رمان آجر لق به قلم هدی بهرامی نیا
مادربزرگم یک بار بهم گفت زن توی خونه ی زندگی مثل آجرهای دیوار میمونه . کدوم خونه رو دیدی که سقفش بدون دیوار بتونه سقف باشه و نریزه؟ این وظیفه ی زنه که درایت به خرج بده ، اگه بخواد مثل آجر کوره ندیده از خودش خامی نشون بده که زود اون خونه و زندگی از هم میپاشه . گوشت با منه آتیه؟ یا چشمت پی شیطنته؟ آجر دیوارای خونه اگه سست بود، اگه چفت و بستش خوب نبود، اگه لغزید هزاری هم که بخوای ترمیمش کنی اون خونه دیگه خونه نیست…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۲۵ دقیقه
چادر مشكی گل دار بدون كش را انداخت سرش و كیفش را زیر چلش زد و گفت: بلند شو بریم. اون شاله رو بستی به كمرت یا نه؟ سر صبحه هوا سوز داره.
اخم كردم : مامان؟ زشت نیس من جلوی دكتر بخوام اون شالو باز كنم از كمرم؟ اومدیم و خواست منو معاینه كنه. . نمیگه این چیه كه بستی به كمرت؟
سر تكان داد و رفت سمت صندل های چیپسی مشكی اش و به پا كشید. از وقتی خاطرم بود از همین صندل ها می پوشید. همیشه هم یكدست و یك رنگ. بچه كه بودم و عشق خاله بازی با دخترهای همسایه، همیشه صندل هایش را پا می كردم. توی بازی های با مهری و زینب و شبنم. مهری الان دو تا بچه ی قد و نیم قد داشت. شبنم هم شوهر كرده بود و رفته بود شهرستان. ولی زینب هنوز داشت درس می خواند. فكركنم ارشد هم قبول شده بود. درس نخوان تر از همه زینب بود ولی عجیب با پشت كار. سر خیابان كه رسیدیم راهم را كج كردم سمت ایستگاه اتوبوس كه مامان دستم را گرفت و گفت: كجا میری؟ می خوای سوار اتوبوس بشی كه یكی بخوره توی شكمت؟ نمی خواد. شلوغه... دو قدم رفتم به گذشته...
ــ آتی سوار اتوبوس شدی نشدی ها. شلوغه. الان ساعت تعطیلی كلاسای دانشگاهه. گرمم هست. بی خیالش شو با تاكسی بریم.
ــ سحر؟ دلت میاد؟ بیا تو اتوبوس اصل زندگی رو نگاه كن. این همه آدم. این همه تفكر و ایده. گذر ماشینا. آدمای پیاده رو دیدن از توی پنجره.
اتوبوس صورتی توی ایستگاه ایستاد و كلی دختر مقنعه پفی پوش مو فُكُل كرده سرازیر شد سمت درش. هنوز در شیش و بش رفتن با اتوبوس بودیم كه سحر دستم را كشید و به زور قبل از بسته شدن در اتوبوس داخل پله ها جا شدیم.
ــ تو كه می خواستی سوار شی این وحشی بازیات برا چی بود؟
باز سقلمه زد به پهلویم: هیسسس خفه سمت راستتو نگاه كن. سیاهپوش خوش تیپه اونجاس.
هوم كشیده ای گفتم: پس همه دردت این بود؟
نیشش را باز كرد و گفت: می خوام ببینم كجا میره. هرجا پیاده شد ما هم پیاده می شیم.
كوله پشتی ام را دو بندی روی شانه انداختم و گفتم: برو بابا. تو پیاده شو كه خوشت میاد سر از كار مردم در بیاری.
آرام پس كله ام زد و گفت: تو نبودی گفتی گذر ماشین و آدمای پیاده دیدن ؟ اصل زندگی رو دیدن؟ دِ الاغ فكر كن آمار گرفتن از این بابا الان اصل زندگیه برا من.
اتوبوس ایستاد. چند نفر پیاده شدند و یكی دو نفر سوار شدند. از پله ها به راهرو رفتیم ولی جوری كه سحر خانم به مردانه ی اتوبوس هم دید داشته باشد. میله ی بالای اتوبوس را گرفتم و گفتم: سحر یه چیزی رو برای من مشخص كن. این همه آمار توی زندگیت گرفتی جایی هم به دردت خورد؟
ــ تو اینو برای من مشخص كن. اینهمه چپیدی تو خونه و درس خوندی جایی به دردت خورد؟
اتوبوس با شدت ترمز كرد. سحر ولو شد روی من. تشر زدم كه محكم سر جایش بایستد و محكم میله را بگیرد. نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. پشت چراغ قرمز فلكه ای ایستاده بودیم. داخل پیاده رو خانم جوانی دست دختر كوچكی با موهای دو گوشی فرفری و بستنی قیفی به دستی را گرفته بود. خنده ی پهنی روی صورتم نشست. سحر رد نگاهم را گرفت و میخكوب آن دختر بچه دید. ابرویی بالا انداخت و با لحن عالمانه ای گفت: اول باباش بیاد... بعد بچه.
برو بابایی گفتم و اتوبوس از چراغ سبز گذشت و دخترك از دیدم دور شد. داخل ایستگاه آخر كه ایستاد ، سحر با تنه زدن به این و آن و كش وا كش كردن دست من خودش را جلوتر از همه از اتوبوس پایین انداخت و پول اتوبوس را حساب كرد. پشت سر كاوه جهانبخش راه افتادیم. با فاصله ولی نه در حدی كه در شلوغی گمش كنیم و نه در حدی كه در این فاصله ی نزدیك متوجه حضورمان شود. از خیابان راست و مستقیمی كه پر از مغازه بود گذشت. داخل یك فرعی رفت و ما سر خیابان ایستادیم. داخل یك مغازه رفت و سحر از سر كنجكاوی از جلوی مغازه رد شد تا خبری دستگیرش شود. با حس كشفی بزرگ طرف من آمد كه طلبكار سر خیابان ایستاده بودم.
ــ بچه ها گفته بودن كار می كنه. یه كافی نت بود. از این كارای اینترنتی و پایان نامه و تایپ و این چیزا. كافی نت خورشید واره.
ــ تموم شد؟ بریم؟ خیالت راحته الان؟
صدای مامان آوردم به این اتاقِ بزرگِ سفید رنگِ شلوغ... دیروز خلوت بود. امروز نه : بریم آتی. نوبتت شد.
تكیه ام را از دیوار برداشتم و رفتم سمت منشی . بدون سر بلند كردن پرسید: آتیه بهرامی؟
بله ی آرامی گفتم. كارت سفید رنگ بارداری به سمتم گرفت و گفت این مریض كه اومد بیرون برو تو. دفعه ی دیگه خارج از وقتت بهت نوبت نمی دم. الان چون مادرت گفت درد داری قبول كردم. نمیشه كه هرروز بیاین دكتر
كِی اینهمه وقت گذشته بود كه ساعت رسیده بود به یازده ربع كم؟ آماده باش ایستادم تا در اتاق باز شود. دستگیره ی در كه پایین آمد مامان بدون معطلی خودش را داخل اتاق انداخت. دنبالش رفتم. خانم دكترِ خوش خنده ازجا بلند شد. سلام هردویمان را جواب گفت و دست داد.
ــ چی شده آتی خانم؟ روزانه میای اینجا؟ مشكلی پیش اومده؟
دست كشیدم به پهلو و گفتم: دیشب یك دفعه هردوتا پهلوم درد گرفت. بار اول كم بود و زود خوب شد ولی بار دومش داشتم از حال می رفتم.
ــ آب ریزش و خون ریزی چیزی هم داشتی؟ برو روی تخت بشین.
از جا بلند شدم و گفتم: نه. فقط این چند وقته مثانه ام خیلی زود درد می گیره. مجبورم دائم برم دستشویی. یه كمم سوزش ادراری دارم.
روی لبه تخت نشستم . باز پرسید: آخرین باری كه آزمایش ادرار دادی كی بود؟
از ضربه ی ناگهانی اش كه خورده بود داخل كمر و زیر دنده هایم ، آخم هوا رفت. بازویم را گرفت و روی تخت دراز كرد.
ــ دفعه قبلی برات آنتی بیوتیك نوشتم؟ عفونت ادراریت زده به كلیه هات. حالت تهوع و تب هم داشتی؟
صدای مامان از آن طرف آمد: خانم دكتر. همیشه حالت تهوع داره. هیچی توی معده اش بند نمیشه.
نفس حبس شده ام را بیرون دادم و گفتم: تب رو نمی دونم ولی خیلی عرق كردم. مشكلی داره ؟
دستش را زیر مایع ضدعفونی گرفت. بویی شبیه الكل داخل اتاق پیچید. دستان خیسش را به هم مالید و پشت میزش نشست.
ــ انشالا كه چیزی نیس. برات قرص می نویسم 14روز استفاده می كنی بعدش میری یه آزمایش ادرار می دی و جوابش رو برام میاری. سونوگرافی دیروزت هم یادمه خوب بود. ما یه تستایی توی هفته 15 انجام می دیم كه قبل تولد بدونیم جنین بعضی مشكلات و ناهنجاری های مادرزادی رو داره یا نه. مثل سندرم داون یا همون منگلی. با شوهرت صحبت كن اگه خواستی بیا همینجا تا ازت تست گرفته بشه. یه سری بیماری محدود بررسی می شن ولی خیال خودت و همسرت تقریبا راحت می شه كه یه بچه ی سالم می تونین داشته باشین. برای حالت تهوعت هم یه قرص دیگه نوشتم. بازم مشكل یا درد داشتی دیگه بیا اورژانس بیمارستان. از هفته 14 به بعد هم باید قرص آهن استفاده كنی. توی دفترچه ات نمی نویسم تا دفعه بعد با جواب آزمایشات بیای.
ــ خانم دكتر یه كم نصیحتش كن حرف گوش بده. هرچی بهش می گیم یه چیزی بخوره هی میگه نمی تونم و نمی خوام و میلم نمی كشه.
ــ آتیه خانوم. اون بچه چه تو غذا بخوری چه نخوری چه این قرصا باشن چه نباشن رشدش رو می كنه. به قول قدیمی ها شیره ی جانت رو می خوره. حالا دیگه خودت مختاری. هر گلی بزنی به سر خودت زدی. داروهاتو استفاده كن. یه كمم غذاتو بیشتر كن. دیروز هم بهت گفتم اصلا خوب وزن نگرفتی.
با مامان از اتاق دكتر بیرون آمدیم. از درمانگاه شلوغ بیمارستان هم عبور كردیم و دفترچه ام را فرستادم زیر شیشه ی پیشخوان در نوبت داروخانه. مامان روی نیمكت گوشه ی داروخانه نشست و من مثل چوب ایستادم تا اسمم خوانده شود. زیر چشمی حواسم بود كه دست كشید به زانوهایش . پاهایش را از داخل صندل بیرون آورد و برانداز كرد كه چقدر ورم كرده. آرتروز و واریس. درد مشترك تمام زنان ایرانی. صدای متصدی داروخانه آمد: آتیه بهرامی؟
دفترچه و سبد داروها و یك پلاستیك را تند گذاشت روی میز درست زیر تابلوی تحویل دارو. بدون اینكه سر بلند كند گفت: اون چرك خشك كنا شبی یكی می خوری با آب زیاد. اون یكی قرص ریزا رو هم هر 12 ساعت یكبار. به سلامت و دوباره داد زد: حمی د شریفی؟
سریع سبد را خالی كردم داخل پلاستیك و گذاشتمش روی ستون سبد های مستطیلی زرد رنگ گوشه. مامان هم با زحمت بلند شد و بیرون رفتیم. تاكسی های زرد و سفید – نارنجی زیادی جلوی در بیمارستان صف كشیده بودند و دربست دربست می گفتند. برگشتم سمت مامان و گفتم: بریم بازار؟ پاهات درد نمی كنه؟ می خوام یه كم وسیله بخرم خودمو سرگرم كنم.
دنبالم راه افتاد و گفت: تو كه راهتو می كشی و میری دختر. واسه چی دیگه سوال می كنی؟
ایستادم تا قدمش با من هماهنگ شود: ای بابا. پری خانوم داری پیر می شی ها. چقده غر می زنی؟
اخم كرد و صورت تپلش چروك برداشت. خط خنده و چانه و غبغبش كه از زیر روسری مشكی اش كمی بیرون افتاده بود و به انضمام خطوط پیشانی و چروك های پنجه غازی كنار چشمش. همه و همه پیدا شدند.
ــ اگه چیزی تو كیفت داری در بیار بخور. شنیدی كه دكتر چی گفت؟ لاغری. جون نداری.
معترض شدم: مامان؟ وسط خیابون زشت نیست من یه چیزی بگیرم دستم؟
كیفش را باز كرد و بیسكوئیت نیم چاشتی از داخل آن درآورد و گفت: نه زشت نیس. حامله ای. می فهمی؟ الان داغی حالیت نیس. پس فردا كه تو سی سالگی پوستت چروك برداشت و پیر تر از شوهرت شدی اون موقع حالیت میشه. پس فردا كه عین من واریس و زانو درد گرفتی اون موقع حالیت میشه باید یه همچین روزی به خودت می رسیدی.
بیسكوئیت را باز كرد و با دستمال كاغذی كف دستم گذاشت و گفت: بخور تا شكایتتو به فرامرز نكردم.
از در لودگی وارد شدم: چشم پری خانوم. تو مادر شوهر بشی چی می شی. همش غر. همش نق.
آمد سمت چپم تا از خیابان رد شویم. مادرِ همیشه محافظ من. عوض نشده. هنوز در فكرش بچه بودم. از آن بچه ها كه احتیاج دارند یكی دستشان را بگیرد و از هر راه و گذری ردشان كند. حرف توی دلش نماند. حتما باید جواب من را می داد: عروس بخواد مثل تو سرتق باشه می خوامش چیكار؟ بیكارم حرص بذارم به جگرِ خودم ؟ همین تو یكی برای پیر كردن من و گذاشتنم تو گور كافی هستی
ایستادم جلوی یك مغازه تخت و دكور اتاق بچه و رو به سمتش گفتم: زبونتو گاز بگیر پری خانوم. این چه حرفیه؟ مگه من عروس بدیم؟ خوب بودن یا بد بودن بسته به خود آدمشه. جنسش شیشه خرده داشته باشه كاریش نمیشه كرد.
چشم از تخت های میكی موس و قلبی و ماشینی گرفتم و راه افتادم. كمی پایین تر داخل فرعی بازار سرپوشیده ی شلوغی شدیم. یك راه باریك و غُلغُله ی آدم و عمده فروشی و كلی كارتون و بسته كه وسط راه ولو شده بود.
ــ چی می خوای تو این شلوغی دختر؟ حواست به شكمت باشه. اینجا همه بی حواسن تو هم كه ختم همه ی بی حواسایی.
دستش را گرفتم و كشاندم جلوی دكه ی كاموا فروشی. فروشنده تند تند كامواهای رنگارنگ جلوی مشتری ها می گذاشت. نگاه كردم به رنگ های شلوغ و درهم كامواها. ذوق برم داشت.
ــ مامانی به نظرت برا یه شال گردن چقدر كاموا احتیاجه؟
هشدار دهنده گفت: آتی؟
عادت كرده بودم به تشرهایش. لبخند گل و گشادی زدم و گفتم: بیكارم. حوصله ام تو خونه سر رفته. می خوام برای فرامرز یه شال گردن ببافم به اون پلیور طوسی اش بیاد.
ــ تا تو بخوای ببافی سال دیگه شده.
رو كردم سمت فروشنده و گفتم: آقا برای یه شال گردن مردانه چقدر كاموا احتیاج هست؟
دو دستش را تكیه داد به ویترین شیشه ای جلویش و گفت: سه تا. و رو كرد سمت خانم دیگری و گفت : حساب شما میشه بیست و پنج تومن.
از خانم بغل دستی ام پرسیدم: ببخشید شما می دونین برای یه شال گردن چندتا دانه باید انداخت؟
من
00خوب بود...بنظرم نوشتارش کلیشه ای نبود..مدل نوشتنش جذابش کرده بود...ولی خیلی بدبختش کرده بود نویسنده...
۲ ماه پیشدختری از دیار اسمان
00خوب بود ولی ادم یکم خسته میشد از خوندنش اخراش. یکمم سخت بود بفهمی چه خبره اخرشم که زنده موند اگه دقت میکردین در مل باید درکتون خیلی بالا باشه که بفهمین چه خبره. خیلیی خوشم اومد
۴ ماه پیشفائزه
۲۴ ساله 00اصلا خوشم نیومد . حیف وقت ک گذاشتم خوندمش ، آخرش هم تکلیف خیلی چیزا مشخص نشد
۱ سال پیشموفرفری
00رمان بد نبود اما مشکلات بزرگی داشت یک. کتابی بود که واقعا باعث خسته شدن آدم میشه دو. تهش معلوم نشد چی ب چیه سه. حق به حق دا. نرسید و آدم بدا چوب کاراشونو نخوردن
۲ سال پیشماریا
۳۶ ساله 00خوب بود خسته نباشید نویسنده عزیز
۲ سال پیشمریم
10خیلی خسته کننده بود
۲ سال پیشفاطمه
20خیلی غمگین بود
۲ سال پیشنیلگون
۱۸ ساله 01عالی
۳ سال پیشسلاله
۲۲ ساله 21واقعا مزخرف بودش
۴ سال پیشفاطمه
۲۰ ساله 51چقدمسخره جواب خیلی سوالامون موند...مامان فرامرز چوب ظلمایی ک کردو نخورد معلوم نشد عکساروکی ب امیرفرستاده..فرامرز خیلی خاک توسربود داداشش ب اسمش پول نزول کرده این طلبشوبایدپس بده بایدمیزد داداششوله میک
۴ سال پیشم
34افتضااااااااح بود خیلی کسل کننده بود هیچ چیز جذابی نداشت واقا حیف وقت ک صرف خوندنش بشه
۴ سال پیشgisoo
۲۵ ساله 31خیلی عالی بود ولی ای کاش بهتر تموم میشد
۴ سال پیشساغرم
31من اینجور نوشته هارو دوست دارم به شرط اینکه کلیشه ای نباشد این رمانم جالب بود لذت بردم
۴ سال پیشستایش
۱۲ ساله 11خیلی بد بود ایکاش جلد دوم داشت من نفهمیدم آخرش مرد یا زنده موند 🤔🤔🤔🤔
۴ سال پیش
مریم عباسی
00خوب بود خسته نباشید ،هرچند دوست داشتم پایانش،بهتر تموم میشد