رمان عشق تا جنون
- به قلم نوشین اصلانی
- ⏱️۱ روز و ۲۱ ساعت و ۲ دقیقه
- 79.4K 👁
- 274 ❤️
- 298 💬
داستان از یک اتفاق غم انگیز برای دختر قصه سوگند آغاز میشه که بعد از سال ها با صمیمی ترین دوست برادرش که از طرفی هم پسر عمه شون محسوب میشه، توی مراسم فوت آقاجونش توی خونه باغ شون دیدار میکنه. پسر عمه ای که سال ها به خاطر اختلاف بین پدر و مادرهاشون ازش دور بوده و فقط این وسط با سامان ،برادرد سوگند، که از برادر هم بهش نزدیک تره و رفاقت عمیق و برادریشون رو توی این سال ها حفظ کردند، ملاقات می کنه و حالا بعد مدتها به واسطه ی از دست دادن پدربزرگ شون آشتی بین خانواده رخ میده و اتفاقاتی ممنوعه و پر فراز و نشیب که از اولین دیدار بین سوگند و هیربد اتفاق می افته…
-اوم... می شه چند لحظه با من بیای؟
ابرویی بالا انداخت.
-هوم؟
بدون اینکه توضیحی بدم توی یه حرکت سریع، دستش رو کشیدم.
-بیا بهت می گم.
با اون حرکت با لحن اعتراض آمیزی گفت:
«اِ کجا می بری من رو؟ اصلاً چی شده؟ اوف سوگند خب بگو دیگه، چرا با این عجله، من رو دنبال خودت می کشونی؟»
در حالی که دنبال خودم می کشوندمش گفتم:«چه قدر غر می زنی، خب الان می فهمی دیگه.»
نزدیک خونه درختی بودیم اما از اون پسر اصلاً خبری نبود!
متعجب دور و ورم رو نگاه می کردم که دستش رو از دستم بیرون کشید.
-اِ چی شده خب؟ این جا دنبال چی می گردی؟
باز نگاهی به اطراف انداختم اما مثل این که رفته بود.
گیج شونه ای بالا انداختم.
-نمی دونم تا چند دقیقه پیش که این جا بود!
-سوگند داری حوصله امو سر می بری اصلاً کی رو می گی؟
-خب چیزه... همون پسره که یه کم پیش این جا بود دیگه!
دست هاش رو به کمر زد و تای ابروش رو بالا داد.
-من که اصلاً متوجه ی حرف های تو نمی شم! می شه درست و حسابی تعریف کنی ببینم چی می گی؟ کدوم پسره؟
روی تنه ی درختی که نزدیک خونه درختی بود نشستم و در حالی که همچنان با چشم هام اطراف رو می پاییدم گفتم:«خب اومده بودم یه کم راه برم و یه هوایی بخورم که این جا دیدمش.»
و با حرص دندون هام رو روی هم فشردم و ادامه دادم:
-یه پسر پر رو و اعصاب خرد کن.
متفکرانه نگاه ام کرد.
-خب حالا کی بود ببینم شناختیش؟
پشت چشمی براش نازک کردم و شونه بالا پروندن.
-وا حالت خوشه؟ خب اگه می شناختم که به تو نمی گفتم!
-آره راست می گی خب!
قدری فکر کردم و با ریز کردن چشم هام گفتم:«البته یه لحظه احساس کردم که شاید قبلاً جایی دیده باشمش، اما دقیقا یادم نمی آد کجا؟!»
-خب چه شکلی بود؟ این رو که دیگه می تونی بگی؟
-اوم... راستش رو بخوای خیلی دقت نکردم یعنی این قدر رفتارش و همین طور هم حرف هاش، اذیتم کرد که اصلا به چهره ش دقیق نشدم ولی خیلی پسر مرتب و موجه ای بود منظورم نوع لباس پوشیدن و ظاهرشه اما دقیقِ دقیق از چهره ش چیزی تو خاطرم نمونده!
-از دست تو! گفتم حالا چی شده؟!خب شاید از مهمونا بوده چون هنوز هم رفت و آمد هایی توی باغ هست.
-اوهوم فکر کنم همین طور باشه، آخه وقتی دیدم باغ آرومه گفتم لابد همه رفتند و دیگه کسی نیست.
-نه بابا هنوز هم کسایی هستند که برای گفتن تسلیت میان، تازه امروز یه کم باغ خلوت تر شده.
دست هام رو توی بغلم گرفتم و عصبی گفتم:
«ولی خیلی پسر بی ادب و گستاخی بود انگار نه انگار که یه دختر جلوش ایستاده بود بچه پرو!»
با اون حرفم با لحن مسخره آمیزی گفت:«خب همه که مثل ما از روحیه ی حساس و ظریف شما شناخت ندارند سوگند خانوم!»
و بعد از نگاهی با لبخند ریزی ادامه داد:
-خدا می دونه تو هم چه رفتاری باهاش کردی!
یه چپ چپ نگاهش کردم که حاضر جواب گفت:«مگه دروغ می گم؟»
دلخور لب هام رو توی هم جمع کردم و سر پایین گرفتم.
-آخه تو که نبودی ببینی چه رفتاری کرد!؟ البته فکر کنم من هم بیش ازحد حساس شدم، بی خیال اصلاً ولش کن.
چشمکی زد و با خنده و شوخی گفت:«شاید چون توی این مدت، آدم به چشم ندیدی این جوری رم کردی!»
رو بهش اخمی کردم.
-حالا هی یاد آوری کن، با توهم که اصلاً نمی شه حرف زد!
کنارم نشست و صورتم رو بوسید.
-ناراحت نشو شوخی کردم.
حرف زدن بارخساره مثل همیشه حالم رو بهتر کرده بود و حال و هوام نسبت زه قبل کنی عوض شده بود. از روی تنه ی درخت بلند شد و با تکوندن لباسش گفت:«پاشو که دیگه بریم پیشه بقیه.»
-بقیه؟!
-نه مثل این که حالت اصلاض خوش نیست! بابا جمعِ همیشگی مون دیگه، بچه ها رو می گم، مرتضی، حسین، زهره، مینا... والا توی این چند روز همه خیلی اذیت شدن، دیگه گفتیم مثل قبلنا دور هم جمع بشیم و یه کم حال و هوامون عوض بشه.
و لبخندی از سر ذوق زد و ادامه داد:
-خیلی خوبه که بازم دور آتیش جمع بشیم و مثل قبلنا کلی حرف بزنیم.
نفسی کشیدم و با بی حوصلگی گفتم:«تو برو من حوصله ندارم می رم اتاقم.»
-اِ یعنی چی میرم اتاقم؟! ببینم یعنی کافی نبوده این همه خودتو توی اتاقت زندونی کردی؟
ساکت بودم و چیزی نمی گفتم.
-ببین سوگند با این کارا چیزی درست نمی شه، همه ی ما آقاجونو خیلی دوست داشتیم اما... اما کاریش هم نمی شه کرد چون واقعاً نمی تونیم چیزی رو عوض کنیم.
با شنیدن اسم آقاجون اشک توی چشم هام جمع شد و بغض راه گلوم رو بست. با دیدن اون حال من سرش رو جلو آورد و با لحن آروم تری گفت:«بیا دیگه باور کن حالت بهتر می شه، آخه چرا این کار رو با خودت می کنی؟ چرا این قدر خودت رو اذیت می کنی؟»
سرم رو پایین گرفتم و لبم رو آروم گزیدم، در حالی که سعی می کردم مانع ریزش اشک هام بشم گفتم:
«دست خودم نیست، همه چیز و همه جا فقط اونو به خاطرم میارن، نمی تونم فکرمو ازش دور کنم.»
-سوگند، عزیز دلم می دونم چه حسی داری اما من فقط می خوام یه کم از این حال و هوا بیرون بیای، بابا از بس توی این چند روز گریه کردی کور شدی! تو فکر کردی آقاجون راضی که تو این جوری خودت رو اذیت کنی؟ به خدا نیست، پاشو فدات بشم پاشو بریم پیش بچه ها همش سراغت رو می گیرن.
بهترین رومان بود که
00تا حالا خوندم واقعا عالی بود 🥰
۱ هفته پیشبهترین رومان بود که
00تا حالا خوندم واقعا عالی بود 🥰
۱ هفته پیشصدف
10عالییییی بود .نویسنده خسته نباشی
۱ هفته پیشمعصومه
20خیلی خیلی قشنگه پیشنهاد میکنم حتما بخوونید بر خلاف بقیع که میگن طولانیه ،من اصلا دوست نداشتم تموم بشه یه جورایی با این رمان زندگی کردم دستت طلا نویسنده جون شخصیت حسین هم عاااالی بود
۱ ماه پیشازیتا
00کمی طولانی بود ولی زیبا وجذاب بود ممنون از نویسنده ی ان
۲ ماه پیشامیر
00چرا از قسمت ۲۰ بع بعد نوشته ها به صورت چرت و پرت هستند لطفا رسیدگی کنید
۲ ماه پیشرز
00یا اینکه هیربد پسر امروزی و خیلی آلا مدی بود ولی خجالتهای مسخره و پیش پا افتاده ایی میکشید که خیلی دور از ذهن بود.کلا ایراد نوشتاری و موضوعی زیادی داشت ولی در کل قشنگ بود.خسته نباشید به نویسنده 🙏
۳ ماه پیششیدا
00رمانش بیش از اندازه طو لانی بود من فقط تا فصل ۴ رو خوندم و قسمت آخرش به دوستان پیشنهاد میکنم رمان هیچ کسان پادشاه رو بخونین عالیه بهترین رمانیه که تا به حال خوندم
۳ ماه پیشارزو
10داستان عاشقانه فوق العاده زیبا بودوخواندنی ممنون ازنویسنده عزیز
۳ ماه پیشرقیه
10خیلی خوب بود جلد دوم نداره نفهمیدیم آخرش چی شد
۳ ماه پیشهانیه
30عالی بود
۳ ماه پیشهانیه
40رمان خیلی قشنگی بود دست نویسنده درد نکنه❤️
۳ ماه پیشرقیه
10عالی بود دست نویسنده درد نکنه
۳ ماه پیش❤️
10عاشقش شدم یعنی
۴ ماه پیش
عالی بود ?
10بهترین رومان بود که تا حالا خوندم واقعا عالی بود 🥰