلی بیشترمیپسندم
۲ ماه پیشغزل
۱۵ ساله 00واییییی خیلی قشنگه🥺
۳ ماه پیشسما
۱۵ ساله 00رمانت به نظر قشنگ میاد، کنجکاو شدم ببینم بعدش چی میشه😊
۶ ماه پیشفاطمه چیتگران
۲۲ ساله 00سلام وقتتون بخیر من نویسنده این رمانم چطور میتونم بقیه رمان رو ارسال کنم ؟
۷ ماه پیشزهرا
۲۷ ساله 00عالی
۸ ماه پیش
،
00عالی بود