رمان منجلاب خون به قلم مبینا ترابی
دزدی، تعرض، قتل، ترور، جاسوسی!
کلماتی هستن که من این روزها باهاشون سر و کار دارم، البته شاید باید بگم از زمانی که مدرسه می رفتم مجبور به جاسوسی شدم و در نهایت شاید بتونید اسم من رو مجرم، دزد و حتی قاتل بزارید!
زندگی من پر بود از روشنی اما یه روز تبدیل به سیاه چاله ای شد که همه رو تو خودش می بلعید!
من حتی مادر خودم رو کشتم!
پشیمونی؟ شاید کلمه ای باشه که از من دوره اما هر بار برای هر کدوم به اندازه اشک ریختم!
شاید وقتش باشه! وقت انتقام از اون هایی که باعث شدن دختر سیزده ساله تبدیل به یه جانی بشه!
من آناهیتا پارسا، الان بیست و نه سال سن دارم، شاید جالب باشه بدونی من با گذشته سیاهم هنوز هم دارم زندگی می کنم، شاید هم تشکیل خانواده دادم...
البته شاید اون قدر که میگم وحشتناک نباشم، اما قضاوت به عهده شما...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۴۸ دقیقه
این حرف رو باید یکم پیش می گفتی آنا خانوم_
به شدت من رو کنار زد که باعث شد روی زمین بیفتم بلند شدم و با عجله به سمت آرش حمله کردم و به لباسش چنگ زدم تا وارد اتاق مامان نشه.
آرش نیشخندی زد و با شدت بیشتری من رو به سمت دیوار هل داد که باعث شد صدای ترک خوردن استخون هام رو بشنوم.
لب گزیدم و با فریاد بابا رو صدا زدم تا حداقل به دادم برسه. آرش توجه نکرد و وارد اتاق شد، پشت سرش به داخل اتاق رفتم.
درست مثل یه حیوون وحشی به سمت مامان هجوم برد فریادی کشیدم که چشم به چشمم دوخت.
همونطور که نفس نفس می زدم گفتم:
_ باشه آرش ببخشید، غلط کردم! تور و به خدا قسم با مامان کاری نداشته باش، خواهش می کنم
آرش چشم هاش رو باریک کرد و گفت:
_ چیزی برای بخشیدن وجود نداره چه بهتر الان این زن بمیره و همه از دست جنازه تو این خونه راحت بشن
فریادی زدم و با بغض گفتم:
_ بسه آرش مامان هیچ تقصیری تو این قضیه نداشته، مامان نمی خواست
اما آرش نمی شنید، انگار کر شده بود.
اولین سیم رو از دستگاه جدا کرد که باعث شد اکوی بوق های متممد هشدار بهم بده
اشک هام جاری شدن، لرزش دست گرفتم با دیدن جسم بی روح مامان، تصمیمم قطعی شد.
گلدون شیشه ای رو از روی میز برداشتم آرش هنوز دست از کارش نکشیده بود
داشت تنها حامی و پشت پناه من رو ازم می گرفت می خواست مامان رو بکشه
نمی ذارم! نه نمی ذارم چنین اتفاقی بیوفته.
چشم هام رو بستم و گلدون رو پشت گردن آرش خاکستر کردم.
نفسم قطع شد نگاهم رو به آرش دوختم که ناباور به من زل زده و دستش رو پشت گردنش گذاشت.
بدون اینکه به آرش، که شبیه جنازه شده بود توجه کنم به سمت مامان رفتم و سیم ها رو به دستگاه وصل کردم.
اشک هام بی مهابا روی گونه هام فرود می اومد با مشت روی دستگاه کوبیدم. هنوز هم خط ها ممتد بودند.
فریادی زدم. دست های مامان رو تو دستام گرفتم.
به شونه هاش زدم و گفتم:
مامان! خواهش می کنم بیدار شو! خواهش می کنم من رو کنار..._
هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که درب به شدت کوبیده شد و بابا و تمام خدمه به اتاق هجوم آوردند. بدون توجه به فریادشون، سیم ها رو جا به جا می کردم تا شاید خط زندگی من تموم نشه.
فریادی زدم و با بغض گفتم:
مامان التماست می کنم بلند شو_
با مشت روی دستگاه می کوبیدم میون هق هق هام فریاد زدم.
_ خواهش می کنم زنگ بزنید اورژانس.
صدای بوق بهم گوشزد می کرد که همه چی تموم شده
مامان عزم رفتن کرده. روی زمین زانو زدم، دست های سرد مامان مهر خاموشی به لب هام زده بود.
سرم رو روی دستش گذاشتم و آروم اشک ریختم.
زندگی من همیشه همین بود خلاصه می شد تو دو کلمه" تنهایی و بیچارگی"
با کشیده شدن بازوم به خودم اومدم و با بهت به بابا خیره شدم.
کلماتی رو فریاد می کشید اما گوشم نمی شنید، فقط اشک می ریختم و به مامان نگاه می کردم.
با سوزش گونه م نگاهی به چشم های آشفته و وحشت زده بابا دوختم.
برای من نگران بود؟
خواستم دهن باز کنم و بگم ممنون که نگران منی!
اما با سیلی دوم، سوم و چهارم کلمات قفل شدند با بهت به بابا نگاه کردم که فریاد کشید و گفت:
دختر بی چشم و رو چه غلطی کردی؟ هان؟ _
با بغض نگاهش می کردم که موهام رو تو دستش گرفت. خون به رگ های مغزم هجوم آوردن! از درد چشم هام رو بستم.
فریاد دیگه ای زد و گفت:
_پست فطرت بهت زندگی دادم این چه غلطی که با داداشت کردی؟ می شنوی آنا؟
با کشیده شدن موهام فریادی کشیدم! هر چقدر تقلا می کردم فایده نداشت.
بابا کنار آرش که روی زمین آغشته به خون بود ایستاد و گفت:
ببین احمق چی کار کردی! ببین..._
با ترس چشم هام رو به جسم خونی آرش دوختم قلبم به تپش افتاده بود من چی کار کردم؟
بغض به گلوم چنگ می زد با فشاری که به بازوم وارد شد نگاهم رو به بابا دوختم.
فریادی زد:
ببین چی کار کردی دختر احمق_
بازوم رو از دستش بیرون کشیدم کنار آرش زانو زدم.
بابا نفس کلافه ای کشید و رو به خدمه که شبیه مجسمه ایستاده بودن گفت:
به دکتر تماس بگیرید._
نگاهم به جمجه خونی آرش بود با بهت نگاهش می کردم..
من چی کار کردم؟ من کشتمش؟ من قاتل آرش شدم؟
صدای هشدار دستگاه ها مته به روحم شده بود جیغ های پی در پی کشیدم و با شتاب از جام بلند شدم به دستگاه هجوم بردم.
نمی فهمیدم چی کار می کنم حالم دست خودم نبود.
تمام سیم ها رو از برق جدا کردم فریادی کشیدم و با اشک سمت بابا رفتم.