رمان هیاهوی تنهایی به قلم مینا نصیری
گاهی در جغرافیای زندگیمان آدمهایی راه پیدا میکنند که تا آن لحظه نه آنها را دیدهای و نه میشناسی.
لازم نیست در کنارش وقتی را سپری کرده باشی؛ بر حسب تصادف سایههایتان در یک راستا کش آمدهاند و قد کشیدهاند...
و زندگی پر است از سایههای هم قدی که حتی به اندازهی نوشیدن یک فنجان چای اوقات سپری نکردهاند و یک بار هم همدیگر را ملاقات نکردهاند...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۳۷ دقیقه
کنکور و بند و بساطش که شروع شد همانجا اتراق کرد و زیر بار مشقت دادنهای لیلا و درس دادنهای عجیبش درس خواند.
دست، خیالش را کشید و به حال بازگرداندش.
"خدا نکنه " ای زیر لب گفت و دستش را میان موهایش برد.
- بیشتر اینجا باش، اینجوری از شر اون خونه مجردیت هم ...
آشور لبخندش را پشت لبهایش خفه کرد و سرش را پایین انداخت.
- گوش میدی به من؟
سرش را بالا آورد.
- از قدیم گفتن هر چیز که خار آید یک روز به کار آید.
دست فخری بالا آمد و بر کتف آشور فرود آمد. آشور با خنده دستان چروکیدهی فخری را در دست گرفت و ب*و*سهای پشت دستش کاشت.
تا آخر وقت کنارشان بود، اما ذهنش درگیر فرداهایی بود که هر لحظهاش را سالها به انتظار نشسته بود.
***
- شرکت به اندازهای قوی شده که وسوسه کننده باشه.
با حرف کوروش، سر آشور بالا آمد و فنجان چای را روی میز گذاشت.
- میدونم بابا، اما پشتوانهی مالی محکمی که داشت کمک کرد تا روز به روز بزرگتر بشه و حالا غولی بشه تا بتونه من رو به هدفم نزدیکتر کنه.
- هر کاری میکنی من باهات هستم.
آشور تکهای نان از سبد برداشت و رو به کوروش کرد.
- لقمه هر چه بزرگ تر، امکان خفگی بیشتر.
- مراقب باش اشتباهی گلو نگیره.
آشور شانهای بالا انداخت و بیتفاوت تکه نان در دستش را درون دهانش گذاشت و جرعهای از چای را نوشید.
***
- بابا هست؟
منشی شرکت سرش را بالا آورد و نگاهش کرد.
- هستن، ولی اگر کارتون واجب نیست مزاحم مهندس نشم آیه جان.
پوزخندش غیرارادی بود. سری به تأسف تکان داد و بی توجه به چهرهی خشمگین منشی، راه اتاق پدرش را در پیش گرفت؛
ضربهای به در زد و وارد شد.
- این حرفها چیه دکتر جان، ما که دیگه از این حرفها نداریم. در اسرع وقت یونیت ها رو میفرستم کلینیک جدید.
گوشهای ایستاد و به مکالمهی پدرش گوش داد. نگاهش روی وسایل اتاق چرخید و در نهایت روی پدرش نشست.
گویی گذر زمان روی او اثر نکرده بود. سفیدی موهای شقیقهاش چهرهاش را به مراتب جذابتر کرده بود.
با صدای قهقههی سهراب، از آنالیز چهرهی او دست کشید و با اشارهی سرش، روی مبل کرم رنگ روبروی میز نشست.
دستش روی صفحه ی گوشی بود و گوشش به مکالمهی بی سر و ته سهراب.
جای نگرانی نیست، حساب و کتابمون هم بمونه سر وقت خودش. من هم که میدونی آدم وقت شناسی هستم. مخلص شما هم هستیم، میبینمتون.
سهراب گوشی را روی میز گذاشت و نگاهی به آیه انداخت.
- خب، آیه خانم، از این طرفها.
آیه سرش را بالا آورد و در جایش جابجا شد و گوشی را در جیبش سراند.
- باید باهاتون صحبت کنم.
سهراب سرش را روی برگهها برد و زیرشان را امضا زد.
- سال دیگه درسم تموم میشه، میخوام برم شیراز و همون جا بمونم.
- شیراز چه خبره؟ و از کی تا حالا شما خودسر شدی که فکر میکنی میتونی تنهایی به نتیجه برسی؟
لحن خشک و جدی سهراب دخترک را کمی ترساند، اما کوتاه نیامد. دستش گیر پایین مانتوی سنتی دوختش شد و آن را در مشتش مچاله کرد.
- خسته شدم از تهران، اصلاً برای شما چه فرقی میکنه؟ فکر میکنم اینطوری شما راحتتر هم باشید.
- شما لازم نکرده به فکر راحتی من باشی، فکر رفتن رو هم از سرت بیرون کن؛ الان هم به سلامت، قرار کاری دارم.
لحن تند سهراب، آیه را از جا بلند کرد. مانتواش را صاف کرد و دستی به مقنعهاش کشید و زیر نگاه سرزنشبار سهراب از اتاق خارج شد. در اتاق را نسبتاً محکم به هم کوبید و به سمت اتاقش رفت.
بدون لحظه ای تعلل کیفش را از روی میز چنگ زد و بیتوجه به نگاه منشی از شرکت بیرون زد.
در حال حاضر بحث کردن را صلاح نمیدید. حداقل کاری که کرده بود کنترل عصبانیتش بود.
- آخ... چه خبرتونه؟
انگشت اشارهاش را گوشهی ابرویش گذاشت و فشار خفیفی داد. سرش را کمی بالا آورد و نگاهش در نگاه آشور نشست. اخمش پر رنگتر شد و قدمی به عقب رفت.
- حداقل کاری که میتونید انجام بدید یک معذرت خواهی ساده ست.
چشمهای ریز کردهی آشور، سر تا پای آیه را کاوید و در نهایت روی چشمهایش مکث کرد.
- یک برخورد ساده بود.
ابروهای آیه بالا رفت، اما موضعش را حفظ کرد. نگاهش سر تا پای آشور را وجب زد.
- بله، با این هیبت فقط یک برخورد ساده بود.
خم شد و کیفش را از روی زمین برداشت و در مقابل نگاه خونسرد آشور، دکمهی آسانسور را فشرد.
تا بالا آمدن آسانسور، آشور دستهایش را روی سینه چلیپا کرد و نگاهش را به او دوخت. نگاهش آشنا بود، اما هر چه به ذهنش فشار آورد راه به جایی نبرد.
"دیوانه ای" نثار دخترک کرد و به سمت شرکت رفت.
****
- من اصلاً نمیفهمم، واقعاً دلیلی برای مخالفت وجود نداره.
سیب قرمزی از ظرف روی کابینت برداشت و پاهایش را محکمتر تکان داد.
- حواستون به من هست استاد؟
مریم
۳۱ ساله 00سلام ممنون نویسنده جان لذت بردم
۱۱ ماه پیشخاطره
۳۷ ساله 20عالی بود ممنونم نویسنده عزیز موفق باشی 🌹🌹🌹
۲ سال پیشتنها
10ممنون ازنویسنده خوب بود. اگه اززبون سوم شخص نبودبهتربود
۲ سال پیشفاطمه
۱۴ ساله 30به نظر من باید از زبان خود دختره باشه و من اصلا اینجور رمان ها را دوست ندارم ولی بازم خوب بود میشه خوندش
۳ سال پیشاسرا
10خوب بوداززبان مرداونایی که اینچنین رمان دوست دارن میتونن بخونن
۴ سال پیشآرزو
20عالیییی دستت طلا مینا جان
۴ سال پیشاکسوال
۱۳ ساله 20قشنگه برای یه بار خوندن خوبه. ☺👌
۴ سال پیش
احمدی
00یکی از بی نظیرترین رمان ها برای من بود