رمان بادکنک قرمز
- به قلم هلن ابراهیمی آذر
- ⏱️۳ ساعت و ۲۰ دقیقه
- 9K 👁
- 114 ❤️
- 65 💬
اِما دختر موقرمز داستانه که سرگرم پرداخت بدهی های پدر بزرگشه... با شروع به کار کردنش تو یه کافه در وسط پارک، کم کم با یه بادکنک فروش مرموز رو به رو میشه بادکنک فروشی که کسی زیاد باهاش همکلام نمیشه و شایعه های خوبی درموردش پخش نشده و رویارویی عجیب اِما با بادکنک فروش مرموز، شروع داستان اونها رو رقم میزنه.
لبخندی زد و دستی به موهای تازه بلند شده ام کشید و پر غم لب زد: آخ دختر مو قرمز بیچاره ی من
بعد از خوردن سوپ که صرفا برای گرسنه نبودنمان بود به سوی اتاقم رفتم
اتاقی نه صورتی و نه بنفش، پر وسیله های کهنه و رنگارنگ
بدون عروسک و بدون لوازم آرایشی که برای هر دختری ضروریست البته از نظر دختران دیگر وگرنه من را چه به آرایش؟
مقابل آینه کوچک چسپیده به در حمام قرار گرفتم
چهره ام خسته و از بی خوابی چشمانم به قرمزی میزدند وموهای قرمز رنگم آشفته صورتم را قاب گرفته بودند
یادم است سالها قبل با خود عهد کرده بودم بزرگ که شدم حتما موهای قرمز رنگم را رنگ بزنم و حالا که بزرگ شده ام حتی نمیتوانم درست حسابی به این رویای بچگی فکر بکنم چه برسد به انجامش
البته نه آنکه کار سخت و پیچیده ای باشد فقط دغدغه های بیشمارم فرصت فکر به این چیز ها را از من گرفته اند
اصلا انگار این دغدغه ها فرصت زندگی را هم از من گرفته اند!
کلافه روی تخت خواب دراز کشیدم و چیزی نگذشت که به دنیای مشکی رنگ خواب فرو رفتم
با تکان خوردن بازویم و صدا زدن اسمم توسط مادر بزرگ چشم باز کردم و چند باری پلک زدم تا تصویر واضعی از اطرافم داشته باشم
گیج نگاهش کردم که به آرامی گفت: اِما بلند شو یکی زنگ زده میخواد در مورد کارِت باهات حرف بزنه
کمی فکر کردم که با یاد آوری امروز و آن مرد در پارک آهانی گفتم و از جا بلند شدم و خودم را به تلفن خانه رساندم و آن را به گوشم چسپاندم
_الو
_سلام اِما برای کار زنگ زدم
_سلام... بفرمایید
_اِما میتونی از فردا کارتو شروع کنی. از ساعت 10 صبح کارت شروع میشه. فردا بیا همون پارک جزئیات بیشتر رو بهت میگم
سریع جواب دادم: باشه ممنون
و پس از خداحافظی تلفن را قطع کرد و من خوشحال از تلفن دور شدم
مادر بزرگ هم با لبخند نگاهم میکرد
الان تنها نگرانی ام حقوقش بود
...
دستی به موهایم کشیدم و وارد پارک شدم
قرار بود مرد را همین دور و اطراف ببینم
نگاهی چرخاندم با دیدنش که کنار درختی ایستاده بود به همان طرف حرکت کردم
وقتی نزدیکش شدم صدایش زدم
سمتم برگشت و با دیدنم لبخندی زد و گفت: سلام اِما
سر تکان دادم
_سلام آقای...
_جِیسون
_خوشوختم
جواب داد
_ منم همینطور. همراهم بیا
پشت سرش به راه افتادم همانطور که راه میرفتیم شروع کرد به توضیح دادن
_همونطور که میدونی کارت سخت نیست در واقع هر روز میای و لباس های حیوانات رو میپوشی و تابلویی که بهت میدن رو دستت میگیری
شاید مضخرف ترین شغلی بود که میتوانست وجود داشته باشد و متاسفانه برای من انتخواب دیگری وجود نداشت
آب دهانم را قورت دادم و گفتم
_ کافه دقیقا کجاست آقای جیسون؟
در حالی که دستانش را در جیب کت مشکی رنگش میگذاشت گفت: کمی جلوتر بریم پیداش میکنی
باشه ای گفتم و چند قدمی دیگر که جلو رفتیم کافه ی بزرگی را دیدم
پس قرار بود اینجا باشم
همراه مرد وارد کافه شدیم و از دری سمت راست وارد اتاقی شدیم
مردی که داخل بود کمی نگاهمان کرد و خیره به من و خطاب به آقای جیسون گفت: پیداش کردی جیسون؟
جیسون سر تکان داد و مردی که کت شلواری خوش دوخت تن داشت و هم سن آقای جیسون میبود بر اندازم کرد
از نگاهش هیچ خوشم نمی آمد اما سعی کردم بیخیال باشم
مرد متعجب گفت: این که دختره. یعنی میتونه؟
قبل از اینکه بگذارم جیسون چیزی بگوید جواب دادم
_بله میتونم
مرد خیره ام شد و بعد از چندی سر تکان داد و گفت: خوبه میتونه کارشو شروع کنه
آقای جیسون لبخندی زد و رو به من گفت: پس مبارکه
لبخندی زدم
_ممنون
جیسون رو به مرد که انگار رئیس اینجا بود گفت:مایک فعلا اون یکی لباسو آماده نکردم همون لباس پاندا رو بده تن کنه.. من دیگه میرم
مرد مایک نام سر تکان داد و بعد از خداحافظی سرسری، جیسون از کافه بیرون رفت
او که رفت مایک گفت: اسمت چی بود دختر خانم؟
کمی جابه جا شدم و گفتم: اِما
روی صندلی چرخانش نشست و گفت: اوکی اما. میتونی کارتو شروع کنی. به السا میگم همه چیو بهت بگه
و همان لحظه السا را صدا زد که دختری بیست و چند ساله وارد شد
Mahtab
10چرا اینجوری تموم شد؟😭 وایی کاش جلد دو داشته باشه...😥😥
۱ هفته پیشزهرا
۱۸ ساله 20میگم طبیعیه سرش گریه مردم خیلی قشنگ اما دلگیرانه بود من که خیلی دوستش داشتم اگه پارت دوش هم بیاد خیلی خوب میشه
۱ هفته پیشآناتای
۱۲ ساله 00به نظر عالی بود مخصوصا آخرش که ادوارد زنده بوده وای که چقدر خوب بود ممنون از نویسنده و ممنون از سایت و برنامه ی دنیای رمان که ای داستان رو به اشتراک گذاشتن بازم ممنون
۲ هفته پیشزینب
00خیلی خوب بودو همینطور غمگین انگار صحنه های رمان رو میبینی غمگین ترین جاش اون موقع بود که خبر مرگ خواهرشو بهش میدم خیلی ناراحت شدم کاش ادامه داشت
۱ ماه پیشهستی
04رمان بی نهایت سطحی و***بود. هدف نویسنده این بوده که رمانش مثل رمان های آبکی که توش همه زیبای افسانه ای و صاحب پورشه ان نشه ولی دقیقا شبیه همون مدل رمان ها شده.
۱ ماه پیشهانیه
10خیلی قشنگ بود ای کاش بیشتر ادامه میداد دوستان داستان های جالبی مثل این رمان رو ممنون میشم معرفی کنید
۱ ماه پیشترمه
۳۲ ساله 10وای خیلی قلم نویسنده خوب بود واقعا داستان قشنگی بود لذت بردم.به شما هم پیشنهادش میدم.خیلی متفاوت بود و ازین داستان های تکراری نبود.دستت درد نکنه نویسنده عزیز
۲ ماه پیشزهرا
۳۹ ساله 00خوب بود
۲ ماه پیششبگرد تنها
۲۴ ساله 10یکی از بهترین رمان های عمرم بود با اینکه کوتاه بود ولی تا مدت ها به یاد عشقشون هستم 🥲🤌🏻❤️
۲ ماه پیشناز
۲۴ ساله 10خیلی قلمش قویی بود درد و احساس توش موج میزد میتونست ادوارد بخاطر تنها کسش یعنی إما دست به همچین کاری نزنه اما ادوارد رو درک میکنم چون درد هایی زیادی کشیده بود و فقط خودش رو مقصر همه چی میدونست 😢
۲ ماه پیشزی زی
10خیلی داشت تند پیش میرفت همه ی اتفاقات خیلی سریع بود د وگرنه واقعا موضوع متفاوت وخوبی داشت
۳ ماه پیشMary
56جالب نبود
۴ ماه پیشزهرا
10خیلی رمان قشنگی بود، و کاملا پایان زیبایی داشت، ادوارد متوجه شد اما دوسش داره و از روی ترحم باهاش نیست، برگشت و زندگی شیرینشون و شروع کردن، عشق شبهم رسیده فصل دومی احتیاج نداره..
۴ ماه پیشآلما
30رمان خوبی بود کاش ادامه داشت
۴ ماه پیش
فاطمه
۲۵ ساله 00رمان کوتاه ولی جالب قشنگ بود