رمان آی پارا به قلم سمیه.ف.ح
در مورد یه خان زاده ی آذری به اسم آی پاراست که در اثر ناملایمات زندگی و خیانت های اطرافیانش از محل زندگی خودش یعنی روستای کندوان به اجبار به عنوان خدمتکار به خونه یه خان به نام میرزا تقی خان ، به شهر اسکو می یاد و اونجاست که آی پارا نشون می ده با وجود رده ی پایینی که تو اون خونه داره هنوز هم خون یوسف خان تو رگاش جاریه و کل حکومت اون خونه رو عوض می کنه و تو این راه ، زندگی خودش و تک پسر خان ، یعنی تایماز رو دستخوش تغییر می کنه و….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۸ دقیقه
مي دونستم از تماس هر کدوم از خدمه با همسرش مي ترسه بنابراين گفتم : جريانش طولانيه اگه به شما بگم بعد به خان ، آسلان مي فهمه من نيستم . بانو ، خان رو خبر کنيد لطفاً
بيگم خاتون که مطمئناً مودب ترين خدمه اش هم باهاش اينطور لفظ قلم حرف نزده بود ناچاراً گفت باشه . تو بمون مي رم بيارمش.
چند دقيقه بعد خان با خشم همراه همسرش وارد اتاق شدن
خان رو به من گفت : بهتره کارت واجب باشه . چون از اون روز هنوز ازت کينه دارم.
گفتم : خان اومدم خبر يه دزدي رو بهتون بدم.
خان قهقهه زد و گفت: چي؟ دزدي؟ اونم تو املاک من ؟ املاک ميزا تقي خان ؟ امکان نداره . کي يه همچين جرأتي مي کنه ؟ تو ديوانه اي دختر.
گفتم : شريک دزد و رفيق قافله.
خان گفت : مثل بچه ي آدم حرف بزن تا ندادم فلکت کنن.
گفتم : مي گم خان اما ازتون مي خوام اگه حرفام رو قبول کردين و ديدين راس مي گم خواهش من رو رد نکنين.
خان گفت : بگو چي مي خواي ؟
گفتم : مي خوام براي پاداش اين خبرم ، اجازه بدين بقيه زن هاي خدمتکار اين خونه هم مو داشته باشن .
خان غريد امکان نداره . همين تو داري بسه.
گفتم : خواهش مي کنم خان . نگاه به همسر قشنگتون بکنيد. آدم حض مي کنه وقتي جعد موهاشو مي بينه. تو اون لحظه چشمم به بيگم خاتون بود که از تعريف من سرم*س*ت بود و ادامه دادم : خان شما همسر به اين زيبايي دارين . پسرتون هم که مادر به اين زيبايي رو ديدن ديگه به خدمه نيگا مي کنه ؟ آخه شما کجا م*س*تخدم هاي کرکثيف خونه کجا . خدايي خوشگل هم نيستن . آقايي کنين و بذارين به اين چند تا شويد خوش باشن.
خان گفت : اگه حرفات دروغ باشه و نتوني اثبات کني چي؟
گفتم : براي هر تنبيه شما حاضرم سر خم کنم.
خان که به مباشرش زيادي اعتماد داشت و فکر مي کرد از رو غرض دارم تهمت مي زنم و بازنده ي جريان منم و اون مي تونه زهرش رو بريزه ،گفت: قبول . بگو حرفت رو.
جريان رو که تمام و کمال واسه خان گفتم ، خان حسابي رفت تو فکر.
گفتم : خان ، شب مي يام پيشتون تا با هم بريم و ببينيم . اگه خودتون باشين بهتره . درضمن آسلان نوچه زياد داره نبايد بدونه فهميدين وگرنه همه چي خراب مي شه.
خان گفت : باشه. تو برگرد سر کارت . شب منتظرتم.
تعظيمي جلوي بانو کردم و سريع برگشتم به باغ.
*****
خيلي نگران بودم و مدام دعا مي کردم آسلان بويي نبره.
رقيه يه کم به پرو پام پيچيد که جريان دزدکي رفتنم رو بدونه اما وقتي ديد ، نم پس نمي دم ، ول کرد.
شب بود و رقيه از فرط کار و خستگي ، بي هوش شده بود. لچکم رو سرم کردم و به طرف عمارت راه افتادم. خان وسط حياط با دونفر از نگهبان ها ايستاده بود .
از اينکه خودش اينقدر جنم نداشت که تنها بياد ، ازش بيشتر بدم اومد. اگه هر کدوم از اين نگهبانها مثل آسلان که خان اعتماد کامل بهش داشت ، خائن از آب در مي آمد کلاه من پس معرکه بود . اگه نمي تونستم اثبات کنم که آسلان دزدي مي کنه ، تنبيه سختي در انتظارم بود.
خان تا من رو ديد ، همراه نگهبانها جلو اومد و گفت: بريم.
يه کم پشت در باغ صبر کرديم تا مطمئن بشيم همه چي آرومه.
به طرف پشته ي يونجه حرکت کرديم . جا واسه پنهان شدن چهار نفرمون نبود . خان دستور داد نگهبان ها کمي دورتر پشت درختها پنهان بشن و من و خودش پشت تل يونجه قايم شديم.
کمي بعد در حالي که تو دلم آشوبي به پا بود ، صداي قدمهايي رو شنيديم . کمي خودمون رو بالاتر کشيديم که در اتاقک ديده بشه . همون ديروزي ها بودن. وارد اتاقک شدن و مثل هر شب بيست تا از طبق رو بيرون آوردن.
همه ي تنم چشم بود و حواسم به خان نبود . يه لحظه متوجه شدم کنارم نيست. اطراف رو پاييدم ببينم کجا رفته که ديدم با نگهبانها دارن از پشت اتاقک به اون دو نفر نزديک مي شن.
تو يه حرکت ناگهاني ، پريدن و ضربتي هر دو شون رو گرفتار کردن.
کار من تموم شده بود . نمي خواستم بفهمن منم اونجا بودم . آروم به طرف در باغ برگشتم و سريع رفتم تو اتاقم.
فردا روز بزرگي بود. اگه اون دوتا اعتراف مي کردن که کار ، کارِ آسلانه ، من شرط رو مي بردم و پرونده ي تراشيدن موي زنهاي اين خونه براي هميشه بسته مي شد. ابداً نمي تونستم بخوابم . اونقدر اين دنده اون دنده شدم که دم دمهاي صبح خواب مهمون چشمام شد.
تا نزديکي هاي ظهر که هم تو مطبخ و هم باغ کار مي کرديم ، اصلاً خبري نبود. اصلاً نمي تونستم حدس بزنم جريان چيه. تنها تفاوت اون روز با روزاي قبل نبود آسلان بود . از صبح ازش خبري نبود . همه چي مثل روزاي قبل خيلي آروم بود. ديگه داشتم به خود خان هم شک مي کردم که خبر اومد خان همه رو جلوي ايوان عمارت خواسته .
شستم خبردار شد که حتماً راجع به موضوع دزديه.
وقتي رسيديم جلوي عمارت و کمي جمعيت رو کنار زدم که جلوتر وايسم ، چيزي رو که مي ديدم نمي تونستم باور کنم . فجيح ترين و در عين حال چندش آورترين صحنه ي تمام زندگيم جلو روم بود.
آسلان ل*خ*ت مادر زاد با وضعيتي زننده در حالي که خون از سر و صورتش شيار شيار روان بود ، جلوي ايوان ، جمع شده تو خودش ، نشسته بود . مي دونم هم از درد و هم از شرم نمي تونست سرش رو بلند کنه . همه هاج و واج همديگه رو نيگا مي کردن و زن ها از شرم سرشون پايين بود که خان گفت :
اين بي آبرويي سزاي کسيه که از ميزرا تقي خان دزدي کنه . نمي خوام بکشمش .مي خوام تا آخر عمر اين بي آبرويي رو با خودش يدک کنه و رو به نگهبانها گفت : اين سگ رو از خونه ي من بندازين بيرون .بعد با عصاي منقوشش که نشان قدرتش بود به طرف عمارت حرکت کرد اما در نيمه راه برگشت و رو به جمعيت حيران گفت : در ضمن از امروز به بعد نيازي به تراشيدن موهاي زنان نيست و مي تونن موهاشون رو بلند کنن .
همهمه ايي تو جمع ايجاد شد. هم زن ها و هم مرد ها خوشحال شدن. بلاخره براي مردها هم ديدن کله کچل زنهايي که بايد مظهر زيبايي مي بودن ، خيلي سخت بود . بخصوص متاهل ها که زن و مرد اينجا کار مي کردن . همه شادي مي کردن و حتي چند تا از دخترکان کم سن و سال از شوق گريه کردن . همه آسلان و سرو وضعش رو فراموش کردن و فقط صحبت دستور جديد خان بود .
لحظه ايي که مي خواستم به طرف باغ برگردم ، بي اختيار اون خائن کثيف رو که حالا به نظرم خيلي زشت تر هم مي اومد رو نگاه کردم که ديدم نگاه پرتنفرش رو به من دوخته . انگار که فهميده بود همه اين آتيشا از گور من بلند شده.
يه لحظه ترسيدم ، اما خودم رو نباختم و سريع از اون فضا رو ترک کردم.
وقتي رسيديم به باغ ، رقيه پريد ب*غ*لم کرد و گفت : کار تو بود نه ؟
خودم رو زدم به اون راه و گفتم : چي؟
گفت : جريان رو کردن دزدي آسلان و اجازه بلند کردن موهاي ما.
لبخندي زدم و گفتم: خوشحالي ؟
حواسش از سوالش پرت شد و مثل بچه ها ذوق کرد و گفت : وايـــــــــ آره خيلي .
هنوز فکرم درگير نگاه خصم آميز آسلان بود.
سعي کردم افکار منفي رو از خودم دور کنم و به نتيجه خوبي که گرفته بودم فکر کنم .
*******
شب وقتي تو رخت خواب تميزم که بعد از شستن و خشک کردن و دوختن مجدد تازه امشب آماده شده بود ، دراز کشيدم ، ياد خونه ي خودم افتادم . خونه ايکه بودن و زندگي کردن تو اون آرزوي همه دخترهاي روستامون بود . دردانه يوسف خان بودم و زندگيم خلاصه شده بود تو کتاب خوندن تو زم*س*تونها و اسب تاختن تو تابستونا.
پدرم مرد قدرتمند و در عين حال عادل و اهل خدايي بود که همه ي مردم ده ازش راضي بودن .مايملک پدر فقط محدود به کندوان نبود و زمينهاي چند پاره آباديه ديگه هم متعلق به پدر بود.
ياد آوري روزهاي خوب گذشته دلم رو زير رو کرد . اون شب از اون شبا بود که دوباره ياد پدر و دايه جانم همه ي وجودم رو در برگرفته و خواب رو از چشمام فراري داده بود .
هر چند دايه جان سه سال پيش با ترک اين دنيا و تنها گذاشتن من غم بزرگي تو دلم به جا گذاشت . اما بقيه ي خاطرات گذشته ام تا يه سال آخر همگي روشن و زيبا بودن اما اون روزهاي خوب با فوت ناگهاني پدر ،حدود يک پيش ، به يکباره تبديل شد به کاب*و*س زندگي من .
عموي بزرگم که هميشه به علت جانشين شدن پدرم براي سرپرستي املاک پدر بزرگم حاج حسن خان از پدرم کينه به دل داشت و هميشه ي خدا تو کار پدرم کار شکني مي کرد ، با مرگ پدرم ، زمام امور رو به دست گرفت و شد خان آبادي .
پسرش ياشار هم که نون سفره ي اون بابا رو خورده بود ، دست کمي از خودش نداشت و تا مي تونست منِ تازه داغ ديده رو آزار مي داد .به ظاهر خاطر خواهم بود و من رو براي خودش مي خواست . اما من پشت پرده ي چشماي سبز وحشي عموزاده ام چيزي به غير مهر و عشق مي ديدم . چيزي شبيه يه عقده ي کهنه.
با هر بار همکلام شدن ياشار باهام انگار جانم رو به آتيش مي کشيدن . دوستش نداشتم که هيچ ، ازش بدم هم مي اومد .
املاک پدر بزرگم که پدرم سرپرست و اداره کنده ي اون بود با مرگ پدرم کلاً به عموم رسيد و من بي حق شدم . عموي نامردم هم برادري رو در حق برادر مرده ي خودش تموم کرد و به من گفت : يا زن ياشار بشم و يا جايي تو خونه ي اربابي ندارم و بايد به کنيزي برم.
باور اينکه عموم چنين کاري رو با برادر زاده اش بکنه برام خيلي سخت بود اما من دختر يوسف خان بودم و غرور اون تو رگهاي من هم جاري بود . شايد اگه من التماس مي کردم ، آبي مي شد رو زخم عقده هاي چندين ساله ي اون . اما من و التماس؟
Aniya
00رمان خوبی بودولی کاش آخرش روانقدرزودجمع نمیکردمثلاآینازبرمیگشت،مشخص میشدبچه ی دوم آی پاراچیه،ولی درکل خوب بود🌹
۸ ماه پیشزیبا
۲۸ ساله 00خوب بود دوسش داشتم من کلا رمان های اربابی رو خیلی دوس دارم دمت گرم نویسنده جان
۹ ماه پیشحدیثه ,
00من زیاد دوست نداشتم رمانو و اونجوری که باید جذب نمی کرد پیشنهاد نمیکنم
۱۰ ماه پیشمژگان
۳۴ ساله 10قشنگ بود 🙏😇
۱۰ ماه پیشسحر
00خیلی زیبا. بعد از دو سال برای بار دوم خوندمش.بازم برام تازگی داشت.ممنون از نویسنده
۱۰ ماه پیشمحدثه
۱۳ ساله 00بین همه رمان هایی که تاالان خوندم این رمان ازهمه قشنگ تربود ومن خیلی این رمان رودوست داشتم
۱۰ ماه پیشالهه
00قشنگ وجالب بود موضوع رمان هم خیلی عالی بود حتما بخونید ولذت ببرید
۱ سال پیشسانی
00عالی بود همچی غیر قابل پشبینی بود
۱ سال پیشsajedeh
۱۵ ساله 00رمان قشنگی بود
۱ سال پیشامین
00قلم نویسنده قویه
۱ سال پیشارزو
۲۶ ساله 00موضوع بد نبود ولی قلم اصلا خوب نبود انگار انشا دبستان بود همه اتفاقات پشت هم فقط میافتادن اصلا حرفه ای نبود.
۱ سال پیشش و
۵۳ ساله 00داستان زیبا ودارای محتوا ومضمون اجتماعی وادبی است همه از غیرت مردان ترک زبان ایران داستانها می دانیم ولی این رمان چیز دیگریست دست نویسنده درد نکنه منتظر آثار بعدی هستیم زیباتر وهیجان انگیزتر
۲ سال پیشلیلا
00عالی بود،فقط این جدایی های چند ساله توی رمان ها کلیشه شده اصلا توی واقعیت یکی چند سال بزاره بره دیگه برگشتنش مساوی با مردنشه ،بهرحال ممنون از نویسنده ی عزیز پایدار باشید.
۲ سال پیشاوا
00خوب بود ممنون نویسنده عزیز
۲ سال پیش
roz
00سلام بسیار عالی نوشته شده بود فقط غلط املایی داشت ( بعضی جاها)