رمان خانه ی سراب به قلم ستایش خفن (ستایش آزادی)
این رمان ترسناک در مورد جن می باشد که چهار دختر به نام های ستایش ، سحر ، زهرا ، فاطمه است که پس از امتحان های خرداد برای تنوع برن مسافرت اونا می خوان برن شمال یکی از خونه های چوبی یکی از فامیل های فاطمه اما فاطمه آدرسو گم میکنه ولی سحر اشتباه یه آدرس دیگه پیدا میکنه تو کیف فاطمه خلاصه دخترای داستان ما به اونجا میرن اما از موجود پنهون داخل خونه خبر ندارن واتفاق های شومی که موجب میشه خاطرات بدی برای دخترا نقش ببنده به طوری که اونا حتی به ستایش که این موجودو دیده شک میکنن و فکر میکن همه اتفاقا زیر سر اونه اما ....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۱۱ دقیقه
بقیه حرفم موند تو دهنم وای خدایا چرا اینجوری نگاه میکنه غلط کردم بابا . کاملا میلرزیدم از ترس . تو چشام زل زده بود و هر لحظه قیافش ترسناک تر میشود از قیافش دیگه داشتم غش میکردم تند تند خدارو میخواستم که دستشو بلند کرد وبه طرف کلبه گرفت به زور نگامو گرفتم و به کلبه نگاه کردن که درش باز بود سریع از جلوی نگاه نگاش جیم شدم از پله ها یواش یواش ازشون بالا رفتم که نگام افتاد به داخل کلبه زیاد تعریفی نبود رفتم جلو دستمو زدم به چهار چوب چوبیش هیچی داخلش نبود به جنا نگاه کردم دور خونه میچرخیدن نفس سنگینمو دادم بیرون رفتم تو که در بسته شد با وحشت برگشتم دویدم سمت در هر چی دستگیرشو بالا پایین کردم باز نشد بامشت میزدم به در ولی فایده نداشت باز شو لعنتی .......
-ــــ باز نمیشه خودتو نکش .
برگشتم وبا قیافه یه پیرزنه قاف قافو روبه رو شدم ولی قیافش مثل فالگیرا بود .
من : سلام شما.
پیرزنه: کسی که مشکل تورو حل میکنه یه جن گیر.
من: شما میدونید...........
پیرزنه : آره همه چیزو تو..... تو خطری.
رفتم کنارش نشستم .
من: باید چیکار کنم .
پیرزنه : الان نه فردا بیا در موردش بهت میگم
من : دوستام چه طور خوبن
پیرزنه : نه اونا تو خطرن مخصوصا دختر مو حنایی
چی زهرا .
من: تو چه خطری .
پیرزنه : توباید بری اونجا.
من :چه طوری .
پیرزنه : این راهو مستقیم بری میرسی به کلبه ......
سریع رفتم طرف در راحت باز شد یعنی اون نمیخواست در باز شه .........
با سرعت زدم بیرون خدایا چیزشون نشده باشه خواهش ..... خواهش
داشتم با آخرین توان خودمم میدویدم وهمش از خدا می خواستم چیزشون نشده باشه حالمم افتضاح داشتم از بی خوابی میمردم تا بالا خره به خونه رسیدم رو زانوهام خم شدم تا نفسی تازه کنم نفسم که سرجاش اومد به خونه نگاهی کردم از همیشه ترسناک تر بود نفس عمیقی کشیدم رفتم سمت پله هاش صدای قیژقیژ آشنای پله دیگه ترسناک نبود ولی دلهره رو تو دلم می نداخت بالاخره به در خونه رسیدم تا اومدم درو باز کنم در به صورت اتوماتیک باز شد چشامو بستم یه نفس عمیق کشدم ....چشامو باز کردم چه خبر بوده دیشب کل وسایل خونه درب وداغون وسط خونه پخش وپلا بودن بدتر از بار اول بود که این خونه رو این طوری دیدم رفتم داخل تا پامو گذاشتم داخل در بسته شد مهم نیست من که نمی خواستم فرار کنم تا پنج دقیقه هیچ اتفاقی نیوفتاد انگار اصلا چیزی نیست رفتم کاناپه برعکس و برگردوندم روش نشستم صورتمو بین دستام گرفتم نفسمو حرصی بیرون دادم سرمو بالا اوردم که اخمام رفتن تو هم اینجا چه خبره یه میز گرد وسط پذیرایی که روش کلی شمع خاموش بود یه چاقو وسطش که زیرش چند تا برگه بود رفتم پیش میز چاقو کاملا خونی بود اما خونش قدیمی بود سیاه رنگ بود انگار نفرین شده بود زیر چاقو چندتا برگه بود اما خط خطی اینجا چه خبر بوده امکان نداشته بچه ها یعنی ......... احضار جن دیشب انجام دادن خدای من سرم داشت از این همه افکارو فشار میترکید اشکم خیلی لجباز بود راهشو پیدا کرد واز چشام جاری شد سرمو بالا اوردم وکل خونه رو ازنظر گذروندم که نگام به عکس دسته جمعی مون افتاد رفتم ورش دارشتم که چشام تعجب داشت قلمبه میشد خدای من رو عکس زهرا و سحر وفاطمه یه ضربدر بزرگ بود اما رو عکس من یه دایره بزرگ کشیده شده بود یعنی قصدش چی بوده چرا این کارو کرده ؟ کی بوده اگه یکم اینجا میموندم دیونه میشدم با داد گفتم:
من : پس کجایی لعنتی دوستام کجان چی از جونشون میخوای ؟
که صدای خس خس آشنا گوشمو پر کرد سرمو بالا اوردم دیدم یه گوشه مونده بود سرشو کج کرده بود یه پوزخند چندش آورم زده بود بهش نگا کردم که دستشو به طرف قاب گرفت بعدم اتاقو نشون داد
من: یعنی دوستام اونجان.
اونم فقط یه سر تکون داد .
من: خب چیکار کنم تا آزادشون کنی؟
چند تا حرکت با دستاش نشونم داد اما هیچی نفهمیدم .
من: من نمی فهمم بیا بنویس.
یه برگه و خودکار گذاشتم رو میز ، خودکار به صورت اتوماتیک شروع کرد به حرکت انگار یه نیروی جادویی طلسمش کرده بود نگاهم به خودکار قفل شده بود که انگار نیروی جادویی از بین رفت چون خودکار از حرکت افتاد رفتم و بهش نگاه کردم چشام از تعجب خشک شده بود روی جمله اش بالاخره چشامو ازش گرفتم سرمو بالا اوردم که ببینمش اما ناپدید شده بود خسته بود مغزم کار نمی کرد رفتم یه جایی رو پیدا کردم دراز کشیدم تا حداقل با خواب از این اتفاقات دور شم اما مدام تو ذهنم مرور میشه مخصوصا نوشته الانش خدایا من چیکار کنم آخه من چه طوری این کارو کنم.
نوشته روی برگه :
(( باید عجله کنی وگرنه دوستاتو نمیبینی تا فردا غروب بیشتر وقت نداری احضارم کن ! تنتو به من بسپار تا دوستاتو بهت بدم ! من روحتو میخوام پس بهم بدش . ))
دانای کل - یک روز پیش (دزدیده شدن سحر - فاطمه – زهرا) :
همه جا تاریک بود خونه تو سکوت فرو رفته بود دخترا بی هوش روی زمین افتاده بودن هرکدوم کابوسی میدیدن کسی توی تاریکی حرکت کرد اونقدر قدم هاش نرم وآهسته بود که به سختی متوجه حرکتش میشدی به دخترا زل زده بود وتو فکر شیطانیش فرو رفته بود بوی ترس دخترای تو خواب بدجور وسوسه اش میکرد منتظر بود بیدارشوند تا افکار شومش را عملی کند به دختر موحنایی نزدیک شد خم شد تا بتواند صورتش را به خوبی نگاه کند نفس های وحشیانش به گردن دختر موحنایی برخورد میکرد. دختر مو حنایی هر لحظه بیشتر خودش را توی بغلش جمع می کرد انگار کسی میخواست به او نزدیک شود جن خانه کم کم به او نزدیک تر میشد و دختر مو حنایی بیشتر خودش را تو بغلش جمع میکرد ...... که ناگهان از خواب پرید وجن خانه ناپدید شد ......
زهرا:
خواب وحشتناکی میدیدم اون موجود توی جنگل داشت به زور خودش را تو بدن من جا می داد نفس نفس میزدم بعد اینکه نفس هایم آروم شد به دورو ورم خیره شدم تو خونه بودم سحرو فاطمه هم کابوس میدیدن به آرومی بیدارشون کردم بلند شدیم تا دنبال چیزی روشنی بخش مثل شمعی چیزی بگردیم که متوجه نبودن ستایش شدیم باید میرفتیم بیرون تا پیداش کنیم ............
سحر:
این دختره معلوم نیس کجاست آماده شدیم بیریم دنبالش هر کاری کردیم در باز نمی شد اه خونه زوار در رفته الان چه وقت گیر کردن دربود داشتیم زور میزدیم تا در بازشه اما فایده نداشت که صدایی مثل خس خس تو اون تاریکی خونه به گوشم رسید از بچه هام پرسیدم اونام می شنویدن با ترس برگشتیم وهمزمان با آن یه جیغ گوش خراش سر دادیم همون موجود عجیب توی جنگل بود خدایا خودت رحم کن با پوزخندی عصبانی به ما خیره شده بود تو اون تاریکی چاقویی که تو دستش بود رو تکون میداد اون قدر لبه اش تیز بود که تو تاریکی مثل چراغ نور میداد لکه های سیاهی که حدس میزنم خون باشه روش جلب توجه میکرد ماهم غفلت نکردیم و یه جیغ کشیدیم برگشتیم سمت در با مشت ولگد بهش میزدیم تا باز شه اما فایده نداش تو اون موقعیت یه باد هم تو خونه میومد که داشت مارو به سمت اون موجود میبرد ترسیده بودیم هر لحظه به اون موجود نزدیک تر میشدیم که خودش به سمت ما حمله کرد چشمامو بستم وفقط جیغ میزدم فقط جیغ ...... که صدای جیغ های زهرا که داشت با تموم وجود جیغ میزد توجه همو جلب کرد چشمامو باز کردم فقط به صحنه رو به رو خیره شدم زهرارو گرفته بود داشت به زور خودشو تو بدن زهرا میکرد زهرام داشت اشک میریخت و داد میزد فقط مونده بود که صورتش بره تو بدن زهرا به خودم اومدم دست فاطمه رو گرفتم رفتیم کمک زهرا دست زهرا رو گرفته بودم میکشیدم طرف خودم تقریبا سمت راست موجود از بدن زهرا بیرون اومد زهرام از درد بی هوش شده بود اما صورت جمع شده اش ثابت میکرد داره درد میکشه برق های خونه اومده بود اون موجود سعی داشت باچاقوی تو دستش بهمون ضربه بزنه تا زهرارو ول کنیم اما نمی تونست ... اخم غلیظش ثابت میکرد خیلی عصبانیه از بدن زهرا بیرون اومد یه نگاه پر از نفرین ،مرگ ، ..... به ما کرد که ترس تو وجودمو به توان هزار رسوند یه جیغ مهیب کشید که موجب شد برقا بره فقط یه چیز مثل باد سریع به طرفمون اومد ..... بعد چند دقیقه برقا دوباره اومد یه میز گرد وسط حال با یه چاقو چند تا برگه زیرچاقو رو میز بودن این میز چیه از کجا اومده که یاد زهرا افتادم به زهرا نگاه کردم هنوز بی هوش بود فقط امیدوارم بلایی سرش نیومده باشه که یه تکون شدید خورد صداش زدم:
من : زهرا ....... زهرا ............. خوبی .......
همون طور که صداش زدم مثل باد سریع رفت طرف میزگرد وسط حال نشست یه لحظه حس کردم شاخ دراوردم مام نشستیم کنارش . یه برگه طرف ما گرفت با یه خودکار جای وحشتناکش این بود چشماش بسته بودن و اون این کارو میکرد با ترس و استرس خودکارو گرفتم تودستم تا به کاغذ نزدیک کردم انگار یه دست نامرئی قدرتمند دستمو گرفت داشت فشار میداد رو کاغذ . فاطمه هم همین طوری بود بعد چند دقیقه احساس کردم دستم آزاد شد به فاطمه نگاه کردم که یه شونه انداخت بالا بعدم دوتایمون به زهرا نگاه کردیم اما با دیدن زهرا یه جیغ مهیب کشیدیم زهرا به جای چشاش یه جفت چشم سفید بود از کنارا لبش خون جاری بود یه پوزخندم زده بود چاقوی رو میزو ورداشت و به سمت ما حمله کرد یه جیغ زدم و سریع بلند شدم دست فاطمه رو که خشک شده بود رو گرفتم رفتیم طرف در اما در باز نمیشد خدایا کمکمون کن ..... تنها امیدمون توییی ...........
ستایش :
فکرم خیلی درگیر بود آخه من چه طوری یه جن رو احضار کنم من حتی اسمشم بلد نیستم از یه طرف این افکار از طرف دیگه این بی خوابی دیونم کرده بود رفتم یه بالش و تشک اوردم انداختم مثل میت افتادم روش هنوز چشمامو نبسته بودم که خوابم برد تو یه جای خیلی مشکوک بودم همه جا سقید بود مثل یه مکعب تو خالی سرم درد میکرد که تصاویر کم کم برام مشخص شد تو خونه بودم مثل همیشه یه بوی بدی میومد که من حالا فهمیده بودم این بو بوی مرگه داشتم خونه رو از نظرمیگذروندم که چشمام افتاد به اتاق قفل شده بهش نزدیک شدم نا له های یه نفر اول به صورت یه صدای ظریف به گوشم میخورد بعد کم کم به داد و جیغ تبدیل شد احساس شیره گرم زیر پام منو از فکر در اورد به پایین پام خیره شدم یه خون گرم وتازه زیر پاهام جاری شده بود خیلی زیاد بود کل خونه رو داشت در بر میگرفت با مشت شروع به زدن به در کردم که درباشدت باز شد منم افتادم صورتم رفت تو خون دستی بهش کشیدم که صدای قه قه وحشیانه ای موجب شد سرموبالا بیارم ویه جیغ حیدری بزنم وهمین برابر بود با پریدن از خواب رفتم تو آشپز خانه یه لیوان آب برای خودم ریختم ای بابا خوابم بهمون نیومده با یاد آوری اتفاق تو خواب لیوان از دستم افتاد سحر وفاطمه پوست بدنشون کنده شده بود وبه صورت وحشیانه ای ازشون خون میومد زهرام سر مست میخندید و گوشت تنشون رو میخورد نمی دونم چرا دوباره جیغ زدم عرق کرده بودم عرق سرد جو خونه برام سنگین بود یه شال سرم کردم رفتم بیرون جلوی پله ها نشستم و به آسمون ساکت بی عیب ونقص خیره شدم مثل همیشه آروم مثل همیشه پر ستاره ،ستاره هاش به آدم چشمک میزد من نمی فهمم اگه همه چیز عوض شده چرا این آسمون عوض نشده بغض کرده بودم بغض داشت خفه ام میکردقطره اشکی با سماجت راهشو پیدا کرد واز چشمم افتاد بقیه اشکامم از اون پیروی کردن و افتادم همش به سرم ضربه میزدم وبا خودم میگفتم اینا یه کابوسه یه کابوس وحشتناک اما هیچ چیز از این اتفاقای جدید حقیقی تر نبود نمی دونم خوب منم ظرفیتم پرشده سرمو بالا اوردم وفقط داد میزدمو خدارو میخواستم:
من : خدایا پس تو کجایی مگه قرار نبود مراقب ماها باشیم مگه قرار نبود که کمکم کنی .........
صدای خس خسی منو از افکارم در اورد به امید دیدن دوبارش خوش حال سرمو بالا آوردم اشکامو کنار زدم اما با یه گربه وحشتناک روبه رو شدم گربه بدنی کاملا سیاه داشت که موجب شده بود چشمای سفیدش حسابی تو چشم بیاد با پاهایی سم مانند مستقیم به من زل زده بود ترس خرخرمو داشت میجوید که گربه رفت داخل خونه بعد یه پنج دقیقه هرچی جرعت تو این دنیا داشتم تو دلم ریختم وبه سمت پله ها رفتم که در با شدت باز شد وگربه مثل اسب از روی من پرید من هم با مخ اومدم رو زمین همون طور که به گربه فوش میدادم سرمو مالش میدادم که میومیو گربه که بیشتر شبیه نعره دیو بود زهره ترکم کرد سرمو بالا اوردم به گربه نگاه کردم که چیزی براق تو دهنش توجه همو جلب کرد اون تو دهنش یه چیز فلزی داشت دقت کردم دیدم عکس یادگاری ما تو دهنشه اون چیز فلزیم قابش بوده نه دوستامو یه جن بد ترکیب ازم گرفت حالا یه عکس بیشتر ازشون ندارم اونم تو میخوای بگیری بهت اجازه نمی دم بلند شدم افتادم پشت سر گربه اونم شروع به فرار کرد همین طور میدوید میدوید نفهمیدم چقدر دویدیم که وایستاد و قابو گذاشت زمین خم شدم ورش داشتم
من : گربه بد ،گربه فلان فلان شده .......
که حرف تو دهنم ماسید گربه یهو بزرگ شد ویه آدم شد با مو های صاف نسبتا کوتاه پوست خاکستری ردای سیاه و چشمای سفید با پاهای سم مانند...... وای خدایا گ....ه خوردم تو یه کاریش کن من چیز خوردم آخه این چه حرفی بود زدم صورتشو بهم نزدیک کرد یه اخم دلهره اور تو چهرش بود که کاملا داشت بهم می فهموند کارت تمومه
ستایش:
وای چه غلطی کردم حالا چیکار کنم صاف زل زده بود تو چشمام یه جایی شنیده بودم باید موقع دیدنشون ترستو نشون ندیدی ترس موجب وسوسه اشون میشه سعی کردم به روی خودم نیارم نگاهمو خونسرد کردم وبه چشمای وحشتناکش دوختم آخه منو چه به این کارا کم کم داشت خونسردی تو قیافم جاشو به غلط کردن میداد که صدای مردنه ای منو از تو این حالت نجات داد جن خوشگل روبه روم یه اخم بهم کرد وکم کم کمرنگ میشد به طوری که ناپدید شد برگشتم طرف صدا که با یه پسر ناناس وخوجل روبه رو شدم حلوای من فرشتس یا جنه دستمو به حالت دفاع شخصی گرفتم طرفش همشم مثل برسلی عدو ودو میکردم پسره بنده خدا خشک شد.
من : توهم جنی چی میخوای اگه منو بخوای میکشمت.
پسره با حرف من شروع به خندیدن کرد و پوزخند میزد دیدی گفتم یه جنه داره منو مسخره میکنه میگه بابا تو زورت به من میرسه فنچه آدم برای همین خم شدم کفشمو در اوردم الان نشونت میدم که زور دارم یا نه رفتم جلوش اون هنوز غرق در خنده روی آب بخندی شپرق اوخ اوخ چه صدایی داد بدبخت افتاد الان فاتحمو میخونم بزار بسم الله الرحمان ......
پسره : اوخ سرم خیر از کفشت نبینی مثل چوپق میموند ضربه مغزی نشدم شانس اوردم تو که از جنا بدتری اوخ ..... آخ
من : اعتراف کن جنی وگرنه یکی دیگه میزنمت.
پسره : نه طور جون خودت خب جن نیستم ولی جن گیرم.
من : منم ابلیسم راست بگو.
پسره : اون که هستی ..... اوخ چرا میزنی.
من : زدم آدم شی ابلیس توییی ..... جنت کو جن گیر ژوووووون
پسره : لابد اون جنه که تورو اورد اینجا خر ارواح ممد خراسانی بود آره ؟
من : بزار یه چک کنم ؟
راست میگفت واخاک به سرم جون مردم رو زدم ناکار ومرگ مغزیش کردم .
من یه جیغ زدم کفشو انداختم رفتم طرفش : وای خوبین ببخشید درد میکنه.
اتی
۱۲ ساله 00من 12 سالمه و رمان ترسناکی نبو
۱ ماه پیشاتنا
۱۲ ساله 00عالی ولی من میخواستم اخر رمان رستاک وستایش ازدواج کنن ورمان کم بوداگر پارت دو شم بزاری رمتن عالی میشه
۱ ماه پیش...
۱۴ ساله 00خوبه ولی لطفا ادامش رو هم بزارین نصفست ممنون
۳ ماه پیشنفس
۳۸ ساله 00مسخره هست
۸ ماه پیشلیلا
۴۰ ساله 20من خودم شمال زندگی می کنم تو جنگل هم خیلی میرم ولی تا حالا جن ندیدم من نمی دونم چرا هر کسی می خواد رمان با ژانر ترسناک بنویسه میره شمال به خدا اینجا از این خبرها نیست اشتباه نکنید یه بارم برید کویر
۱۱ ماه پیش.
10فازتون چیه ناموسا؟! چرا همتون واسه نوشتن رمان ترسناک باید کاراکترای رمانتون برن شمال مسافرت تا بتونن جن ببینن؟ نکنه همه ی جن ها توی شمال زندگی میکنن که ما خودمون خبر نداریم؟ یکم خلاقیت داشته باشین.
۱ سال پیشنسیم
۲۰ ساله 00خیلی عالی بود 😍 غمگین و احساسی ،در کل رمان جالبی بود ،دست نویسنده دردنکنه 🫣💕
۱ سال پیشمحیا
۱۸ ساله 20(قلم نویسنده ضعیف بود) اون قسمتی ک رستاک درمورد پدر و مادرش میگفت ینی چی پدرم جن بود ولی بویی از انسانیت نبرده بود 😐خیلی ضایع بود و یه سری چیزا کلا اشتباه بود ولی در کل داستانش جالب بود
۱ سال پیشNahal
۲۱ ساله 21اصلا جالب نبود مزخرفترین رمانی که خوندم
۱ سال پیشامیر
۱۳ ساله 30خیلی شبیه رمان ویلای وحشت
۱ سال پیشنادیا
۱۷ ساله 00قشنگ بودولی خیلی غم انگیزتموم شدآزاردهندمیشه ولی خوشم اومد
۱ سال پیش......
10من که ازش خوشم اومد 🙃🩸
۲ سال پیشسارا
00قلم ضعیفی داشت و روند داستان زیادی تند بود
۲ سال پیشمریم
۱۴ ساله 00خیلی خوب بود ولی آخرش دوست نداشتم کاش همه زنده میمون ن ولی در کل خوب بود با تشکر
۲ سال پیش
ایدا
۲۲ ساله 00چرت ترین رمانی ک خوندم کاش قبل از نوشتن یکم مطالعه داشتی حداقل کمتر سوتی میدادی