بیگناه

به قلم Rira

عاشقانه غمگین

خیر کننده ، خیره به بیرون نشسته ای در انتظار رسیدن به آخرین ایستگاه ؛ نتوانستم بگویَمش و چه حیف نمیدانم به کدام آدرس این شهر و برای چندمین بار این را پست خواهم کرد و پاکتِ کاهی ، چندمین تنبر را متحمل خواهد شد . . آن کتاب قهوه ای و تلخک کافه ات هنوز پیچیده شده اند میان دستانت ؟حال چشمانت رو به راه است؟یا شیشه ی دلتنگی اش فرو ریخته و مروارید مروارید به پایین غلتیدند؟ در وصفت دقایقی قلم می ایستد و جوهر بر صفحه میچکد کلمات را گم ساخته ام بانو ، به من بگو ! با این تکه گوشت منجمد در سینه ام چه کنم؟ برای چرخش این آسیاب کهنه دل سنگ ، به خون خویش می غلتند خلقی بیگناه اینجا در کنار ما باشید با بیگناه !


11
750 تعداد بازدید
1 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

به عادت همیشگیم از فرط استرس پوست لبم رو کندم و مقنعه ی روی سرم رو مرتب کردم،گندم دست هاش رو روی چونم قاب میکنه و با لبخند بوسه ای روی صورتِ رنگ و رو رفتم میزنه
-قربونت برم میدونم استرس داری ، ولی همه ی ما شاهد تلاش های تو بودیم نتیجه ی کنکورت هر چی شد چه خوب چه بد نباید محذون شی ، تو نهایت تلاشت رو کردی البته میدونم آبجی من بهترین رتبه رو میاره بهت قول میدم !
همون موقع بابایی با خنده گفت:بسه دیگه لوسش نکنید
لبخند مصنوعی میزنم ، مامان یک بار دیگه مهربانه تر از قبل نگاهی بهم میندازه و با تقدیم لبخندِ بی روحش یک دنیا اطمینان و آرامش رو به من میبخشه . .
یک دستش رو دور کمرم حلقه زد و سعی کرد من رو بیشتر به خودش نزدیک کنه سرم رو بوسید
در هر بار نگاه کردنش یک طور خاصی،او رو غرق در افکار و اندیشه؛شاید هم محسور آماج خاطراتی بی کران از گذشته تا به امروز حس می کنم ،طوری که انگار بعد از چندین سال یک مرتبه و ناگهانی به سمت او هجوم برده و روحش رو چنان در تنگنا قرار داده که من به خوبی متوجه حالاتش شدم آخرین باری که مادرم در این حال دیده بودم درست زمانی بود که چهل روز از زمان فوت عزیز خدابیامرزم گذشته بود،البته مادر بزرگم نبود ولی همه ی ما دوستش داشتیم و برایمان قابل احترام بود،مادرم در کل مدت آن چهل روز ان قدر گریه کرد که انتهای چهلمین روز وقتی از قبرستون برمیگشتیم دیگه اشکی برای گریستن نداشت
آهی کشیدم و بیخیال افکار ناتمامم شدم،برای آخرین بار به جزوه ها و نت هام زل زدم به اتاق بهم ریختم که از سر و ریخش کتاب و جزوه می ریخت نگاه کردم ، فقط منتظر بودم که کنکور رو بدم و بعد از اعلام نتایج همه ی کتاب ها رو آتیش بزنم بند آلستار های صورتیم رو محکم بستم و سوار ماشین بابا به حوزه امتحانی رفتیم . .
احساس خفگی داشتم،نفسم بند اومده بود و رنگ به صورت نداشتم،وقتی که برگه ها رو دادن تند تند شروع کردم به تیک زدن کم کم سرعتم کم شد
مدادم رو به دندون گرفتم؛بعد از چند ساعت که برگه ها رو ازمون گرفتن، نفس عمیقی کشیدم و به دور و ورم خیره شدم که ماشین بابام رو ندیدم،با دیدن دختر هایی که سوار ماشین های رنگ و بارنگ کنار دوست پسر هاشون می نشستن سرم رو افسوس بار تکون دادم و پوزخندی حوالیشون زدم؛به ساعت روی مچ دستم نگاه کردم که یازده ظهر رو نشون می داد؛با دیدن گیسو که با اخم های درهم دستش رو برام تکون میداد و بالا و پایین می پرید به طرفِ اون ور خیابون رفتم اخم هاش رو درهم کشید و گفت:سه ساعته تو گرما تلف شدم و از کار و زندگیم زدم اومدم دنبال تو چون مامان خانم دستور دادن برم دنبال دخترگلشون؛ راه بیفت ببینم هزار تا کار دارم زود باش !
با تعجب و بغض کرده بهش نگاه میکردم قطره اشکی که روی صورتم بود رو پس زدم و با پته تته گفتم:ب..ببخشید م..من ندیدمت
دندون غروچه ای کرد و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم؛سوار ماشین شدم و در رو محکم بهم کوبیدم که صداش در اومد
-چخبرته؟تازه از صاب کاری آوردمش میخوای گند بزنی بهش؟دختره ی بی فکر !
سرم رو به پنجره تکیه دادم و بغضی که توی گلوم بود رو به سختی قورت دادم،هیچ وقت دلیلِ این همه نفرت گیسو رو نمی دونستم؛حتی اگه زنده زنده آتیشم می زدن حاضر نبود از سر جاش تکون بخوره و با لذت به صحنه ی رو به روش زل میزد!
با لبخند به اتاقم نگاه کردم،مامان شربت آلبالو رو به دستم داد و لبخند به لب کنارم روی تختِ فلزی نشست و گفت:کنکور چطور بود عزیز دلم؟
موهای بهم ریخته ای که روی صورتم خودنمایی میکردن و صبح از شدت استرس فرصت صاف کردنشون نداشتم رو کنار گوشم فرستادم و گفتم:فکر کنم خوب دادم؛تا جایی که حساب کردم تقریبا درصد هام بالا بود . .
مامان متفکر سرش رو‌تکون داد و گفت:حالا اگه بد داده باشی هم سال دیگه میخونی!
اصلا خودت رو‌نگران نکن؛واین چند ماه رو فقط استراحت کن،من میدونم چقدر برای هدفت تلاش کردی و بی خوابی کشیدی بهت قول میدم نتیجه ی تلاشت رو میگیری !
همون موقع درب اتاق با شدت باز شد و گیسو با قیافه ای شاداب وارد شد خودش رو روی صندلی پرت کرد و با لحنی ذوق زده گفت:وای مامان؛بگو چیشده قراره برم اصفهان
با تعجب تایی از ابرو هام رو به بالا فرستادم و گفتم:اصفهان برای چی؟
بی توجه به من رو به مامان گفت: امروز یکی از رفیق های قدیمیم رو پیدا کردم؛و از شانس خوب من با هم همکاریم،قراره برای یه پروژه ی کاری چند روزی برم اصفهان خونه ی اون ها میمونم!غریبه نیست میشناسیش همسایمون بودن یادش بخیر چه روزایی داشتیم همون موقع که این رو آوردین
دندون غروچه ای کرد و ادامه داد:همون موقع که گلاب به دنیا اومد اونا هم از کاشان رفتن و دیگه هیچ خبری ازشون نشد؛تا اینکه امروز دیدمش
مامان لبخندی زد و گفت:همیشه خوش خبر باشی دختر؛می دونی چند ساله
ندیدمشون؟راستی تو که قراره بری اصفهان گلاب هم با تو میاد کنکورش رو هم که داده حال و هواش عوض میشه و از این حال هم در میاد برای روحیش هم خوبه !
-گلاب بیاد چیکار آخه ابروم رو...
به چهره ی غم زده ام نگاه کرد و از گفتن حرفش منصرف شد بلند شد و از اتاق به بیرون رفت
نوازش بار دستم رو روی قفسه های کتاب فروشی و روی کتاب ها کشیدم نفس هام رو کشدار به بیرون فرستادم و کتابی رو برداشتم با دیدن اسمش لبخندی کنج لب های خشکیده ام نشست رو به مامان گفتم:همین رو می برم !
سرم رو به پنجره تکیه دادم و غرق در افکارم بودم،نفس هام رو آه مانند به بیرون فرستادم کاش گذشته ام رو بهم می گرداندن میخوام تنها باشم نه تنهاتر فکر می‌کنم یکی از اشتباهاتِ غم‌انگیز زندگی‌ام، اینه که همیشه خود را جای همه‌کس قرار داده‌ام؛ فلانی که فلان‌‌مصیبت ر‌ دیده ، فلانی که فلان‌حرف را شنفته، فلانی‌ که خستگی‌اش زندگی‌‌ناپذیر و نفس‌بر شده.. نمی‌گم تمام و کمال، اما همواره هم به جای خودم، و هم به جای کسانی که غم‌شان را شنیده و شناخته بودم، رنج کشیده‌ام . .
انگار دوباره از همان لبخند ها و بغض های بی ارادی داشتم و متوجه نشده بودم و با تکون خوردن شونه هام به خودم اومدم،سمتش برگشتم که با حرکت دست همزمان پرسید:کجایی؟!
بلد نبودم بهش دروغ بگویم اما انگار مجبور بودم کسی باشم که نبودم
لبخندی زدم و گفتم:هیچی،داشتم به اعلام نتایج کنکور فکر می کردم
پشت چراغ قرمز ترمز کرد و مثل همیشه با آرامش گفت:فقط چند ماه دیگه تا تموم شدن این فشار استرس ها مونده یکم ریکلس کن خیلی ضعیف شدی گلاب همین جوری پیش بره از پا میفتی بچه جون
با لب های آویزون گفتم:کنکور خر است !
اخم کوتاهی کرد و بعد از سبز شدن چراغ شروع کرد به تعریف کردن ماجرای کنکور خودش که من از حفظ بودم
شونه هام رو به بالا انداختم و گفتم:مامان من رو با خودت که یه بچه درس خون تک رقمی بودی مقایسه نکن من قول میدم اول شم ولی از آخر!
در میان قهقهه هایش مثل اینکه چیزی یادش اومد باشه دستی به موهای بورش کشید و گفت:ای وای یادم رفت بهت بگم برای فردا بلیت دارین باید برید ترمینال همین که رسیدیم خونه وسایلت رو جمع ت جور کن چند روز قراره اونجا بمونی...
با تعجب پرسیدم:کجا؟!
کلافه اخم هاش رو توی هم کشید و گفت:اصفهان !
آخرین کتابِ سرگردانی که توی کتابخونه کنج اتاقم بود رو برداشتم و توی ساکم گذاشتم؛گیسو بدون هیچ درنگی در را باز کرد و داخل شد، با همون اخم هایی که هر وقت با من چشم تو چشم می شد توی صورتش خودنمایی میکردند گفت:این کتاب متاب هات رو که نیاوردی با خودت؟!
به ساعت مچی روی دستش نگاه کرد و با لحن هل زده ای ادامه داد:بلند شو ببینم
الانم کلی دیر شده باید با اتوبوس بریم بابا جونت که نمی خواد ببرتت سه ساعت نازتو بکشه و منتظرت وایسه دِ پاشو دیگه!
سروم رو به پنجره ی اتوبوس تیکه دادم،به دختر بچه ای که از پشت پنجره ی اتوبوس کناریمون لبخند به لب برام دست تکون میداد با خنده دست تکون دادم که با اخم و پوزخند های گیسو مواجه شدم؛بغ کرده سرم رو توی کتابم فرو بردم با لبخند به گیسو نگاه کردم و گفتم:گیسو ببین این تیکه اش چند قشنگه می خوای برات بخونمش؟
دندون غروچه ای کرد و گفت:نه نمیخوام!از کتاب خوندن بدم میاد دوست ندارم برام بخونی!ببین وقتی رسیدیم یوبس بازی در نمیاری و فاز هم نمیای نبینم همش یه جا بمونی و زل بزنی به این کتاب های کوفتیت فهمیدی؟
نزنی حیثیتمون رو ببری؛حالا هم ساکت باش میخوام اهنگ گوش بدم!
و هنذفریش رو توی گوشش گذاشت؛یعنی انقدر نفرت انگیز بودم؟بیخیال شونه هام رو به بالا فرستادم و زیر متنی که خیلی دوسش داشتم با مدادم خط کشیدم . .
نمیدانم چرا و چگونه با چه جرعتی قَلمم رقص میکند تا این نامه را شروع کنم‌. .
از چه برایت بنویسم؟ دل دیوانه ام؟ یا دل تنگم؟ برایم عجیب است که احساساتم در همین لحظه به سمتم هجوم آوردند ..
دیدنت پشت آن دَکه و روزنامه به دست هر روز صبح برایم زیباترین لحظه ها را رقم میزد. ممکن است این نامه هیچوقت به دستت نرسید ولی اگر این نامه را میخوانی میخواهم دلم پیشت امانت بماند، مانند ابر که از باران نگهداری میکند.
من را با قهوه ای که همیشه مینوشی به یاد بیار. اگر روزی دلت خواست این فرد ناشناس را بشناسی او در شهر مارسی فرانسه در کافه دبووت پشت میز منتظرت نشسته . .
با تعجب به دور و ورم خیره مونده بودم؛که توی آغوش شخصی فرو رفتم بعد از چندی خودم رو عقب کشیدم و به زنِ میانسال رو به روم‌نگاه کردم با لبخند سر تا پام رو برنداز کرد و با لحجه ی اصفهانی گفت:عزیز دلم تو چقدر بزرگ شدی آخرین باری که دیدمت خیلی کوچولوبودی،ماشالا الان قدکشیدی خانومی شدی برای خودت
لبخندی زدم و سرم رو به نشونه ی تشکر تکون دادم به گیسو که با خنده مشغول حرف زدن با دختری بود نگاه کردم حس غریبی داشتم؛همه یک طرف مشغول حرف زدن باهم بودن و من یک گوشه کز کرده بودمو و سر به زیر نشسته بودم؛گوشیم رو از توی کیفم در اوردم چند تا پیام و تماس داشتم؛بی توجه به شماره ی ناشناسی که تماس گرفته بود به کیان پیام دادم، وقتی غذایی که مادرش درست کرده بود روخوردیم همراه با دوست گیسو به طرف اتاقش رفتیم؛کل اتاق پر بود از نقاشی های جور با جور انگار اونم مثل گیسو نقاش بود؛یکی یکی نقاشی های روی دیوار رو‌نگاه می کردم و اون ها با خنده مدام در حال حرف زدن بودن .
دستی به چشم های خواب آلودم کشیدم کل روز رو نخوابیده بودم و چشم هام به سختی باز می شدند به ساعت روی دستم نگاه کردم که 12 بامداد رو نشون میداد خمیازه ای کشیدم که توجه ایران بهم جلب شد و با لبخند گفت:آخی عزیزم خواب میاد؟اگه خسته ای میتونی بری توی اتاقِ رو به رو ای اتاق برادرمه؛نگران نباش خونه نیست و حالا حالا هم نمیاد برو اونجا استراحت کن چیزی هم لازم داشتی بگو بیارم . .
گیسو:اره راست میگه گلاب تو برو بخواب ما می خوایم تا صبح بشینیم حرف بزنیم خسته میشی
با تعجب تای از ابرو هام رو به بالا فرستادم واقعا نگران خسته بودن من بود یا برای آبرو داری این حرف ها رو میزد؟
خواب آلود از سر جام بلند شدم و با شب بخیر کوتاهی در رو بستم؛در اتاق رو به روم رو باز کردم تو موقعیتی نبودم که بخوام اتاق رو تجیزه تحلیل کنم دوباره خمیازه ای کشیدم و خودم رو پرت کردم روی تختِ دو نفره ی توی اتاق و پتو رو روی خودم انداختم . ‌.
میلاد سرلک
با لبخند به ایران که روی تختم خوابش برده بود و پتو رو کامل روش کشیده بود خیره نگاه کردم تصمیم گرفتم بیدارش نکنم همون جا روی تخت دراز کشیدم و دستم رو دور کمرش حلقه زدم . .
نمی‌دونم ساعت چند بود که با درد پهلوم از خواب بیدار شدم به ساعت دیواری نگاه کردم که ساعت3:45 دقیقه ی شب رو نشون میداد خمیازه ای کشیدم و خواستم دوباره بخوابم با دیدن دوباره ی ساعت ترسیده خودم رو به ایران نزدیک کردم،با لگدی که به کمرم خورد با اخم به ایران نگاه کردم و با صدایی بلند گفتم:ایران چخبرته؟!چرا لگد میزنه پهلوم رو سوراخ کردی تو که از این عادتا نداشتی!
با دیدن دختری که کم کم پتو رو از روش برمیداشت وحشت زده سر جام بلند شدم و شونه ای فلزی رو جلوش گرفتم ترسیده بهم نگاه می کرد دستی به چشم هاش کشید و میخواست بهم نزدیک شه که داد زدم:یا خود خدا مامان دزدد ایران دزد اومده پاشید!
با تعجب و با ترس بهم نگاه کرد و گفت:دزد چیه چیکار میکنی من گلابم!
نیشخندی زدم و گفتم:منم زعفرونم از آشنایی باهات خوشبختم!
با چشم هایی گرد شده بهم نگاه کرد و با با لحنی متعجب تر از قبل گفت:چی میگی آقا گلاب اسممه !
بعد از درنگی در اتاق با صدای بدی باز شد و با قیافه ی ترسیده ایران و دختر کنارش مواجه شدم دستی به چشم هام کشیدم من نبودم خوابگاه دخترونه باز کرده بودن؟!
جرعه ای از هات چاکلت توی ماگ خوردم و خیره در حال خوندن کتاب بودم؛همون موقع
در اتاق به صدا در اومد و بعد با دیدن قامت مادر ایران لبخندی بهش زدم،روی تخت کنارم نشست لبخندی زد و گفت:گلاب جان عزیزم؛بچه ها میخوان برن بیرون ایران یه کاری براش پیش اومده قراره گیسو و میلاد برن بیرون میخوان اصفهان رو بگردن گفتم که توهم خبر کنم آماده شی همراهشون بری . .
لبخند کوچیکی زدم و گفتم:باشه حتما الان آماده میشم
رو سری کرمی رنگم رو روی سرم مرتب کردم و با گذاشتن کیفم روی کولم از اتاق به بیرون رفتم؛گیسو با دیدنم اخم هاش رو توی هم برد و روش رو ازم گرفت؛وقتی سوار ماشین شدیم بدون هیچ حرفی روی صندلی عقب نشستم،سرم رو به پنجره تکیه دادم و به خیابون های اصفهان نگاه کردم؛مامان میگفت وقتی دو سالم بود بار و بندیلون رو بار کردیم و رفتیم کاشان نفس هام رو آه مانند به بیرون فرستادم؛میلاد و گیسو مدام در حال صحبت بودن و از هر دری حرف میزدن؛با شنیدن صدای میلاد گیج سرم رو بالا گرفتم و بهش خیره شدم و آروم گفتم:ببخشید چیزی گفتید؟
متوجه نشدم...
خندید و گفت:چقدر پرتی تو دختر؛میگم نظر تو چیه کجا بریم؟بازار قیصریه یا بریم سی و سه پل رو نشونتون بدم؟!
با استرس و با تته پتخ گفتم:چ..چیزه نمی دونم هر جا
گیسو توی حرفم پرید و با ذوق و شوق همون طور که به میلاد خیره نگاه می کرد گفت:بریم سی و سه پل آخ از اخرین باری که اومده بودم اصفهان خیلی گذشته دلم برای تک تک خیابون هاش تنگ شده
سر به زیر به انگشت هام خیره بودم؛سرم رو بالا گرفتم که با میلاد چشم تو چشم شدم؛آب دهنم رو قورت دادم؛تپش قلب گرفته بودم،این تای از ابروش رو بالا فرستاد و نگاهش رو ازم گرفت؛خدایا من چرا اینجوری شدم؟!
مثل دختر بچه ای که پریشون دنبال مادرش راه افتاده پشت سر میلاد و گیسو قدم برمیداشتم،تمامِ توجه ام به میلاد بود هر از گاهی بهم نگاه می کرد و با خنده چیزی میگفت؛گیسو خودش رو بهش نزدیک کرده بود و خندان کنار هم قدم میزدن ،
مات خنده هاش بودم که پام پیچ خورد و نزدیک بود بیفتم؛به زور تعادلم رو حفظ کردم
گیسو بهم نزدیک شد،پوزخندی زدم کاش دست برمیداشت از تظاهر کردن با لحن نگرانی بهم نزدیک شد و گفت:چیشدی؟!
سرم رو به نشونه ی خوبم آروم تکون دادم که میلاد بهمون نزدیک شد و گفت:گلاب خانم حالتون خوبه؟بیاید بریم اینجا بشینیم یکم استراحت کنیم
روی صندلی ای نشستم و با درد به پام نگاه کردم،گندت بزنن همیشه باید یه آبرو ریزی در بیاری؛میلاد از سر جاش بلند شد و گفت:شما اینجا بمونید من الان میام . .
خیره به مسیر رفتنش نگاه میکردم؛که گیسو آروم به پام کوبید و با لحنی عصبی غرید:دختره ی دست و پا چلفتی؛فقط می خوای آبروی من رو ببری نه؟جمع کن خودتو
چه غلطی کردم تو رو با خودم آوردما اهه
با چشم های خیس بهش نگاه کردم،بغ کرده دستم رو روی چونم گذاشتم و به دور و برم نگاه می کردم،این رفتار و حرف های گیسو دیگه برام عادی شده بود...
دفتر طراحیم رو در آوردم و در حال کشیدن شدم که میلاد روی یکی از صندلی ها نزدیک بهم نشست
گیسو:کجا رفتی؟
میلاد همون طور که با لبخند خاصی به من خیره بود گفت:گلاب به روتون رفتم دست به آب؛و بعد هر هر به حرفش خندید . .
وقتی که ایران تماس گرفت؛با ماشین به طرف آدرسی که فرستاده بود رفتیم کنارم رو صندلی عقب لم داد و با لبخند گفت:چطوری خوشگله؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:مرسی خوبم،شما خوبی؟!
سرش رو به نشونه مثبت تکون دادم،از توی آینه به میلادی که در حال حرف زدن با گیسو بود نگاه کردم؛توی دلم حسرت می خوردم که کاش من جای گیسو بودم و کمی از محبت ها و توجه هاش سهم منم میشد..
ایران دستم رو محکم گرفت و با لخند گفت:گلاب،آماده ی یک رالی هستی؟
بهت زده پرسیدم:چی؟!
ایران:می خوام تو و گیسو رو به یه رالی خیابونی دعوت کنم
گیج گفتم:اما شما که ماشین ندارین
پوکر بهم نگاه کرد و گفت:گیج چقدر؛یکی اینجا هست که روانی سرعته مگه نه میلاد؟
گیسو با خنده گفت:میلاد،ایران میگه میتونی ما رو با سرعت نور از این سر شهر به اون سر شهر ببری!
میلاد اینبار نگاه مخنصری هم صرف من کرد که خجالت سرم رو پایین آوردم؛کمی خودم رو جا به جا کردم برای نشستن مجبور بودم کاپشن چرمش که که زیپ های فلزی مزین شده بود رو روی پام بذارم؛بدون اینکه برگرده دستش رو به طرفم دراز کرده و گفت:بده بپوشم اذیت میشی
لبخندِ ذوق زده ای زدم،مهـم بود؟اذیت شدنم مهم بود؟خدایا من که هر روز در محبت بابا و مامامی غرق میشدم چرا تا این حد محتاج و تشنه ی محبت شده بودم؟کاپشن رو روی پام فشردم از صدای جرینگ جرینگش دلم لرزید همون طور که پوست لبم رو می کندم گفتم:نه خوبه پاهام رو گرم میکنه
اینار اعتراضی نکرد؛وارد خیابون اصلی نزدیک خونشون شدیم که ایران معترض گفت:وای میلاد نرو خونه!
چشم هاش گرد شد این رو از اینه دیدم همون طور گفت:پس کجا برم دیگه؟
ایران:نمی دونم هر جا جز خونه!
یکهو با ذوق عجیبی گفت:بریم آب انار بخوریم؟
نمی دونم چرا برگشت و خیره به من نگاه کرد،به تایید من نیاز داشت؛جمله اش اما سرد بود جوری که با تک تک کلماتش همون جا یخ زدم
میلاد:توهم میای؟یا بزارت خونه؟!
اضافه بودم؟دوست نداشت همراهشون باشم؟ایران بازو رو محکم گرفت و گفت:گلابم میاد میلاد؛اون میاد
اما همچنان به من چشم دوخته بود،اشک توی چشم هام جمع شده بود و بغض لعنتی توی گلوم در حال خفه کردنم بود،سرش رو خاروند و گفت:بچه با توام!انگار حالت خوش نیست سردت بود الانم رنگت پریده دختر
گیسو گفت:گلاب خوبی؟
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم،و بغض توی گلوم رو بلعیدم
آروم گفتم:اگه میشه من برسونید خونه مزاحم شما نمیشم؛ممنون
بی توجه به من فرمون رو تکون داد و همین طور که از جای پارک خارج می شد کم مونده بود از پشت یک 207 مشکی رنگ به ماشین بکوبد دستش رو روی بوق گذاشت و شیشه ی ماشین رو پایین داد راننده دختر جوونی بود که با عشوه و جیغ گفت:چته یارو؟!
میلاد مجالش نداد و گفت:گاو تر از خودت اونیه که بهت گواهی نامه داده
گیسو خندید و ایران اخم کرد؛گازش رو گرفت اما قبلش جواب نکبت گفتن دختر رو داد
میلاد:خفه میمون فیک
گیسو زد زیر خنده و گفت:خدا نکشتت میلاد،میمون چیه که فیک هم باشه؟!
میلاد:چهارصدتا عمل زیبایی کرده هفت قلم مالیده آخر سر شبیه خر شده بعد واسه من چشم و ابرو میاد
آروم خندیدم همون طور که به من خیره بود گفت:آرایش به بعضی چهره ها اصلا نمی یاد!
با من بود؟سرخ شدم،گندم رو بخاطر اون آرایش کوفتی که قبل از رفتنم کرده بود و اون رژ بیست و چهار ساعته لعنت فرستادم؛انقدر خسته بودم که حتی فرصت پاک کردن آرایشم رو نداشتم،به من از این چیزا نیومده
جلوی یه آب انار فروشی بزرگ توقف کرد و با جمله ای دستوری گفت:نمی خواد پیاده شید هوا سرده؛چی می خواید من میگیرم
ایران بی تعلل گفت:من و گیسو یه لیوان بزرگِ آب انار
انگشت اشاره اش رو به طرفم گرفت و گفت:تو چی گلاب؟!
گلاب؟
چقدر قشنگ میگفت از شدت ذوق تو پوست خودم نمی گنجیدم بدون هیج فکری سریع با من من گفتم:چ..چیزه من،من لواشک انار
سرش رو تکون دادم و رفت؛یکهو هل زده در ماشین رو با کردم و گفتم:آقا میلاد،کاپشنتون
دستش رو به علامت منفی تکون داد و گفت:بزار رو پات باشه!
وقتی که برگشت متعجب بهش خیره شدم؛برای خودش چیزی نخریده بود؟
ایران با اخم گفت:داداش پس خودت چی؟!
چشم هاش رو یه جورِ خاص تنگ کرد و گفت:زیادی ترشه ضعف میکنم گشنم میشه!
یه تیکه لواشک کندم و می خواستم توی دهنم بزارمش که به طرفم برگشت و من خشکم زد.
میلاد:بده ببینم این چه مزه ایه حالا؟!
ظرف لواشک رو به طرفش گرفتم که گفت:من دستام کثیفه همونی که کندی رو بده
دستم رو جلو بردم،نزدیک دستش اما خم شد و با دهان لواشک رو از میان انگشت هام ربود،گوشه ی لبش به انگشتم خورد
قلبم جیغ کشید!
صورتش درهم شد و گفت:این زهرماره،نخور بچه
با ذوق گفتم:خوشمزه است،دوست دارم
•چند ساعت بعد
بی حوصله به دور ورم نگاه میکردم،دوست داشتم زمان زود تر می گذشت و با ایران و گیسو می رفتیم خونه تا دوباره ببینمش؛نور آفتاب به صورتم اصابت می کرد،ساعت حوالی 2 ظهر شده بود و هوا کم کم گرم شده بود،تلفنم زنگ خورد با دیدن شماری آریا لبخندی زدم وتماس رو وصل کردم
با لحنِ عصبی داد زد:فقط دعا کن زنده باشی دختره ی سلیطه چرا جواب نمیدی؟!صد بار زنگ زدم مردم از نگرانی؛الو،الو گلاب صدامو داری؟!
زدم زیر خنده و گفتم:متاسفانه زندم،ببخشید اصلا متوجه نشدم که زنگ زدی
همون موقع گیسو صدام زد سریع گفتم:الو آریا من باید برم برگشتم خونه بهت زنگ میزنم
آریانا:اوکی مراقب خودت باش؛
آروم گفتم:توهم همینطور،و سریع تماس رو قطع کردم به طرف ایران و گیسو رفتم که گوشه ای ایستاده بودن ایران دست به سینه ابه من نگاه کرد وگفت:می خوایم برگردیم خونه،هوا گرمه منم تحمل ندارم فردا دوباره میایم بیرون این دفعه میریم کلی جا های دیگه
ذوق زده گفتم:آره خیلی گرمه بریم خونه!
لبخندی زدم؛و در ماشین رو بهم کوبیدم با فکر میلاد لبخند کنجی روی لب های خشکیده ام نقش بست،مسیر اینجا تا خونه چقدر بود؟!دسته موی جلوی صورتم از شدت آهی که از سینه ام آزاد میکنم تکون می خوره،تازه یادم می افتد که این تیکه مو جلوی صورتم و چشم هام چقدر آزار دهنده است.
آینه ی کوچیکی رو از توی کیفم در آوردم و مشغول مرتب کردن موهام شدم،اهه لعنتی چرا درست نمیشه؟!کلافه آینه رو توی کیفم جا دادم و بغ کرده سرم رو به پنجره کوبیدم،معلومه که بهت توجه نمیکنه خاک تو سرت این همه دختر خوشگل ودرداف دورش ریخته میخواد به تو توجه کنه؟!
وقتی به خونه رسیدیم تازه متوجه نبودش شدم،انگار تموم کشتی هام غرق شدن؛حتی متوجه نشدم که چی خوردم و ساعت ها بی حرف گوشه ای نشسته بودم،با یاد آوری کیان می خواست باهاش تماس بگیرم که دیدم گیسو روی تخت خوابش برده،پتو رو روش انداختم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم
از توی حوض وسط حیاط بزرگشون به خودم نگاه کردم خندیدم و ادا و اصول در می اوردم
بعد از کلی حرف زدن با کیان و تعریف کردن اتفاق ها دست از حرف زدن کشیدم می خواستم از سر جام بلند شم و برم که با دیدن گردنبندی که گوشه ای افتاده بود و برق می زد توی دست هام گرفتمش طرح M روش بود با فکر اینکه مالِ میلاده با لبخند به سینه اش چسبوندمش؛خدایا من کی انقدر شیفته اش شدم؟به روی خودم نمی آوردم اما وقتی که گیسو رو کنارش می دیدم؛تنم گر می گرفت و از شدت حسادت اشک توی چشم هام حلقه می زدگردنبند رو توی جیبم گذاشتم و دوان دوان به طرف داخلِ خونه رفتم . .
ناخون هام رو با حرص جوییدم،و کتاب توی دستم رو به سمتی پرت کردم؛دو روز بود که هیچ خبری ازش نداشتم گیسو به همراه مامان بابای ایران و خودش رفته بودن بیرون الا رغم مخالفت های مامانش توی خونه موندم و گلو درد ناشی از سرما خوردگی رو بهونه کردم؛در اتاق میلاد رو باز کردم متعجب به دور ورش نگاه کردم کلی عکس از خودش و رفیق هاش روی دیوار چسبیده بود؛و تم اتاق هم قرمز و لگو های پرسپولیس کل اتاق رو فرا گرفته بود،هیچ وقت آدم های فوتبالی رو درک نمی کردم؛برعکس من کیان زندگیش به فوتبال بستگی داشت و با هر برد باختش خوشحال میشد و گریه می کرد خیلی سعی می کرد من رو فوتبالی کنه اما همیشه به بم بست می خورد،چه برسه به خود میلاد که فوتبالیست بود؛قاب عکسی که کنار آینه بود رو برداشتم و نوازش بار دستم رو روش کشیدم؛خودم رو پرت کردم روی تخت و به عکس توی دستم نگاه می کردم،عکس رو سر جاش گذاشتم و بغ کرده به طرف آشپزخونه رفتم اون سهم تو نیست گلاب بفهم هیچ وقت هم ممکن نیست برای تو باشه؛جرعه ای از چاییم رو خوردم و اشک های روی گونم رو پس زدم،من از کی انقدر ضعیف شده بودم؟
کاش کیان اینجا بود،می خوابوند زیر گوشم دعوام می کرد،سرم داد می زد ولی بهم می فهموند که نباید بهش فکر کنم؛بهم می فهموند که دارم اشتباه میکنم،همیشه ترس داشتم از وابستگی؛تموم عمر سعی میکردم وابسته ی کسی نشم حتی مامان بابام،بغضم رو بلعیدم
همه‌ی چیزایی که ازشون میترسیدم اتفاق افتادن، الان دیگه با خیال راحت نشستم روی بدبختیام، چای میخورم.
☆☆☆
در ظاهر روی پاهایم ایستاده ام
گاهی می خندم و گاهی گریه می کنم.
اما حقیقت این است که خسته هستم
می خواهم فرار کنم،می خواهم بروم گم شوم
-فروغِ فرخزاد .
با شنیدن صدای چرخش کلید توی در کلافه کتاب شعرم رو بستم؛با فکر اینکه ایران اینان بی حوصله به استقبالشون رفتم که با دیدن
چهره ی میلاد درست رو به روم ماتم برد.
مشکوک بهم نگاه کرد و گفت:خودت تنهایی؟!پس بقیه کجان؟
از شدت شوک سک سکه گرفته بودم به زور گفتم:چ..چیزه رفتن بیرون الانست که برگردن
میلاد:پس تو چرا نرفتی
با انگشت هام ور رفتم و آروم گفتم:حالم خوب نبود،نتونستم برم
معنی دار خیره بهم نگاه کرد و تکه خنده ای کرد؛به سمت آشپزخونه پا تند کرد و گفت:تو چایی ودست کردی؟!
سریع گفتم:آره،خودم درست کردم!
اوه ای گفت و چایی برای خودش ریخت؛روی کاناپه رو به روی تلویزیون لم داد و خیره به صفحه ی تلویزیون چایش رو می خورد و من محو تماشاش شده بودم . ‌.
تلفن خونه زنگ خورد،می خواستم بلند شم که با اخم گفت:خودم جواب میدم!
متعجب از رفتار سردش کمی عقب رفتم،عصبی در حال حرف زدن بود و من به مکالمه اش گوش میدادم.
با عصبانیت داد زد:همین که گفتم!
و بعد تلفن رو به طرفی پرت کرد و به اتاقش رفت،ترسیده توی خودم جمع شدم و به تلفن خاموش نگاه کردم،ماگ روی میز رو برداشتم و توی ظرف شویی گذاشتم همون موقع تلفن خودم به صدا در اومد پیام گیسو رو باز کردم که گفته بود شام بیرون میمونن و دیر وقت برمیگردن
به ساعت دیواری روی دیوار نگاه کردم،ساعت 6 عصر رو نمایش می داد،طی یک تصمیم‌ناگهانی به طرفِ آشپزخونه به راه افتادم؛مواد لازم رو از توی یخچال برداشتم،همین طوری که نمیشه منتظر اونا بمونیم از گشنگی تلف می شیم،قرمه سبزی درست میکنم حتما اونم دوست داره!
بعد از دو ساعت با خستگی ی دست هام رو شستم و خودم رو روی کاناپه پرت کردم،از خسگی نای راه رفتن نداشتم؛امیدوارن بودم بد نشده باشه!
با سلیقه میز رو چیدم و کارم که تمون شد،به طرف اتاقش قدم برداشتم،چند بار به در کوبیدن که جواب نداد متعجب تایی از ابرو هام رو به بالا فرستادم و این بار با شدت بیشتری به در کوبیدم که صداش رو شنیدم
میلاد:بله؟!
دستگیره ی در رو کشیدم و سر به زیر وارد اتاق شدم روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش رو سرش گذاشته بود آروم گفتم:ببخشید آقا میلاد،چیزه یعنی
اخم کرده گفت:حرفتو بزن
گلاب:غذا درست کردم گفتم که شاید شما هم گرسنتون باشه گیسو هم پیام داد که دیر میان منم غذا درست کردم...
سرش رو بدون حرف تکون داد،متعمب وایستادم خوب الان یعنی چی؟می خوره یا نه؟کلافه از منتظر موندت برای جوابی از جانبش می خواستم برم که گفت:الان میام
زیر چشمی بهش نگاه کردم،و قاشق رو توی دهنم گذاشتم با لذت در حال خوردن بود
با دهنی پر گفت:خیلی خوشمزست،خودت درست کردی؟!
لبخندی زدم و گفتم:آره،اولین بارمه که درست کردم نمی دونم چجوری انقدر خوب در اومده فکر کنم شانسی شد .
میلاد:خیلی خوشمزه است معلومه که اولین بارت نیست!
متعجب گفتم:پیش این و اون زیاد دیدم ولی خودم اولین باره درست کردم . ‌.
تای از ابرش رو بالا انداخت و گفت:اصلا امکان نداره؛قرمه سبزی انقدر جا افتاده و خوب؟معلومه اولین بارت نیست!
اخم هام رو توی هم کشیدم داشت مسخرم می کرد!دندون غروچه ای کردم و گفتم:آره آقا میلاد من به مدت ده سال هفته ای دو روز قرمه سبزی درست می کردم و این اولین بارم نیست!
ابروش رو بالا انداخت و گفت:معلومه که اولین باره درست میکنی،دست پختت اصلا خوب نیست،برنجت هم که دم نکرده من یه نیرو میزنم تو نمی خوری؟!
متعجب بهش نگاه میکردم،یه آدم چجوری می تونست انقدر پرو باشه،جرعه ای از آب داخل لیوان رو خورد
و بعد بدون توجه به من چنگالش رو توی بشقاب رها کرد،صدای بدی داد که بی تفاوت به طرف اتاقش رفت
بغض کرده تمام غذا ها رو توی سطل زباله خالی کردم و بعد ظرف ها رو توی سینک گذاشتم،خاک تو سرت کنن گلاب
عین این ندید پدید ها همش بهش زل میزنی رفتی غذا درست کردی برای کیه؟
برای کسی که بهت محل هم نمیده به هیچ جاش نمی گیرتت خاک تو سرت کنن حالا بکش هر چی سرت بیاد حقته
با دستم رو به چشمم زدم که مایع ظرف شویی توی چشمم رفت،بازم گند زده بودم!
از توی آینه به چشمم که رو به قرمزی میزد نگاه کردم،خاک تو سرت کنن گلاب حتی نیومد ببینه چمرگت شده،در حالِ غر زدن بودم که کنارم جلوی آینه ایستاد متعجب بهش نگاه کردم که گفت:مامانم اینا کی میان؟
دستم رو به چشمم زدم که دردش بیشتر شد هل کرده گفتم:ن..نمیدونم چیزی نگفتند
سری تکون داد و به طرف سالن رفت
☆☆☆
مداد رو توی دهنم گذاشتم،لعنتی چرا یادم نمی اومد؟همون موقع میلاد با صدای بلند گفت:استپ
صدای اعتراض همه در اومد،ایران جیغی کشید و گفت:اهه میلاد ما هنوز تموم نشدیدم
شونه هاش رو به بالا انداخت و گفت:به من چه من تموم کردم خوب اسم؟!
من سریع گفتم:گلاره
گیسو آروم خندید و گفت:گیسو
ایران:گلرخ
میلاد با لبخند پهنی خیره بهم نگاه کرد و گفت:گلاب!
لبم رو گاز گرفتم و خجالت زده سرم رو پایین انداختم؛گیسو ضربه ای آروم به کمرم کوبید و با نگاهش بهم فهموند که خودم رو جمع کنم
میلاد:فامیل؟!
پوست لبم رو کندم و گفتم:گودرزی
ایران:گیلکی
گیسو زد زیر خنده و گفت:گرگی
میلاد پوکر فیس بهش نگاه کرد،و بعد بیخیال شونه هاش رو به بالا فرستاد
ایران:شهر؟!
دست به سینه گفتم:گرگان
گیسو:گیلان
دوباره به من نگاه کرد و گفت:گلاب آباد
متعجب بهش نگاه کردیم،که گیسو با اخم گفت:گلاب آباد دقیقا کجاست؟
میلاد زد زیر خنده و گفت:یه جایی بین گیلان و گرگانه
لبخند ی روی لب هام جا گرفت که با چشم غره ای که گیسو برام رفت،آهی کشیدم و سرم رو انداختم پایین . .
میلاد:خوب کشور که چیزی ننوشتم،سخته
لبخندی زدم و گفتم:گرنادا
ایران:منم نوشتم،گرجستان
خندید و گفت:یه مشت خرخونِ باهوش ریختن دور هم
سرفه ای کرد و ادامه داد:میوه؟!
ایران و گیسو هم زمان گفتند:گیلاس
گلاب:گوجه سبز
لبخند دندون نمایی زد و خیره بهم گفت:گلابی!
گیسو پوزخندی زد و با حرص گفت:همش که شد گلاب!
لابد غذاهم نوشتی خورشت گلاب؟رنگ چی؟اونم گلابی تیره؟هوم؟!
از خجالت سرخ شده بودم؛زیر چشمی خیره شده به میلاد که خونسرد گفت:نه!
بعد از مکث طولانی سرش رو توی برگش فرو برد و گفت:رنگ،بزار ببینم کجاست آها اونو نوشتم،رنگ گونه های گلاب!
سریع سرم رو بالا آوردم و زل زدم به چهره اش که توش شیطنت موج میزد!
هدفش از این حرف ها چی بود؟!یدفعه کل غم های دنیا آوار شد روی سرم!چه خوش خیالی گلاب؛چه هدفی میتونه داشته باشه؟جز مسخره کردن تو!
میلاد:من دیگه نیستم؛خودتون بازی کنید
برگه اش رو روی زمین انداخت؛چشمکی حواله چهره ام کرد و از جا بلند شد
از شدت شرم سرم رو فرو بردم تو یقه لباسم
دست ایران روی دستم نشست و نگاهِ مهربونش رو به من دوخت و به آرومی لب زد:به دل نگیر عزیزم؛میلاد همیشه همینه
منظوری نداره از شوخیاش . .
با ذوق به دور ورم نگاه می کردم چقدر اینجا قشنگ بود،به آدما و مردمی که در حال جم و جوش بودن خیره زل زدم
ایران با لبخند مهربونی بهم نگاه کرد و گفت:چرا انقدر با تعجب نگاه میکنی؟!
به عادت همیشگیم همون طور که پوست لبم رو می کندم گفتم:آخه من تا حالا اصفهان نیومدم،اگه هم بود دوران بچگیم من یادم نمیاد،وای چقدر آدم چقدر زندن!
میلاد تک خنده ای زد و دستش رو توی موهای کوتاه کردش فرو برد و گفت:مگه آدما تو کاشان مردن؟!
لبخندی کج لب هام جا گرفت سریع گفتم:نه ولی اینا دیگه زیادی زندن!
روش رو ازم گرفت و به نقطه ای خیره شد،چند ثانیه خیره بهش نگاه کردم که یهو برگشت و گفت:بچه ها بیاین بریم اون طرف،چیزای قشنگی داره میتونین اونجا خرید کنید . .
با دیدن دستبند هایی با طرح صنعتی که روی گلیم های پهن شده بودند،به طرف دست فروش ها رفتم که میلاد هم پشت سرم اومد
با استرس آب دهنم رو قورت دادم؛تظاهر میکردم حواسم بهش نیست ولی زیر چشمی تمام حرکاتش رو رصد میکردم،دو تا از دستبند های ست رو برداشتم و شماره ی کیان رو گرفتم بعد از مکثی طولانی بالاخره جواب داد
سریع گفتم:الو کیان سلام خوبی؟!اومدم بازار قیصریه وای کلی چیزای خوشگل مشگل هست دو تا دستبند ست گرفتم الان عکسش رو برات میفرستم ببین خوبه؟!
سریع تماس رو قطع کردم بعد از اینکه تایید کرد؛می خواستم پول رو حساب کنم که میلاد گفت:کیان کیه؟!
لبخندی زدم و گفتم:چ...چیز کیان،کیانه دیگه
دست به سینه پوکر فیس بهم نگاه کرد و بعد با لحنی خاصی گفت:آها
متعجب بهش نگاه میکردم،که روی پاشنه ی پا به طرف فروشنده چرخید و گفت:آقا من دوتا دیگه ازینا بر میدارم،بی زحمت همه رو حساب کنید .
-این خانم هم با شمان؟!
پوزخندی زد و گفت:بله
وقتی که پول رو حساب کرد،یکی از دستبند هام رو به دستش بست و بعد با لبخندِ خاصی که کنج لب هاش بود به طرف ایران و گیسو رفت،من هم به طابیت میلاد پشت سرش به راه افتادم،کنار گیسو که در حال خرید گوش واره و زیورالاتی بود رفت بعد از اینکه خریدش رو حساب کردن دستبند رو بهش داد و با لبخند خاصی که به لب داشت رو بهش گفت:گیسو جان،اینو برای تو گرفتم؛گلاب داشت از این چیزا می خرید اینا چشمم رو گرفت گفتم برای خودمم و خودت بخرم
مکثی کرد و ایندفعه نگاهِ مختصری حوالی من کرد و با همون لبخندش ادامه داد:ستن!
گیسو لبخند ذوق زده ای زد،با ناز ازش تشکر کرد،و دست بند رو به دستش بست مطمئن بودم اگه به خودش بود الان می پرید توی بغل میلاد و کلی بوسش می کرد
ایران که بی حرف بهمون خیره بود گفت:نمی خواید این دل و قلوه دادنتون رو تموم کنید؟!بسه دیگه خسته شدیم
میلاد:الان میریم یه رستوران خوب که شما هم خستگیتون در بره مگه نه گیسو خانم؟!
گیسو آروم خندید و سرش رو تکون داد،بغ کرده به بند های باز کفش هام نگاه میکردم،و بعد با نفرت دست بند ها رو توی کیفم انداختم
وقتی وارد رستوران شدیم،کنار ایران رو به روی میلاد نشستم،گیسو موهای روی صورتش رو با ناز عقب زد و شروع کردن به خوندن منو
ایران سریع منو رو از دستش کشید و با لحنی معترض گفت:واقعا داری به این منو نگاه میکنی؟اومدی اصفهان بع نمی خوای بریونی بخوری؟آقا همه بریونی میزنیم!
میلاد:اوکی،منم بریونی میخورم گلاب تو چی؟!
مات برده چند ثانیه بهشون نگاه کردم و بعد از مکثی لب باز کردم و گفتم:ب..بریونی؟!م..من به گردو حساسیت دارم نمیتونم بخورم!
میلاد متعجب بهم نگاه کرد و گفت:گردو؟حساسیت؟مگه کسی به گردو هم حساسیت داره؟!
آروم سرم رو تکون دادم که گیسو کلافه گفت:گلاب کلا به همه چیز حساسیت داره!یالا یه چیزی سفارش بده دیگه
سر به زیر گفتم:من زرشک پلو میخورم!
بعد از حدود چند دقیقه،ساکت روی صندلیم نشستم به میلاد و گیسو که با خنده در حال حرف زدن با هم بودن نگاه کردم؛یکهو توجه ایران بهم جلب شد و مشکوک نگاهش رو بین من و میلاد رد و بدل کرد،برای جمع کردن گندی که زده بودم سریع از سر جام بلند شدم
که صندلیم با صدای گوش خراشی به عقب رفتم،لعنتی بازم گند زدم؛لبخند پت و پهنی زدم و گفتم:چیزه من میرم دست شویی زود برمیگردم .
کیفم رو روی میز گذاشتم و سریع به طرف سرویس بهداشتی رفتم توی مسیر محکم سرم به چیزی کوبیده شد؛وای خدایا باز چیکار کردم؟خاک تو سرت کنن گلاب با درد دستم رو روی دماغم گذاشتم لعنتی چقدر صفت بود!
متعجب به پسر قد بلندی عینکی که رو به روم ایستاده بود زل زدم،موهام رو فرو بردم تو روسریم که پسره سریع گفت:حواست کجاست خانم؟من که هیچی زدی دماغ خودت رو
ناکار کردی . . .
از دردش اشک توی چشم هام جمع شد،با صدای ضعیفی گفتم:ب..بخشید آقا معذرت میخوام اصلا حواسم نبود
دستی به موهای بلندش کشید و بعد از چند ثانیه خیره شدن بهم رفت ‌.
خودم رو توی آینه ی دست شویی برنداز کردم،سیلی محکم به صورت رنگ و رو رفته ام زدم،که از دردش اخم هام توی هم رفت؛چند مشت آب به صورتم زدم و بعد به بیرون رفتم؛وقتی که روی صندلی نشستم غذا ها رو آورده بودن،همه در سکوت در غذا خوردن بودن نیم نگاهی به میلاد انداختم و بعد سر به زیر شروع کردم به خوردن
•یک هفته بعد
با گیجی به دور ورم نگاه کردم،گیسو چشم غره ای برام رفت و گفت:بلند شو دیگه،سه ساعته دارم صدات میزنم؛پاشو می خوایم حرکت کنیم میلاد منتظره
دستی به چشم های خواب آلودم کشیدم و به ساعتِ روی دیوار نگاه کردم،خمیازه ای کشیدم تازه ساعت 7 بود..
می خواستم دوباره بگیرم بخوابم که گیسو به زور بلندم کرد،خداروشکر دیشب وسایلم رو اماده کرده بودم؛پالتوم رو پوشیدم و دوباره دستی به چشم هام کشیدم
موقع خداحافظی لبخند مصنوعی به لب داشتم،ایران بغلم کرد و بوسه ای روی لپم کاشت از شدت خواب آلودگی کم مونده بود سره پا خوابم ببره؛همین که سوار ماشین شدیم سرم رو روی صندلی گذاشتم و طولی نکشید که خوابم برد.
☆☆☆☆
با شنیدن صدای موسیقی بلندی که توی فضای ماشین پیچید با وحشت از خواب بیدار شدم،دستم رو روی قلبم گذاشتم و تند تند نفس عمیق می کشیدم؛میلاد و گیسو در سکوت به رو به رو زل زده بودند و هر از گاهی حرف می زدن و صدای خنده هاشون توی گوشم می پیچ ید . ‌.
چند دقیقه که گذشت،احساس حالت طهوع شدیدی بهم دست داد؛با دستم شقیقه هام رو ماساژ می دادم،با اینکه هوا سرد بود ولی انگار از درون در حال آتیش گرفتن بودم؛نفس هام رو کشدار به بیرون می فرستادم . .
یکهو تمام محتویات معده ام به سمت دهنم هجوم برد،سریع دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و با ایما و اشاره به میلاد می فهموندم که نگه داره
میلاد سرلک
با غم به گلابی که گوشه ای کنار جوب ایستاده بود و هر از گاهی اوق می زد نگاه کردم؛گیسو روش رو به طرفی کج کرد و با لحنی عصبی گفت:اهه گندت بزنن،همه جا رو به گه کشیدی قرص نخورده بودی مگه؟دختره ی احمق .
پوف کلافه ای کشیدم و با دیدن دکه ای در نزدیکیمون بود گفتم:همین جا بمونید من الان میام
گلاب سریع با چشم های بی روح بهم نگاه کرد وگفت:ک..کجا م..میری؟
آروم گفتم:شما همینجا بمونید،من الان زود برمیگردم
بعد از حساب کردن پول سریع یه طرف گلاب و گیسو پا تند کردم،نایلون حاوی آب میوه رو روی زمین گذاشتم و کنارِگلاب نشستم.
جرعه ای از آب میوه اش رو خورد که با لبخند گفتم:گلاب جان،الان بهتری؟!
چند ثانیه خیره به چشم هام نگاه کرد و بعد از مکثی طولانی تند تند سرش رو به نشانه ی مثبت تکون داد
گلاب کلهر
از شدت ذوق روی پا هام بند نبودم،بدون پلک زدن بهش نگاه می کردم و آب میوه ای که برام خریده بود رو می خوردم
به قیافه ی حرسی گیسو که با اخم به ما دوتا خیره بود نگاه کردم،وقتی رسیدیم به رستوران کوچک خیابونی به طرف دست شویی رفتم موهام رو با آب سر و سامان می دم و به خیال خودم خیلی خوب و خوش حالت زیر شالم جولان می ده
هر چه میگذره انگار قلبم دیوونه تر میشه،یاد عروسک الاغ هدیه تولد پارسال می افتم!
همون که کیان آورده بود،و وقتی سرش داد میزدی شروع به رقصیدن و آواز می کرد و سرش رو تند تند می چرخاند،انگار می خواست انقدر گردن بچرخونه که سرش از بدنش جدا بشه و در دور ترین نقطه ی دنیا فرود بیاد،الاغ دیوونه!
پیرزن که در حال شست و شوی سر و صورتش هست،انگار از چشم هام همه چیز رو خونده
با ذوقی که توی چشم هام موج میزد،به طرف گیسو و میلاد رفتم روی قالی سرخ رنگی که روی تخت بزرگی پهن شده بود نشستم،وکفش هام رو گوشه ای کنارم گذاشتم با دیدن سفره ای رنگ وارنگ ناگهان لبخند محوی کنج لب هام جا میگیره،میلاد برای من و گیسو چای میریزه؛سریع لیوان رو برداشتم و با لحنی ذوق زده ازش تشکر کردم،سریع می خواستم چایی رو بخورن که گفت:یه دقیقه دندون رو جیگر بزار بچه،داغه میسوزی!
از اینکه بچه خطابم می کرد،متنفر بودم برلی ثابت کردن خودم هم که شده جرعه ای از چایی شیرین خوردم که با احساس سوختگی زبونم سریع لیوان روی سفره گذاشتم که کمی ازش ریخت.
برای جمع کردن اوضاع لبخند دندون نمایی زدم و لقمه ای بزرگ نون پنیر رو به زور توی دهنم جا دادم.
خودم رو پرت کردم توی بغل مامانی،چقدر دلم براش تنگ شده بود
میگن دخترها بابایی میشن، اما من از وقتى یادمه یه جور عجیب به مامان وصل بودم! همه چیز من آخرش میرسید به مامان! یه عشق عجیب و ترسناک اونقد که یادمه از همون اول ابتدایى من فقط نمره بیست دیکته رو واسه خوشحالی مامان میخواستم!
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    00

    خیلیرجالب امیدوارم تاییدبشه

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.