رمان مرهم تنهایی به قلم nastaran hamzeh
گلبرگ، زن مطلقه ای که با دخترش به تنهایی زندگی می کند. ماجرا از نقل مکان گلبرگ شروع می شود و تعویض مدرسه ی نوال. در پی این نقل مکان اتفاقاتی برای نوال میفتد که گلبرگ را وادار به پیگیری این اتفاقات می کند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۳۷ دقیقه
همزمان قفل ماشین را زد و سوار شد.
دستکش های سفید رنگ را که برای پیشگیری از زبری دستانش استفاده می کرد، دست کرد و استارت زد.
نیم استارتی که خورد چشمانش را درشت کرد. دوباره استارت زد که همان نتیجه عایدش شد. دستکش ها را درآورد و از ماشین پیاده شد. عصبی فکر کرد"این دیگه چه مصیبتیه سر صبحی."
کاپوت ماشین را بالا زد و چشمی به اجزای موتور انداخت.
هیچ از مشکل ماشین سر درنمی آورد و همین هم عصبانی اش کرده بود.
دستی به پیشانی اش کشید و با دقت بیشتری نگاه کرد.
صدای تکی که از دروازه آمد متوجه اش کرد که نوال رسیده و حتما هم دیرش شده.
نظری به سوی نوال انداخت و متفکر، لب روی هم فشرد.
-چی شد مامان؟ من دیرم شده ها!
سری از روی استیصال تکان داد و پول کیفش را از توی داشبرد برداشت.
-تو با تاکسی برو! بخوای با من بری امکان داره دیرت بشه.
نوال سرش را بالا و پایین کرد و بعد از گرفتن پول و خداحافظی مختصر، به راه افتاد.
گلبرگ نفسی گرفت و بار دیگر به سراغ ماشین رفت.
در نهایت تلاشش نتیجه ای حاصل نشد و همین امر او را به شدت عصبی کرد.
پرحرص، لگدی به سپر ماشین زد و با خشم زمزمه کرد:
- از پراید قراضه بیشتر از این نمی شه انتظار داشت.
نگاه بیچاره واری به ساعت مچی اش انداخت و لعنتی ای نثار ماشین بدقلقش کرد.
گوشی را از جیبش درآورد تا از صد و هجده شماره ی یک مکانیکی نزدیک را بگیرد که دو بوق متوالی حواسش را پرت کرد.
با تعجب رویش را برگرداند. با دیدن مرد نشسته پشت ماشین، شالش را جلوتر کشید و اخم کرده، سر پایین انداخت.
همینش مانده بود سر صبحی مزاحمش شوند.
صدای باز و بسته شدن در اتومبیل، ابروانش را جمع تر کرد.
کاپوت را بست و خواست سوار ماشین شود که صدای مرد غریبه بلند شد:
-مشکلی پیش اومده خانم؟
گلبرگ، موقر "نه" آرامی گفت. مرد غریبه توضیح داد:
-اگر مشکلی برای ماشین پیش اومده بنده می تونم کمکتون کنم.
سپس برای اینکه خیال گلبرگ را آرام کند ادامه داد:
-مکانیک هستم. این محل من رو می شناسند.
گلبرگ، سرش را بالا برد و نظری به چهره ی مرد مقابلش انداخت.
نگاه دوخته شده ی مرد به پایه های ماشین، می توانست دلیلی برای اطمینان باشد، نه؟
لب هایش را با زبان خیس کرد.
-تا دیشب سالم بود. امروز صبح هر چی استارت زدم روشن نشد. ممنون می شم اگه یک نگاهی بهش بندازید.
ارسلان سر تکان داد و با گفتن بااجازه ای، کاپوت را بالا زد.
آستین های پیراهن خاکستری رنگش را بالا زد و با باریک بینی به جستجوی دلیل خرابی گشت.
گلبرگ به در ماشین تکیه داد و به او که با ریزبینی در حال کنکاش بود نگاه کرد.
در این یک ماه و اندی که اینجا زندگی می کرد تا به حال این مرد را ندیده بود. هر چند، چندان عجیب هم نبود این ندیدن! تقریبا فقط چند نفر از افراد ساکن در این محل را می شناخت.
ارسلان دست از نگاه کردن به اجزای موتور کشید و به طرف ماشین خود رفت. ابزارش را از توی صندوق عقب ماشین درآورد و دوباره به کارش مشغول شد.
در این میان، گلبرگ داشت فکر می کرد"کاش از خدا چیز دیگه ای می خواستم."
در تمام مدتی که ارسلان به کار مشغول بود، او به دستانش نگاه می کرد تا شاید بتواند برای دفعه ی بعد خودش از پس تعمیر این قراضه بر بیاید.
-چند وقت به چند وقت سرویسش می کنید؟
گلبرگ از فکر بیرون آمد و با حسابی سرانگشتی گفت:
-تقریبا هر دو ماه یکبار. آخه زیاد رو به راه نیست ماشینم. اصولا هر چند وقت یکبار یک بازی ای در میاره. حالا الان مشکلش جدیه؟ منظورم این که چقدر زمان می بره تا درست بشه؟
-یک ربعی طول می کشه. فقط این شمعش هم مشکل داره باید ببرین مکانیکی یک دستی بهش بکشه. مکانیکی من دو تا خیابون بالاتره، اگه خواستین فردا یک سر بزنید می گم بچه ها یک نگاهی بهش بندازن.
گلبرگ لبخندی زد و تشکر کرد. درونش اما، پر از حرص بود و آز!
از اینکه هر ماه باید یک تعمیر اساسی روی ماشینش انجام می داد کفری بود. بودجه ی کافی هم برای تعویضش نداشت و این از نظر او، خودش یک معضل به حساب می آمد.
....
آز:مترادف حرص
دانش آموزان را مقابل مدرسه پیاده کرد و ماشین را به راه انداخت.
هنوز چند کیلومتری دور نشده بود که آوای زنگ تلفن همراه اش، فضای ماشین را پر کرد.
همانطور که نگاهش به روبرو بود گوشی را از روی داشبرد برداشت.
چشمش که به صفحه ی گوشی خورد ابروانش بالا پرید.
این که شماره ی زهره بود. عجیب نبود؟
با حیرت، ماشین را در گوشه ای پارک کرد و تماس را برقرار کرد.
سکوت ایجاد شده، به تعجبش افزود. دو به شک زمزمه کرد:
-زهره؟
صدایی که از پشت خط با تردید سلام کرد، مطمئنش کرد که حدسش درست بود. پاسخ سلامش را به آرامی داد و منتظر شد بلکه ببیند علت این تماس غیر منتظره چیست.
-می دونم از تماسم تعجب کردی. خب! راستش بهت حق می دم. به هر حال منم جزء کسایی بودم که تو وضعیت نامناسب بهت پشت کردم و...
گلبرگ به میان کلامش پرید و سعی کرد خونسرد باشد.
-بهتره درباره ی چیزی که گذشته حرف نزنیم. می خوام بدونم دلیل زنگ زدنت بعد از این همه مدت چیه!
ماهرخ
00رمان قشنگی بود مخصوصا شخصیت سهراب و اردلان
۸ ماه پیشالهه
۳۵ ساله 00عالی بود
۸ ماه پیشزهرا
۴۵ ساله 00خیلی خوب وعالی بود
۱ سال پیشم
00عالی بود ولی ایکاش ادامه داشت تکلیف اردلان هم مشخص میشد
۱ سال پیشعالی بود
00عالی بود
۱ سال پیشیاس
50رمان خیلی زیبایی بود، خیلی با مفهوم وهیجان انگیز بود، ممنون از نویسنده این رمان
۴ سال پیشساناز
00در کل رمان خوبی بود. آموزنده بود. داستانش هم تکراری نبود
۱ سال پیشZm
00درکل رمان خوبی بود ولی میتونست بهترازاین باشه ممنون ازن. یسنده
۲ سال پیشفاطمه زهرا
10رمانش عالی بود واقعا لذت بردم درسته یه کم سریع پیش میرفت اما جذاب بود و یک زندگی واقعی رو نشون میداد قلمش هم خوب و روون بود شیطنتهای اردلان هم خیلی بامزه بود ممنون از نویسنده عزیز
۲ سال پیشبانو ٭٭٭ خجسته
۲۲ ساله 10سپاسگذارم هم از شما خانم نگین و هم از نویسنده عزیز، راستش چندین رمان ایرانی خوانده ام که نویسنده محترم به ما افغان ها توهین کردند، منم شکاک شدم 😂و حال فکر کنم تعریف را از توهین فرق کرده نمی توانم🙈🙈
۲ سال پیشالهه
00قشنگ بود
۲ سال پیشبانو ٭٭٭ خجسته
۲۲ ساله 80واقعاااا عالی بود....اما یک جای انیسه خانم به اردلان گفت که&....;مگر یک زن افغانی برات جور کنم که زیادی بساز باشه&....; این یعنی از ما افغانی ها تعریف کردین یا توهین🤔اما مه تعریف می شمارمش😎😅
۳ سال پیشنگین
52سلام تعریف هست عزیزم
۳ سال پیشالیتا ۳۰
12عالی بود خیلی رمانش به واقعیت نزدیک بود به دورازازاقراق خیلی زیبابود دستت طلا نویسنده جان
۳ سال پیشحناگلی
00قبلا خوندم خیلی قشنگه🙏💕
۳ سال پیشnilo
۲۰ ساله 30این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
معصومه
۴۰ ساله 00یک رمان فوق العاده ، خیلی خیلی خوب بود خوشم اومد ، با شخصیت های بی نظیر و خوب مثل بعضی رمان ها لوس و بی مزه نبود