رمان تکه کاغذ ویرانگر به قلم فاطمه لطیفی
همه چیز از یک نامه شروع شد.
نامهای که شاید ناچیز باشه؛ اما ویرانگر بود!
ویرانگر زندگی مثل مایی که راحت تو چاه حرص و طمع افتادیم و کارمون شد دست و پا زدن.
و دریغ از کسی که نجاتمون بده!
ما خودمون دستایی که برای کمک به سمتمون دراز شده بود رو پس زدیم، و باید دید چطور میتونیم تنها از این چاه بیرون بیایم؟
میشه همه چیز رو به شکل اول برگردوند؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۳ دقیقه
- فکر نکنم بتونم، میدونی که، بابا با اومدن این بیماری روی رفت و آمدهای من و داداشم حساسه، به هرحال خیلی دوست داشتم کنارت باشم و از صمیم قلبم برات آرزوی خوشبختی میکنم.
لبخندی محوی روی لبم نشست.
- ممنونم.
- عروسیت جبران میکنم.
کمی گذشت که الناز هم به جمعمون اضافه شد.
نیلا- چطور بود الی؟
- مثل آب خوردن.
الناز برعکس من دختر شر و شیطونی بود و توی دیدار اول فکر میکردی درس اصلا براش مهم نیست و نمیخونه اما اونی که درس نمیخوند من بودم.
با الناز به خونه اومدیم و بعد خوردن ناهار که عدسپلو بود به انتظار خاله مهناز نشستیم تا بیاد و دستی به سر و صورتمون بکشه.
توی ایوان نشسته بودیم که در رو زدن، الناز گفت:
- یواش، در رو از جا کندی، کی هستی؟
- دلناز بیا در رو باز کن دستم شکست.
با صورتی سرخ نشست و گفت:
- ما اینجا دلناز نداریم.
کلافه از جام بلند شدم.
- هوف، توهم گیر دادیها! آخه الناز و دلناز فرق نداره که، بیچاره مامانت دستش خسته شد.
شونههاش رو به سمت بالا انداخت که به طرف در رفتم و باز کردم.
- سلام خاله مهنازی، بفرما داخل.
یکی از پلاستیکها رو برداشتم و دنبال خاله راه افتادم.
- سلام عزیز خاله، این دلناز باز چشه؟ عصبیه؟!
- خاله خب میدونی بدش میاد میگی دلناز، چرا هی تکرار میکنی؟
- چون برای من دلنازه.
هوف، فایده نداشت مرغ خاله یک پا بیشتر نداره! خاله مقابل الناز ایستاد که با پوزخند گفت:
- وای شهناز تو چطور این همه پلاستیک رو با ماشین تا اینجا حمل کردی و دستت درد نگرفته؟ بمیرم! خوب زنگ میزدی بیایم کم...
با پس گردنی که مامان بهش زد ساکت شد.
- با خواهرم درست صحبت کن، شهناز چیه؟ مامان مهناز!
خندهی بلندی سر داد و گفت:
- مامان مهناز؟ شوخی میکنی خاله؟
دعوای این مادر و دختر برای ما عادی بود، وقتی الناز به دنیا میاد مادرشوهر خالم میگه اسمش رو بزاریم الناز که هم به مهناز بیاد هم مهراز؛ ولی خالم لج میکنه و میگه باید دلناز بذاریم.
شوهرش هم موقع گرفتن شناسنامه اسمش رو همون الناز میذاره و این باعث جنگ داخلی بین این خونه شد، آخرش هم خاله طلاق گرفت. مسخرست نه؟ بخاطر یک اسم یک خانواده از هم فرو پاشید.
الناز توی این قضیه مادرش رو مقصر میدونه و الان با بابا، زن بابا و خواهر سه سالش زندگی میکنه.
خلاصه که این مادر و دختر انگار هووی هم هستن و هرجا باشن، اونجا بیتفاوت با میدون جنگ نیست!
مامان روبه من گفت:
- تو چرا هنوز اینجا وایسادی؟
به خونه رفتم و داخل اتاقم شدم، خاله پشت سرم اومد و مشغول درست کردن شمع شد.
شمعها رو آروم روی صورتم میمالید.
پوستم گرم شده بود و مدام به خودم تلقین میکردم الان میسوزم در حالی که دردی نداشت، خاله از بین دندونهای کلید شدش گفت:
- فاطمه یه بار دیگه تکون بخوری چنان میزنمت که به جای سرسفره عقد ببرنت بیمارستان!
- خاله خب میترسم.
الناز موچین رو از کنار ابروش پایین آورد و پوزخندی تو آینه بهم زد.
- هی! تازه اولش، موقعی که شمع رو از روی صورتت میکنه درد داره.
این دختر مفید که نبود هیچ، ته دل آدم رو هم خالی میکرد!
بعد اینکه خاله شمع رو کند و کلی جیغ زدم، جلو آینه ایستادم.
- وای صورتم رو، مثل لبو قرمز شده!
- عوضش نگاه از اون سیاه سوختگی در اومدی!
خاله دست الناز رو کشید و گفت:
- برو اونور.
کنارم ایستاد و روبه من ادامه داد:
- تو هم کمتر فک بزن کلی کار داریم.
* * *
غروب بود که همه حاضر و آماده، منتظر عمو اینها بودیم.
مامان با کمک الناز سفره عقد ساده و شیکی با ترکیب رنگهای سفید و صورتی چیده بودن و بابا هم مشغول صحبت با عاقد بود، چون حاجآقا جای دیگه هم کار داشت زود اومده بود.
ده دقیقهای تا اومدنشون طول کشید و توی اون ده دقیقه هزار بار خودم رو توی آینه نگاه کردم و صدتا هم الناز ازم عکس گرفت.
عمو و زنعمو کلی ازم تعریف کردن و نوبت به اهورا رسید، جلو اومد و لبخندی زد.
دیگه کنترل قلبم از دستم خارج شده بود؛ چون بیوقفه عشق رو فریاد میزد!
شیرینی رو به مامان داد و گلرو، رو به من گرفت.
کاش میتونستم به جای اینکه دست دراز کنم و گل رو بگیرم؛ انگشتم رو توی چال گونش فرو میکردم...
الناز که انگار ذهنم رو خونده بود، ویشگونی از پهلوم گرفت، «آخ» بلندی گفتم که باعث خندهی جمع شد.
راحله
۳۱ ساله 00خیر نبینی زیبا چقدر اشک ریختم😭😭😭😭
۸ ماه پیشپ
۱۹ ساله 00عالی درخواست فصل دوم🙏
۹ ماه پیشآیدا
۱۸ ساله 00فصل دومش اسمش چیه؟
۹ ماه پیشfatima
۱۵ ساله 10سلام رمان بی نظمی بود براچی تو گذشته موند؟ پس فاطمه چی میشه؟؟؟؟؟؟ خیلی خنک بود ببخشید با اینکه زحمت کشیدید برای ساختنش
۱ سال پیشافلام
00فصل دوم داره اونجا داستان فاطمه و اهورا تموم می شه
۱۱ ماه پیشsalomeh
۱۲ ساله 10عالی بود فاطمه جون. بی صبرانه منتظر فصل دوم هستم و دوست دارم بدونم گلی چی میشه. اول متوجه نبودم ولی الان فهمیدم زیبا همون خاتون هست که اسمش رو عوض کرده. لطفاً جلد دوم رو هم زودتر بنویسید.
۱۱ ماه پیشم
02اه این دیگه چی بود از بس آبکی و مزخرف بود اصلا نتونستم تا آخر بخونم خیلی بد بود
۱۱ ماه پیشزهرام
۱۸ ساله 00امیدوارم رمان خوبی باشه
۱۲ ماه پیشسامیا
۲۲ ساله 01دست نویسنده اس درد نکنه خیلی زحمت کشیده بخدا خیلی خیلی مزخرف بووود
۱۲ ماه پیشنعنای فرانسوی
۱۹ ساله 11خیلی بی معنی تموم شد اصن نفهمیدم چیشد
۱ سال پیشباران
10رمان خیلی بی سروته بود اول داستان بااخرش نمی خواد
۱ سال پیشزهرا
10یک رمان بی سروته
۱ سال پیشسمیرا
۳۶ ساله 20یه رمان هول هولکی و بی سر و ته،اصلا شروع اش ربطی به پایان اش نداشت،
۱ سال پیشمریم
۳۲ ساله 00سلام من که نفهمیدم آخرش چی شد زیبا کی بود خاتون چی شد کی گناه کار بود کی بی گناه بود
۱ سال پیشفاطمه
42رمان جالبی بود داستانش رو دوست داشتم.اسمش هم آدم رو جذب میکرد. کمی سر در گمه و بین گذشته و حال مرز مشخصی نداره,پارت های آخر که همش تو گذشته بود در کل دوستش داشتم 😍منتظر فصل جدیدش هستم
۱ سال پیش
تبسم
۲۰ ساله 00فصل دومممممممم اسمش چیه عالی بود فصل.دوم اسمش چیه