رمان ملکه ی عذاب به قلم النازحاجیان
این ملکه از اون ملکه بدای تو کارتونا و فیلماکه خندهای شیطانی میکنند و باعث عذاب آدم خوباست نیست این ملکه خانوم ما با وجود ملکه بودنش دنیا باهاش سر ناسازگاری داشت.یه دختر که مادرشو، پدرشو و نامزدشو از دستداده و حالا داره برمیگرده شهرش تا رو پاهای خودش بایسته با آدمای جدیدی آشنا میشه که خوشی رو دوباره بهش بر میگردونن ، وارد خانواده ی دوست پدرش میشه، خانواده ایاز جنس محبت البته به غیر از پسر خانواده که از این دختر بی دلیل نفرت داره و…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۲۲ دقیقه
ميدوني، مادرت قفلش توبودي وقفل من عشق آتشينمون.ولي انگار قفل اون محکم تربود ،مسلم يه پدربودهمش بايد بالاي سربچش باشه وبگذريم ازاينکه چي بمن ميگذشت .اينکه گريه وتنهايي همدم من بود.تاوان چيوپس ميدادم؟نميدونم!
پدرت نه منوطلاق ميدادنه مادرتوميگفت توعشقمي واون مادر بچم.
ولي بااين حال من هنوزم مسلمو دوست دارم.بابت فوت مادرت متاسفم ازته دلم ميگم.
هردومون گريه ميکرديم من براي فراق مادرم واونم واسه سرنوشتش اشک هايش راپاک کردو بالبخندگفت:
مسلم گفته بود دخترش چه چشماي رويايي داره ولي حالا ميبينم کم گفته. پدرت خيلي دلتنگته کينه رو بزارکنار برو ببينش.
سکوت کردم. چيزي نداشتم که بگم.
- پدرت يه آدرسي دادگفت يکي از دوستاشه،گفت برم از اون براي آزاد کردنش کمک بخوام من اين کاروميزارم به عهده تو.
به آدرس نگاه کردم مال غرب تهران بود.
"فصل سوم"
خونه ي دوست پدرم که عموصداش ميکنم مستقرشدم.وقتي خودمومعرفي کردم وموضوع پدررو گفتم گفت پيگيرکاراميشه واصرارکردخونه ي اوناباشم که ميدونستم سفارش پدرم بود.
خونه ي بزرگ ودلبازي بود،توي طبقه بالاش يه سالن دوازده متري بودويه حمام سمت راستش يه اتاق خواب سمت چپش اونجارودادبه من.ولي زن وبچش نبودن مسافرت تابستوني رفتن وعموبخاطرکم حوصلگي اوناروهمراهي نکرده.
امروزروزدوم که اينجاهستم والبته سرماخوردگيه شديدگرفتم که خيلي اذيتم ميکنه.لباس مناسب پوشيدم ويه شال سبز سرم کردم که هم چشمام بيشتر خودنمايي ميکردهم بهم ميومد.اومدم پايين عمونبوداماميزصبحانه روچيده بود.
يه نگاه به خونه کردم،ازاين سکوت متنفربودم چون خونواده کم جمعيتي بوديم از سکوت وخلوت بيزارم. يه پيانومشکي گوشه سالن خودنمايي ميکرد.يه قاب عکس توجهم رو جلب کرد رفتم ازنزديک نيگاش کردم.
عمورويه صندلي نشسته بودوکنارش يه خانوم باچهره مهربون ويه پسرجوون پشتشون ايستاده بود بسمت جلوخم شده بودويه لبخند قشنگ زده بود،نميدونم چرابي اختيارباديدن لبخدش منم لبخند زدم!
- بيدارشدي دخترم؟
چشم ازعکس برداشتم وبه عمونگاه کردم که نون به دست بود.
بااينکه حس ميکردم داغم امانميخواستم همون روز اولي واسش دردسرباشم.يه لبخنداجباري زدم:
صبح بخيرعمو.
نون هاروگذاشت روميزومشغول شد:
صبح توام بخير.بيادخترم.بشين بخورکه صبحونه بانون تازه ميچسبه.نميخوام پس فرداکه مسلم آزادشد بگه به دخترم نرسيديها.
بااينکه اصلااشتهانداشتم يچيزايي خوردم.
- کي دانشگاهت شروع ميشه؟
- ديگه رفت واسه مهر.
- چراانقدر صدات گرفتس؟
- يکم گلوم دردميکنه خوب ميشم.
واسه اينکه بيشترازاين مريضيم رسوا نشه رفتم بالا دراز کشيدم رو تخت.داشتم به پدروعاقبتم فکرميکردم که يه سروصداهايي از پايين اومد اهميت ندادم حالم خراب ترازاين حرفابود
ميدونستم تبم رفته بالاتر.زيرپتوخزيدم...
***
وقتي چشم بازکردم ديدم يکي پشت به من وايساده مرد بودقد بلندوچارشونه.نکنه من مردم اينم عزرائيلِ؟
فکرمو بلند گفتم که پسره برگشت لپشوبادکردوبعدخالي کردو زيرلب گفت:
نمرديم وعزرائيلم شديم!
اومدنزديک تختم وپرسيد:
بهترين؟
فقط نيگاش کردم، ابروهاش باريک بودن اه اه حتما از اين سوسولا بودکه زيرابروبرميدارن،چشماش هم مشکي بود اما بينيش کوچيک بودشايدعمل کرده لباشم باريک روهم رفته چهره دخترکشي داشت.هموني بودکه توعکس ديدم.
اونم داشت به من نگاه ميکرد امابرخلاف منکه باتحسين نيگاش ميکردم اون بانفرت به چشمام نگاه ميکرد.اماچرا؟؟؟
دورترشد،اصلا فداي سرم پسره باخودشم مشکل داره همه کشته مرده چشماي منن اونوقت اين بانفرت روبرميگردونه. سردپرسيدم:
ميشه بگيداينجاکجاست و من چيکارميکنم؟
اونم مثل خودم جواب داد:
اينجادرمانگاه وشماهم تب داشتين تشنج کرده بودين اگه يکم ديرتربه دادتون ميرسيديم الان ديگه کامل درخدمت عزرائيل بودين.
متوجه طعنش شدم ولي من هيچي يادم نمياد،فقط يادم مياد که حالم خيلي خراب بودويکي اومدمنوبغل کردو...
واي حتمااين منوبغل کرده زبونموگاز گرفتم اونم حتمافکرمو خوندچون دوباره باطعنه گفت:
سعي کنيددراولين فرصت رژيم بگيريد نزديک بود ديسک کمر بگيرم خانوم.
اول خواستم جوابشوبدم ولي بعدگفتم بزاردلشوبسوزونم براي همين با بغض ساختگي گفتم:
شماهم اگه جاي من بوديد چاق ميشديد .وقتي تو دو سال مادرتونو ازدست بدين وبعدش پدرتون بره زندان وهمه ي داروندارتون رويه شبه پرپرببينين حتما چاق ميشيد حتما خيلي دل ودماغ براي پرخوري وچاق شدن دارين.
زدم به هدف چون متأثر شد وپشيمون.حقش بود درحاليکه من فقط چهل وهفت کيلوباقد 165بودم ميگفت چاق!
مشکوک ازم پرسيد:
شماواقعا دختردوست بابام هستين؟
- نخير من زن صيغه اي باباتون هستم.
يعني بگم چشماش چهارتاشددروغ نگفتم اومديچيزي بگه که من زودترگفتم:
خب بله ديگه .من دختردوست عموفرهاد هستم.
- اسمت چيه؟
خيلي بهم برخورديجوري ميگفت اسمت چيه که انگار بچه
پيش دبستاني ام.
بادلخوري گفتم:
اَسماء
- اسم منم مِـهدي.
- منم نپرسيدم.
خوب زدم توبرجکش. نميدونستم چقدره اونجام والان ظهره ؟ شبه؟وجرأتشم نداشتم ازمهدي بپرسم.مهدي؟چراگفتم مهدي؟ خب پس چي ميگفتم؟
Mehrane Babanezhad
00خیلی چرت بود خیلی خیلی خیلی داغون
۴ ماه پیشNINAA
00قلم نویسنده ضعیف بوده میخاسته خیلی زود سر و تهشو هم بیاره یه دفه عاشق مهدی شد یه دفه با نفس خوب شد یه دفه تصادف و یه دفه ازدواج و یه دفه متین این وسط بنظرم باید با مازیار ازدواج میکرد
۷ ماه پیشElisa
00قشنگ بود اما یکم کوتاه بود
۱۰ ماه پیشملیکا
00ارزش خوندن نداره، قلم نویسنده ضعیف و داستان و پایانی مسخره... بعضی جاها اصن نمیشد بفهمی چی به چیه و این هم یکی دیگر از ضعفای نویسنده اس
۱۰ ماه پیشOmoli
۱۷ ساله 00من رمان های متفاوتی خوندمبااین حال این رمان قلمش خیلی ضعیف بود وهمچنین بعد از قسمت دوم یاسوم حوصله آدم سرمیره شخصت اسما رواصلا دوست نداشتم چون زیادی اغراق کرده بود درنقشش
۱۱ ماه پیشسحر 35
00قشنگ بود دوسش داشتم
۱۲ ماه پیشرها
۲۵ ساله 00توهمی بود
۱ سال پیشتمنا
۱۵ ساله 00اصن خوشم نیومد والا خیلی چرت بوددد
۱ سال پیشفاطمه
11به نظرم رمان اصلا خوب نبود با اینکه دو فصل اول خوندم نویسنده خیلی عجله داشت به شددددت چرت
۱ سال پیشباران
00خیلی چرت بود
۱ سال پیشناهید
۳۹ ساله 10چشمای***محشرم!؟ لباسون!؟ ومن😑😐
۱ سال پیشلیلا
۳۵ ساله 00خوب بود ممنونم
۱ سال پیشKosar esi
10بشدت بی کیفیت و کوتاهبود مال کساییه که تازه واردن سطح خوبی نداشت وپایان عجیب و غریبی داشت
۱ سال پیشZahra
۱۶ ساله 00چرا انقد زود پدرش رو که باعث مرگ مادرش بود بخشید.یا اینکه با مهدی ازدواج کرد درصورتی که مهدی حتی یه بار هم بهش ابراز علاقه نکرده بود و با***دیگه ای ازدواج کرد اسما نباید موضوع بارداریش رو پنهان می کر
۱ سال پیش
زینب
۲۵ ساله 00بنظرم ،سماء باید باکره میموند،مازیار وسماءباید توافقی از هم جدا میشدن ومثل دوتا دوست کنار هم میموندن و پدرش با نفس نباید می مرد،و داستان باید بیشتر ادامه پیدا میکرد،کلا رومانش ضعیف بود