رمان احساس آرام به قلم مستانه بانو
تقابل دو حس ، عشق و نفرت.
دختری پرشور، شیطون،نازدونه و پسری آرام ، محجوب ،متین.
اجبار و رسومات از دختر و پسر داستان ما شخصیتهای دیگری میسازه با 180درجه تفاوت...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۳۴ دقیقه
این مسئله باعث شده بود تا آنها کمتر به فرهاد توجه نشان دهند نه اینکه او را دوست نداشته باشند بلکه به عکس عاشق فرهاد هم بودند ولی نمی توانستند عشق خود را به دختران و مخصوصا شیرین ، احساسات خود را مهار کنند و این باعث نگرانی شیرین شده بود چون می دید پسرعمویش روز به روز بیشتر در خود فرو رفته و منزوی می شود، می دید که او دوست ندارد زیاد در جمع حاضر باشد و اغلب وقتی شیرین همراه خانواده اش به خانه عمویش می رفتند او بعد از چند دقیقه عذرخواهی می کند و همراه شروین به اتاقش پناه می برد تا وقتی که پدرش شروین را برای رفتن صدا کند.
یک بار پس از بازگشتن از خانه ی عمو، شروین به آرامی در گوش خواهرش گفت:
_ می خوام باهات صحبت کنم.
شیرین یا تعجب سری تکان داد و گفت:
_ باشه، بیا اتاقم .
وقتی هر دو وارد اتاق شدند و شروین مطمئن شد که پدر و مادرش به اتاقشان رفته اند رو به شیرین کرد و گفت:
_ می تونم باهات رک و پوست کنده صحبت کنم؟!
شیرین در جواب گفت :
_ البته، چرا که نه.
شروین روی تخت نشست و به شیرین اشاره کرد تا او هم کنارش بنشیند. وقتی شیرین کنار شروین جای گرفت. او گفت:
_ آبجی کوچولو میتونم ازت خواهش کنم که وقتی عمو و زن عمو رو جایی دیدی و یا به دیدنشون رفتی در حضور فرهاد کمتر با اونها بگو بخند و شوخی کنی؟!
شیرین با تعجب از شروین پرسید:
_ چرا؟! مگه چی شده ؟! اتفاقی افتاده ؟!
_ نه، اتفاقی نیفتاده، فقط مراعات حال فرهاد رو بکن و کمتر باهاشون گرم بگیر. نمیگم بی محلی کنی ولی کمتر شیطونی کن .
شیرین بی حوصله گفت:
_ نمی فهمم. اگه اتفاقی نیفتاده من چرا باید با اونا اینطوری رفتار کنم ؟! ببینم فرهاد چیزی گفته ؟! اون از چیزی ناراحته؟
شروین سرش را پایین انداخت وگفت:
_ راستش، ناراحت که هست. ولی چیزی در این مورد از من نخواسته که به تو بگم. امشب وقتی داشتم باهاش حرف می زدم حس کردم حالش گرفته است. وقتی با اصرار و خواهش و التماس ازش خواستم که منو مثل برادرش بدونه و باهام درددل کنه، بغض کرد و گفت:
_ کاش خدا به جای من یه دختر به پدر و مادرم می داد. اونا عاشق دختر هستن و اینو با رفتاری که با شیرین و دیگر دختران فامیل دارن ثابت کردن. همیشه بعد از دیدن شیرین حالشون فوق العاده میشه، خیلی پرانرژی میشن، همش میخندن و راجعبه اتفاقاتی که وقتی شیرین بود حرف میزنن، من هیچوقت نتونستم فرزند خوبی برای اونا باشم.
بعد هم از پنجره ی اتاقش زل زد و ادامه داد:
_ خدایا کاری کن که من بتونم خلاء وجود یک دختر رو تو این خونه از بین ببرم.
_ ببین شیرین اصلا در مورد فرهاد فکر بدی نکن. اون اصلا در این مورد از من درخواستی نکرد، این فقط درخواست و خواهش منه که احساس می کنم خواهرم دوست و یاور منه و به درخواست برادرش گوش میده و عمل می کنه. ازت نمی خوام که با عمو و زن عمو به سردی رفتار کنی و یا رفتار بدی نسبت به اونا پیش بگیری فقط ازت می خوام در حضور فرهاد کمتر برای اونا شیرین زبونی کنی و سر به سرشون بزاری که اونا از پسرشون غافل نشن و فرهاد هم اینطور تو اتاقش بشینه و غصه بخوره که چرا دختر نشده تا آرزوی پدر و مادرش برآورده بشه، تو که دوست نداری فرهاد به خاطر این مسئله اینقدر سرخورده بشه که از همه ی زنها و دخترها بدش بیاد؟! پس سعی کن عاقل باشی و به حرفهای من خوب عمل کنی.
شیرین نگاهی به برادرش کرد و گفت:
_ من اینو نمی دونستم. اما از تو ممنونم که این مسائل رو به من گوشزد کردی، من تمام سعی ام رو برای مراعات حال فرهاد می کنم. اینو از طرف من مطمئن باش.
شروین با خنده ایی گفت:
_ از طرف تو خیالم راحته، فقط جوری رفتار نکنی که فرهاد متوجه موضوع بشه، آخه دلم نمیخواد فکر کنه حرفهایی رو که به من میزنه میرم و به دیگران میگم. تو میتونی با اونا شوخی بکنی ولی در حد متعارف و کمتر، در ضمن دلم می خواد حرفهایی رو که امشب به تو زدم مثل یک راز پیش خودت نگه داری و هیچوقت نذاری فرهاد و یا کسی دیگه از این موضوع باخبر بشه. باشه خواهر کوچولوی من؟!
شیرین هم خندید و گفت:
_ مطمئن باش داداشی، من بهت قول می دم.
و دستش را روی دست برادرش گذاشت تا با اینکار اطمینان بیشتری یه برادرش بدهد. شروین هم آرام با دست دیگرش چندین ضربه آرام روی دست شیرین زد و به لبخندی اکتفا کرد. در حال بلند شدن از جایش رو به شیرین گفت:
_ پس من با اطمینان کامل می رم که بخوابم. شب بخیر خواهر کوچولوی من.
شیرین که برای بدرقه برادرش از جای بلند شده بود هم گفت:
_ شب بخیر داداش خان من.
شروین با خنده از اتاق بیرون رفت و شیرین با لبخند در اتاقش را بست. لباسش را عوض کرد و خود را روی تخت خواب رها کرد و با فکر و اندیشه ی فرهاد به خواب عمیقی فرو رفت.
تمام این اتفاقات شیرین را مجاب کرده بود که رویه ی دیگری را درمقابل عمو و زن عمویش پیش بگیرد. با تدابیر شروین و انجام خواست او توسط شیرین همه چیز همانطور که آنها می خواستند پیش می رفت. شیرین دیگر کمتر برای عمو و زن عمویش شیرین زبانی و طنازی می کرد و بیشتر خود را یک خانم جوان متشخص نشان می داد تا یک دختر لوس و ننر و بازیگوش. وقتی عمو و زن عمویش به او اعتراض می کردند می گفت که دیگر بزرگ شده و نباید در مقابل بزرگترانش رفتاری دور از شأن و لوس داشته باشه. در این مدت هم فرهاد کم کم از لاک خود بیرون آمد و بیشتر در جمع می جوشید. شروین و شیرین هم به خاطر این موضوع خوشحال بودند.
***
از سالن پذیرایی صدای خداحافظی مهمانان می آمد و این نشان از آن داشت که میهمانی به پایان رسیده.
با اینکه قبلا از آنها خداحافظی کرده بود ولی باز به رسم ادب سریع خود را به کنار پله ها رساند و از همان بالای پله ها با صدایی بلند و خیلی با عجله گفت :
_ عمو، عمــــو، عمو وحیــد!
آقا وحید با نگرانی نگاهی به بالای پله ها کرد و پرسید
_ جونم عمو. جونم کاری داشتی؟!
شیرین که از ترساندن عمویش لذت برده بود خنده ی ریزی کرد و گفت:
_ اولا جونتون سلامت. ثانیا نه کاری نداشتم. ثالثا فقط خواستم خداحافظی کنم.
و دوباره ریز خندید و دستش را جلوی دهانش گرفت.
آقا وحید نفس راحتی کشید و با خنده گفت:
_ جون به لب شدم پدرسوخته، نمیتونستی آرومتر مثل آدم خداحافظی کنی؟!
شیرین لب پایینی اش را گزید و گفت :
_ وا عمو، مگه آدم نیستم ؟!
آقا وحید با همان لبخند همیشگی اش گفت:
_چرا هستی، فقط نمیدونم چرا بعضی وقتا جو میگیرتت اینطوری میکنی؟
همه با لبی خندان به شیرین و آقا وحید نگاه می کردند که شیرین با لبی آویزان گفت:
_ مگه من چیکار کردم؟ فقط خواستم خداحافظی کنم. حالا که شما نمی خواین باشه، زن عمو خداحافظ، فرهاد خداحافظ.
وقتی فرهاد و مادرش جوابش را دادند شیرین به حالت قهر رو از عمویش گرفت و می خواست به اتاقش برود که با صدای عمویش در جایش ایستاد.
_ خب حالا، خداحافظ شیرین خانم. چه زود رنجم شده.
شیرین رویش را برگرداند و به عمویش نگاه کرد و با گردنی کج شده دو ابرویش را بالا برد و با خنده گفت:
_ خداحافظ عمو جان.
و به سوی اتاقش روانه شد. صدای بلند خندیدن عمویش و دیگران را از کنار در اتاقش شنید.
پشت میز تحریرش نشست و مشغول درس خواندن شد، ساعتی بعد دست از درس خواندن کشید و به رختخوابش پناه برد تا صبح زود بیدار شود و سرحال و قبراق درسهایش را پیگیری کند.
***
لیلا
00سلام، خوب بود، آموزنده بود
۴ هفته پیشلیلا
00چرا ادامه رمان احساس آرام را نگذاشتید
۴ هفته پیشعلی
۱۴ ساله 00رمان جالب و باحالی بود به قول بعضی از بچه ها یکم بچگانه بود و زیاد رسمی صحبت میکردن اما باحال و جالب بود پیشنهاد میکنم یبار بخوانیدبعدشم ندا خانم واقعااز چه چیز های مزخرفی انتظاردارین داخل رمان بیاد
۲ ماه پیشعلی
۱۴ ساله 00لامسب خوب تا اخر مینوشتش یعنی خیلی اعصاب خوردکنه خیلی که عاشق باشی و ابراز تکنه مخصوصا دیگه اون قسمتی که خارج بودند و هردو عاشق هم و هر دو هم فکر میکردند دیگری از اون متنفره اما داستان باحالی بود ممنو
۲ ماه پیشندا
01عالی بود خیلی ممنون نویسنده جان ولی نصفه تموم شد ای کاش از شب حجلشون و زمان بارداری و بچه هاشون هم می گفت و***عروسی و فردای عروسی که مادرشوهرش کاچی بیاره بامزه می شد ولی بازم خوب بود ممنون 🌸🌸
۱ سال پیشAna
00از چه چیز های مسخره ای انتظار داری تو رمان تعریف بشه 😕خیلی مسخره چندشه
۷ ماه پیشمرضیه
۱۴ ساله 01ببخشید یه سوال الان شخصیت اصلی شیرین و فرهادن یا محجوب و متین؟
۱۰ ماه پیشفربد
00خوب و سرگرم کننده...........
۱ سال پیشامیر
51لطفا اگه نظری دارید درست بیان کنید توهین چرتو پرت نوشتن ممنوع باسپاس فراوان
۲ سال پیشمهدیه
42ت چیزی نگی کسی نمیگه لالی
۲ سال پیشنسترن بانو
۲۵ ساله 20رمان قشنگی بود
۲ سال پیشزهرا
۲۵ ساله 30تا قسمت سوم رمان ابکی بود ب چیزای الکی میخندیدن و اسم مادرا روچند بار عوض کرد.نمیدونم اینارمان مینویسن اخرسر خودشون نمیخونن ببینن ایرادش کجاست.ولی قسمتای خارج کشورش خوب بودو بهتر شددر کل یه باربخونید.
۳ سال پیشنورا
۱۹ ساله 10به نظرم رمان خوبی بود و دوست داشتنی و کاملا اجتمایی از نویسنده ممنونم که وقت گذاشته واسه رمانش 🥰😘
۳ سال پیشرویا
30نه اتفاقا اسم رمان برازنده ش بود یه رمان آرام و احساسی ممنون از نویسنده این رمان عالییییی بود😍
۳ سال پیشکایرا
65واقعا افتضاحه. خسته کنند و صد البته بچه گانه.. به اصل مطلب نمیره و هی موضوعات بی اهمیت رو کش میده. همچنین دیالوگاش خیلی غیر طبیعیه و خیلی مودبانه کلیشه ای باهم میحرفن
۴ سال پیشدیانا
69مزخرفترین رمانی که تا حالا خوندم
۴ سال پیشبهار
۱۷ ساله 47جدی؟انقد مزخرفه؟؟ البته ببخشید نویسنده جان آبکی نوشتی
۴ سال پیش
مبینا
۲۸ ساله 00عالی